عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۴
عاقبت از عاشقان بگریختی
وز مصاف ای پهلوان بگریختی
سوی شیران حمله بردی، همچو شیر
همچو روبه از میان بگریختی
قصد بام آسمان میداشتی
از میان نردبان بگریختی
تو چگونه دارویی، هر درد را
کز صداع این و آن بگریختی؟
پس روی انبیا چون میکنی
چون ز تهدید خسان بگریختی؟
مرده رنگی و نداری زندگی
مرده باشی، چون ز جان بگریختی
دست مزد شادمانی صبر توست
رو که وقت امتحان بگریختی
صبر میکن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی
کی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خرکمان بگریختی؟
زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید؟
چون تو از زخم زبان بگریختی
رو خمش کن، بینشانی خامشیست
پس چرا سوی نشان بگریختی؟
وز مصاف ای پهلوان بگریختی
سوی شیران حمله بردی، همچو شیر
همچو روبه از میان بگریختی
قصد بام آسمان میداشتی
از میان نردبان بگریختی
تو چگونه دارویی، هر درد را
کز صداع این و آن بگریختی؟
پس روی انبیا چون میکنی
چون ز تهدید خسان بگریختی؟
مرده رنگی و نداری زندگی
مرده باشی، چون ز جان بگریختی
دست مزد شادمانی صبر توست
رو که وقت امتحان بگریختی
صبر میکن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی
کی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خرکمان بگریختی؟
زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید؟
چون تو از زخم زبان بگریختی
رو خمش کن، بینشانی خامشیست
پس چرا سوی نشان بگریختی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۲
با من ای عشق امتحانها میکنی
واقفی بر عجزم اما میکنی
ترجمان سر دشمن میشوی
ظن کژ را در دلش جا میکنی
هم تو اندر بیشه آتش میزنی
هم شکایت را تو پیدا میکنی
تا گمان آید که بر تو ظلم رفت
چون ضعیفان شور و شکوی میکنی
آفتابی، ظلم بر تو کی کند؟
هر چه میخواهی ز بالا میکنی
میکنی ما را حسود همدگر
جنگ ما را خوش تماشا میکنی
عارفان را نقد شربت میدهی
زاهدان را مست فردا میکنی
مرغ مرگ اندیش را غم میدهی
بلبلان را مست و گویا میکنی
زاغ را مشتاق سرگین میکنی
طوطی خود را شکرخا میکنی
آن یکی را میکشی در کان و کوه
وین دگر را رو به دریا میکنی
از ره محنت به دولت میکشی
یا جزای زلت ما میکنی
اندرین دریا همه سود است و داد
جمله احسان و مواسا میکنی
این سر نکتهست، پایانش تو گوی
گر چه ما را بیسر و پا میکنی
واقفی بر عجزم اما میکنی
ترجمان سر دشمن میشوی
ظن کژ را در دلش جا میکنی
هم تو اندر بیشه آتش میزنی
هم شکایت را تو پیدا میکنی
تا گمان آید که بر تو ظلم رفت
چون ضعیفان شور و شکوی میکنی
آفتابی، ظلم بر تو کی کند؟
هر چه میخواهی ز بالا میکنی
میکنی ما را حسود همدگر
جنگ ما را خوش تماشا میکنی
عارفان را نقد شربت میدهی
زاهدان را مست فردا میکنی
مرغ مرگ اندیش را غم میدهی
بلبلان را مست و گویا میکنی
زاغ را مشتاق سرگین میکنی
طوطی خود را شکرخا میکنی
آن یکی را میکشی در کان و کوه
وین دگر را رو به دریا میکنی
از ره محنت به دولت میکشی
یا جزای زلت ما میکنی
اندرین دریا همه سود است و داد
جمله احسان و مواسا میکنی
این سر نکتهست، پایانش تو گوی
گر چه ما را بیسر و پا میکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۵
خوش بود گر کاهلی یک سو نهی
وز همه یاران تو زوتر برجهی
هست سرتیزی شعار شیر نر
هست دم داری درین ره روبهی
برفروز آتش زنه در دست توست
یوسفت با توست، اگر خود در چهی
گر غروب آمد، به گور اندرشدی
باز طالع شو، ز مشرق چون مهی
گرم شد آن یخ ز جنبش، پس گداخت
پس بجنب، ای قد تو سرو سهی
برجهان تو اسب را ترکانه زود
که به گوش توست خوب خرگهی
سارعوا فرمود، پس مردانه رو
گفت شاهنشاه جان نبود تهی
همچو زهره ناله کن هر صبح گاه
وان گه از خورشید بین شاهنشهی
بدر هر شب در روش لاغرتر است
بعد کاهش یافت آن مه فربهی
وقت دوری، شاه پروردت به لطف
تا چهها بخشد چو باشی درگهی
بس کن، آخر توبه کردی از مقال
در خموشیهاست دخل آگهی
وز همه یاران تو زوتر برجهی
هست سرتیزی شعار شیر نر
هست دم داری درین ره روبهی
برفروز آتش زنه در دست توست
یوسفت با توست، اگر خود در چهی
گر غروب آمد، به گور اندرشدی
باز طالع شو، ز مشرق چون مهی
گرم شد آن یخ ز جنبش، پس گداخت
پس بجنب، ای قد تو سرو سهی
برجهان تو اسب را ترکانه زود
که به گوش توست خوب خرگهی
سارعوا فرمود، پس مردانه رو
گفت شاهنشاه جان نبود تهی
همچو زهره ناله کن هر صبح گاه
وان گه از خورشید بین شاهنشهی
بدر هر شب در روش لاغرتر است
