عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
رفت از حریم دیده و دل را کباب کرد
این کعبه را به سنگ جدایی خراب کرد
نگذاشت تا نمود کند رنگ عیش ما
از بسکه نوبهار جوانی شتاب کرد
ما را مراد او ز میان سوزش است و بس
با ما اگرچه ناز و به دشمن عتاب کرد
غیر از دل شکستهٔ ما و خیال دوست
کس دیده است بحر که جا در حباب کرد؟
با آن که می فروش فلاطون شعار ما
در باده آب کرد جهان را خراب کرد
تا دید اعتبار ورق در شکستن است
دوران صحیفهٔ دل ما انتخاب کرد
آیندهٔ حیات به چشمم گذشته است
از بسکه عمر رفته سعیدا شتاب کرد
این کعبه را به سنگ جدایی خراب کرد
نگذاشت تا نمود کند رنگ عیش ما
از بسکه نوبهار جوانی شتاب کرد
ما را مراد او ز میان سوزش است و بس
با ما اگرچه ناز و به دشمن عتاب کرد
غیر از دل شکستهٔ ما و خیال دوست
کس دیده است بحر که جا در حباب کرد؟
با آن که می فروش فلاطون شعار ما
در باده آب کرد جهان را خراب کرد
تا دید اعتبار ورق در شکستن است
دوران صحیفهٔ دل ما انتخاب کرد
آیندهٔ حیات به چشمم گذشته است
از بسکه عمر رفته سعیدا شتاب کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
نمی دانم چه افتادست قسمت از قدر ما را
کزین درگاه می رانند دایم دربدر ما را
ازین معنی چه دلشادم، قرین دولت افتادم
ازین معنی که شد همراه ماهی در سفر ما را
برو، ناصح، مده پندم، که با کس نیست پیوندم
که جز پیر مغان نبود درین ره راهبر ما را
برو، زاهد، مگو با ما حدیث توبه و تقوی
که اندر گوش جان ناید حدیث مختصر ما را
بچشم وحدت مطلق ندیدم روی جانان را
درین حالت نمیآید دو عالم در نظر ما را
ز بیم هجر مینالد جرسها دربیابانها
ز فریاد جرس معلوم گشتست اینقدر ما را
دل قاسم پریشان شد، که یار از دیده پنهان شد
درین فرقت رسد هر روز داغی بر جگر ما را
کزین درگاه می رانند دایم دربدر ما را
ازین معنی چه دلشادم، قرین دولت افتادم
ازین معنی که شد همراه ماهی در سفر ما را
برو، ناصح، مده پندم، که با کس نیست پیوندم
که جز پیر مغان نبود درین ره راهبر ما را
برو، زاهد، مگو با ما حدیث توبه و تقوی
که اندر گوش جان ناید حدیث مختصر ما را
بچشم وحدت مطلق ندیدم روی جانان را
درین حالت نمیآید دو عالم در نظر ما را
ز بیم هجر مینالد جرسها دربیابانها
ز فریاد جرس معلوم گشتست اینقدر ما را
دل قاسم پریشان شد، که یار از دیده پنهان شد
درین فرقت رسد هر روز داغی بر جگر ما را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
از یار سفر کرده کسی را خبری نیست
کان ماه مسافر بهمه کوی و دری نیست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توکل کن، اگر هم خطری نیست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزانکه ترا هم جگری نیست
در کوچه ما راست رو، ای دوست که آنجا
بالا شجری، دل حجری، لب شکری نیست
زین بیش مگویید که: این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری نیست
بیچاره بماندیم درین دیر کهن سال
بیچاره شدن حیف، که چون چاره بری نیست
تنها تو مرو، قاسم، در کوی حبیبان
چون در غلبه قاعده شور و شری نیست
کان ماه مسافر بهمه کوی و دری نیست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توکل کن، اگر هم خطری نیست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزانکه ترا هم جگری نیست
در کوچه ما راست رو، ای دوست که آنجا
بالا شجری، دل حجری، لب شکری نیست
زین بیش مگویید که: این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری نیست
بیچاره بماندیم درین دیر کهن سال
بیچاره شدن حیف، که چون چاره بری نیست
تنها تو مرو، قاسم، در کوی حبیبان
چون در غلبه قاعده شور و شری نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
