عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
مانیستیم و هستی ما هستی خداست
هستی به نیستی نه قرین است نه جداست
دلبر چو رو در آینه مختلف نمود
این صورت مخالف از آن اختلاف خاست
عالم چو عکس آینه و نقش سایه دان
کورا نمود و بود ز وهم و خیال ماست
بنگر چو شد عیان بلباس چرا و چون
آنکو نهان بکسوت بیچون بی چراست
مقصود آفرینش عالم کسی بود
کو از خودی فنا شد و باقی بدان بقاست
میدان یقین که در دو جهان غیر یار نیست
بشنو سخن ز عارف حق بین درست وراست
رندی که مست باده و هشیار و زاهدست
انصاف ده که همچو اسیری دگر کجاست
هستی به نیستی نه قرین است نه جداست
دلبر چو رو در آینه مختلف نمود
این صورت مخالف از آن اختلاف خاست
عالم چو عکس آینه و نقش سایه دان
کورا نمود و بود ز وهم و خیال ماست
بنگر چو شد عیان بلباس چرا و چون
آنکو نهان بکسوت بیچون بی چراست
مقصود آفرینش عالم کسی بود
کو از خودی فنا شد و باقی بدان بقاست
میدان یقین که در دو جهان غیر یار نیست
بشنو سخن ز عارف حق بین درست وراست
رندی که مست باده و هشیار و زاهدست
انصاف ده که همچو اسیری دگر کجاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
اسرار یقین را بگمانی شده باحث
کی کشف شود علم لدنی بمباحث
آن واحد با لذات که شد کون صفاتش
حقا که ندارد بجهان ثانی و ثالث
آن نور که ذرات جهان سایه اویند
بحریست که موجش بود اکوان و حوادث
زان دم که ز خود فانی و باقی بخدایم
هم ناصر و منصورم و هم مهدی و حارث
میراث بر علم نبی چونکه ولی بود
مائیم بحق سرنبی را شده وارث
زاهد چو ندارد ز می عشق تو لذت
بر طعنه عشاق شود این همه باعث
حیران رخت شد ز ازل جان اسیری
عشق من و حسن تو قدیمند نه حادث
کی کشف شود علم لدنی بمباحث
آن واحد با لذات که شد کون صفاتش
حقا که ندارد بجهان ثانی و ثالث
آن نور که ذرات جهان سایه اویند
بحریست که موجش بود اکوان و حوادث
زان دم که ز خود فانی و باقی بخدایم
هم ناصر و منصورم و هم مهدی و حارث
میراث بر علم نبی چونکه ولی بود
مائیم بحق سرنبی را شده وارث
زاهد چو ندارد ز می عشق تو لذت
بر طعنه عشاق شود این همه باعث
حیران رخت شد ز ازل جان اسیری
عشق من و حسن تو قدیمند نه حادث
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
از ما سخن کشف و کرامات مپرسید
مستان خدا را ز مقامات مپرسید
با زاهد رعنا خبر از عشق مگوئید
از صوفی بی ذوق ز حالات مپرسید
غیر از خبر شاهد و میخانه و مطرب
مطلق سخن از پیر خرابات مپرسید
جز موسی وقتی که بود کامل دوران
از طور و تجلی و ز میقات مپرسید
در قید خودی مانده بمطلق نبرد پی
محجوب صفت را خبر از ذات مپرسید
هر ذره گر از مهر رخش آیت خاص است
چون یار عیانست ز آیات مپرسید
از باده پرستان خراباتی قلاش
از مسجد و او راد و ز طاعات مپرسید
از عارف بینا که جهان مظهر حق دید
از خلوت و از نور و ز طامات مپرسید
از گم شده کوی فنا همچو اسیری
از دیر و خرابات و مناجات مپرسید
مستان خدا را ز مقامات مپرسید
با زاهد رعنا خبر از عشق مگوئید
از صوفی بی ذوق ز حالات مپرسید
غیر از خبر شاهد و میخانه و مطرب
مطلق سخن از پیر خرابات مپرسید
جز موسی وقتی که بود کامل دوران