بعد کاهش یافت آن مه فربهی
وقت دوری، شاه پروردت به لطف
تا چهها بخشد چو باشی درگهی
بس کن، آخر توبه کردی از مقال
در خموشیهاست دخل آگهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۷
هیچ خمری بیخماری دیدهیی؟
هیچ گل بیزخم خاری دیدهیی؟
در گلستان جهان آب و گل
بیخزانی، نوبهاری دیدهیی؟
چون که غم پیش آیدت در حق گریز
هیچ چون حق غم گساری دیدهیی؟
کار حق کن، بار حق کش، جز ز حق
هیچ کس را کار و باری دیدهیی؟
هیچ دل را بیصقال لطف او
در تجلی بیغباری دیدهیی؟
بی جمال خوب دلدار قدیم
جز خیالی، دل فشاری دیدهیی؟
از نشاط صرف ناآمیخته
شرح ده ای دل تو باری دیدهیی؟
در جهان صاف بیدرد و دغل
بیخطر، ایمن مطاری دیدهیی؟
چون سگ کهف آی در غار وفا
ای شکاری چون شکاری دیدهیی
لب ببند و چشم عبرت برگشا
چون که دیدهی اعتباری دیدهیی
شمس تبریزی بگیرد دست تو
گر ز چشم بد، عثاری دیدهیی
هیچ گل بیزخم خاری دیدهیی؟
در گلستان جهان آب و گل
بیخزانی، نوبهاری دیدهیی؟
چون که غم پیش آیدت در حق گریز
هیچ چون حق غم گساری دیدهیی؟
کار حق کن، بار حق کش، جز ز حق
هیچ کس را کار و باری دیدهیی؟
هیچ دل را بیصقال لطف او
در تجلی بیغباری دیدهیی؟
بی جمال خوب دلدار قدیم
جز خیالی، دل فشاری دیدهیی؟
از نشاط صرف ناآمیخته
شرح ده ای دل تو باری دیدهیی؟
در جهان صاف بیدرد و دغل
بیخطر، ایمن مطاری دیدهیی؟
چون سگ کهف آی در غار وفا
ای شکاری چون شکاری دیدهیی
لب ببند و چشم عبرت برگشا
چون که دیدهی اعتباری دیدهیی
شمس تبریزی بگیرد دست تو
گر ز چشم بد، عثاری دیدهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۸
آنچه در سینه نهان میداری
درنیابند، چه میپنداری
خفته پنداشتهیی دلها را
که خدایت دهدا بیداری
هر درخت آنچه که دارد در دل
آن پدید است، گلی یا خاری
ای چو خفاش نهان گشته ز روز
تا ندانند که تو بیماری
به خدا از همگان فاش تری
گرچه در پیشگه اسراری
پیش خورشید همان خفاشی
گرچه زاندیشه چو بوتیماری
چنگ اگر چه که ننالد، دانند
کو چه شکل است به وقت زاری
ور بنالد ز غمی، هم دانند
کو ندارد صفت هشیاری
درنیابند، چه میپنداری
خفته پنداشتهیی دلها را
که خدایت دهدا بیداری
هر درخت آنچه که دارد در دل
آن پدید است، گلی یا خاری
ای چو خفاش نهان گشته ز روز
تا ندانند که تو بیماری
به خدا از همگان فاش تری
گرچه در پیشگه اسراری
پیش خورشید همان خفاشی
گرچه زاندیشه چو بوتیماری
چنگ اگر چه که ننالد، دانند
کو چه شکل است به وقت زاری
ور بنالد ز غمی، هم دانند
کو ندارد صفت هشیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۹
ای خیالی که به دل میگذری
نی خیالی، نی پری، نی بشری
اثر پای تو را میجویم
نه زمین و نه فلک میسپری
گر ز تو باخبران بیخبرند
نه تو از بیخبران باخبری؟
مونس و یار دلی، یا تو دلی
تو مقیم نظری، یا نظری
ایها الخاطر فی مکرمة
قف زمانا بحذاء البصر
لا تعجل بمرور و نوی
بدل اللیل بضوء السحر
حسن تدبیرک قد صاغ لنا
الهیولی بحسان الصور
گر صور جان و هیولی خرد است
عشق تو دیگر و تو خود دگری
این هیولی پدر صورتهاست
ای تو کرده پدران را پدری
نی هیولای همه آبی بود
چه کند آب چو آبش ببری
گر هیولا و صور جان افزاست
دگرم عشوه مده، تو دگری
از هیولاست صور ریگ روان
ریگ را هرزه چرا میشمری؟
نی خیالی، نی پری، نی بشری
اثر پای تو را میجویم
نه زمین و نه فلک میسپری
گر ز تو باخبران بیخبرند
نه تو از بیخبران باخبری؟
مونس و یار دلی، یا تو دلی
تو مقیم نظری، یا نظری
ایها الخاطر فی مکرمة
قف زمانا بحذاء البصر
لا تعجل بمرور و نوی
بدل اللیل بضوء السحر
حسن تدبیرک قد صاغ لنا
الهیولی بحسان الصور
گر صور جان و هیولی خرد است
عشق تو دیگر و تو خود دگری
این هیولی پدر صورتهاست
ای تو کرده پدران را پدری
نی هیولای همه آبی بود
چه کند آب چو آبش ببری
گر هیولا و صور جان افزاست
دگرم عشوه مده، تو دگری
از هیولاست صور ریگ روان
ریگ را هرزه چرا میشمری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۳
ای آنک امام عشقی، تکبیر کن که مستی
دو دست را برافشان، بیزار شو ز هستی
موقوف وقت بودی، تعجیل مینمودی
وقت نماز آمد، برجه چرا نشستی؟
بر بوی قبلهٔ حق، صد قبله میتراشی
بر بوی عشق آن بت، صد بت همیپرستی
بالاترک پر ای جان ای جان بنده فرمان
که مه بود به بالا، سایه بود به پستی
همچون گدای هر در، بر هر دری مزن سر
حلقهی در فلک زن، زیرا درازدستی
سغراق آسمانت، چون کرد آنچنانت
بیگانه شو ز عالم، کز خویش هم برستی
می گویمت که چونی؟ هرگز کسی بگوید