دلم از جور تو بسیار شکایت دارد
وقت آن شد که شکایت بحکایت آرد
مدتی بود که اندر هوست جان می داد
وقت آن شد که بدیدار تو جان بسپارد
آرزوی تو، که صد جان گرامی ارزد
در زمین دل من تخم وفا می کارد
ما همه منتظرانیم، ولی گه گاهی
باد می آید و ما را خبری می آرد
هرکجادرهمه عالم صفت لطفی هست
چونکه نیکونگری روی به انسان دارد
گوشه دامن این زاهد ما تر نشود
آسمان گر همه باران هدایت بارد
قاسمی در ره جانان سر و جان باخته است
غیرآن زاهد بیچاره که سر می خارد
وقت آن شد که شکایت بحکایت آرد
مدتی بود که اندر هوست جان می داد
وقت آن شد که بدیدار تو جان بسپارد
آرزوی تو، که صد جان گرامی ارزد
در زمین دل من تخم وفا می کارد
ما همه منتظرانیم، ولی گه گاهی
باد می آید و ما را خبری می آرد
هرکجادرهمه عالم صفت لطفی هست
چونکه نیکونگری روی به انسان دارد
گوشه دامن این زاهد ما تر نشود
آسمان گر همه باران هدایت بارد
قاسمی در ره جانان سر و جان باخته است
غیرآن زاهد بیچاره که سر می خارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
دمید صبح سعادت،که یار باز آمد
هزار شکر که آن غمگسار باز آمد
دلم،که برسر کوی تو راه یافت دمی
باختیار شد و بخت یار باز آمد
خرد،ز جور و جفای تو،از سر کویت
بخشم رفت ولی شرمسار باز آمد
روان ز بیم فراقت گریخت جانب وصل
چو پشه بود و چو شیر شکار باز آمد
پریر دیدم و گفتم:سلام، داد علیک
بخنده گفت که: آن سوکوار باز آمد
خرد بوادی عشقت سفر گزید،اما
عظیم تند شد و بردبار باز آمد
کسی که راه بوصل توبرد،درره عشق
چو صعوه رفت ولی چون هزار بازآمد
هزار شکر که ایام وصل خواهد بود
گذشت نوبت دی،چون بهار باز آمد
بجان توکه مده انتظار قاسم را
که این بلابسرم ز انتظار باز آمد
هزار شکر که آن غمگسار باز آمد
دلم،که برسر کوی تو راه یافت دمی
باختیار شد و بخت یار باز آمد
خرد،ز جور و جفای تو،از سر کویت
بخشم رفت ولی شرمسار باز آمد
روان ز بیم فراقت گریخت جانب وصل
چو پشه بود و چو شیر شکار باز آمد
پریر دیدم و گفتم:سلام، داد علیک
بخنده گفت که: آن سوکوار باز آمد
خرد بوادی عشقت سفر گزید،اما
عظیم تند شد و بردبار باز آمد
کسی که راه بوصل توبرد،درره عشق
چو صعوه رفت ولی چون هزار بازآمد
هزار شکر که ایام وصل خواهد بود
گذشت نوبت دی،چون بهار باز آمد
بجان توکه مده انتظار قاسم را
که این بلابسرم ز انتظار باز آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ز سوز و شوق تو از جان و دل بر آمد دود
چه چاره سازم و درمان من چه خواهد بود
بنیم شب، همه مست خواب خوش باشند
من و خیال تو و نالهای درد آلود
فراق دوست بیک بار پایمالم کرد
کجاست دولت جاوید و طالع مسعود؟
اگرچه روی بحقند،ره نمی دانند
مقلد و متعصب،چنانکه گبر و یهود
بیا،ز صحبت مستان حق کناره مجوی
زیان کنی و کسی را زیان ندارد سود
نشان حق طلبی، رو بنوع انسان آر
بدان که قبله هر واجدست و هر موجود
ولی به مذهب قاسم ز معرفت دوری
نبود بود شناسی و بود را نابود
چه چاره سازم و درمان من چه خواهد بود
بنیم شب، همه مست خواب خوش باشند
من و خیال تو و نالهای درد آلود
فراق دوست بیک بار پایمالم کرد
کجاست دولت جاوید و طالع مسعود؟
اگرچه روی بحقند،ره نمی دانند
مقلد و متعصب،چنانکه گبر و یهود
بیا،ز صحبت مستان حق کناره مجوی
زیان کنی و کسی را زیان ندارد سود
نشان حق طلبی، رو بنوع انسان آر
بدان که قبله هر واجدست و هر موجود
ولی به مذهب قاسم ز معرفت دوری
نبود بود شناسی و بود را نابود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دل و درد تو که صبر است و قرار است مرا
من و یاد تو که باغ است و بهار است مرا
می توان مشعل خورشید ز خاکم افروخت
حسرت داغ کسی شمع مزار است مرا