از طور و تجلی و ز میقات مپرسید
در قید خودی مانده بمطلق نبرد پی
محجوب صفت را خبر از ذات مپرسید
هر ذره گر از مهر رخش آیت خاص است
چون یار عیانست ز آیات مپرسید
از باده پرستان خراباتی قلاش
از مسجد و او راد و ز طاعات مپرسید
از عارف بینا که جهان مظهر حق دید
از خلوت و از نور و ز طامات مپرسید
از گم شده کوی فنا همچو اسیری
از دیر و خرابات و مناجات مپرسید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
یارم چو ز رخ نقاب بگشود
اسرار دو کون فاش بنمود
یار است عیان بصورت کون
این نقش جهان نمود بی بود
شد نقش دوئی خیال احول
چون غیر یکی نبود موجود
از ما نظری بوام بستان
وانگاه نگر بروی مقصود
هر ذره که در جهان هستی است
آئینه مهر روی او بود
مائی و توئی به اوست پیدا
پیوسته بهم شد آتش و دود
بگذر ز خود و بجو خدا را
زنهار مجو زیان بی سود
دارد خبری ز سوز عشقش
این ناله چنگ و بربط و عود
در بزم وصال او اسیری
از خویش فنا شد و بیاسود
اسرار دو کون فاش بنمود
یار است عیان بصورت کون
این نقش جهان نمود بی بود
شد نقش دوئی خیال احول
چون غیر یکی نبود موجود
از ما نظری بوام بستان
وانگاه نگر بروی مقصود
هر ذره که در جهان هستی است
آئینه مهر روی او بود
مائی و توئی به اوست پیدا
پیوسته بهم شد آتش و دود
بگذر ز خود و بجو خدا را
زنهار مجو زیان بی سود
دارد خبری ز سوز عشقش
این ناله چنگ و بربط و عود
در بزم وصال او اسیری
از خویش فنا شد و بیاسود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
تا نقاب از مهر رویش دور شد
جمله ذرات غرق نور شد
حسن او در پرده ذرات کون
هم هویدا گشت و هم مستور شد
کعبه و مسجد ز رویش نور یافت
وز لب او میکده معمور شد
بود چشمش فتنه عالم ولی
غمزه او زاد فی الطنبور شد
قابل دیدار جانان کی شود
هرکه او جویای خلد و حور شد
از شراب لعل ساقی جان و دل
گه چو چشمش مست وگه مخمور شد
از غم دنیا و دین دل باز رست
تا بدیدار تو جان مسرور شد
از جفای ترک چشم فتنه جو
جمله عالم پر زشرو شور شد
دید عالم را اسیری پر زخود
از لباس بود خود چون عور شد
جمله ذرات غرق نور شد
حسن او در پرده ذرات کون
هم هویدا گشت و هم مستور شد
کعبه و مسجد ز رویش نور یافت
وز لب او میکده معمور شد
بود چشمش فتنه عالم ولی
غمزه او زاد فی الطنبور شد
قابل دیدار جانان کی شود
هرکه او جویای خلد و حور شد
از شراب لعل ساقی جان و دل
گه چو چشمش مست وگه مخمور شد
از غم دنیا و دین دل باز رست
تا بدیدار تو جان مسرور شد
از جفای ترک چشم فتنه جو
جمله عالم پر زشرو شور شد
دید عالم را اسیری پر زخود
از لباس بود خود چون عور شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دیده ام عالم نمود بود بود
ورنه عالم را کجا بودی نمود
هستی ذرات عالم بیگمان
پرتو خورشید روی دوست بود
خط حسنش را ز اوراق جهان
خوانده ام بی زحمت گفت و شنود
منکشف کی میشود اسرار عشق
برکسی، جز از ره کشف و شهود
راوی اسرار توحید خداست
ناله نای و رباب و چنگ و عود
هرکه پا در راه عشقش می نهد
دست شستن بایدش از خویش زود
هرچه از عشقش اسیری میرسد
گر زیان باشد همه دانیم سود
ورنه عالم را کجا بودی نمود