با جان بیچگونه چونی؟ چگونه استی؟
امشب خراب و مستی، فردا شود ببینی
چه خیکها دریدی، چه شیشهها شکستی
هر شیشه که شکستم، بر تو توکلستم
که صد هزار گونه، اشکسته را تو بستی
ای نقش بند پنهان کندر درونهٔ جان
داری هزار صورت، جز ماه و جز مهستی
صد حلق را گشودی، گر حلقهیی ربودی
صد جان و دل بدادی، گر سینهیی بخستی
دیوانه گشتهام من، هر چ از جنون بگویم
زودتر بلی بلی گو، گر محرم الستی
دو دست را برافشان، بیزار شو ز هستی
موقوف وقت بودی، تعجیل مینمودی
وقت نماز آمد، برجه چرا نشستی؟
بر بوی قبلهٔ حق، صد قبله میتراشی
بر بوی عشق آن بت، صد بت همیپرستی
بالاترک پر ای جان ای جان بنده فرمان
که مه بود به بالا، سایه بود به پستی
همچون گدای هر در، بر هر دری مزن سر
حلقهی در فلک زن، زیرا درازدستی
سغراق آسمانت، چون کرد آنچنانت
بیگانه شو ز عالم، کز خویش هم برستی
می گویمت که چونی؟ هرگز کسی بگوید
با جان بیچگونه چونی؟ چگونه استی؟
امشب خراب و مستی، فردا شود ببینی
چه خیکها دریدی، چه شیشهها شکستی
هر شیشه که شکستم، بر تو توکلستم
که صد هزار گونه، اشکسته را تو بستی
ای نقش بند پنهان کندر درونهٔ جان
داری هزار صورت، جز ماه و جز مهستی
صد حلق را گشودی، گر حلقهیی ربودی
صد جان و دل بدادی، گر سینهیی بخستی
دیوانه گشتهام من، هر چ از جنون بگویم
زودتر بلی بلی گو، گر محرم الستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۵
گر چه به زیر دلقی شاهی و کیقبادی
ور چه ز چشم دوری، در جان و سینه یادی
گر چه به نقش پستی، بر آسمان شدستی
قندیل آسمانی، نه چرخ را عمادی
بستی تو هست ما را بر نیستی مطلق
بستی مراد ما را، بر شرط بیمرادی
تا هیچ سست پایی، در کوی تو نیاید
پیش تو شیر آید، شیری و شیرزادی
سر را نهد به بیرون، بیسر بر تو آید
تا بشنود ز گردون، بیگوش یا عبادی
یک ماهه راه را تو، بگذر، برو به روزی
زیرا که چون سلیمان، بر بارگیر بادی
دینار و زر چه باشد؟ انبار جان بیاور
جان ده درم رها کن، گر عاشق جوادی
حاجت نیاید ای جان در راه تو قلاوز
چون نور و ماهتاب است، این مهتدی و هادی
مه نور و تاب خود را از جا به جا کشاند
چون اشتر عرب را از جا به جای حادی
از صد هزار تربه، بشناخت جان مجنون
چون بوی گور لیلی، برداشت در منادی
چون مه پی فزایش، غمگین مشو ز کاهش
زیرا ز بعد کاهش، چون مه در ازدیادی
هر لحظه دسته دسته، ریحان به پیشت آید
رسته ز دست رنجت، وز خوب اعتقادی
تشنیع بر سلیمان آری که گم شدم من
گم شو چو هدهد، ار تو دربند افتقادی
یا صاحبی هذا دیباجة الرشاد
الصبح قد تجلی حولوا عن الرقاد
الشمس قد تلالا من غیر احتجاب
و النصر قد توالی من غیر اجتهاد
الروح فی المطار و الکأس فی الدوار
و الهم فی الفرار و السکر فی امتداد
ور چه ز چشم دوری، در جان و سینه یادی
گر چه به نقش پستی، بر آسمان شدستی
قندیل آسمانی، نه چرخ را عمادی
بستی تو هست ما را بر نیستی مطلق
بستی مراد ما را، بر شرط بیمرادی
تا هیچ سست پایی، در کوی تو نیاید
پیش تو شیر آید، شیری و شیرزادی
سر را نهد به بیرون، بیسر بر تو آید
تا بشنود ز گردون، بیگوش یا عبادی
یک ماهه راه را تو، بگذر، برو به روزی
زیرا که چون سلیمان، بر بارگیر بادی
دینار و زر چه باشد؟ انبار جان بیاور
جان ده درم رها کن، گر عاشق جوادی
حاجت نیاید ای جان در راه تو قلاوز
چون نور و ماهتاب است، این مهتدی و هادی
مه نور و تاب خود را از جا به جا کشاند
چون اشتر عرب را از جا به جای حادی
از صد هزار تربه، بشناخت جان مجنون
چون بوی گور لیلی، برداشت در منادی
چون مه پی فزایش، غمگین مشو ز کاهش
زیرا ز بعد کاهش، چون مه در ازدیادی
هر لحظه دسته دسته، ریحان به پیشت آید
رسته ز دست رنجت، وز خوب اعتقادی
تشنیع بر سلیمان آری که گم شدم من
گم شو چو هدهد، ار تو دربند افتقادی
یا صاحبی هذا دیباجة الرشاد
الصبح قد تجلی حولوا عن الرقاد
الشمس قد تلالا من غیر احتجاب
و النصر قد توالی من غیر اجتهاد
الروح فی المطار و الکأس فی الدوار
و الهم فی الفرار و السکر فی امتداد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۶
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی، از یار ما چه دیدی؟
خندان و تازه رویی، سرسبز و مشک بویی
هم رنگ یار مایی؟ یا رنگ ازو خریدی؟
ای فصل خوش چو جانی، وز دیدهها نهانی
اندر اثر پدیدی، در ذات ناپدیدی
ای گل چرا نخندی، کز هجر بازرستی
ای ابر چون نگریی، کز یار خود بریدی
ای گل چمن بیارا، میخند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان، در خار میدویدی
