عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۶
گر بیدل و بیدستم، وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم، آهسته که سرمستم
در مجلس حیرانی، جانیست مرا جانی
زان شد که تو میدانی، آهسته که سرمستم
پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم آهسته که سرمستم
ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان، آهسته که سرمستم
رندی و چو من فاشی، بر ملت قلاشی
در پرده چرا باشی؟ آهسته که سرمستم
ای می بترم از تو، من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو، آهسته که سرمستم
از بادهٔ جوشانم، وز خرقه فروشانم
از یار چه پوشانم؟ آهسته که سرمستم
تا از خود ببریدم من، عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم، آهسته که سرمستم
هر چند به تلبیسم، در صورت قسیسم
نور دل ادریسم، آهسته که سرمستم
در مذهب بیکیشان، بیگانگی خویشان
با دست بر ایشان، آهسته که سرمستم
ای صاحب صد دستان بیگاه شد، از مستان
احداث و گرو بستان، آهسته که سرمستم
بس بند که بشکستم، آهسته که سرمستم
در مجلس حیرانی، جانیست مرا جانی
زان شد که تو میدانی، آهسته که سرمستم
پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم آهسته که سرمستم
ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان، آهسته که سرمستم
رندی و چو من فاشی، بر ملت قلاشی
در پرده چرا باشی؟ آهسته که سرمستم
ای می بترم از تو، من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو، آهسته که سرمستم
از بادهٔ جوشانم، وز خرقه فروشانم
از یار چه پوشانم؟ آهسته که سرمستم
تا از خود ببریدم من، عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم، آهسته که سرمستم
هر چند به تلبیسم، در صورت قسیسم
نور دل ادریسم، آهسته که سرمستم
در مذهب بیکیشان، بیگانگی خویشان
با دست بر ایشان، آهسته که سرمستم
ای صاحب صد دستان بیگاه شد، از مستان
احداث و گرو بستان، آهسته که سرمستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۷
رفتم به طبیب جان، گفتم که ببین دستم
هم بیدل و بیمارم، هم عاشق و سرمستم
صد گونه خلل دارم، ای کاش یکی بودی
با این همه علتها، در شنقصه پیوستم
گفتا که نه تو مردی؟ گفتم که بلی، اما
چون بوی توام آمد، از گور برون جستم
آن صورت روحانی، وان مشرق یزدانی
وان یوسف کنعانی، کز وی کف خود خستم
خوش خوش سوی من آمد، دستی به دلم برزد
گفتا ز چه دستی تو؟ گفتم که ازین دستم
چون عربده میکردم، درداد می و خوردم
افروخت رخ زردم، وز عربده وارستم
پس جامه برون کردم، مستانه جنون کردم
در حلقهٔ آن مستان، در میمنه، بنشستم
صد جام بنوشیدم، صد گونه بجوشیدم
صد کاسه بریزیدم، صد کوزه دراشکستم
گوسالهٔ زرین را آن قوم پرستیده
گوسالهٔ گرگینم، گر عشق بنپرستم
بازم شه روحانی، میخواند پنهانی
برمی کشدم بالا، شاهانه ازین پستم
پابست توام جانا سرمست توام جانا
در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم
چست توام ار چستم، مست توام ارمستم
پست توام ارپستم، هست توام ارهستم
درچرخ درآوردی، چون مست خودم کردی
چون تو سر خم بستی، من نیز دهان بستم
هم بیدل و بیمارم، هم عاشق و سرمستم
صد گونه خلل دارم، ای کاش یکی بودی
با این همه علتها، در شنقصه پیوستم
گفتا که نه تو مردی؟ گفتم که بلی، اما
چون بوی توام آمد، از گور برون جستم
آن صورت روحانی، وان مشرق یزدانی
وان یوسف کنعانی، کز وی کف خود خستم
خوش خوش سوی من آمد، دستی به دلم برزد
گفتا ز چه دستی تو؟ گفتم که ازین دستم
چون عربده میکردم، درداد می و خوردم
افروخت رخ زردم، وز عربده وارستم
پس جامه برون کردم، مستانه جنون کردم
در حلقهٔ آن مستان، در میمنه، بنشستم
صد جام بنوشیدم، صد گونه بجوشیدم
صد کاسه بریزیدم، صد کوزه دراشکستم
گوسالهٔ زرین را آن قوم پرستیده
گوسالهٔ گرگینم، گر عشق بنپرستم
بازم شه روحانی، میخواند پنهانی
برمی کشدم بالا، شاهانه ازین پستم
پابست توام جانا سرمست توام جانا
