عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
رازم فسانه از نگه عاشقانه شد
بیهوده رازدار خجل در میانه شد
رسوایی‌ام ببین که ز شرم پیام من
قاصد به سوی او نتواند روانه شد
از بادهٔ خیال توام دوش دست داد
کیفیتی،‌ که نالهٔ زارم ترانه شد
با غیر وعده داد و مرا چون ز دور دید
برخاست از فریب و روان سوی خانه شد
شوقم ببین که با همه غیرت، به بزم تو
پیغام غیر، آمدنم را بهانه شد
میلی نیافت لذتی از بزم وصل تو
از بس خجل ز آمدن بیخودانه شد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
بس که قاصد را بیازارد چو نام من برد
رحم نگذارد که بگذارم پیام من برد
برنگردد قاصد از شرم جواب تلخ او
چون پیام من بر شیرین کلام من برد
مرغ دل بستم پی صیدش به دام آرزو
آه اگر آن مرغ وحشی پی به دام من برد
رشک دارم بر قبول آنکه پیش از دیگران
مژدهٔ مرگم به سرو خوشخرام من برد
خاطرم جمع است از بدگویی دشمن،‌ که یار
گوش بر حرفش نیندازد چو نام من برد
تلخ باشد زهر مرگ،‌ اما ز شیرینی هنوز
می‌تواند تلخی هجران ز کام من برد
رام شد وحشی دل میلی به او، وز سرکشی
هر زمان آرام از آهوی رام من برد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
شب شوق بزم او رگ جانم گرفته بود
با آنکه دست رشک،‌ عنانم گرفته بود
آزار بین که صد گله کردم به پیش یار
با آنکه ز اضطراب، زبانم گرفته بود
از بزم وصل، راه برون شد نیافتم
از بس که آرزو به میانم گرفته بود
می‌خواستم که جان برم از صیدگاه عشق
صیّاد هجر، راه امانم گرفته بود
میلی ز جان سپردنم آگه نشد کسی
از بس که ضعف راه فغانم گرفته بود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دعای عمر به این صید مبتلا چه کند
به نیم کشته تیغ اجل، دعا چه کند
ز اختلاط منش می‌شود حیا مانع
ولی به جذبه عشقی چنین، حیا چه کند
به نا امید دل من، که آزمود ترا
فریب وعده وصل تو بی‌وفا چه کند
ستمگری که فزاید زمان زمان نازش
به او امید دل آرزو فزا چه کند
وصال هم نزد آبی بر آتش میلی
تو خود بگو که به این درد بی‌دوا چه کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بس که در خاطر قرار بی‌وفایی می‌دهد
آشنایی‌های او یاد از جدایی می‌دهد
چین ابرویش سر بیگانگی دارد، ولی
خنده پنهان نوید آشنایی می‌دهد
چون کنم اظهار خوشنودی؟ که بر آزار دل
گفت‌وگوی گریه آلودم گوایی می‌دهد
هستی مستان فدای ساقیی کز یک نگاه
زاهدان را انفعال از پارسایی می‌دهد
در کند زلف او میلی هلاک خود مخواه
کز چنین بندی، اجل هم کی رهایی می‌دهد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
چون دیدی‌ام، نظر به زمین دوختن چه بود
در پیش سرفکندن و افروختن چه بود
اکنون که کار عشق من از امتحان گذشت
آن غمزه را ستمگری آموختن چه بود
خشنودی رقیب، غرض گر نداشتی
بی موجبم به داغ جفا سوختن چه بود
منعت ز آشنایی من گر نکرده غیر
در پیش من، ز دیدنش افروختن چه بود
میلی به یک نظاره چو از دست رفته‌ای
عمری غرض ز عافیت اندوختن چه بود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ز جراحت تو ذوقی دل بی‌قرار دارد
که دل هزار دشمن، ز حسد فگار دارد
تو ستمگری، ولیکن ستم تراست ذوقی
که هزار بی‌گنه را، ز تو شرمسار دارد
سرو برگ من نداری تو و من درین تحیّر
که کرشمهٔ تو در دل، همه شب چه کار دارد
به رهش فتادم از پا، چو خدنگ خورده صیدی
که فتاده و چشم حسرت، به ره سوار دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
چو همرهی به من آن سرو خوشخرام کند
ز بیم طعنه، به هرکس رسد سلام کند!
