عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۹
در غیب هست عودی، کین عشق از اوست دودی
یک هست نیست رنگی، کز اوست هر وجودی
هستی ز غیب رسته، بر غیب پرده بسته
وان غیب همچو آتش، در پردههای دودی
دود ار چه زاد زآتش، هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی، کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی
جان شمع و تن چو طشتی، جان آب و تن چو رودی
گر گرد پست شستی، قرص فلک شکستی
در نیست برشکستی، برهستها فزودی
بشکستی از نری او، سد سکندری او
زافرشته و پری او، روبندها گشودی
ملکش شدی مهیا، از فرش تا ثریا
از زیر هفت دریا، در بقا ربودی
رفتی لطیف و خرم، زان سو ز خشک و از نم
در عشق گشته محرم، با شاهدی بسودی
تبریز شمس دینی، گر داردش امینی
با دیدهٔ یقینی در غیب وانمودی
یک هست نیست رنگی، کز اوست هر وجودی
هستی ز غیب رسته، بر غیب پرده بسته
وان غیب همچو آتش، در پردههای دودی
دود ار چه زاد زآتش، هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی، کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی
جان شمع و تن چو طشتی، جان آب و تن چو رودی
گر گرد پست شستی، قرص فلک شکستی
در نیست برشکستی، برهستها فزودی
بشکستی از نری او، سد سکندری او
زافرشته و پری او، روبندها گشودی
ملکش شدی مهیا، از فرش تا ثریا
از زیر هفت دریا، در بقا ربودی
رفتی لطیف و خرم، زان سو ز خشک و از نم
در عشق گشته محرم، با شاهدی بسودی
تبریز شمس دینی، گر داردش امینی
با دیدهٔ یقینی در غیب وانمودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۲
گر از شراب دوشین، در سر خمار داری
بگذار جام ما را، با این چه کار داری؟
ور تازهیی نه دوشین، بنشین، بیا بنوش این
تا از خیال پیشین، زنهار سر نخاری
تا سنگ را پرستی، از دیگران گسستی
دریا تو را نشاید، گر سیل یاد آری
در بارگاه خاقان، سودای پرنفاقان
زنبیل هر گدایی، در پیش شهریاری
فهرست یاد کینی، با لطف ساتکینی
اندر بهشت، وان گه در شعلههای ناری
زین سر اگر ببینی، مویی ز خوب چینی
نی پرده زیر ماند، نی نعرههای زاری
نی غورهیی بجوشی، نی سرکهیی فروشی
الا شراب نوشی، انگور میفشاری
انگور این وجودت، افشردن تو سودت
انگار کین نبودت، تا چند مهر کاری
وقتی که دررمیدی، تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند، کندر چه لاله زاری
بگذار جام ما را، با این چه کار داری؟
ور تازهیی نه دوشین، بنشین، بیا بنوش این
تا از خیال پیشین، زنهار سر نخاری
تا سنگ را پرستی، از دیگران گسستی
دریا تو را نشاید، گر سیل یاد آری
در بارگاه خاقان، سودای پرنفاقان
زنبیل هر گدایی، در پیش شهریاری
فهرست یاد کینی، با لطف ساتکینی
اندر بهشت، وان گه در شعلههای ناری
زین سر اگر ببینی، مویی ز خوب چینی
نی پرده زیر ماند، نی نعرههای زاری
نی غورهیی بجوشی، نی سرکهیی فروشی
الا شراب نوشی، انگور میفشاری
انگور این وجودت، افشردن تو سودت
انگار کین نبودت، تا چند مهر کاری
وقتی که دررمیدی، تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند، کندر چه لاله زاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۴
گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری
در هر دو حال خود را از یار وانگیری
پا واگرفتن تو، هر دو ز حال کفر است
صد کفر بیش باشد، در عاشقان نفیری
پاکت شود پلیدی، چون از صنم بریدی
گردد پلید پاکی، چون غرقه در غدیری
دنبال شیر گیری، کی بیکباب مانی؟
کی بینوا نشینی، چون صاحب امیری؟
بگذار سر بد را، پنهان مکن تو خود را
در زیرکی چو مویی، پیدا میان شیری
خوردی تو زهر و گفتی حق را ازین چه نقصان؟
حق بینیاز باشد، وز زهر تو بمیری
زیر درخت خرما، انداز همچو مریم
گر کاهلی به غایت، ور نیز سست پیری
از سایههای خرما، شیرین شوی چو خرما
وز پختگی خرما، تو پختگی پذیری
در هر دو حال خود را از یار وانگیری
پا واگرفتن تو، هر دو ز حال کفر است
صد کفر بیش باشد، در عاشقان نفیری
پاکت شود پلیدی، چون از صنم بریدی
گردد پلید پاکی، چون غرقه در غدیری
دنبال شیر گیری، کی بیکباب مانی؟
کی بینوا نشینی، چون صاحب امیری؟
بگذار سر بد را، پنهان مکن تو خود را
در زیرکی چو مویی، پیدا میان شیری
خوردی تو زهر و گفتی حق را ازین چه نقصان؟
حق بینیاز باشد، وز زهر تو بمیری
زیر درخت خرما، انداز همچو مریم
گر کاهلی به غایت، ور نیز سست پیری
از سایههای خرما، شیرین شوی چو خرما
وز پختگی خرما، تو پختگی پذیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۶
دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی
تا یک به یک بدانی، اسرار را تمامی