در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم
چست توام ار چستم، مست توام ارمستم
پست توام ارپستم، هست توام ارهستم
درچرخ درآوردی، چون مست خودم کردی
چون تو سر خم بستی، من نیز دهان بستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
زان می که ز بوی او، شوریده و سرمستم
دریاب مرا ساقی والله که چنینستم
ای ساقی مست من بنگر به شکست من
ای جسته ز دست من دریاب کزان دستم
بشکست مرا دامت، بشکستم من جامت
مستی تو و مستی من، بشکستی و بشکستم
ای جان و دل مستان بستان سخنم، بستان
گویی که نهیی محرم، هستم، به خدا هستم
پر کن ز می پیشین، بنشین بر من، بنشین
بنشین که چنین وقتی در خواب همیجستم
جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را
مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم
والله که بنگذارم، دست از تو چرا دارم
تا لاف زنی گویی کز عربده وارستم
خواهم که ز باد می آتش بفروزانی
خواهم که ز آب خود، چون خاک کنی پستم
دریاب مرا ساقی والله که چنینستم
ای ساقی مست من بنگر به شکست من
ای جسته ز دست من دریاب کزان دستم
بشکست مرا دامت، بشکستم من جامت
مستی تو و مستی من، بشکستی و بشکستم
ای جان و دل مستان بستان سخنم، بستان
گویی که نهیی محرم، هستم، به خدا هستم
پر کن ز می پیشین، بنشین بر من، بنشین
بنشین که چنین وقتی در خواب همیجستم
جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را
مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم
والله که بنگذارم، دست از تو چرا دارم
تا لاف زنی گویی کز عربده وارستم
خواهم که ز باد می آتش بفروزانی
خواهم که ز آب خود، چون خاک کنی پستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۰
بستان قدح از دستم، ای مست که من مستم
کز حلقهٔ هشیاران، این ساعت وارستم
هشیار بر رندی، ضدی بود و ضدی
هم رنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر پستم
هر چیز که اندیشی از جنگ، از آن دورم
هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم
تا عشق تو بگرفتم، سودای تو پذرفتم
با جنگ تو یکتایم، با صلح تو هم دستم
اسپانخ خویشم دان، با ترش پز و شیرین
با هر چه شدم پخته، تا با تو بپیوستم
بیکار بود سازش، سازش نبود نازش
گرجست غلط از من، من مست برون جستم
مستی تو و مستی من، بربسته به هم دامن
چون دسته و چون هاون، دو هست و یکی هستم
کز حلقهٔ هشیاران، این ساعت وارستم
هشیار بر رندی، ضدی بود و ضدی
هم رنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر پستم
هر چیز که اندیشی از جنگ، از آن دورم
هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم
تا عشق تو بگرفتم، سودای تو پذرفتم
با جنگ تو یکتایم، با صلح تو هم دستم
اسپانخ خویشم دان، با ترش پز و شیرین
با هر چه شدم پخته، تا با تو بپیوستم
بیکار بود سازش، سازش نبود نازش
گرجست غلط از من، من مست برون جستم
مستی تو و مستی من، بربسته به هم دامن
چون دسته و چون هاون، دو هست و یکی هستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۱
گر تو بنمی خسپی، بنشین تو که من خفتم
تو قصهٔ خود میگو، من قصهٔ خود گفتم
بس کردم از دستان، زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی، میجنبم و میافتم
من تشنهٔ آن یارم، گر خفته و بیدارم
با نقش خیال او، همراهم و هم جفتم
چون صورت آیینه، من تابع آن رویم
زان رو صفت او را، بنمودم و بنهفتم
آن دم که بخندید او، من نیز بخندیدم
وان دم که برآشفت او، من نیز برآشفتم
باقیش بگو تو هم، زیرا که ز بحر توست
درهای معانی که در رشتهٔ دم سفتم
تو قصهٔ خود میگو، من قصهٔ خود گفتم
بس کردم از دستان، زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی، میجنبم و میافتم
من تشنهٔ آن یارم، گر خفته و بیدارم
با نقش خیال او، همراهم و هم جفتم
چون صورت آیینه، من تابع آن رویم
زان رو صفت او را، بنمودم و بنهفتم
آن دم که بخندید او، من نیز بخندیدم
وان دم که برآشفت او، من نیز برآشفتم
