عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
آن بلبلم که عقده دل دانه منست
آبی که هست در قفسم آب آهنست
طالع نگر که کشت امیدم ز آب سوخت
در کشوری که برق هوادار خرمنست
او را ز حال دیده حیران چه آگهی
کی آفتاب را خبر از چشم روزنست
در گلشن امید نچیدم اگر گلی
از وصل خار صد گل جا کم بدامنست
گفتی چه سود، کاتش شوقت بما چه کرد
احوال خانه سوخته بر خلق روشنست
هر کس مرا شناخت زهمراهیم رمید
نشناخته است سایه هنوزم که با منست
در چار موسمش نبود رنگ و بو کلیم
این عالم فسرده که نزد تو گلشنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
در طریق خودنمائی شیوه دلخواه نیست
غیر دعوی بلند و همت کوتاه نیست
کیسه ای بر وعده های بخت نتوان دوختن
خفته گر در خواب حرفی گفت از آن آگاه نیست
از نفاق صحبت مردم ز بس رم کرده ایم
ناله ما نیز با خضر اثر همراه نیست
خاطر آشفته ای دارم که هر ساعت نفس
راه لب را می کند گم گر چراغ آه نیست
هر چه ترکش می توان کردن، بدست آورده گیر
غم زناکامی نباشد همت ار کوتاه نیست
مرگ تلخ و زندگی هم سربسر درد و غمست
پشت و روی کار عالم هیچگه دلخواه نیست
کعبه عشق تو پنداری سر کوی فناست
می توان رفتن ولی در بازگشتن راه نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
این سطرهای چین که ز پیری بروی ماست
هر یک جدا جدا خط معزولی قواست
دل در جوانی از پی صد کام می دود
پیری که هست موسم آرام کم بهاست
چشم دگر ز عینک گیرم بعاریت
اکنون که وقت بستن دیده ز ماسواست
ضعفم بجا گذاشته از خرمن وجود
کاهی که در برابر صد کوه غم بجاست
سامان ساز و برگ سراپا کجا بود
در کلبه ام که موجه سیلاب بوریاست
کی می دهد رهم بر آن پادشاه حسن
این بخت دون که پست تر از همت گداست
دستی که وانشد ز قناعت بنزد خلق
انگشت او بیمن به از شهپر هماست
خون حیا بگردن اهل طلب بود
قتل گدا بقصد قصاص حیا رواست
غم می خورم بجای غذا چون کنم کلیم
اینست آن غذا که نه محتاج اشتهاست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
تا بخت بد زهمرهی ما جدا شود
خواهم که جاده در ره وصل اژدها شود
چشم گشایش از فلکم نیست زانکه بخت
در کار نفکند گرهی را که وا شود
با خویشتن بخاک، دلا حسرت وصال
چندان ببر که توشه راه فنا شود
ناسازگاری زمانه بهر کس که رونهد
گر بر گل زمین گذرد خار پا شود
شد وقت آنکه در چمن از مقدم بهار
مانند غنچه شیشه سر بسته وا شود
شرط رهست تشنه لبی در طریق عشق
گر نقش پای چشمه آب بقا شود
نفس دنی که عاشق جا هست، خوشدلست
در کشتی شکسته اگر ناخدا شود
اشکم باد شعله بالای او کلیم
از دیده ام برنگ شرر در هوا شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
عمرها رفت که قانون طرب تار ندید
دل بجز دیده تر ساغر سرشار ندید
این جهان دار شفائیست که یک بیمارش
خدمتی غیر تغافل ز پرستار ندید
هر که رفعت طلبد بهره نیابد از فیض
خار را سبز کسی بر سر دیوار ندید
مرد آزاده گرش کار بسوگند افتاد
قسم او بسری بود که دستار ندید
دست رد گر بشناسی سپر حادثه است
از بلا رست سپندی که خریدار ندید
شیشه با آنکه سر حرف مکرر وا کرد
دوش در بزم ترا در سر گفتار ندید
دفترم گر شکرستان سخن گشت چه سود
که بغیر از مگس نقطه هوادار ندید
خضر توفیق که از تربیتم دست کشید
آن طبیبی است که پرهیز ز بیمار ندید
دهر خود مجلس می نیست کلیم، از چه سبب
کس در او آگهی از کار خبردار ندید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
جور تو ز پی فغان ندارد
زخم ستمت دهان ندارد
جان گرچه بچشم در نیاید
گمنامی آن میان ندارد
از بس دهن تو تنگدست است
نام ار بودش نشان ندارد
