عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آن کس که شبی دیده بیدار ندارد
راهی به سراپرده اسرار ندارد
یک مست می شوق در این مدرسه‌ها نیست
قربان خرابات که هشیار ندارد
فریاد از آن دیده که بی‌ دوست نگرید
ای وای بر آن دل که غم یار ندارد
از کینه بپرداز دل ای سینه که هرگز
راهی به وصال آینه تار ندارد
در طینت بد پند و نصیحت ندهد سود
کاری به قضا کج‌روی مار ندارد
در گردن یک شیخ ریاکار ندیدیم
یک سبحه که صد رشته زنار ندارد
قصاب در این قافله تجّار وفاییم
داریم متاعی که خریدار ندارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
شده‌ست از بس که روز از ماه و ماه از سال رسواتر
مرا هر لحظه گردد صورت احوال رسواتر
مکن دل پایبند شاهد دنیا که در محفل
کند معشوقه بدشکل را خلخال رسواتر
ندانم صیدگاه کیست این صحرای پر وحشت
که از صید گرفتار است فارغ‌بال رسواتر
قلندرمشربان را پرده‌پوشی کی بود لازم
در این ره کوچک ابدال است از ابدال رسواتر
ز بی‌تابی ره سیلاب را کی‌ می‌توان بستن
کند نوکیسه را هر دم غرور مال رسواتر
گذشت از حد تو را رسوایی ای قصاب می‌ترسم
که سازد روز حشرت نامه اعمال رسواتر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
گر در این ظلمت چراغی پیش پا می‌داشتم
راه بر سرچشمه آب بقا می‌داشتم
سرنگون از چه نمی‌افتادم از خود بی‌خبر
چشم اگر بر نقش پای رهنما می‌داشتم
می‌زدم بر سنگ بس رنجیده‌ام از روزگار
گر به کف آیینه گیتی‌نما می‌داشتم
می‌شدم در زیر بار منت گردون هلاک
گر جُوی در زیر این نه آسیا می‌داشتم
پای همت می‌زدم بر فرق چرخ مستعار
تکیه‌ای گر بر سریر بوریا می‌داشتم
دیده‌ام زین خاکدان می شد سفید از انتظار
گر ز دست خلق چشم توتیا می‌داشتم
خرمنم را باد غم می‌داد بر باد فنا
گر ز کشت دهر یک جو مدعا می‌داشتم
پاک می‌سودم به هم ز افسوس تا گلگون شود
هر دو کف گر خواهش رنگ حنا می‌داشتم
اولین گامم نخستین پایه معراج بود
آنچه در سر هست اگر در زیر پا می‌داشتم
دیده گر می‌دوختم از سیم قلب روزگار
در نظر اکسیر بهر کیمیا می‌داشتم
می‌گذشتم گر ز جسم عاریت چون بوی گل
جا در آغوش و بر باد صبا می‌داشتم
دولت تیزی که زیر تیغ خون‌ریز تو بود
من طمع از سایه بال هما می‌داشتم
کاش جای توتیا قصاب روز واپسین
در نظر قدری ز خاک کربلا می‌داشتم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
مست صهبای تو در هر گذری نیست که نیست
زانکه سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
سینه گنجینۀ عشق تو و از لخت جگر
لعل رمانی و والا گهری نیست که نیست
همتی بدرقۀ راه من گمشده کن
راه عشقست ز هر سو خطری نیست که نیست
نخل شکر بر تو زهر غم آورده ببار
سرو آزاد ترا برگ و بری نیست که نیست
دست بیداد بیند ای فلک سفله پرست
ورنه این مظلمه را دادگری نیست که نیست
صبح امید مرا تیره تر از شام مکن
که مرا شعلۀ آه سحری نیست که نیست
عشق در پرده اگر باخته ام می دانم
با چنین شور و نوا پرده دری نیست که نیست
گرچه از بزم تو مهجور و بصورت دورم
لیکم از عالم معنی خبری نیست که نیست
مفتقر خود بنظر بازی اگر می نازد
