عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار
به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت
به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار
به شب قرار نهی روز آن بگرداند
بگیر عبرت از این اختلاف لیل و نهار
ز جهل توبه و سوگند می‌تند غافل
چه حیله دارد مقهور در کف قهار؟
برادرا سر و کار تو با که افتاده‌ست؟
کزوست‌ بی‌سر و پا گشته گنبد دوار
برادرا تو کجا خفته‌یی نمی‌دانی؟
که بر سر تو نشسته‌‌ست افعی بیدار
چه خواب‌هاست که می‌بینی ای دل مغرور؟
چه دیگ بهر تو پخته‌‌ست پیر خوان سلار
هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر
ببرد دمدمه حکم حق ز جانش قرار
چنانش کرد که در شهرها نمی‌گنجید
ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار
رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان
که در کمین بنشسته‌‌ست بر رهش جرار
دوید در پی آب و نیافت غیر سراب
دوید در پی نور و نیافت الا نار
قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا
چنین کشند به سوی جوال گوش حمار
بتر ز گاوی کین چرخ را نمی‌بینی
که گردن تو ببسته‌‌ست از برای دوار
درین دوار طبیبان همه گرفتارند
کزین دوار بود مست کله بیمار
به بر و بحر و به دشت و به کوه می‌کشدش
که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار
ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر
هلا دریدن او را چو دیگران مشمار
دل و جگر چو نیابد درونه تن او
همان کسی که دریدش همو شود معمار
چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق
به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار
که‌ بی‌دل است و جگرخون عاشق است یقین
شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار
وگر درید به سهوش بدوزدش در حال
در او دمد دم جان و بگیردش به کنار
حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را
که تا طمع نکند در فناش مردم خوار
تو عشق نوش که تریاق خاص فاروقی‌ست
که زهر زهره ندارد که دم زند ز ضرار
سخن رسید به عشق و همی‌جهد دل من
کجا جهد ز چنین زخم‌ بی‌محابا تار؟
چو قطب می‌نجهد از میان دور فلک
کجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار
خموش باش که این هم کشاکش قدراست
تو را به شعر و به اطلس مرا سوی اشعار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
چرا ز قافله یک کس نمی‌شود بیدار؟
که رخت عمر ز کی باز می‌ببرد طرار
چرا ز خواب و ز طرار می‌نیازاری؟
چرا ازو که خبر می‌کند کنی آزار؟
تو را هر آن که بیازرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
یکی همیشه‌ همی‌گفت راز با خانه
مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار
شبی به ناگه خانه برو فرود آمد
چه گفت؟ گفت کجا شد وصیت بسیار؟
نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن
که چاره سازم من با عیال خود به فرار؟
خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت؟
فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار
جواب گفت مر او را فصیح آن خانه
که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار
بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف
که قوتم برسیده‌ست وقت شد هش دار
همی زدی به دهانم ز حرص مشتی گل
شکاف‌ها همه بستی سراسر دیوار
ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی
نهشتی‌‌‌‌ام که بگویم چه گویم ای معمار؟
بدان که خانه تن توست و رنج‌ها چو شکاف
شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار
مثال کاه و گل است آن مزوره و معجون
هلا تو کاه گل اندر شکاف می‌افشار
دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم
طبیب آید و بندد برو ره گفتار
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس
مده شراب بنفشه بهل شراب انار
وگر دهی تو به عادت دهش که روپوش است
چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار؟
بخور شراب انابت بساز قرص ورع
ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار
بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی؟
گاه کن تو به قاروره عمل یک بار
به حق گریز که آب حیات او دارد
تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار
اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست
بگو که خواست ازو خاست چون بود‌ بی‌کار؟
مرید چیست؟ به تازی مرید خواهنده
مرید از آن مراد است و صید از آن شکار
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد؟
که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا
راست این دل من خون و چشم من خونبار؟
خزان مرید بهاراست زرد و آه کنان
نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار؟
چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند
مرید حق ز چه ماند میان ره مردار؟
به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین
شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار
چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان
زبان حال گشا و خموش باش ای یار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
بیار ساقی بادت فدا سر و دستار
ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر
درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
بیار جام که جانم ز آرزومندی
ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار؟
بیار جام حیاتی که هم مزاج تواست
که مونس دل خسته‌‌ست و محرم اسرار
از آن شراب که گر جرعه‌‌یی از او بچکد
ز خاک شوره بروید همان زمان گلزار
شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش
میان چرخ و زمین پر شود از او انوار
زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی
که جان‌ها و روان‌ها نثار باد نثار
بیا که در دل من رازهای پنهان است
شراب لعل بگردان و پرده‌‌یی مگذار
مرا چو مست کنی آن گهی تماشا کن
که شیرگیر چگونه‌‌ست در میان شکار
تبارک الله آن دم که پر شود مجلس
ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار
هزار مست چو پروانه جانب آن شمع
نهاده جان به طبق بر که این بگیر و بیار
ز مطربان خوش آواز و نعره مستان
شراب در رگ خمار گم کند رفتار
ببین به حال جوانان کهف کان خوردند
خراب سیصد و نه سال مست اندر غار
چه باده بود که موسی به ساحران درریخت
که دست و پای بدادند مست و‌ بی‌خودوار؟
زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف
که شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار؟
چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس
که غم نخورد و نترسید زاتش کفار؟
هزار بارش کشتند و پیش تر می‌رفت
که مستم و خبرم نیست از یکی و هزار
صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند
خراب و مست بدند از محمد مختار
غلط محمد ساقی نبود جامی بود
پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار
کدام شربت نوشید پوره ادهم
که مست وار شد از ملک و مملکت بیزار
چه سکر بود که آواز داد سبحانی
که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار
به بوی آن می شد آب روشن و صافی
چو مست سجده کنان می‌رود به سوی بحار
ز عشق این می خاک است گشته رنگ آمیز
ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار
وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز
حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار؟
چه ذوق دارند این چار اصل زامیزش
نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار
چه‌ بی‌هشانه میی دارد این شب زنگی
که خلق را به یکی جام می‌برد از کار
ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم؟
که بحر قدرت او را پدید نیست کنار
شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم
چنان که اشتر سرمست در میان قطار
نه مستی‌‌یی که تو را آرزوی عقل آید
ز مستی‌‌یی که کند روح و عقل را بیدار
ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند
از آن که غیر خدا نیست جز صداع و خمار
کجا شراب طهور و کجا می انگور
طهور آب حیات است و آن دگر مردار
دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت
به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار
دل است خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفته‌‌ست طبع بدکردار
چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی
برآید از سر خم بو و صد هزار آثار
اگر درآیم کاثار آن فروشمرم
شمارآن نتوان کرد تا به روز شمار
چو عاجزیم بلا احصی فرود آریم
چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار
درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی
که آفتاب از آن شمس می‌برد انوار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
نبشته است خدا گرد چهره دلدار
خطی که فاعتبروا منه یا اولی الابصار
چو عشق مردم خواراست مردمی باید
که خویش لقمه کند پیش عشق مردم خوار
تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی
ولی‌ست لقمه شیرین نوش نوش گوار
تو لقمه‌یی بشکن زان که آن دهان تنگ است
سه پیل هم نخورد مر تو را مگر به سه بار
به پیش حرص تو خود پیل لقمه‌یی باشد