هرچه می گویی از آن چشم سیه می آید
یار بیگانه و بیگانه یار است مرا
من و گلچینی آتشکده داغ کسی
به تماشای گل و لاله چه کار است مرا
شعله ها نذر جگر کاوی حسرت دارم
ساغر باده به کف چشمه خار است مرا
از قدت اختر نظاره بلند اقبالی
می پرستم گل آیینه بهار است مرا
شکرها مست هوا داری پیمانه اسیر
صبح نوروز چراغ شب تار است مرا
من و یاد تو که باغ است و بهار است مرا
می توان مشعل خورشید ز خاکم افروخت
حسرت داغ کسی شمع مزار است مرا
هرچه می گویی از آن چشم سیه می آید
یار بیگانه و بیگانه یار است مرا
من و گلچینی آتشکده داغ کسی
به تماشای گل و لاله چه کار است مرا
شعله ها نذر جگر کاوی حسرت دارم
ساغر باده به کف چشمه خار است مرا
از قدت اختر نظاره بلند اقبالی
می پرستم گل آیینه بهار است مرا
شکرها مست هوا داری پیمانه اسیر
صبح نوروز چراغ شب تار است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
کی زدل بیرون کنم درد تمنای تو را
چون توانم دید خالی جای غمهای تو را
گریه تا مکتوب اشکم را به صحرا برده است
روح مجنون کرده استقبال رسوای تو را
دیده ام گلدسته می بندد ز عمر جاودان
باغبان خضر است گلزار تماشای تو را
صد خیابان سرو بالا می کشد از دیده ام
در نظر دارم خیال سرو بالای تو را
گشته ایم از دیدن روی تو بیخود چون اسیر
چون تواند دید چشم من سراپای تو را
چون توانم دید خالی جای غمهای تو را
گریه تا مکتوب اشکم را به صحرا برده است
روح مجنون کرده استقبال رسوای تو را
دیده ام گلدسته می بندد ز عمر جاودان
باغبان خضر است گلزار تماشای تو را
صد خیابان سرو بالا می کشد از دیده ام
در نظر دارم خیال سرو بالای تو را
گشته ایم از دیدن روی تو بیخود چون اسیر
چون تواند دید چشم من سراپای تو را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
تا غمش در دلم قرار گرفت
برگ گل شعله در کنار گرفت
خویش آتش ز گل نمی دانست
دل ما را ز ما چکار گرفت
دل یکرنگ خویش را نازم
خویش را تنگ در کنار گرفت
بی تو دیگر چه می توان گفت
چشم آیینه ها غبار گرفت
سرو رفتار و غنچه گفتار
چقدر از تو اعتبار گرفت
خوی بیگانگی چنین افروخت
نقد دلبستگی عیار گرفت
به وفای سرشگ خود نازم
که گلاب از گل مزار گرفت
الحذر الحذر ز ساختگی
نتوان خوی روزگار گرفت
تا شدم خاک راه یار اسیر
اعتبار من اعتبار گرفت
برگ گل شعله در کنار گرفت
خویش آتش ز گل نمی دانست
دل ما را ز ما چکار گرفت
دل یکرنگ خویش را نازم
خویش را تنگ در کنار گرفت
بی تو دیگر چه می توان گفت
چشم آیینه ها غبار گرفت
سرو رفتار و غنچه گفتار
چقدر از تو اعتبار گرفت
خوی بیگانگی چنین افروخت
نقد دلبستگی عیار گرفت
به وفای سرشگ خود نازم
که گلاب از گل مزار گرفت
الحذر الحذر ز ساختگی
نتوان خوی روزگار گرفت
تا شدم خاک راه یار اسیر
اعتبار من اعتبار گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
بهار می رسد و برگ عیشها دارد
هوا زسایه گل پای در حنا دارد
همین بلندی اقبال ما فضول نمود
در این دیار که صد بام یک هوا دارد
ستم ظریفی از این بیشتر نمی باشد
به غیر در شکر آب است و رو به ما دارد
شدم غبار و تسلی نمی شود از من
دل رمیده ندانم چه مدعا دارد
گریز پایی الفت نواز را نازم
چو دورگرد نگه پای آشنا دارد
زکعبه می رسم اما هنوز در طوفم
غبار وادی دل روی بر قفا دارد
اسیر غره الفت مشو که خوی کسی
اگر غبار شوی با تو کارها دارد
هوا زسایه گل پای در حنا دارد
همین بلندی اقبال ما فضول نمود
در این دیار که صد بام یک هوا دارد
ستم ظریفی از این بیشتر نمی باشد
به غیر در شکر آب است و رو به ما دارد
شدم غبار و تسلی نمی شود از من
دل رمیده ندانم چه مدعا دارد
گریز پایی الفت نواز را نازم
چو دورگرد نگه پای آشنا دارد
زکعبه می رسم اما هنوز در طوفم