تا بدانند که صاحب نظری نیست که نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
گرچه عمریست که دل از غم عشقت ریش است
لیک چندیست که این غائله بیش از پیش است
بهرۀ من همه زان نخل شکر بر زهر است
قسمت من همه زان چشمۀ نوشین نیش است
هر که شد طرۀ هندوی ترا حلقه بگوش
گر بگویند عجب نیست که کافر کیش است
عاشق اندیشه ندارد ز بدو نیک جهان
آری اندیشه گری پیشۀ دور اندیش است
هر که در حلقۀ آن زلف پریشان زده دست
پای او بر سر هر تفرقه و تشویش است
کامرانیّ دو گیتی طمع خام بود
همت عاشق دلسوخته از آن بیش است
روی در خلوت دل کن که تو بیگانه نئی
آنچه سالک طلبد گر نگرد در خویش است
مفتقر همت پاکان ز قلندر مطلب
هر که در فقر و فنا زد قدمی درویش است
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۰
بقای عمر در این خاکدان فانی نیست
جهان پر از غم و امید شادمانی نیست
گل مراد از این آب و گل چه میجوئی
که در ریاض جهان بوی کامرانی نیست
برای صحبت یاران مهربان کریم
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل
که اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
دوام عیش و بقا میوه ایست بس شیرین
ولی چه سود که در باغ زندگانی نیست
مرا تحمل جور زمانه هست ولیک
ز دوست طاقت دوری چنانکه دانی نیست
بیا و از سر جان خیز ورنه رو بنشین
که کار اهل وفا غیر جان فشانی نیست
بهار عمر به وقت خزان رسید حسین
دگر حلاوت نوباوه ی جوانی نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۲
یاری که ز جان دوسترش داشته بودم
وندر دل و جان تخم غمش کاشته بودم
وز بندگی آن شه خوبان زمانه
صد رایت اقبال برافراشته بودم
از بهر شرف خاک قدمهاش چو سرمه
در چشم جهان بین خود انباشته بودم
دامن ز جهان و بر دامان هوایش
از دست دل غمزده نگذاشته بودم
پنداشته بودم که شود مونس جانم
اکنون نه چنانست که پنداشته بودم
انگاشته بودم که شوم محرم رازش
بودست خطا آنچه من انگاشته بودم
بگذاشت مرا همچو حسین و بدلش هم
نگذاشت که آشفته دلی داشته بودم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷ - در زمان معزولی در شکایت از روزگار سروده
دلا تا کی شکست از دست هر پیمان شکن بینی
برآی از سینه کاین ها جمله زین بیت الحزن بینی
برو بیرون ازین خانه، ببر از خویش و بیگانه
کزین دیوان دیوانه، گزند جان و تن بینی
سفر یک قطعه از نیران بود حب وطن ز ایمان
ولی صدره سفر خوش تر، چو خواری در وطن بینی
درین دور ز من، طور زغن نیکو بود اما،
تو این طالع نخواهی دید تا گور و کفن بینی
چو عنقا باشی و معدوم باشی زان وجودی به،
که خودرا گاه ماده، گاه نر، هم چون زغن بینی
نه مرغ خانه کز بهردمی آب و کفی دانه
گهی جور زن و گاهی جفای باب زن بینی
همان به ترکه چون پروانه گرت آتش به جان افتد
ز شمع انجمن نز شعله خار و کون بینی
و گر چون کبک کهساری، ترا زخمی رسد کاری
ز شصت تیر زن باری نه دست پیرزن بینی
تو ای طوطی که در هندوستان بس دوستان داری
چو این مسکین چرا در مسکن دشمن سکن بینی؟
ترا غم خصم دیرینه است و هم خانه درین سینه