باقیش بگو تو هم، زیرا که ز بحر توست
درهای معانی که در رشتهٔ دم سفتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۲
ساقی چو شه من بد، بیش از دگران خوردم
برگشت سر از مستی، تخلیط و خطا کردم
آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم
بگرفت سر دستم، بوسید رخ زردم
گفتم که تو سلطانی، جانی و دو صد جانی
تو خود نمکستانی، شوری دگر آوردم
از جام می خالص، پرعربده شد مجلس
از عربده کی ترسم؟ من عربده پروردم
بی او نکنم عشرت، گر تشنه و مخمورم
جفت نظرش باشم، گر جفتم وگر فردم
من شاخ ترم اما، بیباد کجا رقصم؟
من سایهٔ آن سروم، بیسرو کجا گردم؟
نور دل ابر آمد آن ماه، اگر ابرم
شاه همه مردان است آن شاه، اگر مردم
می رفت شه شیرین، گفتم نفسی بنشین
ای مستی هرجزوم، ای داروی هر دردم
خورشید حمل کبود؟ ای گرمی تو بیحد
ای محو شده در تو، هم گرمم و هم سردم
در کاس تو افتادم، کز بادهٔ تو شادم
در طاس تو افتادم، چون مهرهٔ آن نردم
ساکن شوم از گفتن، گر اوم نشوراند
زیرا که سوار است او، من در قدمش گردم
برگشت سر از مستی، تخلیط و خطا کردم
آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم
بگرفت سر دستم، بوسید رخ زردم
گفتم که تو سلطانی، جانی و دو صد جانی
تو خود نمکستانی، شوری دگر آوردم
از جام می خالص، پرعربده شد مجلس
از عربده کی ترسم؟ من عربده پروردم
بی او نکنم عشرت، گر تشنه و مخمورم
جفت نظرش باشم، گر جفتم وگر فردم
من شاخ ترم اما، بیباد کجا رقصم؟
من سایهٔ آن سروم، بیسرو کجا گردم؟
نور دل ابر آمد آن ماه، اگر ابرم
شاه همه مردان است آن شاه، اگر مردم
می رفت شه شیرین، گفتم نفسی بنشین
ای مستی هرجزوم، ای داروی هر دردم
خورشید حمل کبود؟ ای گرمی تو بیحد
ای محو شده در تو، هم گرمم و هم سردم
در کاس تو افتادم، کز بادهٔ تو شادم
در طاس تو افتادم، چون مهرهٔ آن نردم
ساکن شوم از گفتن، گر اوم نشوراند
زیرا که سوار است او، من در قدمش گردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۳
در آینه چون بینم نقش تو، به گفت آرم
آیینه نخواهد دم، ای وای زگفتارم
در آب تو را بینم، در آب زنم دستی
هم تیره شود آبم، هم تیره شود کارم
ای دوست میان ما، ای دوست نمیگنجد
ای یار اگر گویم ای یار، نمییارم
زان راه که آه آمد، تا باز رود آن ره
من راه دهان بستم، من ناله نمیآرم
گر ناله و آه آمد، زان پردهٔ ماه آمد
نظارهٔ مه خوشتر، ای ماه ده و چارم
آیینه نخواهد دم، ای وای زگفتارم
در آب تو را بینم، در آب زنم دستی
هم تیره شود آبم، هم تیره شود کارم
ای دوست میان ما، ای دوست نمیگنجد
ای یار اگر گویم ای یار، نمییارم
زان راه که آه آمد، تا باز رود آن ره
من راه دهان بستم، من ناله نمیآرم
گر ناله و آه آمد، زان پردهٔ ماه آمد
نظارهٔ مه خوشتر، ای ماه ده و چارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۴
گفتم به مهی کز تو، صد گونه طرب دارم
گفتا که به غیر آن، صد چیز عجب دارم
گفتم که درین بازی، ما را سببی سازی
گفتا که من این بازی، بیرون سبب دارم
هر طایفه با قومی، خویشی و نسب دارند
من با غم عشق تو، خویشی و نسب دارم
بیرون مشو از دیده، ای نور پسندیده
کز دولت نور تو، مطلوب طلب دارم
آنم که زهرآهش، در چرخ زنم آتش
وز آتش بر آتش، از عشق لهب دارم
گفتا که به غیر آن، صد چیز عجب دارم
گفتم که درین بازی، ما را سببی سازی
گفتا که من این بازی، بیرون سبب دارم
هر طایفه با قومی، خویشی و نسب دارند
من با غم عشق تو، خویشی و نسب دارم
بیرون مشو از دیده، ای نور پسندیده
کز دولت نور تو، مطلوب طلب دارم
آنم که زهرآهش، در چرخ زنم آتش
وز آتش بر آتش، از عشق لهب دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
ای خواجه سلام علیک، من عزم سفر دارم
وزبام فلک، پنهان، من راه گذر دارم
جان عزم سفر دارد، تا معدن و اصل خود
زانسو که نظر بخشد، آن سوی نظر دارم
نک میکشدم سیلم، آن سوی که بد میلم
کز فرقت آن دریا، بس گرم جگر دارم
می تازم ترکانه، تا حضرت خاقانی