ای باغ خوش بپرور، این نورسیدگان را
کاحوال آمدنشان، از رعد میشنیدی
ای باد شاخهها را، در رقص اندرآور
بر یاد آن که روزی، بر وصل میوزیدی
بنگر بدین درختان، چون جمع نیک بختان
شادند، ای بنفشه از غم چرا خمیدی؟
سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد، کز بخت در مزیدی
چیزی بیار مانی، از یار ما چه دیدی؟
خندان و تازه رویی، سرسبز و مشک بویی
هم رنگ یار مایی؟ یا رنگ ازو خریدی؟
ای فصل خوش چو جانی، وز دیدهها نهانی
اندر اثر پدیدی، در ذات ناپدیدی
ای گل چرا نخندی، کز هجر بازرستی
ای ابر چون نگریی، کز یار خود بریدی
ای گل چمن بیارا، میخند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان، در خار میدویدی
ای باغ خوش بپرور، این نورسیدگان را
کاحوال آمدنشان، از رعد میشنیدی
ای باد شاخهها را، در رقص اندرآور
بر یاد آن که روزی، بر وصل میوزیدی
بنگر بدین درختان، چون جمع نیک بختان
شادند، ای بنفشه از غم چرا خمیدی؟
سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد، کز بخت در مزیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۷
از بهر مرغ خانه، چون خانهیی بسازی
اشتر درو نگنجد، با آن همه درازی
آن مرغ خانه عقل است، وان خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است، با قد و سرفرازی
رطل گران شه را، این مرغ برنتابد
بویی کزو بیابی، صد مغز را ببازی
از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت
زیرا که غرق غرقم، از نکتهٔ مجازی
من هیکلی بدیدم، اسرار عشق در وی
کردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی
تا شد گران ترک شد آن هیکل خدایی
تا برنتابد آن را پشت هزار تازی
شد پردهام دریده، تا پردهها بسوزم
از آتشی که خیزد در پردهٔ حجازی
چون عشق او بغرد، وین پردهها بدرد
با شمس حق تبریز، در وقت عشق بازی
اشتر درو نگنجد، با آن همه درازی
آن مرغ خانه عقل است، وان خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است، با قد و سرفرازی
رطل گران شه را، این مرغ برنتابد
بویی کزو بیابی، صد مغز را ببازی
از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت
زیرا که غرق غرقم، از نکتهٔ مجازی
من هیکلی بدیدم، اسرار عشق در وی
کردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی
تا شد گران ترک شد آن هیکل خدایی
تا برنتابد آن را پشت هزار تازی
شد پردهام دریده، تا پردهها بسوزم
از آتشی که خیزد در پردهٔ حجازی
چون عشق او بغرد، وین پردهها بدرد
با شمس حق تبریز، در وقت عشق بازی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۸
آن مه چو در دل آید، او را عجب شناسی؟
در دل چگونه آید؟ از راه بیقیاسی
گر گویی میشناسم، لاف بزرگ و دعوی
ور گویی من چه دانم؟ کفر است و ناسپاسی
بردانم و ندانم، گردان شدهست خلقی
گردان و چشم بسته، چون استر خراسی
می گرد چون خراسی، خواهی و گر نخواهی
گردن مپیچ، زیرا دربند احتباسی
یوسف خرید کوری، با هیجده قلب، آری
از کوری خرنده، وز حاسدی نخاسی
تو هم ز یوسفانی، در چاه تن فتاده
اینک رسن، برون آ، تا در زمین نتاسی
ای نفس مطمئنه، اندر صفات حق رو
اینک قبای اطلس، تا کی درین پلاسی؟
گر من غزل نخوانم، بشکافد او دهانم
گوید طرب بیفزا، آخر حریف کاسی
از بانگ طاس ماه بگرفته میگشاید
ماهت منم گرفته، بانگی زن ار تو طاسی
آدم ز سنبلی خورد، کان عاقبت بریزد
تو سنبل وصالی، ایمن ز زخم داسی
در دل چگونه آید؟ از راه بیقیاسی
گر گویی میشناسم، لاف بزرگ و دعوی
ور گویی من چه دانم؟ کفر است و ناسپاسی
بردانم و ندانم، گردان شدهست خلقی
گردان و چشم بسته، چون استر خراسی
می گرد چون خراسی، خواهی و گر نخواهی
گردن مپیچ، زیرا دربند احتباسی
یوسف خرید کوری، با هیجده قلب، آری
از کوری خرنده، وز حاسدی نخاسی
تو هم ز یوسفانی، در چاه تن فتاده
اینک رسن، برون آ، تا در زمین نتاسی
ای نفس مطمئنه، اندر صفات حق رو
اینک قبای اطلس، تا کی درین پلاسی؟
گر من غزل نخوانم، بشکافد او دهانم
گوید طرب بیفزا، آخر حریف کاسی
از بانگ طاس ماه بگرفته میگشاید
ماهت منم گرفته، بانگی زن ار تو طاسی
آدم ز سنبلی خورد، کان عاقبت بریزد
تو سنبل وصالی، ایمن ز زخم داسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۹
ما را مسلم آمد، هم عیش و هم عروسی
شادی هر مسلمان، کوری هر فسوسی
هر روز خطبهٔ نو، هر شام گردکی نو
هر دم نثار گوهر، نی قبضهٔ فلوسی
عشقیست سخت زیبا، فقریست پای برجا
بر آسمان نهی پا، گر دست این دو بوسی
جانیست چون چراغی، در زیر طشت قالب