وزان بی رحم پرکینه، بس آفات و فتن بینی
چرا در خانه دشمن چو محبوسان کنی مسکن
مگر در پای جان چون من زلطف شه رسن بینی؟
پرت بشکسته، بالت بسته، حالت خسته، پس آن گه،
هوس داری که در کنج قفس طرف چمن بینی؟
اگر داری هوس، بشکن قفس، برکش نفس تا پس،
بساط باغ و راغ و جلوه سرو و سمن بینی
به باغ اندر شوی تا زان و نازان با هم آوازان،
طرب های نو از دنبال غم های کهن بینی
ز حلقوم شب آویز ارغنون بر ارغوان خواهی
ز مرغان سحر خیز انجمن پر نسترن بینی
بیا زین تنگنا بیرون، ممان چون بوم در ویران
که آفت از نشستن، راحت از بیرون شدن بینی
جهانی را سهر شب تا سحر از دست تست و تو،
طمع داری در اطراف مقل کحل و سن بینی
تو خود با ترک خون ریزی، چو بنشینی و برخیزی
هرآنچ از چشم او بینی چرا از چشم من بینی؟
مگر از خیل خدام شهنشاه جهانی تو
که جرم دیگران را زین ضعیف ممتحن بینی؟
تو هم از رای و تدبیر من ار سر ، وازنی شاید،
خیانت پیشگان را پیش کار و موتمن بینی
خیانت پیشه کردی با من و خوش داشتی زیرا ،
چو مدبر را، مدبر، راه زن را رای زن بینی
محق را مبطل انگاری و محسن را مسی، آن گه
بلیدی را بلد خوانی، حسودی را حسن بینی
زفافی یا مصافی پیش اگر آید خجل گردی
چو باطل را بطل دانی، و خاتون را، ختن بینی
تو از فکر غزا و بکر عذرا در گذر ورنه،
شوی رسوا چو زین زن خصلتان عجز و عنن بینی
بیا بگذر ازین سودا که من خود کافرم زین ها،
اگر جز روی شید و شین و رنگ و مکر و فن بینی
به گاه لاف و هنگام گزاف ار مردشان دیدی
نگه کن تا به وقت کارشان کم تر ز زن بینی
همه گندم نما و جو فروشند ار نه یک من جو،
چو بدهند از چه در دنبال آن صد بار من بینی؟
تو خود کوه ار شوی کاهی، چو یک پر کاهشان خواهی
ببر زیشان طمع کاین کاستن از خواستن بینی
مده از عشق آخور، هم چو خر، تن زیر بار اندر
که بس بار محن آخر درین دار محن بینی
ز آخور دور شو، گر خرشوی، خرگور شو، باری،
که نه آب و علف خواهی و نه جل، نه رسن بینی
چرا باید شگفت آری که چون گاوان پرواری
فزون بینی ثمن هر جا، فزونی در سمن بینی
به از هفتاد من بینی قطوری کزبن هرمو،
قطور نفت و قطرانش به تن هفتاد من بینی
جواد ضامر و جلال نافج را درین میدان،
نه بینی فرق تا در پویه و در تاختن بینی
بیا بگشا زبان و هر چه خواهی گو، کزین اخوان،
نه بینی مهر تا مهر خموشی بر دهن بینی
به هر جا باشی و صد بد به بینی زین بتر نبود،
که این جا خاتم جم را به دست اهرمن بینی
نهال خدمت و کالای قدمت را درین حضرت
پشیمانی ثمر یابی، پریشانی ثمن بینی
مرا لعنت کن از سرمایه صدق و صفا آخر
درین بازار پر آزار اگر غیر از غبن بینی
من این سرمایه را آوردم این جا و خطا کردم
تو باری پند وعبرت گیر چون بر حال من بینی
ندیدی مرمرا سی سال روز و شب درین درگه
چنان کآذر گشسب پارس را با برهمن بینی
مگر آن بندگی ها و پرستش ها که من کردم
نبود افزون ازان کاندر بربت از شمن بینی؟
پس از یک قرن خدمت، مزد خدمت هاست این کاکنون،
فرشته دیو را با هم فرین در یک قرن بینی
نیم من گر ملک آخر کدامین نوع حیوان را
چومن بی خواب و خور عمری، مجال زیستن بینی؟
نه آب و نان، نه آب روی و ،گرداگرد من هر سو،