ای عاشق الهی، ناموس خلق خواهی؟
ناموس و پادشاهی، در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید، بیچون و چند باید
جانی بلند باید، کان حضرتیست سامی
هستی تو از سر و بن، در چشم خویش ناخن
زنار روم گم کن، در عشق زلف شامی
در عشق علم جهل است، ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است، دانای علم عامی
از کوی بینشانش، زان سوی جهل و دانش
وز جان جان جانش، عشق آمدت سلامی
بر بام عشق بیتن، دیدم چو ماه روشن
بر در بماندهام من، زان شیوههای بامی
گر مست و گر میام من، نی از دف و نیام من
از شیوهٔ وی ام من، مست شراب جامی
آن چهرهٔ چو آتش، در زیر زلف دلکش
گردن ببسته جان خوش، در حلقههای دامی
گوید غمت ز تیزی، وقتی که خون تو ریزی
کی دل تو خود چه چیزی؟ وی جان تو خود کدامی؟
ای جان شبی که زادی، آن شب سری نهادی
دادی تو آنچه دادی، وز جان مطیع و رامی
ای روح برپریدی، بر ساحلی چریدی
دل دادی و خریدی، آن را که تش غلامی
گر رند و گر قلاشی، ما را تو خواجه تاشی
ای شمس هر طواشی، تبریز را نظامی
تا یک به یک بدانی، اسرار را تمامی
ای عاشق الهی، ناموس خلق خواهی؟
ناموس و پادشاهی، در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید، بیچون و چند باید
جانی بلند باید، کان حضرتیست سامی
هستی تو از سر و بن، در چشم خویش ناخن
زنار روم گم کن، در عشق زلف شامی
در عشق علم جهل است، ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است، دانای علم عامی
از کوی بینشانش، زان سوی جهل و دانش
وز جان جان جانش، عشق آمدت سلامی
بر بام عشق بیتن، دیدم چو ماه روشن
بر در بماندهام من، زان شیوههای بامی
گر مست و گر میام من، نی از دف و نیام من
از شیوهٔ وی ام من، مست شراب جامی
آن چهرهٔ چو آتش، در زیر زلف دلکش
گردن ببسته جان خوش، در حلقههای دامی
گوید غمت ز تیزی، وقتی که خون تو ریزی
کی دل تو خود چه چیزی؟ وی جان تو خود کدامی؟
ای جان شبی که زادی، آن شب سری نهادی
دادی تو آنچه دادی، وز جان مطیع و رامی
ای روح برپریدی، بر ساحلی چریدی
دل دادی و خریدی، آن را که تش غلامی
گر رند و گر قلاشی، ما را تو خواجه تاشی
ای شمس هر طواشی، تبریز را نظامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۷
اندر شکست جان شد، پیدا لطیف جانی
چون این جهان فروشد، وا شد دگر جهانی
بازار زرگران بین، کز نقد زر چه پر شد
گر چه ز زخم تیشه درهم شکست کانی
تا تو خمش نکردی، اندیشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی
چندین هزار خانه، کی گشت از زمانه؟
تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی
سریست زان نهان تر، صد نقش ازان مصور
در خاطر مهندس، وندر دل فلانی
چون دل صفا پذیرد، آن سر جهان بگیرد
وان گه کسی نمیرد، در دور لامکانی
تبریز شمس دین را، از لطف لابهیی کن
کز باغ بیزمانی، در ما نگر زمانی
چون این جهان فروشد، وا شد دگر جهانی
بازار زرگران بین، کز نقد زر چه پر شد
گر چه ز زخم تیشه درهم شکست کانی
تا تو خمش نکردی، اندیشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی
چندین هزار خانه، کی گشت از زمانه؟
تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی
سریست زان نهان تر، صد نقش ازان مصور
در خاطر مهندس، وندر دل فلانی
چون دل صفا پذیرد، آن سر جهان بگیرد
وان گه کسی نمیرد، در دور لامکانی
تبریز شمس دین را، از لطف لابهیی کن
کز باغ بیزمانی، در ما نگر زمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۸
مطرب چو زخمهها را بر تار میکشانی
این کاهلان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی، در عالم جدایی
این بازماندگان را تا یار میکشانی
کوری ره زنان را، ایمن کنی جهان را
دزدان شهر دل را بر دار میکشانی
مکار را ببینی، کورش کنی به مکری
چون یار را ببینی، در غار میکشانی
بر تازیان چابک، بندی تو زین زرین
پالانیان بد را در بار میکشانی
سوداییان ما را هر لحظه مینوازی
بازاریان ما را بس زار میکشانی
عشاق خارکش را، گلزار مینمایی
خودکام گل طرب را در خار میکشانی
آن کو در آتش آید، راهش دهی به آبی
وان کو دود به آبی، در نار میکشانی
موسی خاک رو را، ره میدهی به عزت
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
این نعل بازگونه، بیچون و بیچگونه
موسی عصا طلب را در مار میکشانی
این کاهلان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی، در عالم جدایی
این بازماندگان را تا یار میکشانی
کوری ره زنان را، ایمن کنی جهان را
دزدان شهر دل را بر دار میکشانی
مکار را ببینی، کورش کنی به مکری
چون یار را ببینی، در غار میکشانی
بر تازیان چابک، بندی تو زین زرین