تویی چو مرغ ابابیل پیل کرده شکار
تو زاده عدمی آمده ز قحط دراز
تو را چه مرغ مسمن غذا چه کزدم و مار
به دیگ گرم رسیدی گهی دهان سوزی
گهی سیاه کنی جامه و لب و دستار
به هیچ سیر نگردی چو معده دوزخ
مگر که بر تو نهد پای خالق جبار
چنان که بر سر دوزخ قدم نهد خالق
ندا کند که شدم سیر هین قدم بردار
خداست سیرکن چشم اولیا و خواص
که رسته‌اند ز خویش و ز حرص این مردار
نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت
نجوید او خر و اشتر که هست شیرسوار
خموش اگر شمرم من عطا و بخشش‌‌‌‌‌هاش
ازان شمار شود گیج و خیره روز شمار
بیا تو مفخر تبریز شمس دین به حق
کمینه چاکر تو شمس گنبد دوار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
شده‌‌ست نور محمد هزار شاخ هزار
گرفته هر دو جهان از کنارتا به کنار
اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ
هزار راهب و قسیس بردرد زنار
تو را اگر سر کاراست روزگار مبر
شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار
تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم
ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار
پریر یار مرا گفت کین جهان بلاست
بگفتمش که ولیکن نه چون تو‌ بی‌زنهار
جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع؟
که پات خار ندید و سرت نیافت خمار
بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا
نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار
چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین
که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار
به سوزنی که دهان‌ها بدوخت در رمضان
بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار
ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی؟
نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار
خیار امت محتاج شمس تبریزند
شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۹
مجوی شادی چون در غم است میل نگار
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار
اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار
درون تو چو یکی دشمنی‌‌ست پنهانی
به جز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمد است
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
غبارهاست درون تو از حجاب منی
همی برون نشود آن غبار از یک بار
به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقط‌های آن نکوکردار
تراش چوب نه بهر هلاکت چوب است
برای مصلحتی راست در دل نجار
ازین سبب همه شر طریق حق خیراست
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار
نگر به پوست که دباغ در پلیدی‌ها
همی‌بمالد آن را هزار بار هزار
که تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار
تو شمس مفخر تبریز چاره‌ها داری
شتاب کن که تو را قدرتی‌‌ست در اسرار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۱
ز بامداد چه دشمن کش است دیدن یار
بشارتی‌‌ست ز عمر عزیز روی نگار
ز خواب برجهی و روی یار را بینی
زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار
همو گشاید کار و همو بگوید شکر
چنان بود که گلی رست‌ بی‌قرینه خار
چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز
زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار
بگو به موسی عمران که شد همه دیده
که نعره ارنی خیزد از دم دیدار
برای مغلطه می‌دید و دیدنش می‌جست
زهی مقام تجلی و آفتاب مدار
ز بامداد چو افیون فضل او خوریم
برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار
ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس
چو عقل اندک داری برو مگو بسیار
برو مگوی جنون را ز کوره معقولات
که صد دریغ که دیوانه گشته‌‌یی یکبار
مرا درین شب دولت ز جفت و طاق مپرس
که باده جفت دماغ است و یار جفت کنار
مرا مپرس عزیزا که چند می‌گردی؟
که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار
غبار و گرد مینگیز در ره یاری
که او به حسن ز دریا برآورید غبار
منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی
کزین تو پی نبری گر فروروی بسیار
چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ
چه دست درزده‌‌یی در کمرگه کهسار؟
در آن زمان که عسل‌های فقر می‌لیسیم
به چشم ما مگسی می‌شود سپه سالار
چه ایمن است دهم از خراج و نعل بها؟
چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۳
تو شاخ خشک چرایی؟ به روی یار نگر
تو برگ زرد چرایی؟ به نوبهار نگر
درآ به حلقه رندان که مصلحت این است