دل بی آبست و دیده ویران
بیمایه غم دکان ندارد
در باغ جهان دهان خندان
دیدم گل زعفران ندارد
او را هم از آن میان خبر نیست
زان گم شده کس نشان ندارد
افسانه وصل چیست دانی
بامیست که نردبان ندارد
در حشر دگر زما چه خواهند
غارت زده ارمغان ندارد
راحت مطلب کلیم از چرخ
چیزیست که آسمان ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
هرگز سر شکایت من وا نمی شود
این در گرفته شد بزدن وا نمی شود
روی تو بر بهار زبس کار تنگ کرد
یک غنچه در فضای چمن وا نمی شود
بستم بسی ببال هما بهر امتحان
یکبار بختنامه من وا نمی شود
خمیازه در خمار گشاید مگر لبم
ورنه بحرف و صوت دهن وا نمی شود
خاک وطن کلیم زبس غم فزا شده است
گل تا بود مقیم چمن وا نمی شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
نه مرا خاطر غمگین نه دل شاد رسد
بمن آخر چه ازین عالم ایجاد رسد
ای جرس تا بکی از ناله گلو پاره کنی
کس درین بادیه دیدیکه بفریاد رسد
ایخوش آن صید که کس گر نرسد بر سر او
از پر تیر تواند که بصیاد رسد
تیشه با سخت دلی می نهد انگشت بگوش
نتواند که بدرد دل فرهاد رسد
بسکه از درددلم راه جهان مسدودست
شورش دجله نیارد که ببغداد رسد
لذت کشته شدن شمع اگر دریابد
پر ز پروانه بگیرد بره باد رسد
شانه از زلف تو خوش کامروا شد، ستم است
که دگر آب درین باغ بشمشاد رسد
بعد مردن نشود نقد سخن از دگری
کاین نه مالیست که میراث باولاد رسد
حیف باشد ره میخانه نمودن بکلیم
مپسندید که این ننگ بارشاد رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
بخت بد جائیکه پای کینه محکم می کند
سنگ باران گشت راحت را ز شبنم می کند
کام دل گر آرزو داری بدنبالش مرو
تا تو از پی می روی آن صید هم رم می کند
گرد غم را پاک از روی غبارآلود ما
سیلی ایام با اشک دمادم می کند
جهل را در جنگ دانش لشکری در کار نیست
صد فلاطون را بیک کج بحث ملزم می کند
سازگاریهای تیغت را چو می آرد بیاد
زخم ما، خون گریه از بیداد مرهم می کند
زلف دلبندت گره بر روی هم می افکند
یا برای ما پریشانی فراهم می کند
بر نشاط هر که افزاید فلک کاهد ز ما
پسته گر خندان شود از عیش ما کم می کند
شب شکار صید معنی می توان کردن که روز
این غزال از سایه خود هر زمان رم می کند
خواجه هر جا قصه پیراهن یوسف شنید
پیش چشمش جلوه همیان در هم می کند
در کمین راحت مرگیم و پندارند خلق
عهد پیری قامت فرسوده را خم می کند
اقتضای اتحاد حسن و عشقست این کلیم
شهرت او گر مرا رسوای عالم می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
خلق را دیدی دگر خواری چرا باید کشید
پای در دامان و دست از مدعا باید کشید
بار درد بی دوا بردن بسی آسانترست
کز طبیبان منت از بهر دوا باید کشید
منت دریا کشند ار قطره ای احسان کنند
کاش منت را بمقدار عطا باید کشید
دولتی بهتر ز گمنامی نخواهی یافتن
سر بجیب از سایه بال هما باید کشید
میهنی سرپنجه را در زیر سنگ از بار رنگ
دست همت را ز دامان حنا باید کشید
با وجود ضعف پیری بار بردن مشکلست
پا بدامان کش چو منت از عصا باید کشید
در خمار باده دلکوبست سیر گلستان
دردسر از خنده گلها چرا باید کشید
کار محنت گر درین راه اینچنین بالا رود
ره نوردان را ز زانو خار پا باید کشید
شمع را با خامشی هر گه زبان باید برید
بنگر از بیهوده گوئیها چها باید کشید
از بلای آشنائی آنچه من دیدم کلیم
ز آشنا خود را بکام اژدها باید کشید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
هنرم را ثمری چرخ جفا کار نداد
دیده قدرشناسی بخریدار نداد
تا امیدت نشود یأس براحت نرسی
این نهالیست که تا خشک نشد بار نداد
شمع را بنگر و داد و دهش دهر ببین