پالانیان بد را در بار میکشانی
سوداییان ما را هر لحظه مینوازی
بازاریان ما را بس زار میکشانی
عشاق خارکش را، گلزار مینمایی
خودکام گل طرب را در خار میکشانی
آن کو در آتش آید، راهش دهی به آبی
وان کو دود به آبی، در نار میکشانی
موسی خاک رو را، ره میدهی به عزت
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
این نعل بازگونه، بیچون و بیچگونه
موسی عصا طلب را در مار میکشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۰
رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانی
جویای هر چه هستی، میدان که عین آنی
خورشید رو نماید، وز ذره رقص خواهد
آن به که رقص آری، دامن همیکشانی
روزی کنار گیری ای ذره آفتابی
سر بر برش نهاده، این نکته را بدانی
پیش آردت شرابی کی ذره درکش این را
خوردی و محو گشتی، در آفتاب جانی
شد ذره آفتابی، از خوردن شرابی
در دولت تجلی، از طعن لن ترانی
ما میوههای خامیم، در تاب آفتابت
رقصی کنیم رقصی، زیرا تو میپزانی
احسنت ای پزیدن، شاباش ای مزیدن
از آفتاب جانی، کو را نبود ثانی
مخدوم شمس دینم، شاهنشهی ز تبریز
تسلیم توست جانها، ای جان و دل تو دانی
جویای هر چه هستی، میدان که عین آنی
خورشید رو نماید، وز ذره رقص خواهد
آن به که رقص آری، دامن همیکشانی
روزی کنار گیری ای ذره آفتابی
سر بر برش نهاده، این نکته را بدانی
پیش آردت شرابی کی ذره درکش این را
خوردی و محو گشتی، در آفتاب جانی
شد ذره آفتابی، از خوردن شرابی
در دولت تجلی، از طعن لن ترانی
ما میوههای خامیم، در تاب آفتابت
رقصی کنیم رقصی، زیرا تو میپزانی
احسنت ای پزیدن، شاباش ای مزیدن
از آفتاب جانی، کو را نبود ثانی
مخدوم شمس دینم، شاهنشهی ز تبریز
تسلیم توست جانها، ای جان و دل تو دانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۱
در رنگ یار بنگر، تا رنگ زندگانی
بر روی تو نشیند، ای ننگ زندگانی
هر ذرهیی دوان است، تا زندگی بیابد
تو ذرهیی نداری آهنگ زندگانی؟
گر زان که زندگانی، بودی مثال سنگی
خوش چشمهها دویدی، از سنگ زندگانی
در آینه بدیدم، نقش خیال فانی
گفتم چهیی تو؟ گفتا من زنگ زندگانی
اندر حیات باقی، یابی تو زندگان را
وین باقیان کیانند؟ دلتنگ زندگانی
آنها که اهل صلح اند، بردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
بر روی تو نشیند، ای ننگ زندگانی
هر ذرهیی دوان است، تا زندگی بیابد
تو ذرهیی نداری آهنگ زندگانی؟
گر زان که زندگانی، بودی مثال سنگی
خوش چشمهها دویدی، از سنگ زندگانی
در آینه بدیدم، نقش خیال فانی
گفتم چهیی تو؟ گفتا من زنگ زندگانی
اندر حیات باقی، یابی تو زندگان را
وین باقیان کیانند؟ دلتنگ زندگانی
آنها که اهل صلح اند، بردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۶
شد جادویی حرام و حق از جادویی بری
بر تو حرام نیست، که محبوب ساحری
میبند و میگشا، که همین است جادویی
می بخش و میربا، که همین است داوری
دریا بدیدهایم، که در وی گهر بود
دریا درون گوهر، کی کرد باوری؟
سحر حلال آمد، بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری
همیان زر نهاده و معیوب میخرد
ای عاشقان که دید که شد ماه مشتری؟
امروز میگزید ز بازار اسپ، او
اسپان پشت ریش و یدکهای لاغری
گفتم که اسپ مرده چنین راه کی برد؟
گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری
کشتی شکسته باید در آبگیر خضر
کشتی چو نشکنی، تو نه کشتی، که لنگری
دنیا چو قنطرهست گذر کن چو پا شکست
با پای ناشکسته ازین پول نگذری
زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس اوست
فرمان ارجعی را منیوش سرسری
بر تو حرام نیست، که محبوب ساحری
میبند و میگشا، که همین است جادویی
می بخش و میربا، که همین است داوری
دریا بدیدهایم، که در وی گهر بود
دریا درون گوهر، کی کرد باوری؟
سحر حلال آمد، بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری
همیان زر نهاده و معیوب میخرد
ای عاشقان که دید که شد ماه مشتری؟
امروز میگزید ز بازار اسپ، او
اسپان پشت ریش و یدکهای لاغری
گفتم که اسپ مرده چنین راه کی برد؟
گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری
کشتی شکسته باید در آبگیر خضر
کشتی چو نشکنی، تو نه کشتی، که لنگری
دنیا چو قنطرهست گذر کن چو پا شکست
با پای ناشکسته ازین پول نگذری
زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس اوست
فرمان ارجعی را منیوش سرسری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۷
هر روز بامداد درآید یکی پری
بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری؟
گر عاشقی، نیابی مانند من بتی
