عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۴
ز بامداد دلم می‌پرد به سودایی
چو وامدار مرا می‌کند تقاضایی
عجب به خواب چه دیده‌ست دوش این دل من
که هست در سرم امروز شور و صفرایی؟
ولی دلم چه کند؟ چون موکلان قضا
همی‌رسند پیاپی، به دل ز بالایی؟
پر است خانهٔ دل از موکل عجمی
که نیست یک سر سوزن، بهانه را جایی
بهانه نیست، وگر هست، کو زبان و دلی؟
گریز نیست، وگر هست، کو مرا پایی؟
جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه
روان و رقص کنانیم، تا به دریایی
اگر چه سیل بنالد، ز راه ناهموار
قدم قدم بودش در سفر تماشایی
چگونه زار ننالم، من از کسی که گرفت
به هر دو دست و دهان، او مرا چو سرنایی؟
هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان
خبر ندارد کو را نماند فردایی
غلام عشقم، کو نقد وقت می‌جوید
نه وعده دارد و نه نسیه‌یی و نی رایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۰
اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری
به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست
یقین بدان که تو در عشق شاه، مختصری
ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی
که خشم حق نبود همچو کینهٔ بشری
چو غیر گوهر معشوق، گوهری دانی
تو را گهر نپذیرد، ازان که بدگهری
وگر چو حامله لرزان شوی، به هر بویی
ز حاملان امانت، بدان که بو نبری
پسند خویش رها کن، پسند دوست طلب
که ماند از شکر آن کس که او کند شکری
ز ذوق خویش مگو با کسی که هم دل نیست
ازان که او دگر است و تو خود کسی دگری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۱
دلا، همای وصالی، بپر، چرا نپری؟
تو را کسی نشناسد، نه آدمی، نه پری
تو دلبری، نه دلی، لیک بهر حیله و مکر
به شکل دل شده‌یی، تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
روان چرات نیابد، چو پر و بال وی‌یی؟
نظر چرات نبیند، چو مایهٔ نظری
چه زهره دارد توبه، که با تو توبه کند؟
خبر که باشد تا با تو ماندش خبری؟
چه باشد آن مس مسکین، چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری؟
کی است دانهٔ مسکین، چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری؟
کی است هیزم مسکین، که چون فتد در نار
بدل نگردد هیزم به شعلهٔ شرری؟
ستاره‌هاست همه عقل‌ها و دانش‌ها
تو آفتاب جهانی، که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند ازو، چون تو شاه بر اثری
کی‌ام بگو من مسکین، که با تو من مانم؟
فنا شوم من و صد من، چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشته است ز اوهام جبری و قدری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۲
به من نگر، که به جز من، به هر که درنگری
یقین شود که ز عشق خدای بی‌خبری
بدان رخی بنگر کو نمک ز حق دارد
بود که ناگه ازان رخ، تو دولتی ببری
تو را چو عقل پدر بوده است، و تن مادر
جمال روی پدر درنگر، اگر پسری
بدان که پیر سراسر صفات حق باشد
وگر چه پیر نماید به صورت بشری
به پیش تو چو کف است و به وصف خود دریا
به چشم خلق مقیم است و هر دم او سفری
هنوز مشکل مانده‌ست حال پیر تو را
هزار آیت کبریٰ درو، چه بی‌هنری؟
رسید صورت روحانی‌یی به مریم دل
ز بارگاه، منزه ز خشکی و ز تری
ازان نفس که درو سر روح پنهان شد
بکرد حامله دل را رسول ره گذری
ایا دلی که تو حامل شدی ازان خسرو
به وقت جنبش آن حمل تا درو نگری
چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی
چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۸
ز آب، تشنه گرفته‌ست خشم می‌بینی
گرسنه آمد و با نان همی‌کند بینی
ز آفتاب گرفته‌ست خشم گازر نیز
زهی حماقت و ادبیر و جهل و گرگینی
تو را که معدن زر پیش خود همی‌خواند
نمی‌روی و قراضه ز خاک می‌چینی
قراضه‌هاست ز حسن ازل درین خوبان
در آب و گل به چه آمد؟ پی خوش آیینی
چو کان حسن بچیند قراضه‌ها ز بتان
به آب و گل بنماید که آن نه‌یی، اینی
تو جهد کن که سراسر، همه قراضه شوی
روی به معدن خود، زان که جمله زرینی
به شهد جذبه، من آب جفا بیامیزم
که شهد صرف، گلو گیردت ز شیرینی
به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را
کشانه شو سوی من، گر چه لنگ تخمینی
کشیدمت، نه دعاها کشند آمین را؟
تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی؟
اگر تو می‌نروی، آن کرم تو را بکشد
چنین کند کرم و رحمت سلاطینی
وگر درشت کشد مر تو را، مترسان دل
که یوسف است کشنده، تو ابن یامینی
به تهمت و به درشتی و دزدی‌اش بکشید
که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی
چو خلوت آمد، گفتش که من قرین توام
تو لایقی بر من، من دعا، تو آمینی
دران مکان که مکان نیست، قصرها داری
درین مکان فنا، چون حریص تمکینی؟
هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن
تو از لجاج کنون احمدی و پارینی
فداک روح حیاتی فانت تحیینی
وانت تخلص دیباجتی من الطین
و انت تلبس روحی مکرما حللا
بها اعیش و تکفیننی لتکفینی
ایا مفجر عین تقر عینای
سقاؤها سکراتی و شربها دینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۲
رهید جان دوم، از خودی و از هستی
شده‌ست صید شهنشاه خویش، در مستی
زهی وجود که جان یافت درعدم، ناگاه
زهی بلند که جان گشت، در چنین پستی
درست گشت مرا، آنچه من ندانستم
چو در درستی ای مه، مرا تو بشکستی
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
چو خون بجستم از تن، زهی سبک دستی
طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم
که مژده ده، که ز رنج وجود، وارستی
ز شمس تبریز این جنس‌ها بخر، بفروش
نه بحر را تو زبونی، نه بستۀ شستی
ز انتظار رهیدی، که کی صبا بوزد
ز نقدهاش چو آن کیسه، بر کمر بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۴
به جان تو که بگویی وطن کجا داری
که سخت فتنۀ عقلی و خصم هشیاری
چو خارپشت، سر اندرکشید عقل امروز
که ساقی می گلگون و رشک گلزاری
سماع باره نبودم، تو از رهم بردی
به مکر راه زن صد هزار طراری
به گوش چرخ چه گفتی، که یاوه گرد شده ست
به گوش ابر چه گفتی، که کرد درباری
به خاک هم چه نمودی، که گشت آبستن
ز باد هم چه ربودی، که می‌کند زاری
به کوه‌ها، چه سپردی، که گنج ساز شدند
به بحرها تو بیاموختی گهرباری
به گوش کفر چه گفتی، که چشم و گوش ببست
به گوش عقل چه گفتی، که گشت انواری
چگونه از کف غم می‌رهانی‌ام در خواب
چگونه در غم وامی کشی به بیداری
به مثل خواب هزاران طریق و چاره‌ستت
که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری
چنان که عارف، بیدار و خفته از دنیا
ز خار رست کسی که سرش تو می‌خاری
به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک
چه داده‌یی تو که بی‌پر کنند طیاری
به ذره‌های پرنده، چه نغمه از تو رسید
که گر به کوه رسانی، همش به رقص آری
دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی
چنان که با تو همی‌پیچد او به مکاری
دمی که درندمی تو، تهی شوند چو خیک
نه های و هوی بماند، نه زور و رهواری
خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار
کشان کشان تو مرا سوی گفت می‌آری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۵
به حق آن که تو جان و جهان، جهانداری
مرا چنان که بپرورده‌یی، چنان داری
به حق حلقۀ عزت، که دام حلق من است
مرا به حلقۀ مستان و سرخوشان داری
به حق جان عظیمی، که جان نتیجۀ اوست
چنان کنی که مرا در میان جان داری
به حق گنج نهانی، که در خرابۀ ماست
مرا ز چشم همه مردمان نهان داری
به حق باغی کز چشم خلق پنهان است
رخ نژند مرا همچو ارغوان داری
به حق بام بلندی که صومعه‌ی ملک است
مرا به بام برآری، چو نردبان داری
دری که هیچ نبستی به روی ما، دربند
اگر ز راحت و از سود ما زیان داری
چو از فغان تو نزدیک تر به تو یار است
چه حکمت است که نزدیک را فغان داری
در آفرینش عالم، چو حکمت اظهار است
تو نیز ظاهر می‌کن، اگر بیان داری
به برج آتش فرمود دیگ پالان کن
برای پختن خامی، چو دیگدان داری
به برج آبی فرمود خاک را تر کن
به شکر آن که درون چشمۀ روان داری
به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما
که از گشایش بی‌چون ما نشان داری
به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن
دگر بگو چه کنی، چون هنر همان داری؟
چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را
برای حکمت اظهار اگر عیان داری
هر آن که او هنری دارد، او همی‌کوشد
که شهره گردد در دانش و عنان داری
هنروری که بپوشد هنر، غرض آن است
که شهره گردد در ستر و در نهان داری
وگر به ستر بپوشد هنر غرض آن است
که شهره گردد در دانش و صوان داری
نه انبیا که رسیدند، بهر اظهارند؟
که ای نتیجۀ خاک، از درونه کان داری
که من به تن بشرمثلکم بدم، وکنون
مقام گنجم و تو حبه‌یی ازان داری
منم دل تو، دل از خود مجوی، از من جوی
مرید پیر شو، ار دولت جوان داری
اگر ز خویش بدانی مرا، ندانی خویش
درون خویش بسی رنج و امتحان داری
بیا، تو جزو منی، جزو را ز کل مسکل
بچفس بر کل، زیرا کل کلان داری
گمان که جزو یقین است، شد یقین ز یقین
وگر جدا هلی‌اش از یقین، گمان داری
دلیل سود ندارد تو را، دلیل منم
چو بی‌منی، نرهی، گر دلیل لان داری
اگر دعا نکنم، لطف او همی‌گوید
که سرد و بسته چرایی؟ بگو، زبان داری
بگفتمش که چو جانم روان شود از تن
شعار شعر مرا با روان، روان داری
جواب داد مرا لطف او که ای طالب
خود این شده‌ست ز اول، چه دل طپان داری؟
دلا بگو تو تمام سخن، دهان بستیم
سخن تو گوی، که گفتار جاودان داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۶
شبی که دررسد از عشق، پیک بیداری
بگیرد از سر عشاق خواب، بیزاری
ستاره سجده کند، ماه و زهره حال آرد
رها کن خرد و عقل، سیر و رهواری
زهی شبی که چنان نجم، در طلوع آید
به روز روشن بدهد، صفات ستاری
ز ابتدای جهان، تا به انتهای جهان
کسی ندید چنین بی‌هشی و هشیاری
تو خواه برجه و خواهی فروجه، این نبود
که زهره دارد با آفتاب سیاری؟
طمع مدار که امشب بر تو آید خواب
که برنشست به سیران، خدیو بیداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۸
حرام گشت ازین پس فغان و غم خواری
بهشت گشت جهان، زان که تو جهانداری
مثال ده که نروید ز سینه خار غمی
مثال ده که کند ابر غم، گهرباری
مثال ده که نیاید ز صبح غمازی
مثال ده که نگردد، جهان به شب تاری
مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت
مثال ده که کند توبه خار از خاری
مثال ده که رهد حرص از گداچشمی
مثال ده که طمع وارهد ز طراری
مثال گر ندهی، حسن بی‌مثال تو بس
که مستی دل و جان است و خصم هشیاری
چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد
به آفتاب نظر می‌کند، به صد خواری
ز رشک نیشکرت، نی هزار ناله کند
ز چنگ هجر تو گیرند چنگ‌ها زاری
ز تف عشق تو سوزی ست، در دل آتش
هم از هوای تو دارد، هوا سبک ساری
برای خدمت تو آب در سجود رود
ز درد توست برین خاک رنگ بیماری
ز عشق تابش خورشید تو، به وقت طلوع
بلند کرد سر آن کوه، نی ز جباری
که تا نخست برو تابد آن تف خورشید
نخست او کند آن نور را خریداری
تنا ز کوه بیاموز، سر به بالا دار
که کان عشق خدایی، نه کم ز کهساری
مکن به زیر و به بالا، به لامکان کن سر
که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری
به دل نگر، که دل تو برون شش جهت است
که دل تو را برهاند ازین جگرخواری
روانه باش به اسرار و می تماشا کن
ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری
چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری
چو نی برو ز نی‌یی، جانب شکرباری
حلاوت شکر او گلوی من بگرفت
بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری
بگو به عشق که ای عشق، خوش گلوگیری
گه جفا و وفا، خوب و خوب کرداری
گلو چو سخت بگیری، سبک برآید جان
درآیدم ز تو جان، چون گلوم افشاری
گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری، صد گلو تو بسپاری
ز کودکی تو به پیری، روانه‌یی و دوان
ولیکن، آن حرکت نیست فاش و اظهاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۰
بجه بجه ز جهان، تا شه جهان باشی
شکر ستان هله، تا تو شکرستان باشی
بجه بجه چو شهاب از برای کشتن دیو
چو ز اختری بجهی، قطب آسمان باشی
چو عزم بحر کند نوح، کشتی‌اش باشی
رود به چرخ مسیحا، تو نردبان باشی
گهی چو عیسی مریم، طبیب جان گردی
گهی چو موسی عمران روی، شبان باشی
ز بهر پختن تو آتشی‌ست روحانی
چو پس جهی چو زنان، خام قلتبان باشی
ز آتش ار نگریزی، تمام پخته شوی
چو نان پخته، رئیس و عزیز خوان باشی
چو خوان برآیی و اخوان تو را قبول کنند
مثال نان مدد جان شوی و جان باشی
اگر چه معدن رنجی، به صبر، گنج شوی
اگر چه خانۀ عیبی، تو غیب دان باشی
من این بگفتم و از آسمان ندا آمد
به گوش جان که چنین گر شوی، چنان باشی
خمش دهان پی آن است تا شکرخایی
نه آن که سست فکندی، زنخ زنان باشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۳
نگفتمت که تو سلطان خوب رویانی؟
به جای سبزه تو از خاک، خوب، رویانی
هزار یوسف زیبا، برآید از هر چاه
چو چرخه و رسن حسن را بگردانی
ز بس روندأ جانباز، جان شده‌ست ارزان
به عهد عشق تو منسوخ شد گران جانی
به پیش عاشق صادق، چه جان، چه بند تره
دلا ملرز چو برگ ار ازین گلستانی
چه داند و چه شناسد، نوای بلبل مست
کلاغ بهمنی و لکلک بیابانی؟
چو اشتهای کریمی به لوت صادق شد
گران نباشد بارانی‌یی به بورانی
نه کمتری تو ز پروانه و حبیب از شمع
وگر کمی ز پر او، چه باد پرانی؟
هزار جان مقدس، بهای جان خسیس
همی‌دهد به کرم یار، اینت ارزانی
سجود کرد تو را آفتاب وقت غروب
ببرد دولت و پیروزی‌یی به پیشانی
کسی که ذوق پریشانی چنین غم یافت
دگر نگوید یا رب، مده پریشانی
خموش باش و چو ماهی، در آب رو، پنهان
که دید پشه که او می‌کند سلیمانی؟