عیالی بی مر از خرد و بزرگ، مرد و زن بینی
درین فصل شتا، کز ریزش ابر دی و بهمن
کنار هر شمر گنجی پر از در عدن بینی،
کنار بنده از طفلان اشک و اشک طفلان بین
اگر خواهی که اطفال بدخشان و یمن بینی
مرا پیراهن جان چاک اگر گردد، به تن، زان به،
که طفلان مرا چون گل به تن، یک پیرهن بینی
زغال رهیمه را با سیر و مثقال اندرین خانه،
به سان چوب چین و توده مشک ختن بینی
سگان کوچه را سنجاب و قاقم در برست، اما
کسان بنده را از جلد خود ستر بدن بینی
پس آن گه در چنین حالت عمل داران دیوان را،
پی اتلاف جان بنده در سر و علن بینی
خدا گوید: که بغض الظن اثم وین جماعت را
خدا داند که با این بنده بعض الاثم ظن بینی
زیان چون از زبان آید همان به تر بود کاکنون
صلاح کار خود در انقطاع این سخن بینی
بیا بگذر ازین نعمت که: بدهندت به صد ضنت
چو بذل و فضل بی منت زرب ذوالمنن بینی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ضعف طالع برده از من قوت تدبیر را
بر نتابد از خرابی خانه ام تعمیر را
گر چنین شاداب از خون شهیدان می شود
آب پیکان سبز خواهد کرد چو تیر را
کی دگر از خانه ی چشمم قدم بیرون نهی
زآستانت بردم آنجا خاک دامن گیر را
ما زقید او نمی خواهیم پا بیرون نهیم
و رنه در بازست دایم خانه ی زنجیر را
هر نفس بی اختیار از سینه می آید به لب
ناله ی گرمی که آتش می زند تأثیر را
چشم مستت شوخی و بی باکی از حد می برد
گرچه می بیند به فرق خویشتن شمشیر را
انتظار ساغر از ساقی مکش دیگر، کلیم
فکر خود کن کس نمی ریزد به خاک اکسیر را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
بگذاشتم به هم بد و نیک زمانه را
آزاده ام، نه دام شناسم، نه دانه را
سرمای سرد مهری گل بود در چمن
آتش زدیم خار و خس آشیانه را
کنج قفس بایمنی او بهشت نیست
بی دام دیده ایم ازین گوشه دانه را
از حلقه های زلف تو داغم که می دهند
انگشتر سلیمان انگشت شانه را
تیر مراد من به هدف بر نمی خورد
در خانه ی کمان بنهم گر نشانه را
خواهم اگر زگوشه ی عزلت برون روم
گم می کنم زنابلدی راه خانه را
در کوی یار سربنه و خود برو، کلیم
با خود مبر امانت این آستانه را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
نیلگون شد فلک از تیرگی اختر ما
گردد آئینه سیه تاب ز خاکستر ما
بیکسانیم، گذاری بسر ما که کند
مگر از گریه گهی بگذرد آب از سر ما
ایدل انگار که چون تیغ به بند افتادیم
بهتر آنست که ظاهر نشود جوهر ما
نه تذرویم نه طاوس چه در ما دیدست
که پرد دیده دام از پی بال و پر ما
روی گرمی چو نبینیم بکس وانشویم
نخل مومیم بجز شعله نچیند بر ما
نشئه از باده ندیدیم و طرب از مستی
خاک محنت زده ای بود گل ساغر ما
اشک اختر همه از دیده گردون بچکد
مصلحت نیست که دودی بکند مجمر ما
پیش این جوهریانی که درین بازارند
قیمت رشته فزونتر بود از گوهر ما
نیست دور از اثر طالع پست تو کلیم
که بچاه افتد اگر سیر کند اختر ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
باده در دور غمت بسکه نشاط افزا نیست
پنبه را نیز سر همدمی میناست
می نمایند مه عید بانگشت، بهم