غبار وادی دل روی بر قفا دارد
اسیر غره الفت مشو که خوی کسی
اگر غبار شوی با تو کارها دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
نه همین نامه چو شمع از خبرم می سوزد
که چو پروانه پر نامه برم می سوزد
پر طاوس کشد سایه آن جلوه به خاک
هر قدم شوق به رنگ دگرم می سوزد
انتظارت نشود سرمه کش دیده کس
این چراغی است که از چشم ترم می سوزد
عضو عضوم سبق سوختن از هم گیرند
جگر از سینه ودل از جگرم می سوزد
هست در هر دو جهان داغ تو سرمایه من
هر کجا می روم آتش به سرم می سوزد
شمع بالین من امشب قد دلجوی کسی است
دل خورشید ز رشک جگرم می سوزد
نکند خواب اجل تیره سرانجام اسیر
شمع دیدار کسی در نظرم می سوزد
که چو پروانه پر نامه برم می سوزد
پر طاوس کشد سایه آن جلوه به خاک
هر قدم شوق به رنگ دگرم می سوزد
انتظارت نشود سرمه کش دیده کس
این چراغی است که از چشم ترم می سوزد
عضو عضوم سبق سوختن از هم گیرند
جگر از سینه ودل از جگرم می سوزد
هست در هر دو جهان داغ تو سرمایه من
هر کجا می روم آتش به سرم می سوزد
شمع بالین من امشب قد دلجوی کسی است
دل خورشید ز رشک جگرم می سوزد
نکند خواب اجل تیره سرانجام اسیر
شمع دیدار کسی در نظرم می سوزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
همچو خس آیینه پرداز شرارم کرده اند
همچو جوهر وقف تیغ آبدارم کرده اند
تا کنم پرواز بال از زخم تیغم داده اند
تا سبک برخیزم از پستی غبارم کرده اند
دور گرد صیدگاه التفاتم دیده اند
وز تغافلهای پی در پی شکارم کرده اند
بهر زهر آشامی غم کام تلخم داده اند
از برای ترکتاز شعله خارم کرده اند
بلبل و پروانه از بس پاکبازم دیده اند
از هوا داری گل آتش نثارم کرده اند
خضر راه من به کوی آشنا بیگانگی است
بحر آشوب فراق بیقرارم کرده اند
تا نگردد خضر راه قرب من بیگانگی
از قرار آشنایی بیقرارم کرده اند
بار بی برگی به نخل باغ عیشم داده اند
خون سرسبزی طراز نوبهارم کرده اند
همچو جوهر وقف تیغ آبدارم کرده اند
تا کنم پرواز بال از زخم تیغم داده اند
تا سبک برخیزم از پستی غبارم کرده اند
دور گرد صیدگاه التفاتم دیده اند
وز تغافلهای پی در پی شکارم کرده اند
بهر زهر آشامی غم کام تلخم داده اند
از برای ترکتاز شعله خارم کرده اند
بلبل و پروانه از بس پاکبازم دیده اند
از هوا داری گل آتش نثارم کرده اند
خضر راه من به کوی آشنا بیگانگی است
بحر آشوب فراق بیقرارم کرده اند
تا نگردد خضر راه قرب من بیگانگی
از قرار آشنایی بیقرارم کرده اند
بار بی برگی به نخل باغ عیشم داده اند
خون سرسبزی طراز نوبهارم کرده اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
یاد چشمت چو پی غارت جان می آید
خواب و آرام به تاراج فغان می آید
امتحان دل خود کردم و حالش دیدم
می رود هر که ز کوی تو به جان می آید
تا نیامد به سرخاک من آن گل نشکفت
که بهاری به تماشای خزان می آید
محرم شرح جدایی نبود هستی ما
نامه ام سوی تو با قاصد جان می آید
تا ز جولان تو برخاست غبار از خاکم
از گریبان صبا بوی فغان می آید
بسکه از نسبت آن رخ به نزاکت آمیخت
عکس بر خاطر آیینه گران می آید
کس گل از غنچه تصویر نچیده است اسیر
راز بیگانه دل کی به زبان می آید
خواب و آرام به تاراج فغان می آید
امتحان دل خود کردم و حالش دیدم
می رود هر که ز کوی تو به جان می آید
تا نیامد به سرخاک من آن گل نشکفت
که بهاری به تماشای خزان می آید
محرم شرح جدایی نبود هستی ما
نامه ام سوی تو با قاصد جان می آید
تا ز جولان تو برخاست غبار از خاکم
از گریبان صبا بوی فغان می آید
بسکه از نسبت آن رخ به نزاکت آمیخت
عکس بر خاطر آیینه گران می آید
کس گل از غنچه تصویر نچیده است اسیر
راز بیگانه دل کی به زبان می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - و له ایضا