کز وی مثل خرگه، صد بند کمر دارم
چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی
کندر پی او دایم من سیر قمر دارم
چون لعل ز خورشیدش، جز گرمی و جز تابش
من فر دگر گیرم، من عشق دگر دارم
گر بشکند این جوزم، هم مغزم و هم نغزم
ور بشکندم چون نی، صد قند(و) شکر دارم
چون سروم و چون سوسن، هم بسته، هم آزادم
چون سنگم و چون آهن، در سینه شرر دارم
یا من هو فی قلبی، یسبی ادبی یسبی
حسبی ابدا حسبی، آنچ از تو به بر دارم
مولای فنی صبری، لا تخرج من صدری
لا تبعد نستبری، کز هجر ضرر دارم
ای عشق صلا گفتی میآیم، بسم الله
آخر به چه آرامم، گر از تو حذر دارم؟
گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم
قوت ملکی دارم، گر شکل بشر دارم
آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی
شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم
افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی
تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم
باقیش بفرما تو، ای خسرو دریاخو
بستم چو صدف من لب، یعنی که گهر دارم
وزبام فلک، پنهان، من راه گذر دارم
جان عزم سفر دارد، تا معدن و اصل خود
زانسو که نظر بخشد، آن سوی نظر دارم
نک میکشدم سیلم، آن سوی که بد میلم
کز فرقت آن دریا، بس گرم جگر دارم
می تازم ترکانه، تا حضرت خاقانی
کز وی مثل خرگه، صد بند کمر دارم
چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی
کندر پی او دایم من سیر قمر دارم
چون لعل ز خورشیدش، جز گرمی و جز تابش
من فر دگر گیرم، من عشق دگر دارم
گر بشکند این جوزم، هم مغزم و هم نغزم
ور بشکندم چون نی، صد قند(و) شکر دارم
چون سروم و چون سوسن، هم بسته، هم آزادم
چون سنگم و چون آهن، در سینه شرر دارم
یا من هو فی قلبی، یسبی ادبی یسبی
حسبی ابدا حسبی، آنچ از تو به بر دارم
مولای فنی صبری، لا تخرج من صدری
لا تبعد نستبری، کز هجر ضرر دارم
ای عشق صلا گفتی میآیم، بسم الله
آخر به چه آرامم، گر از تو حذر دارم؟
گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم
قوت ملکی دارم، گر شکل بشر دارم
آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی
شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم
افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی
تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم
باقیش بفرما تو، ای خسرو دریاخو
بستم چو صدف من لب، یعنی که گهر دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۸
یک لحظه و یک ساعت، دست از تو نمیدارم
زیرا که تویی کارم، زیرا که تویی بارم
از قند تو مینوشم، با بند تو میکوشم
من صید جگرخسته، تو شیر جگرخوارم
جان من و جان تو، گویی که یکی بودهست
سوگند بدین یک جان، کز غیر تو بیزارم
از باغ جمال تو، یک بند گیاهم من
وز خلعت وصل تو، یک پاره کلهوارم
بر گرد تو این عالم، خار سر دیوار است
بر بوی گل وصلت، خاریست که میخوارم
چون خار چنین باشد، گلزار تو چون باشد
ای خورده و ای برده اسرار تو اسرارم
خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان
دانم که بنگذاری در مجلس اغیارم
رفتم بر درویشی، گفتا که خدا یارت
گویی به دعای او، شد چون تو شهی یارم
دیدم همه عالم را، نقش در گرمابه
ای برده تو دستارم، هم سوی تو دست آرم
هر جنس سوی جنسش، زنجیر همیدرد
من جنس کیام کین جا، در دام گرفتارم؟
گرد دل من جانا دزدیده همیگردی
دانم که چه میجویی، ای دلبر عیارم
در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری
خواهی که زنی آتش در خرمن و انبارم
ای گلشن و گلزارم وی صحت بیمارم
ای یوسف دیدارم وی رونق بازارم
تو گرد دلم گردان، من گرد درت گردان
در دست تو در گردش، سرگشته چو پرگارم
در شادی روی تو گر قصهٔ غم گویم
گر غم بخورد خونم، والله که سزاوارم
بر ضرب دف حکمت، این خلق همیرقصند
بیپردهٔ تو رقصد یک پرده؟ نپندارم
آواز دفت پنهان، وین رقص جهان پیدا