شراب و شاهد و ساقی‌ بی‌شمار نگر
بدان که عشق جهانی‌‌ست بی‌قرار درو
هزار عاشق‌ بی‌جان و‌ بی‌قرار نگر
چو دررسی تو بدان شه که نام او نبرم
به حق شاهی آن شه که شاه وار نگر
چو دیده سرمه کشی باز رو از این سو کن
بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر
هزار دود مرکب که چیست؟ این فلک است
غبار رنگ برآرد که سبزه زار نگر
نگه مکن تو به خورشید چون که درتابد
به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر
چو ماه نیز به دریوزه پر کند زنبیل
ز بعد پانزده روزش تو خوار و زار نگر
بیا به بحر ملاحت به سوی کان وصال
بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر
چو روح قدس ببوسید نعل مرکب او
ز نعل نعره برآمد که حال و کار نگر
اگر نه عفو کند حلم شمس تبریزی
تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
ندا رسید به جان‌ها ز خسرو منصور
نظر به حلقه مردان چه می‌کنید از دور؟
چو آفتاب برآمد چه خفته‌اند این خلق؟
نه روح عاشق روزاست و چشم عاشق نور؟
درون چاه ز خورشید روح روشن شد
ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور
بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شده‌‌‌ست
از آن که خفته چو جنبید خواب شد مهجور
مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا
نظر به صنع حجاب است از چنان منظور
روان خفته اگر داندی که در خواب است
از آن چه دیدی نی خوش شدی و نی رنجور
چنان که روزی در خواب رفت گلخن تاب
به خواب دید که سلطان شده‌ست و شد مغرور
بدید خود را بر تخت ملک واز چپ و راست
هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور
چنان نشسته بران تخت او که پنداری
در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور
میان غلغله و دار و گیر و بردابرد
میان آن لمن الملک و عزت و شر و شور
درآمد از در گلخن به خشم حمامی
زدش به پای که برجه نه مرده‌یی در گور
بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک
ولی خزینه حمام سرد دید و نفور
بخوان ز آخر یاسین که صیحة فاذا
تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور
چه خفته‌ایم؟ ولیکن ز خفته تا خفته
هزار مرتبه فرق است ظاهر و مستور
شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل
خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور
چو هر دو باز ازین خواب خویش بازآیند
به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور
لباب قصه بمانده‌ست و گفت فرمان نیست
نگر به دانش داوود و کوتهی زبور
مگر که لطف کند باز شمس تبریزی
وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
به من نگر که منم مونس تو اندر گور
دران شبی که کنی از دکان و خانه عبور
سلام من شنوی در لحد خبر شودت
که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور
منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور
دران زمان که چراغ خرد بگیرانیم
چه‌های و هوی برآید ز مردگان قبور
زهای و هوی شود خیره خاک گورستان
زبانگ طبل قیامت ز طمطراق نشور
کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم
دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه صور؟
به هر طرف نگری صورت مرا بینی
اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور
ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن
که چشم بد بود آن روز از جمالم دور
به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی
که روح سخت لطیف است عشق سخت غیور
چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو
شعاع آینه جان علم زند به طهور
دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
مراهقان ره عشق راست روز طهور
به جای لقمه و پول ار خدای را جستی
نشسته بر لب خندق ندیدی‌‌یی یک کور
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی؟
دهان بسته تو غماز باش همچون نور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار
که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار
لبم که نام تو گوید به باده‌اش خوش کن
سرم خمار تو دارد به مستی‌اش تو بخار
بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم
چنان که هیچ نماند ز من رگی هشیار
وگر خراب شوم من بود رگی باقی
چو جغد هل که بگردد در این خراب دیار
چو لاله زار کن این دشت را به باده لعل
روا مدار که موقوف داری‌‌‌‌ام به بهار
ز توست این شجره و خرقه‌اش تو داده‌‌‌ستی
که از شراب تو اشکوفه کرده‌اند اشجار
مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر
به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار
مرا چو وقف خرابات خویش کرده‌‌‌ستی
توام خراب کنی هم تو باشی‌‌‌‌ام معمار
بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن
نه لایق است که باشد غلام تو مکثار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۷
بکش بکش که چه خوش می‌کشی بیار بیار
هزیمتان ره عشق را قطار قطار
کنار بازگشاده‌‌ست عشق از مستی
رسید دلشدگان را گه کنار کنار
ز دست خویش ازان ساغری که می‌دانی
اگر چه نیک خرابم بیا بیار بیار
قرار دولت او خواه و از قرار مپرس
که نیست از رخ او در دلم قرار قرار
نگار کرد ز خون اشک بر رخ عاشق
حلاوتی‌‌ست دران رو که زد نگار نگار
ایا کسی که درافتاده‌‌یی به چنگالش
ز چنگ دوست رهیدن طمع مدار مدار
تو خون بدی و ز عشقش چو شیر جوشیدی
چو شیر خون نشود تو از این گذار گذار
برو به باده مخدوم شمس دین آمیز
که نیست باده تبریز را خمار خمار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر
فغان که بنده مر او را نبود یار سفر
فغان که کار سفر نیست سخره دستم
که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر
ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد
که تا ز گردششان سایه شد سوار سفر
سفر بیامد و زان هجر عذرها می‌خواست
بدان زبان که شد این بنده شرمسار سفر
بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر
که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر
مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی
روانه جانب دریا که شد مدار سفر
دود به لب لب این جوی تا لب دریا
دلی که خست درین راه‌ها ز خار سفر
به روی آینه بنگر که از سفر آمد
صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر
سفر سفر چو چنان یار غار در سفراست
تو بخت بخت سفر دان و کار کار سفر
همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه
چو سرو روح روان است در بهار سفر
چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد
چه مملکت که بگسترد در دوار سفر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱
قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور
خراب کار مرا شمس دین کند معمور
خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف
که روح‌هاش به جان سجده می‌کنند از دور
که تا ز بحر تحیر برآورد دستش
هزار جان و روان‌های غرقه مغمور
گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر
چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور
ازان صفا که ملایک از او همی‌یابند
اگر رسد به شیاطین شوند هر یک حور
وگر نباشد آن نور دیو را روزی
به پرده‌های کرم دیو را کند مستور
به روز عیدی کو بخش کردن آغازد
به هر سوی است عروسی به هر نواحی سور
ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد
شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور
ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک
که هر سحر من و تو گشته ایم ازو مسرور
که چون رسی به نهایت کران عالم غیب
از آن گذر کن و کاهل مباش چون رنجور
ازان پری که از او یافتی بکن پرواز
هزارساله ره اندر پرت نباشد دور
بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن
برای حال من خسته جان و دل مهجور
به آب چشم بگویش که از زمان فراق
شده‌‌ست روز سیاه و شده‌‌ست مو کافور
توآن کسی که همه مجرمان عالم را
به بحر رحمت غوطی دهی کنی مغفور
چو چشم بینا در جان تو همی‌نرسد
کسی که چشم ندارد یقین بود معذور
چنان بکن تو به لابه که خاک پایش را
بدیده آری کین درد می‌شود ناسور
وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی
درافکنی به وجود و عدم شرار و شرور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲
ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر
اسیرعشق نگردد ز رنج و خواری سیر
ز زخم‌‌های نهانی که عاشقان دانند
به خون دراست و نگردد ز زخم کاری سیر
مقیم شد به خرابات و جمله رندان را
خراب کرد و نشد از شراب باری سیر
هزار جان مقدس سپرد هر نفسی
دران شکار و نشد جان از آن شکاری سیر
مثال نی ز لب یار کام پرشکراست
ولیک نیست چو نی از فغان و زاری سیر
بگفت تو ز چه سیری بگفتم از جز تو
ولیک هیچ نگردم از آنچه داری سیر
نه شهر و یار شناسیم ای مسلمانان
از آن که نیست دل از جام شهریاری سیر
هوای تو چو بهاراست و دل ز توست چو باغ
که باغ می‌نشود از دم بهاری سیر
چو شرمسارم از احسان شمس تبریزی
که جان مبادا از این شرم و شرمساری سیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۳
مه تو یار ندارد جز او تو یار مگیر
رخش کنار ندارد ازو کنار مگیر