به حسرت از قفس سینه مرغ جان برود
چو از برابرم آن یار دلستان برود
به یکدم از سپر نه سپهر درگذرد
دمی که ناوک آه من از کمان برود
بیا بیا و دمی در کنار من بنشین
که اگر دمی بنشینی غم از میان برود
شود چو زلف سیاه تو دیده ها تاریک
چو نور روی تو از چشم عاشقان برود
به باغ اگر گل رخسار خویش عرضه دهی
ز رشک، رنگ ز رخسار ارغوان برود
هر آن کسی که بهشت رخ تو می طلبد
به جستجوی تو خواهد که از جهان برود
به مصر کوی تو گشتم مقیم و گفت رقیب
عجب بود ز مگس کز شکرستان برود
به مصلحت نفسی پیش عاشقان بنشین
که گر کناره کنی خون درین میان برود
رقیب گفت که حیدر برو ز پیش رخش
چگونه بلبل بیدل ز گلستان برود؟
چو از برابرم آن یار دلستان برود
به یکدم از سپر نه سپهر درگذرد
دمی که ناوک آه من از کمان برود
بیا بیا و دمی در کنار من بنشین
که اگر دمی بنشینی غم از میان برود
شود چو زلف سیاه تو دیده ها تاریک
چو نور روی تو از چشم عاشقان برود
به باغ اگر گل رخسار خویش عرضه دهی
ز رشک، رنگ ز رخسار ارغوان برود
هر آن کسی که بهشت رخ تو می طلبد
به جستجوی تو خواهد که از جهان برود
به مصر کوی تو گشتم مقیم و گفت رقیب
عجب بود ز مگس کز شکرستان برود
به مصلحت نفسی پیش عاشقان بنشین
که گر کناره کنی خون درین میان برود
رقیب گفت که حیدر برو ز پیش رخش
چگونه بلبل بیدل ز گلستان برود؟
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱ - نداهای جان پس از جدایی از تن
گر نبودی پنبه اندر گوش تو
ور نبودی کر دو گوش هوش تو
می شنیدی ناله ی پنهان جان
وان شکایتهای بی پایان جان
می شنیدی تا چسان گوید سخن
با رفیقان و دیار خویشتن
نالد و گوید خدا را ای مهان
یاد آرید از غریبی مستهان
مرغیم اندر قفس افتاده خوار
یاد آرید از وفا زین مرغزار
سرکشیده زیر پر اندر قفس
پر بیفشانده به گلشن یکنفس
رفته از یادم هوای آشیان
بسته چشم از جلوه های گلستان
یاد آرید از من ای آزادگان
من در این گلخن شما در بوستان
ای شما آزادگان شاخسار
در نشاط از جلوه ی باغ و بهار
یاد آرید از ترحم یک نفس
زین اسیر دام و محبوس قفس
ای شما با یکدگر اندر وطن
یاد آرید از وفا گاهی زمن
من هم آنجا آشیانی داشتم
مهر و یار مهربانی داشتم
عهد بستم با لب چون قند او
یاد باد آن عهد و آن پیوند او
یاد باد آن عهد و آن میثاقها
وان عنایتها و آن اشفاقها
یاد باد ایام وصل دوستان
وان تفرجهای باغ و بوستان
وان نشستن با هم اندر مرغزار
وان خرامیدن به طرف جویبار
حبذا آن روزگاران حبذا
حبذا آن مرغزاران حبذا
حبذا زان دوستاران باوفا
حبذا زان باغبان باصفا
ای خوش آن دوران و آن ایامها
وی همایون صبحها و شامها
در جدایی سوختم از اشتیاق
آه و واویلاه من حرالفراق
آتش هجران دلم را سوخته
شعله ها در سینه ام افروخته
آتشی می بینم اندر دل نهان
سخت می سوزد از آنم استخوان
آتشی پنهان کنون دارد ظهور
پیکر من یارب این یا نخل طور
آتش پنهانم اکنون فاش شد
مفتی شهر شما قلاش شد
آتش پنهانم اکنون برفروخت
جبه و عمامه و دفتر بسوخت
سبحه و سجاده ام را باد برد
دفتر و بحث و جدل را گاو خورد
اجلسونی یاثقاتی اجلسون
کاینک آمد بر سرم شور جنون
بار بربست از دلم هوش و خرد
تا کجا دیگر جنونم می برد
بگسلم اکنون دو صد زنجیر را
چار تکبیری زنم تدبیر را
آتش اندر سینه پنهان تا بکی
در دلم پوشیده توفان تا بکی
فاش می گویم که من دیوانه ام
هم زعقل و هم خرد بیگانه ام
دفتر فرزانگی بر باد رفت
مصلحت بینی مرا از یاد رفت
زین سپس با مصلحت کاریم نیست
وز جنون خویشتن عاریم نیست
عاشقان را عار نبود از جنون
آری آری عشق باشد ذوفنون
می کند مجنون گهی فرزانه را
گاه عاقل می کند دیوانه را
فیلسوفی را گهی نادان کند
هم سبق با طفل ابجد خوان کند