کآرد به پیش نورش، خورشید چاپلوسی
صد گونه رخت دارد، صد تخت و بخت دارد
تختش ز رفعت آمد، نی تخت آبنوسی
رختش ز نور مطلق، در تخته جامهٔ حق
نی بارگیر سیسی، نی جامههای سوسی
از ذوق آتش دل، وز سوزش خوش دل
آتش پرست گشتم، اما نیم جوسی
روزی دو همره آمد جان غریب با تن
چون مرغزی و رازی، چون مغربی و طوسی
پرویزن است عالم، ما همچو آرد در وی
گر بگذری تو صافی، ور نگذری سبوسی
هر روز بر دکانها، بازار این خسان بین
ای خام پیش ما آ، کتان ماست روسی
بشکن سبوی قالب، ساغر ستان لبالب
تا چند کاسه لیسی؟ تا کی زبون لوسی؟
دستور میدهی تا گویم تمام این را
تا شرق و غرب گیرد، اقبال بینحوسی
شادی هر مسلمان، کوری هر فسوسی
هر روز خطبهٔ نو، هر شام گردکی نو
هر دم نثار گوهر، نی قبضهٔ فلوسی
عشقیست سخت زیبا، فقریست پای برجا
بر آسمان نهی پا، گر دست این دو بوسی
جانیست چون چراغی، در زیر طشت قالب
کآرد به پیش نورش، خورشید چاپلوسی
صد گونه رخت دارد، صد تخت و بخت دارد
تختش ز رفعت آمد، نی تخت آبنوسی
رختش ز نور مطلق، در تخته جامهٔ حق
نی بارگیر سیسی، نی جامههای سوسی
از ذوق آتش دل، وز سوزش خوش دل
آتش پرست گشتم، اما نیم جوسی
روزی دو همره آمد جان غریب با تن
چون مرغزی و رازی، چون مغربی و طوسی
پرویزن است عالم، ما همچو آرد در وی
گر بگذری تو صافی، ور نگذری سبوسی
هر روز بر دکانها، بازار این خسان بین
ای خام پیش ما آ، کتان ماست روسی
بشکن سبوی قالب، ساغر ستان لبالب
تا چند کاسه لیسی؟ تا کی زبون لوسی؟
دستور میدهی تا گویم تمام این را
تا شرق و غرب گیرد، اقبال بینحوسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۱
ای گوهر خدایی، آیینهٔ معانی
هر دم ز تاب رویت، بر عرش ارمغانی
عرش از خدای پرسد کین تاب کیست بر من؟
فرمایدش ز غیرت کین تاب را ندانی
از غیرت الهی، درعرش حیرت افتد
زیرا ز غیرت آمد، پیغام لن ترانی
زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی
از آسمان نمودی، صد ماه آسمانی
اندر جمال هر مه، لطف ازل نمودی
هر عاشقی بدیدی، مقصودهای جانی
در راه ره روان را، رنج و طلب نبودی
خوف فنا نبودی، اندر جهان فانی
یک بار دردمیدی، تا جان گرفت قالب
دردم تو بار دیگر، تا جان شود عیانی
از یک شعاع رویت، چون لامکان مکان شد
هم برق تو رساند او را به لامکانی
انگشتری لعلت، بر نقد عرضه فرما
تا نعرهها برآید از لعلهای کانی
یک جام مان بدادی، تا رختها گرو شد
جامی دگر ازان می هم چاره کن، تو دانی
جانی رسید ما را از شمس حق تبریز
کان جان همینماید، در غیب دلستانی
هر دم ز تاب رویت، بر عرش ارمغانی
عرش از خدای پرسد کین تاب کیست بر من؟
فرمایدش ز غیرت کین تاب را ندانی
از غیرت الهی، درعرش حیرت افتد
زیرا ز غیرت آمد، پیغام لن ترانی
زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی
از آسمان نمودی، صد ماه آسمانی
اندر جمال هر مه، لطف ازل نمودی
هر عاشقی بدیدی، مقصودهای جانی
در راه ره روان را، رنج و طلب نبودی
خوف فنا نبودی، اندر جهان فانی
یک بار دردمیدی، تا جان گرفت قالب
دردم تو بار دیگر، تا جان شود عیانی
از یک شعاع رویت، چون لامکان مکان شد
هم برق تو رساند او را به لامکانی
انگشتری لعلت، بر نقد عرضه فرما
تا نعرهها برآید از لعلهای کانی
یک جام مان بدادی، تا رختها گرو شد
جامی دگر ازان می هم چاره کن، تو دانی
جانی رسید ما را از شمس حق تبریز
کان جان همینماید، در غیب دلستانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۲
اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی
وندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
ما خود فنای عشقش، ما خاک پای عشقش
عشقیم توی بر تو، عشقیم کل، دگر نی
خود را چو درنوردیم، ما جمله عشق گردیم
سرمه چو سوده گردد، جز مایهٔ نظر نی
هر جسم کو عرض شد، جان و دل غرض شد
بگداز، کز مرضها زافسردگی بتر نی
از حرص آن گدازش، وز عشق آن نوازش
باری جگر درونم خون شد مرا جگر نی
صدپاره شد دل من، وآواره شد دل من
امروز اگر بجویی، در من ز دل اثر نی
در قرص مه نگه کن، هر روز میگدازد
تا در محاق گویی، کندر فلک قمر نی
لاغرتری آن مه، از قرب شمس باشد
در بعد زفت باشد، لیکش چنان هنر نی
شاها ز بهر جانها، زهره فرست مطرب
کفو سماع جانها، این نای و دف تر نی
نی نی که زهره چبود؟ چون شمس عاجز آمد
درخورد این حراره، در هیچ چنگ و خور نی
وندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
ما خود فنای عشقش، ما خاک پای عشقش
عشقیم توی بر تو، عشقیم کل، دگر نی
خود را چو درنوردیم، ما جمله عشق گردیم