هستی ذرات عالم بیگمان
پرتو خورشید روی دوست بود
خط حسنش را ز اوراق جهان
خوانده ام بی زحمت گفت و شنود
منکشف کی میشود اسرار عشق
برکسی، جز از ره کشف و شهود
راوی اسرار توحید خداست
ناله نای و رباب و چنگ و عود
هرکه پا در راه عشقش می نهد
دست شستن بایدش از خویش زود
هرچه از عشقش اسیری میرسد
گر زیان باشد همه دانیم سود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
بر صورت ذرات جهان گشت پدیدار آن یار نهانی
در پرده ما و تو نهانست رخ یار در عین عیانی
چون شاهد حسن رخ او جلوه گری کرد در صورت و معنی
بنمود عیان بر رخ او پرده اغیار بر شکل جهانی
در آینه رخساره خود کرد نظاره صد نام و نشان دید
بی آینه شد پرده آن حسن دگر بار بی نام و نشانی
در کسوت عقل آمد و صد پرده برانگیخت از حجت و برهان
شد عشق جهان سوز و ندارد به جهان کار جز پرده درانی
بر جمله مراتب گذری کرد و درآمد در کسوت انسان
وا یافت درین مرتبه آخر بت عیار آن گنج نهانی
چون دید در آئینه رخساره خوبان حسن رخ خود را
شد عاشق حسن خود و میجست بصد زار یاری که تو دانی
در هیأت مجنون بجهان نام برآورد دیوانه و عاشق
در صورت لیلی کند اسمی دگر اظهار معشوقه جانی
خواهی که نماید بتو آن فتنه دوران رخساره چون ماه
بردار ز خود عاقبت این پرده پندار گر زانکه توانی
در قطره نهان بود ز بود تو اسیری دریای حقیقت
چون بود اسیری ز میان رفت بیکبار شد بحر معانی
در پرده ما و تو نهانست رخ یار در عین عیانی
چون شاهد حسن رخ او جلوه گری کرد در صورت و معنی
بنمود عیان بر رخ او پرده اغیار بر شکل جهانی
در آینه رخساره خود کرد نظاره صد نام و نشان دید
بی آینه شد پرده آن حسن دگر بار بی نام و نشانی
در کسوت عقل آمد و صد پرده برانگیخت از حجت و برهان
شد عشق جهان سوز و ندارد به جهان کار جز پرده درانی
بر جمله مراتب گذری کرد و درآمد در کسوت انسان
وا یافت درین مرتبه آخر بت عیار آن گنج نهانی
چون دید در آئینه رخساره خوبان حسن رخ خود را
شد عاشق حسن خود و میجست بصد زار یاری که تو دانی
در هیأت مجنون بجهان نام برآورد دیوانه و عاشق
در صورت لیلی کند اسمی دگر اظهار معشوقه جانی
خواهی که نماید بتو آن فتنه دوران رخساره چون ماه
بردار ز خود عاقبت این پرده پندار گر زانکه توانی
در قطره نهان بود ز بود تو اسیری دریای حقیقت
چون بود اسیری ز میان رفت بیکبار شد بحر معانی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
چون گشت مه روی تو طالع ز مطالع
شد از همه سو نور تجلی تولامع
خورشید صفت پرتو حسن تو عیانست
از کعبه و بتخانه و از دیر و صوامع
عکس رخت از پرده هر ذره نماید
مرآت دل ار صاف شد از زنگ موانع
تا دل نشود مطلع انوار الهی
عارف نتوان گشت ز منهاج و طوالع
امروز به عاشق بنما روی نکو را
بروعده فردا دل و جان نیست قانع
کس ظلمت حادث بجان باز گدازد
از نور قدم چونکه بتابید لوامع
از دیده تحقیق و یقین جمله ذرات
دیدیم به پیش رخ تو ساجد و راکع
بر صفحه جان و دل هر ذره ز مصنوع
ثبت است نظر کن رقم وحدت صانع
گر هر ورقی هست کتابی نو ولیکن
جز جان اسیری نبود نسخه جامع
شد از همه سو نور تجلی تولامع
خورشید صفت پرتو حسن تو عیانست