سوار باد هوا گشت، پشهٔ دل من
بهل تو دعوت عامان، چو زاهل عمانی
خمش که خوان بنهادند، وقت خوردن شد
حریف صرفه برد، گر تمام برخوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۴
بگو به جان مسافر ز رنج‌ها چونی؟
ز رنج‌های جهان و ز رنج ما چونی؟
تو همچو عیسی و اندیشه‌ها جهودانند
ز مکر و فعل جهودان، بگو مرا چونی؟
ز دشمنان و ز بیگانگان، زیانت نیست
که از دو چشم تو دورند، زآشنا چونی؟
ایا کسی که خوشی، با وفا و صحبت خلق
بپرسمت، ز وفاهای بی‌وفا چونی؟
تو همچو مرغ ز باز اجل گریزانی
ز ترس و جهد پریدن، درین هوا چونی؟
اجل حیات تو است ار چه صورتش مرگ است
اگر نه غافلی از وی، گریزپا چونی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۵
ازین درخت بدان شاخ و بر نمی‌بینی
سه شاخ داری، کور و کری و گرگینی
میان آب دری و ز آب می‌پرسی
میان گنج زری، مس قلب می‌چینی
خدات گوید تدبیر چشم روشن کن
تو چشم را بگذاری و می‌کنی بینی
اگرچه تیره‌شبی، رو به صبح صادق آر
مگو که صبحم صبحی، ولی دروغینی
رسید نعرۀ عشرت ز ناصر منصور
غدوت اشربها والخمار یسقینی
مجردان همه شب، نقل و باده می‌نوشند
درین خوشی که در افواه سابق الدینی
مثال دنب ز پس مانده‌یی، ز سرمستان
تو مست بستر گرمی، حریف بالینی
چو غافلی ز ثواب و مقام مسکینان
مراقب ذهبی، دشمن مساکینی
گل است قوت تو همچون زنان آبستن
تو را ازان چه که در روضه و بساتینی؟
دی و بهار همه سال مار خاک خورد
اگر انار زند خنده، تین کند تینی
اگر چه نقش لطیفی، نه سر به سر نقشی
وگر چه زادهٔ طینی، نه سر به سر طینی
هلا، خموش که دیوان دف تو تر کردند
کانیس دفتری و طالب دواوینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۰
ببست خواب مرا جادوانه دلداری
به زیر سنگ نهان کرد و در بن غاری
به خواب هم نتوان دید خواب چشم مرا
چو مرده‌یی که درافتاد در نمکساری
کجاست خواب و کجا چشم؟ و کو قرار دلی؟
کجا گذارد این فتنه، صبر صباری؟
اگر چه کوه بود، عقل همچو که بپرد
ببین چه صرصر باهیبت است این، باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۱
کسی که باده خورد بامداد زین ساقی
خمار چشم خوشش بین و فهم کن باقی
به ناشتاب، سعادت مرا رسید شتاب
چنان که کعبه بیاید، به نزد آفاقی
بیا، حیات همه ساقیان، بپیما زود
شراب لعل خدایی خاص رواقی
هزار جام پر از زهر داده بود فراق
رسید معدن تریاق و کرد تریاقی
بیا که دولت نو یافت از تو بخت جوان
بیا که خلعت نو یافت از تو مشتاقی
چگونه خنده بپوشم؟ انار خندانم
نبات و قند نتاند نمود سماقی
تویی که جفت کنی هر یتیم را به مراد
که هیچ جفت نداری، به مکرمت، طاقی
جهان لهو و لعب، کودکانه باده دهد
ز توست مستی بالغ، که زفت سغراقی
به گرد خانهٔ دل، مار غم‌‌ همی‌گردد
بکند دیدهٔ ماران، زمرد راقی
برآ، در آینه شو، یا ز پیش چشمم دور
که زنگ قیصر روم و عدو احداقی
نماید آینه‌ام عکس روی و قانع نیست
صور نماید و بخشد مزید براقی
ازین گذر کن، کامروز تا به شب عیش است
خراب و مست دریدیم، دلق زراقی
بریز بر سر و ریشش سبوی می امروز
هر آن که دم زند از عقل و خوب اخلاقی
چراغ قصر جهان، قیصر من است امروز
به برق عارض رومی و چشم قفچاقی
به باد باده پراکنده گشت ابر سخن
فرست بادهٔ‌ بی‌ابر را، که رزاقی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۹
کالی تیشی آیانسو، ای افندی چلبی
نیم شب بر بام مایی، تا که را می‌طلبی
گه سیه پوش و عصا، که منم کالویروس