خیال وصل تو در خاطر است خلقی را
کسی ملاحظه خاطر کدام کند؟
ز دیدن تو دلم یافت لذّتی که فلک
نعوذباللّه اگر فکر انتقام کند؟
رسانده مردن دل به آنکه گر خواهد
به یک نگاه دگر، کار خود تمام کند
نه آشنا و نه بیگانه‌ای، نمی‌دانم
که اختلاط چنین را کسی به نام کند
به آن رسیده که میلی ز تلخکامی هجر
می وصال تو بر خویشتن حرام کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
سرگران دوش گذشتن زمن زار چه بود
در پی بوالهوسان گرمی بازار چه بود
بود دیروز مگر وعده دیدار تو عام؟
ورنه در کوی تو جمعیّت اغیار چه بود
گرا ترا بود سر آنکه رسانی به وفا
پیش اغیار به من وعده دیدار چه بود
از جنون من و ناسازی او ظاهر نیست
که میان من و او، مایه آزار چه بود
گرنه از جای دگر داشتی آزار ز من
بهر اندک گنهی، رنجش بسیار چه بود
غیر اظهار نیازی که ز میلی می‌دید
ناز او را سبب گرمی بازار چه بود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
دل به جان شب همه شب ز آه و فغانم دارد
این سیه روز ندانم چه به جانم دارد
عشق پنهان کنم و هر که به سویم نگرد
دل تپد، کاین خبر از سوز نهانم دارد
این چنین پرده برانداز که او را دیدم
عنقریب است که رسوای جهانم دارد
تا نیاید به زبان، آنچه به دل دارم ازو
چشم افسونگر او بسته زبانم دارد
من دلخسته که لب تشنه شمشیر توام
گر همه آب حیات است، زیانم دارد
بس که بی‌تابی‌ام از عشق خود افزون بیند
تهمت آلود به عشق دگرانم دارد
همچو میلی کندم شهره تقاضای جنون
عشق هرچند که بی نام و نشانم دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
چون شدم بسمل، به دستم دامن قاتل نماند
تا قیامت غیر ازینم حسرتی در دل نماند
سر به پا آن سروقامت را نماندم هیچ بار
کز سرشکم چون صنوبر پای او در گل نماند
عشق تا آگه شدم صد رخنه در جان کرده بود
هیچ عاقل ز آفت دشمن، چنین غافل نماند
میکشان را طعن بیهوشی مزن ای هوشمند
از می عشق است کز بویش کسی عاقل نماند
از شراب عشق، کیفیّت چه حاصل کرده بود
آنکه در غوغای محشر مست و لایعقل نماند
طاق ابروی بتان راهر مسلمانی که دید
همچو میلی سجده محراب را مایل نماند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
زان زهر چشم، بس که دلم تلخکام شد
برکام او شراب تمنّا حرام شد
کردم سلام و فایده این یافتم که دل
نومید بعد ازین ز جواب سلام شد
بیون نرفت لذّت وصل تو از دلم
هرچند هجر در صدد انتقام شد
دل با صد اهتمام ندید از لب تو کام
نومید آخر از تو به سعی تمام شد
در کین زمانه را شده شرمایه فریب
شرین لبی که جانم ازو تلخکام شد
میلی به لطف او ننهی دل، که پیش ازین
مخصوص بنده بود نگاهی که عام شد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ز نیازمندی من،‌ گرش احتراز باشد
نکنم ازو شکایت، که گناه ناز باشد
به دل پر از شکایت، سر حرف باز کردم
تو مدار گوش با من، که سخن دراز باشد
ز گلی فتاده گویا، به دل تو خارخاری
که به ناز چشم مستت، اثر نیاز باشد
ز کجاست بخت آنم، که نهانی از رقیبان
نظری کنی به سویم،‌ که بیان راز باشد
به کسی فتاده کارم، که به صد خلاف وعده
نه به عذرخواهی آید، نه بهانه‌ساز باشد
به رهی که با رقیبان گذریّ و سوی میلی
نگهی کنی، چه گویم که چه جانگداز باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
بس که در دل کار، پیکان خدنگ یار کرد
ناله‌ای کز دل بر‌آوردم، به دلها کار کرد
تا نباشم فارغ‌البال از دل پرکینه‌اش
از من آزاری که در دل داشت یار، اظهار کرد