ور تاجری، کجاست چو من گرم مشتری؟
ور عارفی، حقیقت معروف جان منم
ور کاهلی، چنان شوی از من که برپری
ور حس فاسدی، دهمت نور مصطفی
ور مس کاسدی، کنمت زر جعفری
محتاج روی مایی، گر پشت عالمی
محتاج آفتابی، گر صبح انوری
از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو
ر خشک و بر تری منشین، زین دو برتری
ای دل اگر دلی، دل ازان یار درمدزد
وی سر اگر سری، مکن این سجده سرسری
چون اسب میگریزی و من بر توام سوار
مگریز ازو، که بر تو بود، کان بود خری
صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی
قربان عید خنجر الله اکبری
خاموش اگر چه بحر دهد در بیدریغ
لیکن مباح نیست که من رام یشتری
بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری؟
گر عاشقی، نیابی مانند من بتی
ور تاجری، کجاست چو من گرم مشتری؟
ور عارفی، حقیقت معروف جان منم
ور کاهلی، چنان شوی از من که برپری
ور حس فاسدی، دهمت نور مصطفی
ور مس کاسدی، کنمت زر جعفری
محتاج روی مایی، گر پشت عالمی
محتاج آفتابی، گر صبح انوری
از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو
ر خشک و بر تری منشین، زین دو برتری
ای دل اگر دلی، دل ازان یار درمدزد
وی سر اگر سری، مکن این سجده سرسری
چون اسب میگریزی و من بر توام سوار
مگریز ازو، که بر تو بود، کان بود خری
صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی
قربان عید خنجر الله اکبری
خاموش اگر چه بحر دهد در بیدریغ
لیکن مباح نیست که من رام یشتری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۸
ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری
وز شور خویش، در من شوریده ننگری
بر چهرهٔ نزار تو صفرای دلبریست
تا خود چه دیدهیی، که ز صفراش اصفری؟
ای دل چه آتشی؟ که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری
ای دل تو هر چه هستی، دانم که این زمان
خورشیدوار پردهٔ افلاک میدری
جانم فدات یا رب، ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد، نه مشتری
سی سال در پی تو چو مجنون دویدهام
اندر جزیرهیی که نه خشکیست و نی تری
غافل بدم ازان که تو مجموع هستییی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری
ایمان و کفر و شبهه و تعطیل، عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری
ای دل تو کل کونی، بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری
ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من، زعفران بری
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم، که نهانند چون پری
وز شور خویش، در من شوریده ننگری
بر چهرهٔ نزار تو صفرای دلبریست
تا خود چه دیدهیی، که ز صفراش اصفری؟
ای دل چه آتشی؟ که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری
ای دل تو هر چه هستی، دانم که این زمان
خورشیدوار پردهٔ افلاک میدری
جانم فدات یا رب، ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد، نه مشتری
سی سال در پی تو چو مجنون دویدهام
اندر جزیرهیی که نه خشکیست و نی تری
غافل بدم ازان که تو مجموع هستییی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری
ایمان و کفر و شبهه و تعطیل، عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری
ای دل تو کل کونی، بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری
ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من، زعفران بری
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم، که نهانند چون پری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۱
ای سیرگشته از ما، ما سخت مشتهی
وی پاکشیده از ره، کو شرط هم رهی؟
مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش
کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی؟
هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر
زان شد که دور ماند ز سایهی شهنشهی
چون رفت آفتاب، چه ماند؟ شب سیاه
از سر چو رفت عقل، چه ماند جز ابلهی؟
ای عقل فتنهٔ همه از رفتن تو بود
وان گه گناه بر تن بیعقل مینهی
آن جا که پشت آری، گمراهی است و جنگ
وان جا که رو نمایی، مستی و والهی
هجده هزار عالم، دو قسم بیش نیست
نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی
دریای آگهی که خردها همه ازوست
آن است منتهای خردهای منتهی
ای جان آشنا که دران بحر میروی
وی آن که همچو تیر، ازین چرخ میجهی
از خرگه تن تو جهانی منور است
تا تو چگونه باشی، ای روح خرگهی
ای روح از شراب تو مست ابد شده
وی خاک در کف تو شده زر ده دهی
وصف تو بیمثال نیاید به فهم عام
وافزاید از مثال، خیال مشبهی