سرمه چو سوده گردد، جز مایهٔ نظر نی
هر جسم کو عرض شد، جان و دل غرض شد
بگداز، کز مرضها زافسردگی بتر نی
از حرص آن گدازش، وز عشق آن نوازش
باری جگر درونم خون شد مرا جگر نی
صدپاره شد دل من، وآواره شد دل من
امروز اگر بجویی، در من ز دل اثر نی
در قرص مه نگه کن، هر روز میگدازد
تا در محاق گویی، کندر فلک قمر نی
لاغرتری آن مه، از قرب شمس باشد
در بعد زفت باشد، لیکش چنان هنر نی
شاها ز بهر جانها، زهره فرست مطرب
کفو سماع جانها، این نای و دف تر نی
نی نی که زهره چبود؟ چون شمس عاجز آمد
درخورد این حراره، در هیچ چنگ و خور نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۴
ای مبدعی که سگ را بر شیر میفزایی
سنگ سیه بگیری، آموزیاش سقایی
بس شاه و بس فریدون، کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله، لولیست و لالکایی
ناموسیان سرکش، جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
قهر است کار آتش، گریهست پیشهٔ شمع
از ما وفا و خدمت، وز یار بیوفایی
آتش که او نخندد، خاکستر است و دودی
شمعی که او نگرید، چوبی بود، عصایی
آن خر بود که آید در بوستان دنیا
خاونده را نجوید، افتد به ژاژخایی
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر
تا از خری رهی تو، زان لطف و کبریایی
آمد غریبی از ره، مهمان مهتری شد
مهمانییی بکردش، باکار و باکیایی
بریانهای فاخر، سنبوسههای نادر
شمع و شراب و شاهد، بس خلعت عطایی
ماهیش کرد مهمان، هر روز به ز روزی
چون حسن دلبر ما، در دلبری فزایی
هر شب غریب گفتی نیکو است این، ولیکن
مهمانیات نمایم، چون شهر ما بیایی
آن مهتر از تحیر، گفت ای عجب، چه باشد
بهتر ازین تنعم، وین خلعت بهایی
زین گفت حاج گوله شد، در دلش گلوله
زیرا ندیده بود او، مهمانییی، سمایی
این میوههای دنیا، گل پارههاست رنگین
چبود نعیم دنیا، جز نان و نان ربایی؟
میگفت ای خدایا ما را به شهر او بر
تا حاصل آید آن جا، دل را گره گشایی
بگذشت چند سالی، در انتظار این دم
بی انتظار ندهد، هرگز دوا، دوایی
می گفت ای مسبب برساز یک بهانه
زیرا سبب تو سازی، در دام ابتلایی
بسیار شد دعایش، آمد ز حق اجابت
تا مرد ای خدا گو، دید از خدا، خدایی
شه جست یک رسولی، تا آن طرف فرستد
تا آن طرف رساند، پیغام کدخدایی
این میرداد رشوت، پنهان و آشکارا
تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی
شه هم قبول کردش، گفتا تو بر بدان جا
پیغام ما، ازیرا طوطی خوش نوایی
پس ساز کرد ره را، همراه شد سپه را
در پیش کرد مه را، از بهر روشنایی
منزل به منزل آن سو، میشد چو سیل در جو
سجده کنان و جویان، اسرار اولیایی
چون موسی پیمبر، از بهر خضر انور
کرده سفر به صد پر، چون هدهد هوایی
چون پر جبرئیلی، کو پیک عرش آمد
تا زان سفر دهد او احکام را روایی
مه کو منور آمد، دایم مسافر آمد
ای ماه رو سفر کن، چون شمع این سرایی
هر حالتت چو برجی، در وی دری و درجی
غم آتشی و برقی، شادی تو ضیایی
کوته کنم بیان را، رفت آن رسول آن جا
چون برگ که کشیدش، دلبر به کهربایی
ما چون قطار پویان، دست کشنده پنهان
دستی نهان که نبود کس را ازو رهایی
این را به چپ کشاند، وان را به راست آرد
این را به وصل آرد، وان را سوی جدایی
وصلش نماید آن سو، تا مست و گرم گردد
وان سوی هجر باشد، مکریست این دغایی
دررفت آن معلا، در شهرهمچو دریا
از کو به کو همیشد، کی مقصدم، کجایی؟
جوینده چون شتابد، مطلوب را بیابد
ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی
شد ناگهان به کویی، سرمست شد ز بویی
عقلش پرید از سر، پا را نماند پایی
پیغام کیقبادش، جمله بشد ز یادش
کو دانش رسولی، تا محفل اندرآیی؟
چل روز بر سر کو، سرمست ماند ازان بو
حیران شده رعیت با میر های هایی
نی حکم و نی امارت، نی غسل و نی طهارت
نی گفت و نی اشارت، نی میل اغتذایی
زو هر که جست کاری، میگفت خیره آری
آری و نی یکی دان، در وقت خیره رایی
کو خیمه و طویله؟ کو کار و حال و حیله؟
کو دمنه و کلیله؟ کو کد کدخدایی؟
سیلاب عشق آمد، نی دام ماند، نی دد
چون سیل شد به بحری، بیبدو و منتهایی
گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچه گفتی
بردی مرا ز اسفل، تا مصعد علایی
این درس که شنودم، هرگز نخوانده بودم
درسیست نی وسیطی،نی نیز منتقایی
دعویت به ز معنی، معنیت به ز دعوی
جان روی در تو دارد، که قبلهٔ دعایی
این جمله بد بدایت، کو باقی حکایت؟
واپرس ازو که دادت، در گوش اشنوایی
یا رب ظلمت نفسی، بردر حجاب حسی
گر مس نمود مسی، آخر تو کیمیایی