جهان شکارگهی دان ز هر طرف صیدی
درآ چو شیر به جز شیر نر شکار مگیر
هوای نفس مهاراست و خلق چون شتران
به غیر آن شتر مست را مهار مگیر
وجود جمله غباراست تابش از مه ماست
به ماه پشت میار و ره غبار مگیر
بران ز پیش جهان را که مار گنج تواست
تواش به حسن چو طاووس گیر و مار مگیر
چو خلق بر کف دستت نهند چون سیماب
ز عشق بر کف سیماب شو قرار مگیر
به حس دست بدان ار چه چشم تو بسته‌ست
ز گلشن ازلی گل بچین و خار مگیر
به بوی آن گل بگشاد دیده یعقوب
نسیم یوسف ما را ز کرته خوار مگیر
کی است یوسف جان؟ شاه شمس تبریزی
به غیر حضرت او را تو اعتبار مگیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۴
چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر
ببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر
چو روی انور او گشت دیده دیده
مقام دیدن حق یافت دیده‌‌های بشر
فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان
فلک سجودکنان پیش او به چشم و به سر
به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن
که نفس می‌نگشاید به سوی شاه نظر
که لعل آن مه خاصیت زمرد داشت
ازان ببست از او اژدهای نفس بصر
درخت هر که بدو سر کشید جان نبرد
ز اره‌‌های فنا و ز زخم‌‌های تبر
کنون که ماه نهان شد ز ابر این هجران
ز ابرهای دو دیده فرودوید مطر
ز قطره‌‌های دو دیده زمین شدی سرسبز
اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر
جگر چو آلت رحم است رحم از او خیزد
از این سبب مدد دیده‌ها بکرد مگر
ز عشق جمله اجزای خانه باخبرند
چو کدخدای بود از جمال شه مخبر
تو طالب خبری کم نشین به‌ بی‌خبران
گروه‌ بی‌خبران را به هیچ سگ مشمر
که جفت مرده تو را مرده شوی گرداند
که شوی مرده بود خود ز مرده شوی بتر
به چشم درد به عیسی نگر اگر نگری
سرک مپیچ بدان چشم و در خرش منگر
چو هم نشین شود انگور با خم سرکه
شراب او ترشی شد حریف اوست کبر
به حیله حیله تو سوراخ کن خم ترشی
برون گریز و برو سوی بحر شهد و شکر
کدام بحر؟ خداوند شمس دین به حق
به ذات پاک خدا اوست خسرو اکبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۶
مطرب عاشقان بجنبان تار
بزن آتش به مومن و کفار
مصلحت نیست عشق را خمشی
پرده از روی مصلحت بردار
تا بنگریست طفل گهواره
کی دهد شیر مادر غم خوار؟
هر چه غیر خیال معشوق است
خار عشق است اگر بود گلزار
مطربا چون رسی به شرح دلم
پای در خون نهاده‌یی هش دار
پای آهسته نه که تا نجهد
چکره خون دل به هر دیوار
مطربا زخم‌‌های دل می‌بین
تا ندانند خویشتن خوش دار
مطربا نام بر ز معشوقی
کز دل ما ببرد صبر و قرار
من چه گفتم کجا بماند دلی؟
گر دلم کوه بود رفت از کار
نام او گوی و نام من کم کن
تا لقب گویمت نکوگفتار
چون ز رفتار او سخن گویم
دل کجا می‌رود زهی رفتار
شمس تبریز عیسی عهدی
هست در عهد تو چنین بیمار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۷
گر تو خواهی وطن پر از دلدار
خانه را رو تهی کن از اغیار
ور تو خواهی سماع را گیرا
دور دارش ز دیده انکار
هر که او را سماع مست نکرد
منکرش دان اگر چه کرد اقرار
هر که اقرار کرد و باده شناخت
عاقلش نام نه مگو خمار
به بهانه به ره کن آن‌ها را
تا شوی از سماع برخوردار
وز میان خویش را برون کن تیز
تا بگیری تو خویش را به کنار
سایه یار به که ذکر خدای
این چنین گفته است صدر کبار
تا نگویی که گل هم از خاراست
زان که هر خار گل نیارد بار
خار بیگانه را ز دل برکن
خار گل را به جان و دل می‌دار
موسی اندر درخت آتش دید
سبزتر می‌شد آن درخت از نار
شهوت و حرص مرد صاحب دل
همچنین دان و همچنین پندار
صورت شهوت است لیکن هست
همچو نار خلیل پرانوار
شمس تبریز را بشر بینند
چون گشایند دیده‌ها کفار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
رحم بر یار کی کند؟ هم یار
آه بیمار که شنود؟ بیمار
اشک‌‌های بهار مشفق کو؟
تا ز گل پر کنند دامن خار
اکثروا ذکر‌‌‌‌‌هادم اللذات
بشنوید از خزان‌ بی‌زنهار
غار جنت شود چو هست درو
ثانی اثنین اذ هما فی الغار
زآه عاشق فلک شکاف کند
ناله عاشقان نباشد خوار
فلک از بهر عاشقان گردد
بهر عشق است گنبد دوار
نی برای خباز و آهنگر
نی برای دروگر و عطار
آسمان گرد عشق می‌گردد
خیز تا ما کنیم نیز دوار
بین که لولاک ما خلقت چه گفت؟
کان عشق است احمد مختار
مدتی گرد عاشقی گردیم
چند گردیم گرد این مردار؟
چشم کو تا که جان‌ها بیند
سر برون کرده از در و دیوار
در و دیوار نکته گویانند
آتش و خاک و آب قصه گزار
چون ترازو و چون گز و چو محک
بی زبانند و قاضی بازار
عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد
خامش از گفت و جملگی گفتار