سوی ابروی تو میل مژه ها بیجا نیست
هیچ ازین دیده خونابه گشادیم نشد
چکنم گوهر مقصود درین دریا نیست
لب ز هم وانشود تا ز می اش پر نکنم
شیشه سان غلغل نطقم بجز از صهبا نیست
هوش دادم بصبا بوی تو نگرفته هنوز
تا نگویند که مجنون تو خوش سودا نیست
گر ندارد غم ما دهر، نرنجیم ازو
زانکه در خاطر ما نیز غم دنیا نیست
آخر دور فلک شد، بکدورت خو کن
باده صاف دگر در ته این مینا نیست
یک بیک وعده او را همه دیدیم کلیم
نیست یکروز که شرمنده صد فردا نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت
برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد
زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ما هیچگه بی ناوک جوری نبود
این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
لذت رو بر قفا رفتن چه می داند که چیست
هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت
نامه ام را می بری قاصد زبانی هم بگو
خانه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت
مایه حزنست هر بیتم زسوز دل کلیم
هیچ محنت دیده چون من بیت احزانی نداشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
زان سینه چه راحت که ره زخم بدر نیست
بادی نخورد بر دل اگر خانه دو در نیست
با این همه تنگی که نصیب دهن اوست
داغم که چرا روزی ارباب هنر نیست
چشمت غم آن زلف سیه روز ندارد
از ماتم همسایه درین خانه خبر نیست
از خضر مکش منت بیجا، بره عشق
کز بحر ره قافله موج بدر نیست
زان غمزه بدل می رسدم از ره دیده
صد زخم که در پیش رهش سینه سپر نیست
از چرخ چه مینالی اگر بخت نداری
بی طالعی طفل ز تقصیر پدر نیست
زین صرفه که در طینت ایام سرشتند
در باغ جهان مایه اگر هست ثمر نیست
گر بار به دوزخ نگشائیم چه سازیم
ما را که مطاعی بجز از هیزم تر نیست
در خاک وطن تخم مرادی نشود سبز
بیهوده کلیم اینهمه سرگرم سفر نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
پیوسته دل ز قطع امید آرمیده است
راحت درین چمن بر نخل بریده است
صبرم به جستن دل گمگشته رفته است
طفل سرشک در پی رنگ پریده است
با گریه خنده رویم و با ناله گرم خون
باز از شراب غصه دماغم رسیده است
شاد است بخت بد که به مفتم زدست داد
گوئی مرا فروخته یوسف خریده است
بی مزد دست، خار ز پایی نمی کشد
همراهی زمانه بدین جا کشیده است
تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم
کسب کمال شعر دلم را گزیده است
رنگین سخن گمان نبری خویش را، کلیم
کز خامه بریده زبان خون چکیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
آهم ز سرکشی بتلاش اثر نرفت
هر جا ندید روی دل آنجا دگر نرفت
چون یافت اینکه شربتش از خون عاشقست
بیمار چشم تو که طبیبش بسر نرفت
با آنکه در رهت ز دو عالم گذشته ایم
یک گام آشنائی ما پیشتر نرفت
جز خون دل که رنگ حنا داشت از وفا
دیگر چه داشتم که ز دستم بدر نرفت
بگریخت بخت و روشنی از دیده رخت بست
بیروی تو چها که ازین چشم تر نرفت
خود را به پیچ و تاب هزار آرزو نداد
آسوده آنکه از پی تاب کمر نرفت
دیگر بخواب، تشنه چه بیند بغیر آب