طفل امی را گهی گردد دلیل
تا سبق آموزد از وی جبرئیل
اندر آتش افکند گاهی خلیل
گاه موسی را کشد تا رود نیل
تیشه بر کف گه دهد فرهاد را
هین بکن این کوه بی بنیاد را
بیستون را کندی ای فرهاد راد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
تیشه ای اکنون به فرق خویش زن
بیستون هستی خود را بکن
هر که بر شیرین لبی عاشق شود
زندگی او را کجا لایق بود
نیست شو اندر ره عشق ای جوان
تا از آن یابی حیوة جاودان
نیست شو ای من فدای نیستی
زنده ی جاویدی از ما نیستی
اقتلونی اصدقائی فی الهواه
و اطرحوا جسمی قریباً فی فناه
می دمد اینک صباح روز عید
در ره جانان مرا قربان کنید
یا احبائی لعمری فی الفداه
اذبحونی اذبحونی ذبح شاه
پس به خون آغشته سازید این تنم
افکنید اندر ره صید افکنم
تا بود از روی رحمت یک نظر
افکند بر این تن بی پا و سر
وز نگاهی بخشدش عمر ابد
فارغش سازد ز قید نیک و بد
ای صفایی مختصر کن این سخن
زانکه این چه را نمی بینم رسن
باقی احوال دل را باز گوی
تشنه لب ترسم بمیرم طرف جوی
قافیه تنگست زان جو گفتمت
ورنه رود نیل جیحون خواندمت
گر نبودی تنگ ما را قافیه
مرا تورا گفتیم عین صافیه
عین هم چبود تو خود دریاستی
وه چه دریایم توفان زاستی
در تو از دریای ژرف لامکان
متصل باشد دوصد دجله روان
دجله های آب عذب خوشگوار
می رسد هردم تورا از آن بحار
ای تو ما را اوستاد مهربان
جرعه ای بر ما از آن دریا فشان
یاد کردی مردن پیش از ممات
مردنی کو هست اصل هر حیات
راه این مردن به ما بنمای زود
شوق این دلها ز دست ما ربود
ور نبودی کر دو گوش هوش تو
می شنیدی ناله ی پنهان جان
وان شکایتهای بی پایان جان
می شنیدی تا چسان گوید سخن
با رفیقان و دیار خویشتن
نالد و گوید خدا را ای مهان
یاد آرید از غریبی مستهان
مرغیم اندر قفس افتاده خوار
یاد آرید از وفا زین مرغزار
سرکشیده زیر پر اندر قفس
پر بیفشانده به گلشن یکنفس
رفته از یادم هوای آشیان
بسته چشم از جلوه های گلستان
یاد آرید از من ای آزادگان
من در این گلخن شما در بوستان
ای شما آزادگان شاخسار
در نشاط از جلوه ی باغ و بهار
یاد آرید از ترحم یک نفس
زین اسیر دام و محبوس قفس
ای شما با یکدگر اندر وطن
یاد آرید از وفا گاهی زمن
من هم آنجا آشیانی داشتم
مهر و یار مهربانی داشتم
عهد بستم با لب چون قند او
یاد باد آن عهد و آن پیوند او
یاد باد آن عهد و آن میثاقها
وان عنایتها و آن اشفاقها
یاد باد ایام وصل دوستان
وان تفرجهای باغ و بوستان
وان نشستن با هم اندر مرغزار
وان خرامیدن به طرف جویبار
حبذا آن روزگاران حبذا
حبذا آن مرغزاران حبذا
حبذا زان دوستاران باوفا
حبذا زان باغبان باصفا
ای خوش آن دوران و آن ایامها
وی همایون صبحها و شامها
در جدایی سوختم از اشتیاق
آه و واویلاه من حرالفراق
آتش هجران دلم را سوخته
شعله ها در سینه ام افروخته
آتشی می بینم اندر دل نهان
سخت می سوزد از آنم استخوان
آتشی پنهان کنون دارد ظهور
پیکر من یارب این یا نخل طور
آتش پنهانم اکنون فاش شد
مفتی شهر شما قلاش شد
آتش پنهانم اکنون برفروخت
جبه و عمامه و دفتر بسوخت
سبحه و سجاده ام را باد برد
دفتر و بحث و جدل را گاو خورد
اجلسونی یاثقاتی اجلسون
کاینک آمد بر سرم شور جنون
بار بربست از دلم هوش و خرد
تا کجا دیگر جنونم می برد
بگسلم اکنون دو صد زنجیر را
چار تکبیری زنم تدبیر را
آتش اندر سینه پنهان تا بکی
در دلم پوشیده توفان تا بکی
فاش می گویم که من دیوانه ام
هم زعقل و هم خرد بیگانه ام
دفتر فرزانگی بر باد رفت
مصلحت بینی مرا از یاد رفت
زین سپس با مصلحت کاریم نیست
وز جنون خویشتن عاریم نیست
عاشقان را عار نبود از جنون
آری آری عشق باشد ذوفنون
می کند مجنون گهی فرزانه را
گاه عاقل می کند دیوانه را
فیلسوفی را گهی نادان کند
