عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳
رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار
چون مرا دیوانه کردی گوش دار
گفت بنگر گوش من در حلقه‌‌یی‌ست
بسته آن حلقه شو چون گوشوار
زود بردم دست سوی حلقه اش
دست بر من زد که دست از من بدار
اندرین حلقه تو آن گه ره بری
کز صفا دری شوی تو شاهوار
حلقه زرین من وان گه شبه
کی رود بر چرخ عیسی با حمار؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
باز شد در عاشقی بابی دگر
بر جمال یوسفی تابی دگر
مژده بیداران راه عشق را
آن که دیدم دوش من خوابی دگر
ساخته شد از برای طالبان
غیر این اسباب اسبابی دگر
ابرها گر می‌نبارد نقد شد
از برای زندگی آبی دگر
یارکان سرکش شدند و حق بداد
غیر این اصحاب اصحابی دگر
سبزه زار عشق را معمور کرد
عاشقان را دشت و دولابی دگر
وین جگرهایی که بد پرزخم عشق
شد درآویزان به قلابی دگر
عشق اگر بدنام گردد غم مخور
عشق دارد نام و القابی دگر
کفشگر گر خشم گیرد چاره شد
صوفیان را نعل و قبقابی دگر
گر نداند حرف صوفی دان که هست
دردهای عشق را بابی دگر
از هوای شمس دین آموختم
جانب تبریز آدابی دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۶
راز را اندر میان نه وامگیر
بنده را هر لحظه از بالا مگیر
تو نکو دانی که هر چیز از کجاست
گر خطاها رفت آن از ما مگیر
روستایی گر بوم آن توام
روستایی خویش را رستا مگیر
چون مرا در عشق استا کرده‌یی
خود مرا شاگرد گیر استا مگیر
تو مرا از ذوق می‌گیری گلو
تا بنالم گویمت آن جا مگیر
سوی بحرم کش که خاشاک توام
تو مرا خود لایق دریا مگیر
از الست آمد صلاح الدین تمام
تو ورا ز امروز و از فردا مگیر
راز را اندر میان نه وامگیر
بنده را هر لحظه از بالا مگیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۷
در چمن آیید و بربندید دید
تا نیفتد بر جماعت هر نظر
من زیان‌ها کرده‌ام من دیده‌ام
زخم‌ها از چشم هر‌ بی‌پا و سر
چشم بد دیدیم ما کز زخم او
روسیه گردد عیان شمس و قمر
دور باد از رزم شیران چشم سگ
دور باد از مهد عیسی کون خر
تیر پران است از چشم بدان
خلوت آمد تیر ایشان را سپر
لیک چشم نیک و بد آمیخته‌ست
قلب را هر کس بنشناسد ز زر
زاهدانش آه‌ها پنهان کنند
خلوتی جویند در وقت سحر
لیک این مستان به حکم خود نی اند
نیستشان جز حفظ حق حصنی دگر
باد کم پران مزن لاف خوشی
باد آرد خاک و خس را در بصر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
ساقیا باده چون نار بیار
دفع غم را تو ز اسرار بیار
باده‌یی را که ز دل می‌جوشد
زود ای ساقی دلدار بیار
کافر عشق بیا باده ببین
نیست شو در می و اقرار بیار
ساقیا دست همه مستان گیر
همچنان جانب گلزار بیار
پیش این شاهد ما خوبان را
گردن بسته ز بلغار بیار
مومنان را همه عریان کردی
گروی نیز ز کفار بیار
شمس تبریز بگو دولت را
بپذیر اندک و بسیار بیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
ساقیا باده گلرنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار
روز بزم است نه روز رزم است
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
ای ز تو دردکشان دردکشان
دردی‌‌یی که کندم دنگ بیار
من ز هر درد نمی‌گردم دنگ
دردی آن سره سرهنگ بیار
روز جام است نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار
کیمیایی که کند سنگ عقیق
آزمون کن بر او سنگ بیار
صیقل آینه نه فلک است
ز امتحان آهن پرزنگ بیار
چشمه خضر تو را می‌خواند
که سبو کش دو سه فرسنگ بیار
پس گردن ز چه رو می‌خاری
نک ظفر هست تو آهنگ بیار
حرف رنگ است اگر خوش بوی است
جان‌ بی‌صورت و‌ بی‌رنگ بیار
کم کنی رنگ بیفزاید روح
بوی روح صنم شنگ بیار
لب ببند از دغل و از حیلت
جان‌ بی‌حیلت و فرهنگ بیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۳
ای جان جان جان‌ها جانی و چیز دیگر
وی کیمیای کان‌ها کانی و چیز دیگر
ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی
وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر
ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را
وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر
ای مظهر الهی وی فر پادشاهی
هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر
هر گون غرایبی را هر بوالعجایبی را
هر غیب و غایبی را دانی و چیز دیگر
زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون
ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر
ای نور صدرها را اومید صبرها را
بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر
ای فخر انبیا را وی ذخر اولیا را
وی قصر اجتبا را بانی و چیز دیگر
ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را
من غیر درگهت را شانی و چیز دیگر
چشمی که غیر رویت بیند ز بهر زینت
باشد درین جریمت زانی و چیز دیگر
ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا
گشتم به دست سودا عانی و چیز دیگر
پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم
چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر
ای آن که آن تو داری آنی و چیز دیگر؟
اسرار آسمان را و احوال این و آن را
از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر
هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی
آن را و صد چنان را دانی و چیز دیگر
لعلی‌ست‌ بی‌نهایت در روشنی به غایت
آن لعل‌ بی‌بها را کانی و چیز دیگر
حکمی که راند فرمان روز الست بر جان
آن جمله حکم‌ها را رانی و چیز دیگر
چشمی که دید آن رو گر عشق راند این سو
آن چشم نیست والله زانی و چیز دیگر
آن چشم احول آمد در گام اول آمد
کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر
هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز
او هست در حقایق فانی و چیز دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۷
دل ناظر جمال تو آنگاه انتظار؟
جان مست گلستان تو آنگاه خار خار؟
هر دم ز پرتو نظر او به سوی دل
حوری‌‌ست بر یمین و نگاری‌‌ست بر یسار
هر صبح دم که دام شب و روز بردریم
از دوست بوسه‌‌یی و ز ما سجده صد هزار
امسال حلقه‌یی‌‌ست ز سودای عاشقان
گر نیست بازگشت درین عشق عمر پار
بنواز چنگ عشق تو به نغمات لم یزل
کز چنگ‌های عشق تو جان است تار تار
اندر هوای عشق تو از تابش حیات
بگرفته بیخ‌های درخت و دهد ثمار
غوطی بخورد جان به تک بحر و شد گهر
این بحر و این گهر ز پی لعل توست زار
از نغمه‌های طوطی شکرستان توست
در رقص شاخ بید و دو دستک زنان چنار
از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق
گیرند یکدگر را چون مستیان کنار
مستانه جان برون جهد از وحدت الست
چون سیل سوی بحر نه آرام و نه قرار
جزوی چو تیر جسته ز قبضه‌ی کمان کل
او را نشانه نیست به جز کل و نی گذار
جانی‌‌ست خوش برون شده از صد هزار پوست
در چاربالش ابد او راست کار و بار
جان‌های صادقان همه در وی زنند چنگ
تا بانوا شوند از آن جان نامدار
جان‌ها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب
بگرفته دامن ازل محض مردوار
تبریز رو دلا و ز شمس حق این بپرس
تا بر براق سر معانی شوی سوار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۰
مستیم و بیخودیم و جمال تو پرده در
زین پس مباش ماها در ابر و پرده در
ما جمع عاشقان تو خوش قد و قامتیم
ما را صلای فتنه و شور و هزار شر
خورشید تافته‌ست ز روی تو چاشتگاه
در عشق قرص روی تو رفتیم بام بر
مستی‌ست در سر از می و این تاب آفتاب
در سر بتافته‌ست پس از دست رفت سر
ای مطرب هوای دل عاشقان روح
بنواز لحن جان که تنن تن لطیف تر
تا جان‌ها ز خرقه تن‌ها برون شود
تا بر سرین خرقه رود جان باخبر
از جام صاف باده تو خاشاک جسم را
بردار تا نهیم به اقبال بر به بر
تا دیده‌ها گذاره شود از حجاب‌‌‌‌‌ها
تا وارهد ز خانه و مان و ز بام و در
سیمرغ جان و مفخر تبریز شمس دین
بیند هزار روضه و یابد هزار پر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۲
اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر
زیرا برهنه‌یی تو و اندیشه زمهریر
اندیشه می‌کنی که رهی از زحیر و رنج
اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر
ز اندیشه‌ها برون دان بازار صنع را
آثار را نظاره کن ای سخره اثیر
آن کوی را نگر که پرد زو مصورات
وان جوی را کزو شد گردنده چرخ پیر
گلگونه‌یی کزوست رخ دلبران چو گل
سر فتنه‌یی کزوست رخ عاشقان زریر
خوش از عدم‌ همی‌پرد این صد هزار مرغ
از یک کمان‌ همی‌جهد این صد هزار تیر
بی چون و‌ بی‌چگونه برون از رسوم و فهم
بی‌دست می‌سریشد در غیب صد خمیر
بی آتشی تنور دل و معده‌ها فروخت
نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر
از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش
وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر
شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ
زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر
زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید
از مطبخ خدای نیاید صله‌ی حقیر
آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا
وان کز شکاف کوه برون می‌کشد بعیر
وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی
وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر
اندر عدم نماید هر لحظه صورتی
تا این خیالیان بشتابند در مسیر
فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم
خود شرح این بگوید یک روز آن امیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۳
پرده خوش آن بود کز پس آن پرده دار
با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار
آید خورشیدوار ذره شود‌ بی‌قرار
کان رخ همچون بهار از پس پرده مدار
خیز که این روز ماست روز دلفروز ماست
از جهت سوز ماست عشق چنین پرشرار
خیز که رستیم ما بند شکستیم ما
خیز که مستیم ما تا به ابد‌ بی‌خمار
خیز که جان آمده‌‌ست جان و جهان آمده‌ست
دست زنان آمده‌‌ست ای دل دستی برآر
آب حیات آمده‌‌ست روز نجات آمده‌ست
قند و نبات آمده‌‌ست ای صنم قندبار
بنده آن پرده‌ام گوش گران کرده‌ام
تا که به گوشم دهان آرد آن پرده دار
مکر مرا چون بدید مکر دگر او پزید
آمد و گوشم گزید گفت هلا ای عیار
بی ادبی هم نکوست کان سبب جنگ اوست
سر نکشم من ز دوست بهر چنین کار و بار
جنگ تو است این حیات زان که ندارد ثبات
جنگ تو خوش چون نبات صلح تو خود زینهار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار
بر مثل ذره‌ها رقص کنان پیش یار
شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت
رقص کنان هر درخت دست زنان هر چنار
از قدح جام وی مست شده کو و کی
گرم شده جان دی سرد شده جان نار
روح بشارت شنید پرده جان بردرید
رایت احمد رسید کفر بشد زار زار
بانگ زده آن هما هر که که هست از شما
دور شو از عشق ما تا نشوی دل فگار
گفته دل من بدو کی صنم تندخو
چون برهد آن که او گشت به زخمت شکار؟
عشق چو ابر گران ریخت برین و بران
شد طرفی زعفران شد طرفی لاله زار
آب منی همچو شیر بعد زمانی یسیر
زاد یکی همچو قیر وان دگری همچو قار
منکر شه کور زاد‌ بی‌خبر و کور باد
از شه ما شمس دین در تبریز افتخار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
چون که ببردی دلی باز مرانش ز در
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلفت اگر سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود گلستان پرورش از وی ستان
از شجره‌ی فقر شد باغ درون پرثمر
جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود
خواب و خورم را ببر تا برسم نزد خور
طبع جهان کهنه دان عاشق او کهنه دوز
تازه و ترست عشق طالب او تازه تر
عشق برد جوبه جو تا لب دریای هو
کهنه خران را بگو اسکی ببج کمده ور
هر کس یاری گزید دل سوی دلبر پرید
نحس قرین زحل شمس قرین قمر
دل خود از این عام نیست با کسش آرام نیست
گر تو قلندردلی نیست قلندر بشر
تن چو ز آب منی‌‌ست آب به پستی رود
اصل دل از آتش است او نرود جز زبر
غیر دل و غیر تن هست تو را گوهری
بی خبری زان گهر تا نشوی‌ بی‌خبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۶
سست مکن زه که من تیر توام چارپر
روی مگردان که من یک دله‌‌‌‌ام نی دوسر
از تو زدن تیغ تیز وز دل و جان صد رضا
یک سخنم چون قضا نی اگرم نی مگر
گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار
نی بگریزم چو باد نی بمرم چون شرر
جان بسپارم به تیغ هیچ نگویم دریغ
از جهت زخم تیغ ساخت حقم چون سپر
تیغ زن ای آفتاب گردن شب را بتاب
ظلمت شب‌ها ز چیست؟ کوره خاک کدر
معدن صبراست تن معدن شکر است دل
معدن خنده‌ست شش معدن رحمت جگر
بر سر من چون کلاه ساز شها تختگاه
در بر خود چون قبا تنگ بگیرم به بر
گفت کسی عشق را صورت و دست از کجا؟
منبت هر دست و پا عشق بود در صور
نی پدر و مادرت یک دمه‌یی عشق باخت
چون که یگانه شدند چون تو کسی کرد سر؟
عشق که‌ بی‌دست او دست تو را دست ساخت
بی سر و دستش مبین شکل دگر کن نظر
رنگ همه روی‌ها آب همه جوی‌‌‌‌‌ها