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحر منزهی
گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی
دریا به پیش موسی، کی ماند سد راه؟
وندر پناه عیسی، کی ماند اکمهی؟
او خواجهٔ همهست، گرش نیست یک غلام
آن سرو او سهی ست، گرش نشمری سهی
تو موسییی، ولیک، شبانی دری هنوز
تو یوسفی، ولیک، هنوز اندرین چهی
زان مزد کار مینرسد مر تو را که هیچ
پیوسته نیستی تو درین کار، گه گهی
خامش که بیطعام حق و بیشراب غیب
این حرف و نقش هست دو سه کاسهٔ تهی
وی پاکشیده از ره، کو شرط هم رهی؟
مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش
کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی؟
هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر
زان شد که دور ماند ز سایهی شهنشهی
چون رفت آفتاب، چه ماند؟ شب سیاه
از سر چو رفت عقل، چه ماند جز ابلهی؟
ای عقل فتنهٔ همه از رفتن تو بود
وان گه گناه بر تن بیعقل مینهی
آن جا که پشت آری، گمراهی است و جنگ
وان جا که رو نمایی، مستی و والهی
هجده هزار عالم، دو قسم بیش نیست
نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی
دریای آگهی که خردها همه ازوست
آن است منتهای خردهای منتهی
ای جان آشنا که دران بحر میروی
وی آن که همچو تیر، ازین چرخ میجهی
از خرگه تن تو جهانی منور است
تا تو چگونه باشی، ای روح خرگهی
ای روح از شراب تو مست ابد شده
وی خاک در کف تو شده زر ده دهی
وصف تو بیمثال نیاید به فهم عام
وافزاید از مثال، خیال مشبهی
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحر منزهی
گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی
دریا به پیش موسی، کی ماند سد راه؟
وندر پناه عیسی، کی ماند اکمهی؟
او خواجهٔ همهست، گرش نیست یک غلام
آن سرو او سهی ست، گرش نشمری سهی
تو موسییی، ولیک، شبانی دری هنوز
تو یوسفی، ولیک، هنوز اندرین چهی
زان مزد کار مینرسد مر تو را که هیچ
پیوسته نیستی تو درین کار، گه گهی
خامش که بیطعام حق و بیشراب غیب
این حرف و نقش هست دو سه کاسهٔ تهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۲
ای ساقییی که آن می احمر گرفتهیی
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهیی
ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند
تا تو نقاب از رخ عبهر گرفتهیی
ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت
این چه قیامت است، که از سر گرفتهیی؟
ای خم خسروان که تو داروی هر غمی
رنجور نیستی تو، چرا سر گرفتهیی
جانیست بس لطیف و جهانیست بس ظریف
وین هر دو پرده را ز میان برگرفتهیی
از جان و از جهان دل عاشق ربودهیی
الحق شکار نازک و لاغر گرفتهیی
ای آن که تو شکار چنین دام گشتهیی
ملک هزار خسرو و سنجر گرفتهیی
در عین کفر، جوهر ایمان ربودهیی
در دوزخی و جنت و کوثر گرفتهیی
ای عارفی که از سر معروف واقفی
وی سادهیی که رنگ قلندر گرفتهیی
در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب
در آتشی و خوی سمندر گرفتهیی
ای گل که جامهها بدریدی ز عاشقی
تا خانهیی میانهٔ شکر گرفتهیی
ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک
چون بوی آن دو زلف معنبر گرفتهیی
ای غمزههات مست، چو ساقی تویی بده
یک دم خمش مباش، چو ساغر گرفتهیی
بهر نثار مفخر تبریز، شمس دین
ای روی زرد، سکهٔ زرگر گرفتهیی
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهیی
ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند
تا تو نقاب از رخ عبهر گرفتهیی
ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت
این چه قیامت است، که از سر گرفتهیی؟
ای خم خسروان که تو داروی هر غمی
رنجور نیستی تو، چرا سر گرفتهیی
جانیست بس لطیف و جهانیست بس ظریف
وین هر دو پرده را ز میان برگرفتهیی
از جان و از جهان دل عاشق ربودهیی
الحق شکار نازک و لاغر گرفتهیی
ای آن که تو شکار چنین دام گشتهیی
ملک هزار خسرو و سنجر گرفتهیی
در عین کفر، جوهر ایمان ربودهیی
در دوزخی و جنت و کوثر گرفتهیی
ای عارفی که از سر معروف واقفی
وی سادهیی که رنگ قلندر گرفتهیی
در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب
در آتشی و خوی سمندر گرفتهیی
ای گل که جامهها بدریدی ز عاشقی
تا خانهیی میانهٔ شکر گرفتهیی
ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک
چون بوی آن دو زلف معنبر گرفتهیی
ای غمزههات مست، چو ساقی تویی بده
یک دم خمش مباش، چو ساغر گرفتهیی
بهر نثار مفخر تبریز، شمس دین
ای روی زرد، سکهٔ زرگر گرفتهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۳
ای ساقییی که آن می احمر گرفتهیی