هم سبق با طفل ابجد خوان کند
طفل امی را گهی گردد دلیل
تا سبق آموزد از وی جبرئیل
اندر آتش افکند گاهی خلیل
گاه موسی را کشد تا رود نیل
تیشه بر کف گه دهد فرهاد را
هین بکن این کوه بی بنیاد را
بیستون را کندی ای فرهاد راد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
تیشه ای اکنون به فرق خویش زن
بیستون هستی خود را بکن
هر که بر شیرین لبی عاشق شود
زندگی او را کجا لایق بود
نیست شو اندر ره عشق ای جوان
تا از آن یابی حیوة جاودان
نیست شو ای من فدای نیستی
زنده ی جاویدی از ما نیستی
اقتلونی اصدقائی فی الهواه
و اطرحوا جسمی قریباً فی فناه
می دمد اینک صباح روز عید
در ره جانان مرا قربان کنید
یا احبائی لعمری فی الفداه
اذبحونی اذبحونی ذبح شاه
پس به خون آغشته سازید این تنم
افکنید اندر ره صید افکنم
تا بود از روی رحمت یک نظر
افکند بر این تن بی پا و سر
وز نگاهی بخشدش عمر ابد
فارغش سازد ز قید نیک و بد
ای صفایی مختصر کن این سخن
زانکه این چه را نمی بینم رسن
باقی احوال دل را باز گوی
تشنه لب ترسم بمیرم طرف جوی
قافیه تنگست زان جو گفتمت
ورنه رود نیل جیحون خواندمت
گر نبودی تنگ ما را قافیه
مرا تورا گفتیم عین صافیه
عین هم چبود تو خود دریاستی
وه چه دریایم توفان زاستی
در تو از دریای ژرف لامکان
متصل باشد دوصد دجله روان
دجله های آب عذب خوشگوار
می رسد هردم تورا از آن بحار
ای تو ما را اوستاد مهربان
جرعه ای بر ما از آن دریا فشان
یاد کردی مردن پیش از ممات
مردنی کو هست اصل هر حیات
راه این مردن به ما بنمای زود
شوق این دلها ز دست ما ربود
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۷ - نامه نوشتن شیرین به خسرو به تعزیت مریم
چو خسرو ساخت زین سان کار فرهاد
از آن بشنو که خسرو را چه افتاد
ندانم رفت ماهی، بیش یا کم
که بر مریم سر آمد عمر مریم
تن خسرو ازین غم گشت رنجور
چراغ دولتش گردید بی نور
به درد آمد دلش زین داغ دلسوز
نمی خسپید شب زین غصه تا روز
از آن ماتم بسی می کرد شیون
که بود از وی چراغش گشته روشن
سوی شیرین خبر گویی در آمد
که بر مریم زمان آخر سرآمد
دل خسرو ز داغش گشت پر درد
گل سرخش ازین غم شد گل زرد
به بار آورد از این رنج و تیمار
درخت ارغوانش زعفران بار
چو بشنید این حدیث تلخ، شیرین
در آن دم شاد بد گرد (ید) غمگین
دبیری خواند پیش خویشتن زود
رخ مه را به مشک تر برآلود
نبشت اول به نام ذوالجلالی
که نامد هرگز از حالی به حالی
پس از حمد خدا و نعت کامل
نوشت این نامه بر سلطان عادل
که ای کشور گشا، شاه جوان بخت
که دارد فخر بر تو تاج و هم تخت
تو را شاهی رسد کز مه به ماهی
چو تو ننشست کس بر تخت شاهی
فزونتر از فریدونی و از جم
گدشتی از نیایان تا به آدم
شنیدم کز غم مریم زبونی
زبان پر ناله و دل پر زخونی
مبادت هیچ غم ز آسیب دوران
که بر جان من است این داغ سوزان
به عیسی کز زمین زد بر فلک تک
که مریم خواهر من بود بی شک
به مرگ او جهان شد تیره بر من
که مریم بد مرا چون چشم روشن
سرشکش رشک درهای عدن بود
از آن رو دانه تسبیح من بود
پس از من نیست شک گر اهل عالم
بود تسبیح شان از اشک مریم
کجا یابم از آن گوهر نشانی
که بی یادش نمی بودم زمانی
سزد گر روز تا شب سوزم از سوز
که یادش شب رفیقم بود تا روز
گره از رشته ما، زان بنگشود
که ما را هر دو سر رشته یکی بود
مخور تیمار اگر غایب شد آن یار
که من آن نخلم آورده رطب بار
رخم را بین که او را همدمم من
رطبهای درخت مریمم من
زنخلش گر چه دل را خارخار است
رطب های من از وی یادگار است
ز داغ و درد و غمهایش چه گویم
که من پرورده غمهای اویم
نگویم کز غمش دل را غمی بود
که هر نیشش مرا یک مرهمی بود
ولی شاها تو این محنت که دیدی
ز فعل خود جزای خود کشیدی
که هست اندر جهان اندک چه بسیار