مردیم و شوق تیغ تو ما را ز سر نرفت
شعر بلند را چه غم از کاو کاو دخل
آب گهر بسفته شدن از گهر نرفت
از آستین خامه والای من کلیم
یکبار دست خواهش معنی بدر نرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
روشنی در خانه معمور نیست
نیست یک ویرانه کان پر نور نیست
بسکه در بزم نشاط ما گریست
قطره ای خون در رگ طنبور نیست
دل ز مهر گلرخان پرداختیم
در بپشت خاطر ما حور نیست
عمرها پروانه او بوده ایم
در چراغ آشنائی نور نیست
تا تو باشی رو بخورشید آورد؟
اینقدر هم چشم روشن کور نیست
بسکه دیگرگون شد احوال جهان
فکر می در خاطر مخمور نیست
در نظر دارم لبی را روز و شب
چون توانم گفت چشمم شور نیست
می کنم قطع امید از تیغ تو
زخم اگر در تازگی ناسور نیست
پرده بر زخمم چه می پوشی کلیم
شمع در فانوس هم مستور نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
توبه کردم مستی از چشم بتان افتاده است
تاک را هم از خزان آتش بجان افتاده است
دست تاکش بشکند گر بر در عیشست قفل
کز چنین سر پنجه پهلوان افتاده است
شیشه کی باشد که در پیشت دلی خالی کند
شکوه ها دارد چو ساقی سر گران افتاده است
بوی خون آید از آن راهی که ما سر کرده ایم
نقش پا هر گام چون برگ خزان افتاده است
در زبانها گفتگو گم کرده راه از تیرگی
هر کجا حرفی ز بختم در میان افتاده است
فصل گل رفت و سر از زانوی گلبن برنداشت
غنچه پنداری بفکر آندهان افتاده است
کاهش غیرت ز مو باریکتر دارد مرا
بر زبانها تا حدیث آنمیان افتاده است
حاصل دنیا بچشمم چون درآید، جا کجاست
اشک اینجا کاروان در کاروان افتاده است
شد کلیم آوازه اش از صبح عالمگیرتر
تا چو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
هنوز طره او تا کمر نیامده است
ز پیچ و تاب رگ جان خبر نیامده است
باعتماد، سرین را بآن کمر مسپار
که مور خازن تنگ شکر نیامده است
همه حکایت مردم گیا فسانه شمار
گیاه مردمی از خاک بر نیامده است
بجلوه گاه تو هر دل که رفت، از خود رفت
دگر کسی بوطن زین سفر نیامده است
دعا ز عالم بالا همین خبر دارد
که تیر ناله یکی کارگر نیامده است
چرا بگرد بناگوش تو همی گردد
اگر بپای گهر رشته بر نیامده است
ز جور مادر ایام ترشرو منشین
خیال کن که زپشت پدر نیامده است
برشوه داد پر و بال خود خدنگ ترا
بچشم دام تو مرغ دگر نیامده است
چگونه عیش برد ره بخانه تو کلیم
باین خرابه چو یار دگر نیامده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
نخل قد تو را چون، صورت نگار جان بست
گلدسته سرین را، زان رشته بر میان بست
از بسکه شد بریده، پیوند راحت از ما
بر زخم ما بشمشیر، مرهم نمی توان بست
جائیکه غنچه سنگست، بر آشیان بلبل
عاشق چسان تواند، خود را بگلرخان بست
آب و گل وجودم از رعشه موج دارست
بی می نمی تواند، مغزم در استخوان بست
هر بستگی که باشد موج می اش کلیدست
پیرمغان گشاید، هر در که آسمان بست
گلشن خوش و هوا خوش، گفتی گر چه باید
باید نقاب گل را، بر روی باغبان بست
تاب تلافی جور، نازک دلان ندارند
بر زخم لاله و گل، مرهم نمی توان بست
از وضع ناگوار اهل جهان دلی پر
دارم کلیم و باید، از نیک و بد زبان بست