پنهان بود این خارش، هر جای که میخارم
خامش کنم از غیرت، زیرا ز نبات تو
ابر شکرافشانم، جز قند نمیبارم
در آبم و در خاکم، در آتش و در بادم
این چار به گرد من، اما نه ازین چارم
گه ترکم و گه هندو، گه رومی و گه زنگی
از نقش تو است ای جان اقرارم و انکارم
تبریز دل و جانم، با شمس حق است این جا
هر چند به تن اکنون، تصدیع نمیآرم
زیرا که تویی کارم، زیرا که تویی بارم
از قند تو مینوشم، با بند تو میکوشم
من صید جگرخسته، تو شیر جگرخوارم
جان من و جان تو، گویی که یکی بودهست
سوگند بدین یک جان، کز غیر تو بیزارم
از باغ جمال تو، یک بند گیاهم من
وز خلعت وصل تو، یک پاره کلهوارم
بر گرد تو این عالم، خار سر دیوار است
بر بوی گل وصلت، خاریست که میخوارم
چون خار چنین باشد، گلزار تو چون باشد
ای خورده و ای برده اسرار تو اسرارم
خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان
دانم که بنگذاری در مجلس اغیارم
رفتم بر درویشی، گفتا که خدا یارت
گویی به دعای او، شد چون تو شهی یارم
دیدم همه عالم را، نقش در گرمابه
ای برده تو دستارم، هم سوی تو دست آرم
هر جنس سوی جنسش، زنجیر همیدرد
من جنس کیام کین جا، در دام گرفتارم؟
گرد دل من جانا دزدیده همیگردی
دانم که چه میجویی، ای دلبر عیارم
در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری
خواهی که زنی آتش در خرمن و انبارم
ای گلشن و گلزارم وی صحت بیمارم
ای یوسف دیدارم وی رونق بازارم
تو گرد دلم گردان، من گرد درت گردان
در دست تو در گردش، سرگشته چو پرگارم
در شادی روی تو گر قصهٔ غم گویم
گر غم بخورد خونم، والله که سزاوارم
بر ضرب دف حکمت، این خلق همیرقصند
بیپردهٔ تو رقصد یک پرده؟ نپندارم
آواز دفت پنهان، وین رقص جهان پیدا
پنهان بود این خارش، هر جای که میخارم
خامش کنم از غیرت، زیرا ز نبات تو
ابر شکرافشانم، جز قند نمیبارم
در آبم و در خاکم، در آتش و در بادم
این چار به گرد من، اما نه ازین چارم
گه ترکم و گه هندو، گه رومی و گه زنگی
از نقش تو است ای جان اقرارم و انکارم
تبریز دل و جانم، با شمس حق است این جا
هر چند به تن اکنون، تصدیع نمیآرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
تا عاشق آن یارم، بیکارم و بر کارم
سرگشته و پابرجا، مانندهٔ پرگارم
مانندهٔ مریخی، با ماه و فلک خشمم
وز چرخ کله زرین، در ننگم و در عارم
گر خویش منی یارا میبین که چه بیخویشم
زاسرار چه میپرسی، چون شهره و اظهارم؟
جز خون دل عاشق، آن شیر نیاشامد
من زادهٔ آن شیرم، دل جویم و خون خوارم
رنجورم و میدانی، هم فاتحه میخوانی
ای دوست نمیبینی، کز فاتحه بیمارم؟
حلاج اشارت گو، از خلق به دار آمد
وز تندی اسرارم، حلاج زند دارم
اقرار مکن خواجه من با تو نمیگویم
من مرده نمیشویم، من خاره نمیخارم
ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی
زاقرار چو تو کوری، بیزارم و بیزارم
سرگشته و پابرجا، مانندهٔ پرگارم
مانندهٔ مریخی، با ماه و فلک خشمم
وز چرخ کله زرین، در ننگم و در عارم
گر خویش منی یارا میبین که چه بیخویشم
زاسرار چه میپرسی، چون شهره و اظهارم؟
جز خون دل عاشق، آن شیر نیاشامد
من زادهٔ آن شیرم، دل جویم و خون خوارم
رنجورم و میدانی، هم فاتحه میخوانی
ای دوست نمیبینی، کز فاتحه بیمارم؟
حلاج اشارت گو، از خلق به دار آمد
وز تندی اسرارم، حلاج زند دارم
اقرار مکن خواجه من با تو نمیگویم
من مرده نمیشویم، من خاره نمیخارم
ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی
زاقرار چو تو کوری، بیزارم و بیزارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۰
بشکسته سر خلقی، سر بسته که رنجورم
برده ز فلک خرقه، آورده که من عورم
وای از دل سنگینش، وز عشوهٔ رنگینش
او نیست، منم سنگین کین فتنه همیشورم
من در تک خونستم، وز خوردن خون مستم
گویی که نیم در خون، در شیرهٔ انگورم
ای عشق که از زفتی در چرخ نمیگنجی
چون است که میگنجی، اندر دل مستورم؟
در خانهٔ دل جستی، در را ز درون بستی
مشکاۃ و زجاجم من، یا نور علی نورم؟