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهیی
ای زهرهیی که آتش در آسمان زدی
مریخ را بگو که چه خنجر گرفتهیی؟
از جان و از جهان، دل عاشق ربودهیی
الحق شکار نازک و لاغر گرفتهیی
ای هجر تو ز روز قیامت درازتر
این چه قیامتیست که از سر گرفتهیی؟
ای آسمان چو دور ندیمانش دیدهیی
در دور خویش، شکل مدور گرفتهیی
پیلان شیردل چو کفت را مسخرند
این چند پشه را چه مسخر گرفتهیی؟
هان ای فقیر روز فقیری گله مکن
زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفتهیی
ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار
آیینهیی عظیم منور گرفتهیی
ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی
چون دامن بهار معنبر گرفتهیی؟
ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را
چون کحل از مسیح پیمبر گرفتهیی؟
هجده هزار عالم اگر ملک تو شود
بیروی دوست، چیز محقر گرفتهیی
داری تکی که بگذری از خنگ آسمان
کاهل چرا شدی، صفت خر گرفتهیی؟
خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو
این رسم کهنه را چه مکرر گرفتهیی؟
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهیی
ای زهرهیی که آتش در آسمان زدی
مریخ را بگو که چه خنجر گرفتهیی؟
از جان و از جهان، دل عاشق ربودهیی
الحق شکار نازک و لاغر گرفتهیی
ای هجر تو ز روز قیامت درازتر
این چه قیامتیست که از سر گرفتهیی؟
ای آسمان چو دور ندیمانش دیدهیی
در دور خویش، شکل مدور گرفتهیی
پیلان شیردل چو کفت را مسخرند
این چند پشه را چه مسخر گرفتهیی؟
هان ای فقیر روز فقیری گله مکن
زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفتهیی
ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار
آیینهیی عظیم منور گرفتهیی
ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی
چون دامن بهار معنبر گرفتهیی؟
ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را
چون کحل از مسیح پیمبر گرفتهیی؟
هجده هزار عالم اگر ملک تو شود
بیروی دوست، چیز محقر گرفتهیی
داری تکی که بگذری از خنگ آسمان
کاهل چرا شدی، صفت خر گرفتهیی؟
خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو
این رسم کهنه را چه مکرر گرفتهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۴
ای مرغ گیر دام نهانی نهادهیی
بر روی دام، شعر دخانی نهادهیی
چندین هزار مرغ بدین فن بکشتهیی
پرهای کشته بهر نشانی نهادهیی
مرغان پاسبان تو هیهای میزنند
درهای هویشان، چه معانی نهادهیی
مرغان تشنه را، به خرابات قرب خویش
خمها و بادههای معانی نهادهیی
آن خنب را که ساقی و مستیش بود نبرد
از بهر شب روی که تو دانی نهادهیی
در صبر و توبه عصمت اسپر سرشتهیی
وندر جفا و خشم سنانی نهادهیی
بیزحمت سنان و سپر، بهر مخلصان
ملکی درون سبع مثانی نهادهیی
زیر سواد چشم، روان کرده موج نور
وندر جهان پیر، جوانی نهادهیی
در سینه کز مخیله تصویر میرود
بیکلک و بیبنان، تو بنانی نهادهیی
چندین حجاب لحم و عصب بر فراز دل
دل را نفوذ و سیر عیانی نهادهیی
غمزه عجب تر است که چون تیر میپرد
یا ابرویی که بهر کمانی نهادهیی؟
اخلاق مختلف چو شرابات تلخ و نوش
در جسمهای همچو اوانی نهادهیی
وین شربت نهان مترشح شد از زبان
سرجوش نطق را بلسانی نهادهیی
هر عین و هر عرض، چو دهان بسته غنچهییست
کان را حجاب مهد غوانی نهادهیی
روزی که بشکفانی، و آن پرده برکشی
ای جان جان جان که تو جانی نهادهیی
دلهای بیقرار ببیند که در فراق
از بهر چه نیاز و کشانی نهادهیی
خاموش تا بگوید آن جان گفتهها
این چه دراز شعبده خوانی نهادهیی؟
بر روی دام، شعر دخانی نهادهیی
چندین هزار مرغ بدین فن بکشتهیی
پرهای کشته بهر نشانی نهادهیی
مرغان پاسبان تو هیهای میزنند
درهای هویشان، چه معانی نهادهیی
مرغان تشنه را، به خرابات قرب خویش
خمها و بادههای معانی نهادهیی
آن خنب را که ساقی و مستیش بود نبرد
از بهر شب روی که تو دانی نهادهیی
در صبر و توبه عصمت اسپر سرشتهیی
وندر جفا و خشم سنانی نهادهیی
بیزحمت سنان و سپر، بهر مخلصان
ملکی درون سبع مثانی نهادهیی
زیر سواد چشم، روان کرده موج نور
وندر جهان پیر، جوانی نهادهیی
در سینه کز مخیله تصویر میرود
بیکلک و بیبنان، تو بنانی نهادهیی
چندین حجاب لحم و عصب بر فراز دل
دل را نفوذ و سیر عیانی نهادهیی
غمزه عجب تر است که چون تیر میپرد
یا ابرویی که بهر کمانی نهادهیی؟
اخلاق مختلف چو شرابات تلخ و نوش
در جسمهای همچو اوانی نهادهیی
وین شربت نهان مترشح شد از زبان
سرجوش نطق را بلسانی نهادهیی
هر عین و هر عرض، چو دهان بسته غنچهییست
کان را حجاب مهد غوانی نهادهیی
روزی که بشکفانی، و آن پرده برکشی
ای جان جان جان که تو جانی نهادهیی