به پاداش عمل هر کس گرفتار
مکن ره گم که کار دهر این است
ز شک بگدر که دانا را یقین است
که آن تیشه که شد فرهاد از آن کم
تبر گردید و زد بر نخل مریم
مخور بازی که این قدرت مرا نیست
که هم درویش و هم شه را چرا نیست
چه خوش زد این مثل آن گنج پنهان
که می باید به آب زر نوشت آن
که گر نیکی کنی ور بد، کماهی
جزایش می رسد خواهی نخواهی
بر این ست اعتقاد، این ست دینم
ندارم شک درین معنی یقینم
که زان روزی که این عالم نهادند
بدی را هم بدی، پاداش دادند
چه خوش زد این مثل آن مرد جوکار
که هرکس این سخن را هست در کار
که در این کشته زار ارشاه و درویش
نشیند هر کسی بر کشته خویش
میفشان تخم بد در مزرع دهر
که در وی هر چه کاری می بری بهر
کنون ای شاه اگر مریم ز دنیی
بشد بادا بقای عمر عیسی
وگر زین دار فانی رفت فرهاد
به دولت تا ابد خسرو بماناد
از آن بشنو که خسرو را چه افتاد
ندانم رفت ماهی، بیش یا کم
که بر مریم سر آمد عمر مریم
تن خسرو ازین غم گشت رنجور
چراغ دولتش گردید بی نور
به درد آمد دلش زین داغ دلسوز
نمی خسپید شب زین غصه تا روز
از آن ماتم بسی می کرد شیون
که بود از وی چراغش گشته روشن
سوی شیرین خبر گویی در آمد
که بر مریم زمان آخر سرآمد
دل خسرو ز داغش گشت پر درد
گل سرخش ازین غم شد گل زرد
به بار آورد از این رنج و تیمار
درخت ارغوانش زعفران بار
چو بشنید این حدیث تلخ، شیرین
در آن دم شاد بد گرد (ید) غمگین
دبیری خواند پیش خویشتن زود
رخ مه را به مشک تر برآلود
نبشت اول به نام ذوالجلالی
که نامد هرگز از حالی به حالی
پس از حمد خدا و نعت کامل
نوشت این نامه بر سلطان عادل
که ای کشور گشا، شاه جوان بخت
که دارد فخر بر تو تاج و هم تخت
تو را شاهی رسد کز مه به ماهی
چو تو ننشست کس بر تخت شاهی
فزونتر از فریدونی و از جم
گدشتی از نیایان تا به آدم
شنیدم کز غم مریم زبونی
زبان پر ناله و دل پر زخونی
مبادت هیچ غم ز آسیب دوران
که بر جان من است این داغ سوزان
به عیسی کز زمین زد بر فلک تک
که مریم خواهر من بود بی شک
به مرگ او جهان شد تیره بر من
که مریم بد مرا چون چشم روشن
سرشکش رشک درهای عدن بود
از آن رو دانه تسبیح من بود
پس از من نیست شک گر اهل عالم
بود تسبیح شان از اشک مریم
کجا یابم از آن گوهر نشانی
که بی یادش نمی بودم زمانی
سزد گر روز تا شب سوزم از سوز
که یادش شب رفیقم بود تا روز
گره از رشته ما، زان بنگشود
که ما را هر دو سر رشته یکی بود
مخور تیمار اگر غایب شد آن یار
که من آن نخلم آورده رطب بار
رخم را بین که او را همدمم من
رطبهای درخت مریمم من
زنخلش گر چه دل را خارخار است
رطب های من از وی یادگار است
ز داغ و درد و غمهایش چه گویم
که من پرورده غمهای اویم
نگویم کز غمش دل را غمی بود
که هر نیشش مرا یک مرهمی بود
ولی شاها تو این محنت که دیدی
ز فعل خود جزای خود کشیدی
که هست اندر جهان اندک چه بسیار
به پاداش عمل هر کس گرفتار
مکن ره گم که کار دهر این است
ز شک بگدر که دانا را یقین است
که آن تیشه که شد فرهاد از آن کم
تبر گردید و زد بر نخل مریم
مخور بازی که این قدرت مرا نیست
که هم درویش و هم شه را چرا نیست
چه خوش زد این مثل آن گنج پنهان
که می باید به آب زر نوشت آن
که گر نیکی کنی ور بد، کماهی
جزایش می رسد خواهی نخواهی
بر این ست اعتقاد، این ست دینم
ندارم شک درین معنی یقینم
که زان روزی که این عالم نهادند
بدی را هم بدی، پاداش دادند
چه خوش زد این مثل آن مرد جوکار
که هرکس این سخن را هست در کار
که در این کشته زار ارشاه و درویش
نشیند هر کسی بر کشته خویش
میفشان تخم بد در مزرع دهر
که در وی هر چه کاری می بری بهر
کنون ای شاه اگر مریم ز دنیی
بشد بادا بقای عمر عیسی
وگر زین دار فانی رفت فرهاد
به دولت تا ابد خسرو بماناد