هر که را داد زبان قوت گفتار نداد
صحبتی نیست که آخر اثرش گل نکند
خنده را غیر گل زخم بسوفار نداد
سالک راه حق از ترک علایق دیده است
آنقدر نفع که پرهیز به بیمار نداد
هر که پیوند تعلق ز بد و نیک بردی
کاه در خانه او پشت بدیوار نداد
تا ندامت بکفم چون صدف انگشت نهشت
بخت بد کار مرا عقده دشوار نداد
نشئه باده نیابد ز سرش راه عروج
آن قدح نوش که دستار بخمار نداد
وای بر حال عزیزان که درین قحط تمیز
هیچکس خار بهای گل بیخار نداد
دهر کامت ندهد مفت که امید گلاب
تا نیامد بمیان آب بگلزار نداد
تا نداد آب باین مزرعه از گریه کلیم
شعله سرسبز نگردید و شرر بار نداد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
دست خشک بخت من هر جا که تخم افکن شود
وقت حاصل چون شود خاکسترش خرمن شود
در چراغم منت روغن ندارد روزگار
خانه را آتش زنم تا کلبه ام روشن شود
باجرس گوئی درین ماتم سرا هم طالعم
خنده هر گه بر لب ما جا کند شیون شود
نزد ما سود سفر سرمایه از کف دادنست
راه ما ناامن خواهد شد چو بیرهزن شود
دیده تا باز است راه نور بر دل بسته است
خانه ها در شهر ما تاریک از روزن شود
چون نسوزم کز فسونسازی بخت چربدست
خاک اگر بر سر کنم بر آتشم روغن شود
قدرتم را جمله صرف خصمی خود می کنم
دست بر سر می زنم آندم که دست از من شود
چون شکاف شانه منزل می کنم در نیمه راه
کو چنان قوت که خاک از جیب تا دامن شود
در شکم نافش بنام من برد دست قضا
چون بطفلی فتنه ایام آبستن شود
ساز و برگت حاجت افزاید ببین فانوس را
چون بیابد شمع را محتاج پیراهن شود
ناگوارست ارچه زاهد باده کش گردد کلیم
برنمی آید زخشکی گرچه تر دامن شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
رود آرام ز عمری که بهجران گذرد
کاروان در ره ناامن شتابان گذرد
بر گرفتاری دل خنده زنان می گذرم
همچو دیوانه که از پیش دبستان گذرد
بخت شاد است زویرانی ما در غم عشق
عید جغدست بمعموره چو طوفان گذرد
قسمت این بود که چون موج بدریای وجود
هر کجا رو نهم احوال پریشان گذرد
حسن بی پرده او بیشترم می سوزد
چون تهیدست که بر نعمت ارزان گذرد
چشم بر راه خضر سالک عارف نبود
در پی راهزن افتد ز بیابان گذرد
آگه از عیش جوانی نشدم در غم عشق
همچو آن عید که بر مردم زندان گذرد
هر کجا مور قناعت پر همت واکرد
چه عجب گر ز سر ملک سلیمان گذرد
دست و پا بیهده زد در غم عشق تو کلیم
به شنا کس نتواند که ز عمان گذرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
بحال بد دل از چشم تر افتاد
سیه گردد چو در آب اخگر افتاد
تو گر با این لب شیرین بخندی
بشیر صبح خواهد شکر افتاد
چه خواری کز وفاداری ندیدم
کنم صد شکر کز عالم بر افتاد
هنر کم ورز گیتی باغبانیست
که خواهان نهال بی بر افتاد
ز کوکب جز سیه روزی ندیدم
خوشا بختی که او بی اختر افتاد
گزیدم بند بند نیشکر را
سرانگشت ندامت خوشتر افتاد
حدیث عقل و عشق از من چه پرسی
چراغی بود با صر صر در افتاد
چه چسبانست با دل صحبت عشق
بدست طفل، مرغ بی پر افتاد
کلیم آخر ز بیداد که نالیم
بکشت ما گذار لشکر افتاد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
چون وقت شد که کشت امیدم برآورد
از خوشه برق حادثه ای سر برآورد
صد گونه انقلاب درین بحر اگر رسد
خس را نمی برد که گهر سر برآورد
صد گلبن امید من از ریشه کند چرخ
وز پای من نکرد که خاری برآورد
شد پیر زال دهر و ز زادن نمی فتد
این فتنه زای چند ز بد بدتر آورد
سربازی آن حریف تواند که همچو شمع
تا سر بباد داد سر دیگر آورد
در آب و خاک زاهد دل مرده فیض نیست
آب و گل وجود گر از کوثر آورد
در خانه دل ار نگرفتست آتشی
بیهوده چون پناه بچشم تر آورد