از کعبه و بتخانه و از دیر و صوامع
عکس رخت از پرده هر ذره نماید
مرآت دل ار صاف شد از زنگ موانع
تا دل نشود مطلع انوار الهی
عارف نتوان گشت ز منهاج و طوالع
امروز به عاشق بنما روی نکو را
بروعده فردا دل و جان نیست قانع
کس ظلمت حادث بجان باز گدازد
از نور قدم چونکه بتابید لوامع
از دیده تحقیق و یقین جمله ذرات
دیدیم به پیش رخ تو ساجد و راکع
بر صفحه جان و دل هر ذره ز مصنوع
ثبت است نظر کن رقم وحدت صانع
گر هر ورقی هست کتابی نو ولیکن
جز جان اسیری نبود نسخه جامع
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
چونکه شهانند گدایان عشق
باش دلا چاکر سلطان عشق
دفتر ناموس بآتش بسوز
تا که رهی یابی بدیوان عشق
ره بسر خوان وصالش بری
گر تو شوی یکدمه مهمان عشق
زود شوی واقف اسرار غیب
گر بزنی دست بدامان عشق
موت ارادی چو شود اختیار
زود شوی زنده بجانان عشق
مملکت عشق مسلم مراست
زانکه منم خسرو و خاقان عشق
تا که مسخر شودم دیو نفس
گشت دلم تخت سلیمان عشق
عقل، تو دور از من و بیگانه باش
زانکه منم محرم خاصان عشق
خواهی اسیری بوصالش رسی
زود به پیمای بیابان عشق
باش دلا چاکر سلطان عشق
دفتر ناموس بآتش بسوز
تا که رهی یابی بدیوان عشق
ره بسر خوان وصالش بری
گر تو شوی یکدمه مهمان عشق
زود شوی واقف اسرار غیب
گر بزنی دست بدامان عشق
موت ارادی چو شود اختیار
زود شوی زنده بجانان عشق
مملکت عشق مسلم مراست
زانکه منم خسرو و خاقان عشق
تا که مسخر شودم دیو نفس
گشت دلم تخت سلیمان عشق
عقل، تو دور از من و بیگانه باش
زانکه منم محرم خاصان عشق
خواهی اسیری بوصالش رسی
زود به پیمای بیابان عشق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
جان ما مست می عشقست از روز ازل
کی شود کی تا ابد هشیار مست لم یزل
یاد می نارد ز لذات بهشت جاودان
گر بکوی وصل جانان جان ما یابد محل
طالب آن باشد که گر مطلوب ننماید جمال
از طلبکاری ندارد دست تا روز اجل
نیست ما را زندگی بی عشق دلبر یکزمان
ما چو جسم و عشق جانان همچو جانست فی المثل
در پی سود جهانند مردم کوته نظر
تو زیان بین رفت عمر و کم نشد طول امل
گر علوم(حال)خواهی در عمل مردانه باش
کی بعلم من لدن ره میدهندت بی عمل
گر وصال دوست میجوئی ز هستی نیست شو
شیوه رندان همین باشد اسیری لااقل
کی شود کی تا ابد هشیار مست لم یزل
یاد می نارد ز لذات بهشت جاودان
گر بکوی وصل جانان جان ما یابد محل
طالب آن باشد که گر مطلوب ننماید جمال
از طلبکاری ندارد دست تا روز اجل
نیست ما را زندگی بی عشق دلبر یکزمان
ما چو جسم و عشق جانان همچو جانست فی المثل
در پی سود جهانند مردم کوته نظر
تو زیان بین رفت عمر و کم نشد طول امل
گر علوم(حال)خواهی در عمل مردانه باش
کی بعلم من لدن ره میدهندت بی عمل
گر وصال دوست میجوئی ز هستی نیست شو
شیوه رندان همین باشد اسیری لااقل
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
چون خیال وصل جانان هست سودای محال
جان شیدایم ز وصلش گشت قانع با خیال
تا ز هستی هست باقی یکسر مو وصل نیست
نیست از هستی خودشو گر همی خواهی وصال
در میان جان و جانان پرده جز پندار نیست
چونکه پندارت نماند هر دو دارند اتصال