صدر الرجال حقا فی مصدر البلاء
والله ما علونا الا باعتناء
یا سادتی و قومی یوفون بالعهود
ما خاب من تحلی بالصدق و الوفاء
ای مبدعی که سگ را بر شیر میفزایی
سنگ سیه بگیری، آموزیاش سقایی
بس شاه و بس فریدون، کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله، لولیست و لالکایی
ناموسیان سرکش، جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
سنگ سیه بگیری، آموزیاش سقایی
بس شاه و بس فریدون، کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله، لولیست و لالکایی
ناموسیان سرکش، جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
قهر است کار آتش، گریهست پیشهٔ شمع
از ما وفا و خدمت، وز یار بیوفایی
آتش که او نخندد، خاکستر است و دودی
شمعی که او نگرید، چوبی بود، عصایی
آن خر بود که آید در بوستان دنیا
خاونده را نجوید، افتد به ژاژخایی
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر
تا از خری رهی تو، زان لطف و کبریایی
آمد غریبی از ره، مهمان مهتری شد
مهمانییی بکردش، باکار و باکیایی
بریانهای فاخر، سنبوسههای نادر
شمع و شراب و شاهد، بس خلعت عطایی
ماهیش کرد مهمان، هر روز به ز روزی
چون حسن دلبر ما، در دلبری فزایی
هر شب غریب گفتی نیکو است این، ولیکن
مهمانیات نمایم، چون شهر ما بیایی
آن مهتر از تحیر، گفت ای عجب، چه باشد
بهتر ازین تنعم، وین خلعت بهایی
زین گفت حاج گوله شد، در دلش گلوله
زیرا ندیده بود او، مهمانییی، سمایی
این میوههای دنیا، گل پارههاست رنگین
چبود نعیم دنیا، جز نان و نان ربایی؟
میگفت ای خدایا ما را به شهر او بر
تا حاصل آید آن جا، دل را گره گشایی
بگذشت چند سالی، در انتظار این دم
بی انتظار ندهد، هرگز دوا، دوایی
می گفت ای مسبب برساز یک بهانه
زیرا سبب تو سازی، در دام ابتلایی
بسیار شد دعایش، آمد ز حق اجابت
تا مرد ای خدا گو، دید از خدا، خدایی
شه جست یک رسولی، تا آن طرف فرستد
تا آن طرف رساند، پیغام کدخدایی
این میرداد رشوت، پنهان و آشکارا
تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی
شه هم قبول کردش، گفتا تو بر بدان جا
پیغام ما، ازیرا طوطی خوش نوایی
پس ساز کرد ره را، همراه شد سپه را
در پیش کرد مه را، از بهر روشنایی
منزل به منزل آن سو، میشد چو سیل در جو
سجده کنان و جویان، اسرار اولیایی
چون موسی پیمبر، از بهر خضر انور
کرده سفر به صد پر، چون هدهد هوایی
چون پر جبرئیلی، کو پیک عرش آمد
تا زان سفر دهد او احکام را روایی
مه کو منور آمد، دایم مسافر آمد
ای ماه رو سفر کن، چون شمع این سرایی
هر حالتت چو برجی، در وی دری و درجی
غم آتشی و برقی، شادی تو ضیایی
کوته کنم بیان را، رفت آن رسول آن جا
چون برگ که کشیدش، دلبر به کهربایی
ما چون قطار پویان، دست کشنده پنهان
دستی نهان که نبود کس را ازو رهایی
این را به چپ کشاند، وان را به راست آرد
این را به وصل آرد، وان را سوی جدایی
وصلش نماید آن سو، تا مست و گرم گردد
وان سوی هجر باشد، مکریست این دغایی
دررفت آن معلا، در شهرهمچو دریا
از کو به کو همیشد، کی مقصدم، کجایی؟
جوینده چون شتابد، مطلوب را بیابد
ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی
شد ناگهان به کویی، سرمست شد ز بویی
عقلش پرید از سر، پا را نماند پایی
پیغام کیقبادش، جمله بشد ز یادش
کو دانش رسولی، تا محفل اندرآیی؟
چل روز بر سر کو، سرمست ماند ازان بو
حیران شده رعیت با میر های هایی
نی حکم و نی امارت، نی غسل و نی طهارت
نی گفت و نی اشارت، نی میل اغتذایی
زو هر که جست کاری، میگفت خیره آری
آری و نی یکی دان، در وقت خیره رایی
کو خیمه و طویله؟ کو کار و حال و حیله؟
کو دمنه و کلیله؟ کو کد کدخدایی؟
سیلاب عشق آمد، نی دام ماند، نی دد
چون سیل شد به بحری، بیبدو و منتهایی
گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچه گفتی
بردی مرا ز اسفل، تا مصعد علایی
این درس که شنودم، هرگز نخوانده بودم
درسیست نی وسیطی،نی نیز منتقایی
دعویت به ز معنی، معنیت به ز دعوی
جان روی در تو دارد، که قبلهٔ دعایی
این جمله بد بدایت، کو باقی حکایت؟
واپرس ازو که دادت، در گوش اشنوایی
یا رب ظلمت نفسی، بردر حجاب حسی
گر مس نمود مسی، آخر تو کیمیایی
صدر الرجال حقا فی مصدر البلاء
والله ما علونا الا باعتناء
یا سادتی و قومی یوفون بالعهود
ما خاب من تحلی بالصدق و الوفاء
ای مبدعی که سگ را بر شیر میفزایی
سنگ سیه بگیری، آموزیاش سقایی
بس شاه و بس فریدون، کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله، لولیست و لالکایی