از دستگیر امید بریدم چو آن نهال
کش باغبان ز بی بری از پا در آورد
گر می رود کلیم بمیخانه عیب نیست
آئینه ضمیر بروشنگر آورد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
دست از ساغر امید کشیدن دارد
لب پیمانه خالی چه مکیدن دارد
تا کی از غیرت او بر سر آتش باشم
ای حریفان پر پروانه بریدن دارد
سخنم می شنود با همه بی پروائی
حرف بیربط ز دیوانه شنیدن دارد
پستی بخت بلندم ز سپهر دونست
زیر سقفی که نگونست خمیدن دارد
دل بخون تا نطپید اشک قراری نگرفت
از پی طایر بسمل چه دویدن دارد
عاقبت زاهد سر در قدح باده نهاد
بسکه عادت بدهن آب کشیدن دارد
کارم از ضعف چنان شد که زجا می پردم
دیده هر گاه که آهنگ پریدن دارد
پر گر از ناوک بیداد بود عاریه کن
در ره عشق بپروانه رسیدن دارد
رایگان منت آزار هم از چرخ مکش
نمک زخم ازین سفله خریدن دارد
می برد آینه همراه بکوی تو کلیم
که چنان می رود از راه که دیدن دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
دل که چندین آه از جان می کشد
نقش آن زلف پریشان می کشد
دیده ام پست و بلند روزگار
دل بآن چاه زنخدان می کشد
شیشه ناموس را خوش جذبه ایست
سنگ را از دست طفلان می کشد
تا تواند بر سر من خاک بیخت
بخت دست از آب حیوان می کشد
مور خط لعل لبت را خوش گرفت
خاتم از دست سلیمان می کشد
تیغ بیداد تو هر جا شد علم
شعله هم سر در گریبان می کشد
اشک رسوا کرد ما را ورنه دل
ناله را از سینه پنهان می کشد
کاش بگذارد گریبان مرا
یار از دستم چو دامان می کشد
مزرع امید دل آبی نخورد
انتظار تیرباران می کشد
در کشاکش تا بکی باشم کلیم
دل بدرد و جان بدرمان می کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
مشکل اهل محبت ز تو آسان نشود
لب امید در ایام تو خندان نشود
ناله بی اثرم گر به نسیم آمیزد
سر زلفش دگر از باد پریشان نشود
می جهد تیر بزور دو کمان زابروی او
هدف ناوک او هیچ مسلمان نشود
کی چنین لخت جگر جوش زند بر سر او
از خیال لبت ار دیده نمکدان نشود
گر بگویم که چها می کشم از قامت او
سایه هم در پی آن سرو خرامان نشود
گر نداری سر دیوانگی ما سهلست
زلف را گو که دگر سلسله جنبان نشود
دعوی شیر دلی نیست مسلم ز کسی
کز نی تیر تواش سینه نیستان نشود
تیره بختی همه جا پرده روی هنرست
جوهر تیغ سیه تاب نمایان نشود
هر که بر روح امین شعر نخواندست کلیم
گر همه روح امین است سخندان نشود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
بغیر از می کسی از عهده غم بر نمی آید
زمان غصه بی ایام مستی سر نمی آید
تغافل بر شراب از توبه هر کس زد پشیمان شد
باستغنا کسی با دختر رز بر نمی آید
زمین دل اگر از آبحیوان پرورش یابد
گیاه عیش از آنجا بی نم می بر نمی آید
مگر در سینه پردرد مهمانست پیکانش
که امشب پاره های دل بچشم تر نمی آید
منم آن بیکس و بی آشنای کنج تنهائی
که غیر از پرتو مهر از درم کس در نمی آید
فریب مهربانی می خورد از دشمنان لیکن
حدیث دوستیش از دوستان باور نمی آید
کلیم ارنه بیاد نرگس مستانه اش نو شد
شراب از سرگرانی جانب ساغر نمی آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
کسی تا کی بسان موج دایم در سفر باشد
دری نشناسد و چون موج دایم دربدر باشد
بخضرم احتیاجی نیست گر اینست گمراهی
که کوران را عصا هم می تواند راهبر باشد
سبک پی قاصدی باید که چون غمنامه ما را
بدست او دهد کاغذ هنوز از گریه تر باشد
زبس بر خویشتن می بالد از ذوق گرفتاری
قفس هر لحظه بر مرغ دل ما تنگتر باشد
درین وحشت سرایم گوشه امنی نشد روزی
که همچون شمع هر جا می روم سر در خطر باشد
کلیم از دل بدر کن آرزوی آن کمر ورنه
مدام از اشک حسرت موج خونت تا کمر باشد