تن حاملهٔ زنگی، دل در شکمش رومی
پس نیم ز مشکم من، یک نیم ز کافورم
بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم
نادیده همیآرم، اما نه چنین کورم
گر چهرهٔ زرد من، در خاک رود روزی
روید گل زرد ای جان از خاک سر گورم
آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری؟
آخر تو سلیمانی، انگار که من مورم
گفتی که چه مینالی؟ صد خانه عسل داری
می مالم و مینالم، هم خرقهٔ زنبورم
مینالم از این علت، اما به دو صد دولت
نفروشم یک ذره، زین علت ناسورم
چون چنگ همیزارم، چون بلبل گلزارم
چون مار همیپیچم، چون بر سر گنجورم
گویی که انا گفتی، با کبر و منی جفتی
آن عکس تو است ای جان اما من از آن دورم
من خامم و بریانم، خندنده و گریانم
حیران کن و حیرانم، در وصلم و مهجورم
برده ز فلک خرقه، آورده که من عورم
وای از دل سنگینش، وز عشوهٔ رنگینش
او نیست، منم سنگین کین فتنه همیشورم
من در تک خونستم، وز خوردن خون مستم
گویی که نیم در خون، در شیرهٔ انگورم
ای عشق که از زفتی در چرخ نمیگنجی
چون است که میگنجی، اندر دل مستورم؟
در خانهٔ دل جستی، در را ز درون بستی
مشکاۃ و زجاجم من، یا نور علی نورم؟
تن حاملهٔ زنگی، دل در شکمش رومی
پس نیم ز مشکم من، یک نیم ز کافورم
بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم
نادیده همیآرم، اما نه چنین کورم
گر چهرهٔ زرد من، در خاک رود روزی
روید گل زرد ای جان از خاک سر گورم
آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری؟
آخر تو سلیمانی، انگار که من مورم
گفتی که چه مینالی؟ صد خانه عسل داری
می مالم و مینالم، هم خرقهٔ زنبورم
مینالم از این علت، اما به دو صد دولت
نفروشم یک ذره، زین علت ناسورم
چون چنگ همیزارم، چون بلبل گلزارم
چون مار همیپیچم، چون بر سر گنجورم
گویی که انا گفتی، با کبر و منی جفتی
آن عکس تو است ای جان اما من از آن دورم
من خامم و بریانم، خندنده و گریانم
حیران کن و حیرانم، در وصلم و مهجورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۱
پایی به میان درنه، تا عیش ز سر گیرم
تو تلخ مشو با من، تا تنگ شکر گیرم
بیرنگ فرورفتم، در عشق تو ای دلبر
برکش تو از این خنبم، تا رنگ دگر گیرم
دلتنگتر از میمم، چون در طمع و بیمم
من قرص به دو نیمم، چون شکل قمر گیرم
ای از رخ شاه جان، صد بیذق را سلطان
بر اسپ نشین ای جان تا غاشیه برگیرم
وز باد لجاج خود، وز غصهٔ نیک و بد
هر چند بدم در خود، والله که بتر گیرم
امنیست مرا از تو، امنم تویی ای مه رو
یا امن دهم زین سو، یا راه خطر گیرم
چون سرو خمید از من، گلزار چرید از من
ایمان چو رمید از من، ترسم که کفر گیرم
تو غمزهٔ غمازی، از تیر سپر سازی
چون تیر تو اندازی، پس من چه سپر گیرم؟
زیر و زبر عشقم شمس الحق تبریز است
جان را ز پی عشقش، من زیر و زبر گیرم
تو تلخ مشو با من، تا تنگ شکر گیرم
بیرنگ فرورفتم، در عشق تو ای دلبر
برکش تو از این خنبم، تا رنگ دگر گیرم
دلتنگتر از میمم، چون در طمع و بیمم
من قرص به دو نیمم، چون شکل قمر گیرم
ای از رخ شاه جان، صد بیذق را سلطان
بر اسپ نشین ای جان تا غاشیه برگیرم
وز باد لجاج خود، وز غصهٔ نیک و بد
هر چند بدم در خود، والله که بتر گیرم
امنیست مرا از تو، امنم تویی ای مه رو
یا امن دهم زین سو، یا راه خطر گیرم
چون سرو خمید از من، گلزار چرید از من
ایمان چو رمید از من، ترسم که کفر گیرم
تو غمزهٔ غمازی، از تیر سپر سازی
چون تیر تو اندازی، پس من چه سپر گیرم؟
زیر و زبر عشقم شمس الحق تبریز است
جان را ز پی عشقش، من زیر و زبر گیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
صورتگر نقاشم، هر لحظه بتی سازم
وان گه همه بتها را، در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم، با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم، در آتشش اندازم
تو ساقی خماری، یا دشمن هشیاری
یا آن که کنی ویران، هر خانه که میسازم
جان ریخته شد بر تو، آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان، جان را هله بنوازم