از دل پر آرزویم شرمساریها کشید
از تو هر حسرت که جا در خاطر افگار کرد
جان فدای ساده‌لوحیها، که بعد از صد خلاف
خوشدلم باز از فریب وعده دیدار کرد
تا بسوزم بهر عمری کان به ناکامی گذشت
بعد ایامی رسید و گرمی بسیار کرد
با وجود آ‌نکه میلی در کمال عجز بود
آمد آن بی‌رحم و جانبداری اغیار کرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
باز مژگان ترم نوباوه خوناب کرد
باز چشم خونفشانم خیر باد خواب کرد
دوش دل را دیده حیران نوید وصل داد
هر نگاه گرم کان خورشید عالمتاب کرد
قحط شد در خشکسال هجر چون باران وصل
صبر را در بحر عشقم گوهر نایاب کرد
بارها دادم قرار شکوه ناکردن ز یار
غیرت دیدن به اغیارش، مرا بی‌تاب کرد
دید مژگان ترا میلیّ و شد در اضطراب
همچو صیدی کو نظر بر خنجر قصّاب کرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
کامی ز لب لعل تو دیدن نگذارند
یعنی سخنی از تو شنیدن نگذارند
آن طفل ز نظّاره قتلم چو کند ذوق
اغیار ز رشکم به تپیدن نگذارند
چشمان کمندافکن صیاد وش تو
صیدی که ببینند، رمیدن نگذارند
ترکان دو چشم تو پی حسرت دلها
گویند سخنها و شنیدن نگذارند
خواهند که معلوم شود راز نهانم
اغیار، گرش نامه دریدن نگذارند
گر باد شود در طلب وصل تو میلی
اغیار به گرد تو رسیدن نگذارند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
چو سرو قد تو از می به پیچ و تاب درآید
چو باد سرد مرا دل به اضطراب درآید
درآ به عزم صبوحی چو آفتاب صباحی
که بخت ناشده بیدار من، ز خواب درآید
چو با خیال تو شبها به گفت‌وگوی در آیم
ز درد دل نگذارم که در جواب درآید
بر آن سرم که زبان گر به پرسشم بگشاید
کنم ازو گله چندان‌که در عتاب درآید
فغان ازانکه کند عزم کلبه من و بر در
کسی ببیند و نتواند از حجاب درآید
چو غنچه، پردگیی کز حجاب رو ننمودی
کنون چو شمع به هر مجلسی خراب درآید
خدنگ او ننهد پا به منزل دل میلی
کسی ز بهر چه در منزل خراب درآید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
از نخل او امید نوا داشتم، نشد
بر عهد او گمان وفا داشتم، نشد
بیم عقوبتی ز بلا داشتم، رسید
چشم اجابتی ز دعا داشتم، نشد
ای اشک بی‌سرایت و ای آه بی‌‌اثر
امیدواریی به شما داشتم، نشد
آن دم که چشمش از مژه خنجر کشیده بود
چشم رعایتی ز حیا داشتم، نشد
گفتم اجل ز هجر خلاصم کند،‌ نکرد
این درد را امید دوا داشتم، نشد
میلی چو مرغ دام، امید فراغ بال
در قید آن دو زلف دوتا داشتم، نشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
دل چون ز بی‌وفایی او یاد می‌کند
پیش خیال او گله بنیاد می‌کند
زان گونه گرم خواهش داد است از تو دل
کش داد می‌دهیّ و همان داد می‌کند
پیغام قتل کز تو رقیب آورد به من
نومیدی‌ام ببین که مرا شاد می‌کند
قتل مرا کرشمه جلاد او بس است
بیهوده شحنه اجل امداد می‌کند
از ذوق من به بند تو خلقی فتاده‌اند
صید تو کار آهوی صیاد می‌کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
از مستی شب، زلف تو بی‌تاب نماید
از آتش می، لعل تو بی‌آب نماید
حسن تو ز آسیب نگاه هوس‌آلود
چون مجلس بر هم زده اسباب نماید
هر چشم زدن، آهوی ناخفته شب تو
اظهار خمار و هوس خواب نماید
مژگان تو در پیش سر افکنده ازین شرم
کر چشم تو آثار می‌ناب نماید
کیفیت امشب گذرا بوده که امروز
از رنج خمار این‌همه بی‌تاب نماید
چون اشک من آن خانه‌نشین پرده‌دری کرد
از شرم،‌ کنون چون در نایاب نماید
میلی شده پابسته آن زلف و به چشمش
مژگان تو چون خنجر قصاب نماید