گر شود صافی ز زنگ غیر مرآت دلت
می توان دیدن عیان از دیده جان آن جمال
حال اهل دل طلب مفتی، که تا عارف شوی
راز عرفان کی شود حاصل ز راه قیل و قال
دامن صاحب کمالی گیر و میرو در رهش
گر همی خواهی که یابی حال ارباب کمال
چون بکنه حسن او کس را اسیری ره نبود
در بیان وصف او زان رو زبانها گشت لال
جان شیدایم ز وصلش گشت قانع با خیال
تا ز هستی هست باقی یکسر مو وصل نیست
نیست از هستی خودشو گر همی خواهی وصال
در میان جان و جانان پرده جز پندار نیست
چونکه پندارت نماند هر دو دارند اتصال
گر شود صافی ز زنگ غیر مرآت دلت
می توان دیدن عیان از دیده جان آن جمال
حال اهل دل طلب مفتی، که تا عارف شوی
راز عرفان کی شود حاصل ز راه قیل و قال
دامن صاحب کمالی گیر و میرو در رهش
گر همی خواهی که یابی حال ارباب کمال
چون بکنه حسن او کس را اسیری ره نبود
در بیان وصف او زان رو زبانها گشت لال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
غرق بحر وحدتیم، من، من نیم
گوهر بی قیمتم، من، من نیم
من ز جان فانی بجانان یافتم
من به اوج رفعتم، من، من نیم
عاشقم معشوقم و عشقم چه ام
مست جام حیرتم، من، من نیم
من ندانم من منم، یا من ویم
در عجایب حالتم، من، من نیم
عین دریایم بمعنی درنگر
ننگری در صورتم، من، من نیم
نور سازم ظلمت عالم بعلم
آفتاب قدرتم، من، من نیم
گنج معنی ام درین صورت نهان
من طلسم حکمتم، من،من نیم
من چیم عنقای بی نام و نشان
من بقاف قربتم، من، من نیم
تشنه را سیراب دارم از کرم
زانکه بحر رحمتم، من، من نیم
در مقام وحدتم، بل وحدتم
کی اسیر کثرتم، من، من نیم
زیر پا آرم اسیری با دو کون
شاهباز همتم، من،من نیم
گوهر بی قیمتم، من، من نیم
من ز جان فانی بجانان یافتم
من به اوج رفعتم، من، من نیم
عاشقم معشوقم و عشقم چه ام
مست جام حیرتم، من، من نیم
من ندانم من منم، یا من ویم
در عجایب حالتم، من، من نیم
عین دریایم بمعنی درنگر
ننگری در صورتم، من، من نیم
نور سازم ظلمت عالم بعلم
آفتاب قدرتم، من، من نیم
گنج معنی ام درین صورت نهان
من طلسم حکمتم، من،من نیم
من چیم عنقای بی نام و نشان
من بقاف قربتم، من، من نیم
تشنه را سیراب دارم از کرم
زانکه بحر رحمتم، من، من نیم
در مقام وحدتم، بل وحدتم
کی اسیر کثرتم، من، من نیم
زیر پا آرم اسیری با دو کون
شاهباز همتم، من،من نیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ما در طریق عشق تو جانباز بوده ایم
از عاشقان خانه برانداز بوده ایم
شهباز وار در پی صید همای وصل
ما در هوای قدس به پرواز بوده ایم
درد است و سوز و ساز ره عاشقان حق
ما در طریق عشق بدین ساز بوده ایم
از زاهد فسرده نهانست راه عشق
خوش وقت ما که محرم این راز بوده ایم
ما در سماع شوق تو در نغمه و نوا
با ارغنون عشق هم آواز بوده ایم
ما در حریم حرمت جاه و جلال عشق
با سوز و ساز محرم و دمساز بوده ایم
مااز سر نیاز اسیری براه فقر
پیوسته بی تکبر و بی ناز بوده ایم
از عاشقان خانه برانداز بوده ایم
شهباز وار در پی صید همای وصل
ما در هوای قدس به پرواز بوده ایم
درد است و سوز و ساز ره عاشقان حق
ما در طریق عشق بدین ساز بوده ایم
از زاهد فسرده نهانست راه عشق