هر خون که ز من روید، با خاک تو میگوید
با مهر تو هم رنگم، با عشق تو هنبازم
در خانهٔ آب و گل، بیتوست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم
وان گه همه بتها را، در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم، با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم، در آتشش اندازم
تو ساقی خماری، یا دشمن هشیاری
یا آن که کنی ویران، هر خانه که میسازم
جان ریخته شد بر تو، آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان، جان را هله بنوازم
هر خون که ز من روید، با خاک تو میگوید
با مهر تو هم رنگم، با عشق تو هنبازم
در خانهٔ آب و گل، بیتوست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۵
ای کرده تو مهمانم، در پیش درآ جانم
زان روی که حیرانم، من خانه نمیدانم
ای گشته ز تو واله، هم شهر و هم اهل ده
کو خانه؟ نشانم ده، من خانه نمیدانم
زان کس که شدی جانش، زان کس مطلب دانش
پیش آ و مرنجانش، من خانه نمیدانم
وان کز تو بود شورش، میدار تو معذورش
وز خانه مکن دورش، من خانه نمیدانم
من عاشق و مشتاقم، من شهرهٔ آفاقم
رحم آر و مکن طاقم، من خانه نمیدانم
ای مطرب صاحب صف میزن تو به زخم کف
بر راه دلم این دف، من خانه نمیدانم
شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم
می افتم و میخیزم، من خانه نمیدانم
زان روی که حیرانم، من خانه نمیدانم
ای گشته ز تو واله، هم شهر و هم اهل ده
کو خانه؟ نشانم ده، من خانه نمیدانم
زان کس که شدی جانش، زان کس مطلب دانش
پیش آ و مرنجانش، من خانه نمیدانم
وان کز تو بود شورش، میدار تو معذورش
وز خانه مکن دورش، من خانه نمیدانم
من عاشق و مشتاقم، من شهرهٔ آفاقم
رحم آر و مکن طاقم، من خانه نمیدانم
ای مطرب صاحب صف میزن تو به زخم کف
بر راه دلم این دف، من خانه نمیدانم
شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم
می افتم و میخیزم، من خانه نمیدانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۶
در عشق سلیمانی، من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم، هم مرد پری خوانم
هر کس که پری خوتر، در شیشه کنم زوتر
برخوانم افسونش، حراقه بجنبانم
زین واقعه مدهوشم، باهوشم و بیهوشم
هم ناطق و خاموشم، هم لوح خموشانم
فریاد که آن مریم، رنگی دگر است این دم
فریاد، کزین حالت فریاد نمیدانم
زان رنگ چه بیرنگم، زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه، یا رب چه پریشانم
گفتم که مها جانی، امروز دگر سانی
گفتا که برو، منگر از دیدهٔ انسانم
ای خواجه اگر مردی، تشویش چه آوردی؟
کز آتش حرص تو، پر دود شود جانم
یا عاشق شیدا شو، یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود، تا پرده نگردانم
هم خونم و هم شیرم، هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم، هم اینم و هم آنم
هم شمس شکرریزم، هم خطهٔ تبریزم
هم ساقی و هم مستم، هم شهره و پنهانم
هم عشق پری دارم، هم مرد پری خوانم
هر کس که پری خوتر، در شیشه کنم زوتر
برخوانم افسونش، حراقه بجنبانم
زین واقعه مدهوشم، باهوشم و بیهوشم
هم ناطق و خاموشم، هم لوح خموشانم
فریاد که آن مریم، رنگی دگر است این دم
فریاد، کزین حالت فریاد نمیدانم
زان رنگ چه بیرنگم، زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه، یا رب چه پریشانم
گفتم که مها جانی، امروز دگر سانی
گفتا که برو، منگر از دیدهٔ انسانم
ای خواجه اگر مردی، تشویش چه آوردی؟
کز آتش حرص تو، پر دود شود جانم
یا عاشق شیدا شو، یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود، تا پرده نگردانم
هم خونم و هم شیرم، هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم، هم اینم و هم آنم
هم شمس شکرریزم، هم خطهٔ تبریزم
هم ساقی و هم مستم، هم شهره و پنهانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
امروز خوشم با تو، جان تو و فردا هم