گه عمامه و نیزه‌یی، که غریبم عربی
هرچه هستی ای امیر، سخت مستی شیرگیر
هر زبان خواهی بگو، خسروا، شیرین لبی
ارتمی آغاپسو، کایکاپر ترا
نور حقی یا حقی، یا فرشته یا نبی
چون غم دل می‌خورم، رحم بر دل می‌برم
کی دل مسکین، چرا در چنین تاب و تبی؟
دل‌‌ همی‌گوید که تو از کجا، من از کجا؟
من دلم، تو قالبی، رو‌‌ همی‌کن قالبی
پوست‌‌ها را رنگ‌ها، مغزها را ذوق‌ها
پوست‌‌ها با مغزها کی کند هم مذهبی؟
کالی میرا لییری، پوستن کالاستن
شب شما را روز شد، نیست شب‌‌ها را شبی
اشکلفیس چلپی، انپا پیسوایلادو
سردهی کن لحظه‌یی، زان که شیرین مشربی
من خمش کردم، مرا‌ بی‌زبان تعلیم ده
آنچ ازو لرزد دل مشرقی و مغربی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۴
عشق تو خواند مرا کز من چه می‌گذری؟
نیکو نگر، که منم آن را که می‌نگری
من نزل و منزل تو، من برده‌ام دل تو
که جان ز من ببری، والله که جان نبری
این شمع و خانه منم، این دام و دانه منم
زین دام‌ بی‌خبری، چون دانه می‌شمری
دوری ز میوهٔ ما، چون برگ می‌طلبی
دوری ز شیوهٔ ما، زیرا که شیوه گری
اندر قیامت ما، هر لحظه حشر نو است
زین حشر‌ بی‌خبرند، این مردم حشری
ارواح بر فلکند، پران به قول نبی
ارواح امتنا فی اطیر خضر
زان طالب فلکند، کز جوهر ملکند
انظر الیٰ ملک فی صورة البشر
این روح گرد بدن، چون چرخ گرد زمین
فالجسم جامدة، و الروح فی السفر
زین برج‌‌ها بگذر، چون هم پر ملکی
واطلع علیٰ افق کالشمس و القمر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۹
نشانت که جوید؟ که تو‌ بی‌نشانی
مکانت که یابد؟ که تو‌ بی‌مکانی
چه صورت کنیمت؟ که صورت نبندی
که کف است صورت، به بحر معانی
ازان سوی پرده، چه شهری شگرف است
که عالم از آن جاست یک ارمغانی
به نو نو هلالی، به نو نو خیالی
رسد، تا نماند حقیقت نهانی
گدارو مباش و مزن هر دری را
که هر چیز را که بجویی، تو آنی
دلا خیمهٔ خود برین آسمان زن
مگو که نتانم، بلی می‌توانی
مددهای جانت همه زآسمان است
ازان سو رسیدی، همان سوی رانی
گمان‌های ناخوش برد بر تو دل‌ها
نداند که تو حاضر هر گمانی
به چه عذر آرد؟ چه روپوش دارد؟
که تو نانوشته، غرض را بخوانی
خنک آن زمانی، که ساقی تو باشی
بریزی تو بر ما، قدح‌های جانی
ز سر گیرد این دل، عروج منازل
ز سر گیرد این تن، مزاج جوانی
خنک آن زمانی، که هر پارهٔ ما
به رقص اندرآید که ربی سقانی
گرانی نماند در آن جا و غیری
که گیرد سر مست از وی گرانی
به گفت اندرآیند اجزای خامش
چنان که تو ناطق در آن خیره مانی
چه‌‌ها می‌کند مادر نفس کلی
که تا‌ بی‌لسانی، بیابد لسانی
ایا نفس کلی، به هر دم کیاست
کی‌ات می‌فرستد، به رسم نهانی؟
مگو عقل کلی، که آن عقل کل را
به هر دم کسی می‌کند مستعانی
که آن عقل کلی، شود جهل کلی
گر آبی نیابد ز بحر معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۱
هم ایثار کردی، هم ایثار گفتی
که از جور دوری و با لطف جفتی
چراغ خدایی، به جایی که آیی
حیات جهانی، به هر جا که افتی
تو قانون شادی به عالم نهادی
چه‌‌ها بخش کردی، چه درها که سفتی
ولیکن ز مستان، به مکر و به دستان
شرابی‌‌ست نادر، که آن را نهفتی
به بازار راعی، چه نادرمتاعی
به جان ار فروشی یکی عشوه، مفتی
به زیر و به بالا، تو بودی معلا
فلک را دریدی، چمن را شکفتی
به صورت ز خاکی، وزین خاک پاکی
چو پاکان گردون، نخوردی، نخفتی
تو کن شرح این را که در هر بیانی
چو باد جنوبی غبارات رفتی