خوش وقت ما که محرم این راز بوده ایم
ما در سماع شوق تو در نغمه و نوا
با ارغنون عشق هم آواز بوده ایم
ما در حریم حرمت جاه و جلال عشق
با سوز و ساز محرم و دمساز بوده ایم
مااز سر نیاز اسیری براه فقر
پیوسته بی تکبر و بی ناز بوده ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
آن یار رو ز ما بچه رو می کند نهان
چون روی خوبش از همه رو دیده ام عیان
جان مگو نهان بجهان شد جمال او
زیرا که روی دوست عیانست از جهان
وحدت بنقش و صورت کثرت ظهور یافت
یک ذات بیش نیست چه پیدا و چه نهان
پیدا بنقش جمله عالم نمود یار
از غیر او نه نام توان یافت نه نشان
نقش دویی نمود ولی جز یکی نبود
این اختلاف صورت و معنی جسم و جان
حسنش بشکل هر دو جهان چون که جلوه کرد
عالم نمود ورنه چه کون و کجا مکان
جایی رسید جان اسیری براه عشق
کانجا نه نام کشف و عیان بود و نه نشان
چون روی خوبش از همه رو دیده ام عیان
جان مگو نهان بجهان شد جمال او
زیرا که روی دوست عیانست از جهان
وحدت بنقش و صورت کثرت ظهور یافت
یک ذات بیش نیست چه پیدا و چه نهان
پیدا بنقش جمله عالم نمود یار
از غیر او نه نام توان یافت نه نشان
نقش دویی نمود ولی جز یکی نبود
این اختلاف صورت و معنی جسم و جان
حسنش بشکل هر دو جهان چون که جلوه کرد
عالم نمود ورنه چه کون و کجا مکان
جایی رسید جان اسیری براه عشق
کانجا نه نام کشف و عیان بود و نه نشان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
قد تجلی العشق فی کل المجالی فانظروا
از پس هر ذره تابان گشت مهر روی او
فی مرایا کل عین قد راینا عینه
فافتحوا عینا کم حتی تروا ماتبتغوا
یار پیشت حاضر و تو از خودی غایب ازو
با خودآ آخر چه گم کردی که میجویی بگو
من شراب العشق لم یشرب کشربی شارب
کاسنا بحر فمالم تشربوا لم تعلموا
ساقیا جام و سبو پرساز بهر دیگران
بحر نوشانرا چه پروا با صراحی و سبو
حار قلبی صار روحی والها فی حسنه
ما نظرنا غیره لما ارنا وجهه
دم بدم بیند اسیری حسن او نوعی دگر
نوش بادش هر نفس جام تجلی نو بنو
از پس هر ذره تابان گشت مهر روی او
فی مرایا کل عین قد راینا عینه
فافتحوا عینا کم حتی تروا ماتبتغوا
یار پیشت حاضر و تو از خودی غایب ازو
با خودآ آخر چه گم کردی که میجویی بگو
من شراب العشق لم یشرب کشربی شارب
کاسنا بحر فمالم تشربوا لم تعلموا
ساقیا جام و سبو پرساز بهر دیگران
بحر نوشانرا چه پروا با صراحی و سبو
حار قلبی صار روحی والها فی حسنه
ما نظرنا غیره لما ارنا وجهه
دم بدم بیند اسیری حسن او نوعی دگر
نوش بادش هر نفس جام تجلی نو بنو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
رویش ببین زلف گرفتار آمده
سودای سود کرده ببازار آمده
بینا که عارفست بوحدت بود مقر
اعمی چو منکرست بانکار آمده
چون خانه خالی است ز اغیار از چه باز
پنهان شده ز پرده ببازار آمده
یک نقطه بیش نیست درین دور دایره
مرکز محیط دایره پرگار آمده
آن وحدتست بهر ظهور صفات خویش
ز اعیان ممکنات باطوار آمده
گاهی مسیح گشته بدم زنده میکند
گه ذوالفقار و حیدر کرار آمده
هر ذره بقید اسیری است مبتلا
از مهر نوربخش جهاندار آمده
سودای سود کرده ببازار آمده
بینا که عارفست بوحدت بود مقر