از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم
دل بادهٔ تو خورده، وز خانه سفر کرده
ما بیدل و دل با تو، با ما هم و بیما هم
ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
خدمت برسان از ما، آن جا و موصی هم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
در حالت آرامش، در شورش و غوغا هم
از باده و باد تو، چون موج شده این دل
در مستی و پستی خوش، در رفعت و بالا هم
ابر خوش لطف تو، با جان و روان ما
در خاک اثر کرده، در صخره و خارا هم
با تو پس از این عالم، بینقش بنی آدم
خوش خلوت جان باشد، آمیزش جانها هم
زان غمزهٔ مست تو، زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده، نادان هم و دانا هم
من ننگ نمیدارم، مجنونم و میدانی
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم
از آتش و آب او، ای جسته نشان بنگر
در آب دو چشم ما، در زردی سیما هم
در عالم آب و گل، در پردهٔ جان و دل
هم ایمنی از عشقت، وین فتنه و غوغا هم
زان طرهٔ روحانی، زان سلسلهٔ جانی
زنار تو بربسته، هم مومن و ترسا هم
از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم
دل بادهٔ تو خورده، وز خانه سفر کرده
ما بیدل و دل با تو، با ما هم و بیما هم
ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
خدمت برسان از ما، آن جا و موصی هم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
در حالت آرامش، در شورش و غوغا هم
از باده و باد تو، چون موج شده این دل
در مستی و پستی خوش، در رفعت و بالا هم
ابر خوش لطف تو، با جان و روان ما
در خاک اثر کرده، در صخره و خارا هم
با تو پس از این عالم، بینقش بنی آدم
خوش خلوت جان باشد، آمیزش جانها هم
زان غمزهٔ مست تو، زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده، نادان هم و دانا هم
من ننگ نمیدارم، مجنونم و میدانی
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم
از آتش و آب او، ای جسته نشان بنگر
در آب دو چشم ما، در زردی سیما هم
در عالم آب و گل، در پردهٔ جان و دل
هم ایمنی از عشقت، وین فتنه و غوغا هم
زان طرهٔ روحانی، زان سلسلهٔ جانی
زنار تو بربسته، هم مومن و ترسا هم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۰
جانم به فدا بادا، آن را که نمیگویم
آن روز سیه بادا، کو را بنمی جویم
یک باره شوم رسوا در شهر، اگر فردا
من بر در دل باشم، او آید در کویم
گفتم صنم مه رو گه گاه مرا میجو
کز درد به خون دل رخساره همیشویم
گفتا که تو را جستم در خانه، نبودی تو
یا رب که چنین بهتان میگوید در رویم
یک روز غزل گویان، والله سپارم جان
زیرا که چو مو شد جان، از بس که همیمویم
آن روز سیه بادا، کو را بنمی جویم
یک باره شوم رسوا در شهر، اگر فردا
من بر در دل باشم، او آید در کویم
گفتم صنم مه رو گه گاه مرا میجو
کز درد به خون دل رخساره همیشویم
گفتا که تو را جستم در خانه، نبودی تو
یا رب که چنین بهتان میگوید در رویم
یک روز غزل گویان، والله سپارم جان
زیرا که چو مو شد جان، از بس که همیمویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۱
مخمورم پرخواره، اندازه نمیدانم
جز شیوهٔ آن غمزهٔ غمازه نمیدانم
یاران بخبر بودند، دروازه برون رفتند
من بیره و سرمستم، دروازه نمیدانم
آوازهٔ آن یاران، چون مشک جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم، آوازه نمیدانم
تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه
گشتم خرف و کهنه، ار تازه نمیدانم
گویند که لقمان را، یک کازهٔ تنگی بد
زین کوزه میی خوردم، کان کازه نمیدانم
جز شیوهٔ آن غمزهٔ غمازه نمیدانم
یاران بخبر بودند، دروازه برون رفتند
من بیره و سرمستم، دروازه نمیدانم
آوازهٔ آن یاران، چون مشک جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم، آوازه نمیدانم
تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه
گشتم خرف و کهنه، ار تازه نمیدانم
گویند که لقمان را، یک کازهٔ تنگی بد
زین کوزه میی خوردم، کان کازه نمیدانم