دلهای بیقرار ببیند که در فراق
از بهر چه نیاز و کشانی نهادهیی
خاموش تا بگوید آن جان گفتهها
این چه دراز شعبده خوانی نهادهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۵
مه طلعتی و شهره قبایی بدیدهیی
خوبی و آتشی و بلایی بدیدهیی
چشمی که مست تر کند از صد هزار می
چشمی لطیف تر ز صبایی بدیدهیی
دولت شفاست مر همه را، وز هوای او
دولت پیاش دوان که شفایی بدیدهیی؟
سایهی هماست فتنهٔ شاهان و این هما
جویای شاه، تا که همایی بدیدهیی
ای چرخ راست گو که درین گردش آنچنان
خورشیدرو و ماه لقایی بدیدهیی؟
ای دل فنا شدی تو درین عشق، یا مگر
در عین این فنا تو بقایی بدیدهیی
هر گریه خنده جوید و امروز خندهها
با چشم لابه گر که بکایی بدیدهیی؟
جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف
مهلک تر از فراق وبایی بدیدهیی؟
تو خاک آن جفا شدهیی وین گزاف نیست
در زیر این جفا، تو وفایی بدیدهیی
شاهی شنیدهیی چو خداوند شمس دین؟
تبریز مثل شاه، تو جایی بدیدهیی؟
خوبی و آتشی و بلایی بدیدهیی
چشمی که مست تر کند از صد هزار می
چشمی لطیف تر ز صبایی بدیدهیی
دولت شفاست مر همه را، وز هوای او
دولت پیاش دوان که شفایی بدیدهیی؟
سایهی هماست فتنهٔ شاهان و این هما
جویای شاه، تا که همایی بدیدهیی
ای چرخ راست گو که درین گردش آنچنان
خورشیدرو و ماه لقایی بدیدهیی؟
ای دل فنا شدی تو درین عشق، یا مگر
در عین این فنا تو بقایی بدیدهیی
هر گریه خنده جوید و امروز خندهها
با چشم لابه گر که بکایی بدیدهیی؟
جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف
مهلک تر از فراق وبایی بدیدهیی؟
تو خاک آن جفا شدهیی وین گزاف نیست
در زیر این جفا، تو وفایی بدیدهیی
شاهی شنیدهیی چو خداوند شمس دین؟
تبریز مثل شاه، تو جایی بدیدهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۶
ای عشق کز قدیم تو با ما یگانهیی
یک یک بگو تو راز، چو از عین خانهیی
از بیم آتش تو زبان را ببستهایم
تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانهیی
هر دم خرابیییست ز تو شهر عقل را
باد چراغ عقلی و بادهی مغانهیی
یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی
یا در میان هر دو، تو شکل میانهیی
گویند عاقلان دم عاشق فسانهیی است
شب روز کن چرایی اگر تو فسانهیی؟
ای آن که خوبی تو نشانید فتنهها
عشق تو است فتنه و تو خود نشانهیی
ای شاه شاه و مفخر تبریز، شمس دین
نور زمینیان و جمال زمانهیی
یک یک بگو تو راز، چو از عین خانهیی
از بیم آتش تو زبان را ببستهایم
تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانهیی
هر دم خرابیییست ز تو شهر عقل را
باد چراغ عقلی و بادهی مغانهیی
یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی
یا در میان هر دو، تو شکل میانهیی
گویند عاقلان دم عاشق فسانهیی است
شب روز کن چرایی اگر تو فسانهیی؟
ای آن که خوبی تو نشانید فتنهها
عشق تو است فتنه و تو خود نشانهیی
ای شاه شاه و مفخر تبریز، شمس دین
نور زمینیان و جمال زمانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۶
گر من ز دست بازی هر غم پژولمی
زیرک نبودمی و خردمند، گولمی
گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل
گه در صعود انده و گه در نزولمی
ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی
چون اهل تیه حرص، گرفتار غولمی
ور آفتاب جانها، خانه نشین بدی
دربند فتح باب و خروج و دخولمی
ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز
من چون صبا ز باغ وفا، کی رسولمی؟
عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی
من همچو نای و چنگ، غزل کی شخولمی؟
ساقیم گر ندادی داروی فربهی
همچون لب زجاج و قدح، در نحولمی
گر سایهٔ چمن نبدی و فروع او
من چون درخت بخت خسان، بیاصولمی
بر خاک من امانت حق گر نتافتی
من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی
از گور سوی جنت اگر راه نیستی
در گور تن چرا خوش و باعرض و طولمی؟
ور راه نیستی به یمین از سوی شمال
کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی
گر گلشن کرم نبدی، کی شکفتمی؟
ور لطف و فضل حق نبدی، من فضولمی
بس کن، ز آفتاب شنو مطلع قصص
آن مطلع ار نبودی، من در افولمی
زیرک نبودمی و خردمند، گولمی
گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل
گه در صعود انده و گه در نزولمی
ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی
چون اهل تیه حرص، گرفتار غولمی
ور آفتاب جانها، خانه نشین بدی
دربند فتح باب و خروج و دخولمی
ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز
من چون صبا ز باغ وفا، کی رسولمی؟
عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی
من همچو نای و چنگ، غزل کی شخولمی؟
ساقیم گر ندادی داروی فربهی
همچون لب زجاج و قدح، در نحولمی
گر سایهٔ چمن نبدی و فروع او
من چون درخت بخت خسان، بیاصولمی
بر خاک من امانت حق گر نتافتی
من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی
از گور سوی جنت اگر راه نیستی
در گور تن چرا خوش و باعرض و طولمی؟
ور راه نیستی به یمین از سوی شمال
کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی
گر گلشن کرم نبدی، کی شکفتمی؟
ور لطف و فضل حق نبدی، من فضولمی
بس کن، ز آفتاب شنو مطلع قصص
آن مطلع ار نبودی، من در افولمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۰
ساقی بیار بادهٔ سغراق ده منی
اندیشه را رها کن، کاریست کردنی
ای نقد جان مگوی که ایام بیننا
گردن مخار خواجه که وامیست گردنی
ای آب زندگانی در تشنگان نگر
بر دوست رحم آر، به کوری دشمنی
هوشیست بند ما و به پیش تو هوش چیست؟
گر برج خیبر است بخواهیش برکنی
اندر مقام هوش همه خوف و زلزلهست
در بیهشیست عیش و مقامات ایمنی
در بزم بیهشی، همه جانها مجردند
رقصان چو ذرهها، خورشان نور و روشنی
ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز
قانع نمیشویم بدین نور روزنی
این قصه را رها کن، ما سخت تشنهایم
تو ساقی کریمی و بیصرفه و غنی
هیهای عاشقان همه از بوی گلشنیست
آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی
خشک آر و مینگر ز چپ و راست، اشک خون
ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی؟
بیهوده چند گویی؟ خاموش کن، بس است
فرمان گفت نیست، همان گیر که الکنی
تا شمس حق تبریز، آرد گشایشی
کاین ناطقه نماند در حرف، معتنی
اندیشه را رها کن، کاریست کردنی
ای نقد جان مگوی که ایام بیننا
گردن مخار خواجه که وامیست گردنی
ای آب زندگانی در تشنگان نگر
بر دوست رحم آر، به کوری دشمنی
هوشیست بند ما و به پیش تو هوش چیست؟
گر برج خیبر است بخواهیش برکنی
اندر مقام هوش همه خوف و زلزلهست
در بیهشیست عیش و مقامات ایمنی
در بزم بیهشی، همه جانها مجردند
رقصان چو ذرهها، خورشان نور و روشنی
ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز
قانع نمیشویم بدین نور روزنی
این قصه را رها کن، ما سخت تشنهایم
تو ساقی کریمی و بیصرفه و غنی
هیهای عاشقان همه از بوی گلشنیست
آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی
خشک آر و مینگر ز چپ و راست، اشک خون
ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی؟
بیهوده چند گویی؟ خاموش کن، بس است
فرمان گفت نیست، همان گیر که الکنی
تا شمس حق تبریز، آرد گشایشی
کاین ناطقه نماند در حرف، معتنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۱
ای نای، بس خوش است کز اسرار آگهی
کار او کند، که دارد از کار آگهی
ای نای، همچو بلبل، نالان آن گلی
گردن مخار، کز گل بیخار آگهی
گفتم به نای همدم یاری مدزد راز
گفتا هلاک توست به یک بار آگهی
گفتم خلاص من به هلاک من اندر است
آتش بنه، بسوز، بمگذار آگهی
گفتا چگونه ره زن این قافله شوم
دانم که هست قافله سالار آگهی
گفتم چو یار، گم شدگان را نمینواخت
از آگهی همیشد بیزار آگهی
نه چشم گشتهیی تو که بیآگهی ز خویش
ما را حجاب دیده و دیدار آگهی
زان همدم لبی که تو را سر بریدهاند
ای ننگ سر درین ره و، ای عار آگهی
از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی
زیرا ز خودپر است و ز انکار آگهی
چون میچشی ز لعل لب یار، ناله چیست؟
بگذار تا کند گلهٔ زار آگهی
نی نی ز بهر خود تو نمینالی، ای کریم
بگری بر آن که دارد ز اغیار آگهی
گردون اگر بنالد، گاو است زیر بار
زین نعل بازگونه غلط کار آگهی
کار او کند، که دارد از کار آگهی
ای نای، همچو بلبل، نالان آن گلی
گردن مخار، کز گل بیخار آگهی
گفتم به نای همدم یاری مدزد راز
گفتا هلاک توست به یک بار آگهی
گفتم خلاص من به هلاک من اندر است
آتش بنه، بسوز، بمگذار آگهی
گفتا چگونه ره زن این قافله شوم
دانم که هست قافله سالار آگهی
گفتم چو یار، گم شدگان را نمینواخت
از آگهی همیشد بیزار آگهی
نه چشم گشتهیی تو که بیآگهی ز خویش
ما را حجاب دیده و دیدار آگهی
زان همدم لبی که تو را سر بریدهاند
ای ننگ سر درین ره و، ای عار آگهی
از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی
زیرا ز خودپر است و ز انکار آگهی
چون میچشی ز لعل لب یار، ناله چیست؟
بگذار تا کند گلهٔ زار آگهی
نی نی ز بهر خود تو نمینالی، ای کریم
بگری بر آن که دارد ز اغیار آگهی
گردون اگر بنالد، گاو است زیر بار
زین نعل بازگونه غلط کار آگهی