اعمی چو منکرست بانکار آمده
چون خانه خالی است ز اغیار از چه باز
پنهان شده ز پرده ببازار آمده
یک نقطه بیش نیست درین دور دایره
مرکز محیط دایره پرگار آمده
آن وحدتست بهر ظهور صفات خویش
ز اعیان ممکنات باطوار آمده
گاهی مسیح گشته بدم زنده میکند
گه ذوالفقار و حیدر کرار آمده
هر ذره بقید اسیری است مبتلا
از مهر نوربخش جهاندار آمده
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
چو در بحر توئی مائی است فانی
ازآن گویم حدیث من رآنی
چو مرغ دل زند برهم پرو بال
شوم عنقای قاف لامکانی
نشان وصل تو چون بی نشانست
بود نام و نشانم بی نشانی
چو گشتم محو انوار جمالت
ازآن دیدم حیات جاودانی
مرا وقتی است با دلبر که آن دم
من و ما و تو و اوئی است فانی
بگفت و گو نیابی راز پنهان
بیانی نیست احوال عیانی
اسیری چون ز قید خود خلاصی
بعالم نوربخشی می توانی
ازآن گویم حدیث من رآنی
چو مرغ دل زند برهم پرو بال
شوم عنقای قاف لامکانی
نشان وصل تو چون بی نشانست
بود نام و نشانم بی نشانی
چو گشتم محو انوار جمالت
ازآن دیدم حیات جاودانی
مرا وقتی است با دلبر که آن دم
من و ما و تو و اوئی است فانی
بگفت و گو نیابی راز پنهان
بیانی نیست احوال عیانی
اسیری چون ز قید خود خلاصی
بعالم نوربخشی می توانی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
اگر در بحر عرفان غرقه گردی
بنزد عارفان مردانه مردی
چو پروانه به پیش شمع رویش
اگر جانباز باشی اهل دردی
رسی در ملک وصلش گربرآری
ز درد هجر از دل آه سردی
نشینی در بر معشوق شادان
طریق عاشقی چون در نوردی
برون آری سراز جیب بقایش
بدریای فنا چون غوطه خوردی
ز چشمش فتنه در عالم عیان شد
که در هر گوشه می بینم نبردی
ز گلزار جمال روی یارم
اسیری حسن خوبان هست وردی
بنزد عارفان مردانه مردی
چو پروانه به پیش شمع رویش
اگر جانباز باشی اهل دردی
رسی در ملک وصلش گربرآری
ز درد هجر از دل آه سردی
نشینی در بر معشوق شادان
طریق عاشقی چون در نوردی
برون آری سراز جیب بقایش
بدریای فنا چون غوطه خوردی
ز چشمش فتنه در عالم عیان شد
که در هر گوشه می بینم نبردی
ز گلزار جمال روی یارم
اسیری حسن خوبان هست وردی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
سقانی شرابا من کؤوس المحبة
فاسکرنی حتی صحوت بغیبتی
فلما محی رسمی تلا تلا وجهه
عیاناکنور الشمس من کل ذرة
وجدت ظلال الکون استار نوره
و عینای فی الاکوان ناظر بغیتی
ففی کل مجلی قد تجلی جماله
تراه کمثلی ان نظرت بعبرة
بدالی حال فیه شاهدت حاله
تنزهنی عن قید جمع و فرقة
قد ارتفع الاستار بینی وبینه
تشاهده فی کل شی ء بصیرة
وان غاب عن عین الاسیری لقاؤه
زمانا فقد اکفرته فی طریقتی
فاسکرنی حتی صحوت بغیبتی
فلما محی رسمی تلا تلا وجهه
عیاناکنور الشمس من کل ذرة
وجدت ظلال الکون استار نوره
و عینای فی الاکوان ناظر بغیتی
ففی کل مجلی قد تجلی جماله
تراه کمثلی ان نظرت بعبرة
بدالی حال فیه شاهدت حاله
تنزهنی عن قید جمع و فرقة
قد ارتفع الاستار بینی وبینه
تشاهده فی کل شی ء بصیرة
وان غاب عن عین الاسیری لقاؤه
زمانا فقد اکفرته فی طریقتی
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