ناموسیان سرکش، جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۵
ای حیلههات شیرین، تا کی مرا فریبی؟
آن را که ملک کردی، دیگر چرا فریبی؟
اما چو جمله عالم، ملک تو است کلی
بیرون ز ملکت خود، دیگر که را فریبی؟
داوود را فریبی، در دام ملک و دولت
وایوب را دگرگون اندر بلا فریبی
آن را به دانه بردی، وین را به دام بردی
آن دام دانه شد چون تو خوش لقا فریبی
فرعون عالمی را بفریبد و نداند
کان خاین دغا را، هم در دغا فریبی
ای کمترین فریبت، صد خون بهای صیدان
ای پربها که او را تو بیبها فریبی
ای دل خدا کسی را دانی چه سان فریبد؟
آخر تو جمله گان را خود از خدا فریبی
آن را که ملک کردی، دیگر چرا فریبی؟
اما چو جمله عالم، ملک تو است کلی
بیرون ز ملکت خود، دیگر که را فریبی؟
داوود را فریبی، در دام ملک و دولت
وایوب را دگرگون اندر بلا فریبی
آن را به دانه بردی، وین را به دام بردی
آن دام دانه شد چون تو خوش لقا فریبی
فرعون عالمی را بفریبد و نداند
کان خاین دغا را، هم در دغا فریبی
ای کمترین فریبت، صد خون بهای صیدان
ای پربها که او را تو بیبها فریبی
ای دل خدا کسی را دانی چه سان فریبد؟
آخر تو جمله گان را خود از خدا فریبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۶
دی عهد و توبه کردی، امروز درشکستی
دی بحر تلخ بودی، امروز گوهرستی
دی بایزید بودی، وندر مزید بودی
وامروز در خرابی، دردی فروش و مستی
دردی بنوش ای جان بسکل ز هوش ای جان
ازرق مپوش ای جان تا که صنم پرستی
امروز بس خرابی، هم جام آفتابی
نی کدخدای ماهی، نی شوهر مهستی
افزونی از مساکن، بیرونی از معادن
آن نیستی، ولیکن، هستی چنان که هستی
یک گوشه بسته بودی، زان گوشه خسته بودی
آن بسته را گشودی، رستی تمام، رستی
حیوان سوار نبود، جز بهر کار نبود
حیوان نهیی تو حیی، جستی ز کار، جستی
تو پیک آسمانی چون ماه کی توانی
تا تو سوار پایی، تا تو به دست شستی
خامش مده نشانی، گر چه ز هر بیانی
شد مرهم جهانی، هر خستهیی که خستی
دی بحر تلخ بودی، امروز گوهرستی
دی بایزید بودی، وندر مزید بودی
وامروز در خرابی، دردی فروش و مستی
دردی بنوش ای جان بسکل ز هوش ای جان
ازرق مپوش ای جان تا که صنم پرستی
امروز بس خرابی، هم جام آفتابی
نی کدخدای ماهی، نی شوهر مهستی
افزونی از مساکن، بیرونی از معادن
آن نیستی، ولیکن، هستی چنان که هستی
یک گوشه بسته بودی، زان گوشه خسته بودی
آن بسته را گشودی، رستی تمام، رستی
حیوان سوار نبود، جز بهر کار نبود
حیوان نهیی تو حیی، جستی ز کار، جستی
تو پیک آسمانی چون ماه کی توانی
تا تو سوار پایی، تا تو به دست شستی
خامش مده نشانی، گر چه ز هر بیانی
شد مرهم جهانی، هر خستهیی که خستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۸
ای کرده رو چو سرکه، چه گردد ار بخندی؟
والله ز سرکه رویی، تو هیچ برنبندی
تلخی ستان، شکر ده، سیلی بنوش و سر ده
خندان بمیر چون گل، گر زان که ارجمندی
چون مو شدهست آن مه، در خنده است و قهقه
چت کم شود که گه گه، از خوی ماه رندی
بشکفته است شوره، تو غورهیی و غوره
آخر تو جان نداری، تا چند مستمندی؟
با کان غم نشینی، شادی چگونه بینی؟
از موش و موش خانه، کی یافت کس بلندی؟
بالای چرخ نیلی، یابند جبرئیلی
وز خاک پای پاکان، یابند بیگزندی
زان رنگ روی و سیما، اسرار توست پیدا
کندر کدام کویی؟ چه یار میپسندی؟
چون چشم میگشاید، در چشم مینماید
گر زان که ریش گاوی، ور شیر هوشمندی
قارون مثال دلوی، در قعر چه فروشد
عیسی به بام گردون، بنمود خوش کمندی
گر دلو سر برآرد، جز آب چه ندارد
پاره شود، بپوسد، در ظلمت و نژندی
ای لولیان لالا بالا پریده بالا
وارسته زین هیولا، فارغ ز چون و چندی
والله ز سرکه رویی، تو هیچ برنبندی
تلخی ستان، شکر ده، سیلی بنوش و سر ده
خندان بمیر چون گل، گر زان که ارجمندی
چون مو شدهست آن مه، در خنده است و قهقه
چت کم شود که گه گه، از خوی ماه رندی
بشکفته است شوره، تو غورهیی و غوره
آخر تو جان نداری، تا چند مستمندی؟
با کان غم نشینی، شادی چگونه بینی؟
از موش و موش خانه، کی یافت کس بلندی؟
بالای چرخ نیلی، یابند جبرئیلی
وز خاک پای پاکان، یابند بیگزندی
زان رنگ روی و سیما، اسرار توست پیدا
کندر کدام کویی؟ چه یار میپسندی؟
چون چشم میگشاید، در چشم مینماید
گر زان که ریش گاوی، ور شیر هوشمندی
قارون مثال دلوی، در قعر چه فروشد
عیسی به بام گردون، بنمود خوش کمندی
گر دلو سر برآرد، جز آب چه ندارد
پاره شود، بپوسد، در ظلمت و نژندی
ای لولیان لالا بالا پریده بالا
وارسته زین هیولا، فارغ ز چون و چندی