مفخر تبریز دان شمس حق ای دیده ور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷
وجهک مثل القمر قلبک مثل الحجر
روحک روح البقا حسنک نور البصر
دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر
چند بپیمایی اش؟ نیست فزون کم شمر
اقسم بالعادیات احلف بالموریات
غیرک یا ذا الصلات فی نظری کالمدر
هر که به جز عاشق است در ترشی لایق است
لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک
کل کریم سواک فهو خداع غرر
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
چون که ببردی دلی بازمرانش ز در
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود دلستان پرورش دوستان
سبز و شکفته کند جان تو را چون شجر
عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر
شکل جهان کهنه‌‌یی عاشق او کهنه خر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده ور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر
گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر
یک دم ای ماه وش اسپ و عنان را بکش
ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما زو مبر
گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب
زان که ز یک تاب من از تو نماند اثر
زان که تو در سردسیر داشته‌یی رخت خشک
خشک لب و چشم تر بوده‌یی از خشک و تر
برج من آن سوتراست دور ز خشک و تراست
نیک عجب گوهراست نیک پر از شور و شر
از پس چندین حجاب چاک زدستی تو جیب
از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر
جانب تبریز تاز جانب شمع طراز
شمس حق سرفراز تا شودت زیب و فر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۹
عمر که‌ بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیات است عشق در دل و جانش پذیر
هر که جز عاشقان ماهی‌ بی‌آب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ؟
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر؟
سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی؟
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر
تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر
جمله جان‌های پاک گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر
ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر
چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر
مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۱
گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر
آه ندارم گهر گفت نداری بخر
از گهرم دام کن ور نبود وام کن
خانه غلط کرده‌‌یی عاشق‌ بی‌سیم و زر
آمده‌‌یی در قمار کیسه پرزر بیار
ور نه برو از کنار غصه و زحمت ببر
راه زنانیم ما جامه کنانیم ما
گر تو ز مایی درآ کاسه بزن کوزه خور
دام همه ما دریم مال همه ما خوریم
از همه ما خوش تریم کوری هر کور و کر
جامه خران دیگرند جامه دران دیگرند
جامه دران برکنند سبلت هر جامه خر
سبلت فرعون تن موسی جان برکند
تا همه تن جان شود هر سر مو جانور
در ره عشاق او روی معصفر شناس
گوهر عشق اشک دان اطلس خون جگر
قیمت روی چو زر چیست؟ بگو لعل یار
قیمت اشک چو در چیست؟ بگو آن نظر
بنده آن ساقی ییم تا به ابد باقی ییم
عالم ما برقرار عالمیان برگذر
هر که بزاد او بمرد جان به موکل سپرد
عاشق از کس نزاد عشق ندارد پدر
گر تو از این رو نه‌‌یی همچو قفا پس نشین
ور تو قفا نیستی پیش درآ چون سپر
چون سپر‌ بی‌خبر پیش درآ و ببین
از نظر زخم دوست باخبران‌ بی‌خبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۲
چون سرکس نیستت فتنه مکن دل مبر
چون که ببردی دلی پرده او را مدر
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود دلستان پرورش دوستان
سبز و شکفته کند باغ تو را چون شجر
وجهک وجه القمر قلبک مثل الحجر
روحک روح البقا حسنک نور البصر
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده ور
دشمن ما در هنر شد به مثل دنب خر
چند بپیمایی اش؟ نیست فزون کم شمر
اقسم بالعادیات احلف بالموریات
غیرک یا ذالصلات فی نظری کالمدر
هر که به جز عاشق است در ترشی لایق است
لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک
کل کریم سواک فهو خداع غرر
عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر
شکل جهان کهنه‌یی عاشق او کهنه تر