عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
بر شکال دولت آبادست و ما بی باده ایم
دامن دولت که ساقی باشد از کف داده ایم
دانه تسبیح بی آبست، کی بر می دهد
ما چه بیحاصل بدام زهد خشک افتاده ایم
قلعه ها از دولت شاه جهان مفتوح شد
ما زدست بسته مهر شیشه نگشاده ایم
خود متاع خانه خویشیم، چون مرغ قفس
گرنه ایم آزاد از قید جهان آزاده ایم
روی برگشتن نمی دارد هدف از پیش تیر
تو کمان فتنه را زه کن که ما استاده ایم
پیش ما بزم نشاط و حلقه ماتم یکیست
شمع بزمیم از برای سوختن آماده ایم
نه بما پای گریزی مانده نه دست ستیز
بر سر راه حوادث همچو مور جاده ایم
از تلاش سرفرازی کی بجائی می رسیم
ما که از افتادگی در پیش چون سجاده ایم
پر نمی پیچیم بر صید مراد خود کلیم
ما که عنقا را بدام آورده و سر داده ایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
بروی ساغر می ماه عید را دیدم
همین بسست درین عید دید و وا دیدم
بغیر دیده که پوشیدم از مراد دو کون
بقدر همت خود جامه ای نپوشیدم
چنین که برگ و بر نخل آه پیکانست
بفرق سایه آهست سایه بیدم
لبم ز خنده و چشمم ز گریه ترسیده است
با شک بی اثر خویش بسکه خندیدم
ز عاقبت نیم ایمن که ترسم آخر کار
کفن برون کند از تن لباس تجریدم
بسان شمع کس آواز گریه ام نشیند
باشک خویش اگر تا صباح غلطیدم
گران نبودم بر طبع دوستان هرگز
بزور رفتن و دیر آمدن مه عیدم
بحشر آخر از خواب مرگ برخیزد
گمان مبر که زامداد بخت نومیدم
به پیر جام از آندم که دست داده گلیم
زخط ساغر چون شیشه سر نه پیچیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
کو همتی که از همه قطع نظر کنیم
وز سر گذشته چاره هر دردسر کنیم
ما را محل رحم ندانسته روزگار
گر همچو شمع از همه تن گریه سر کنیم
در نامه شکل زلف ترا می کشیم و بس
گر شرح حال در هم خود مختصر کنیم
گر منت وظیفه گرانی چنین کند
ترک وظیفه خواری فیض سحر کنیم
یک گام بی متابعت او نمی رویم
گر سایه را بخویش رفیق سفر کنیم
بنشین دمی بدیده گوهر فشان ما
تا رشته میان ترا پرگهر کنیم
گر اشک را بکام دل خویش سر دهیم
در سنگ آبیاری تخم شرر کنیم
روی تنک بلاست که صد ره شدیم پست
ما را نداد دل که غم از دل بدر کنیم
در چاره صداع زیاده سری کلیم
مشتی ز خاک کوی قناعت بسر کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
ز سوز عشق چه هنگامه فغان بندیم
چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم
نهال سرکش گل بیوفا و لاله دو رو
درین چمن به چه امید آشیان بندیم
دمیکه ما گره از کار عیش بگشائیم
خیال بوسه بر آن خاک آستان بندیم
متاع خانه دل آنچنان بیغما رفت
دری نماند که بر روی دشمنان بندیم
هزار شکوه یکی کردم و کسی نشنید
گذشت آنکه زیکحرف داستان بندیم
گره بموی چو افتاد باز نگشاید
غنیمت است بیا دل در آن میان بندیم
کلیم سایه شاه جهان چو بر سر ماست
به پشت چرخ دگر دست کهکشان بدیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
همچو عینک سر نگردد راست از پشت غمم
همچنان حرص نظربازی فزاید هر دمم
از ادای خارج هر کس خجالت می کشم
با کمال بیدماغی من وکیل عالمم
من بمردن همدم از ضعف خمار افتاده ام
باید آوردن ز جام آئینه در پیش دمم
تیره بختی بیش ازین نبود که در بزم جهان
شمعم اما خلوت وصل ترا نامحرمم
آن نمکهائیکه دیگ آرزو در کار داشت
روزگار از شوربختی می کند در مرهمم
از کریمان هیچگه روی طلب نبود مرا
گر زسنگ خاره باشد روی همچون ماتمم
خلعت آسایشی می خواستم از چرخ، گفت
از کجا آورده ام خود در لباس خاتمم
تا نفس باقیست ضبط گریه ام مقدور نیست
شیشه ام، بی اشک از دل برنمی آید دمم
از سبکروحی خود خوارم درین گلشن کلیم
همچو شبنم هر گلی بردارد از دست کمم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
بسینه ناوک غم تا بکی روان کردن
چه ذوق رو دهد از آینه نشان کردن
دلا بگلشن حسن معاش می باید
بقدر پایه پرواز آشیان کردن
قفس فراخ اگر گشت گلستان نشود
بجاست شکر و شکایت ز آسمان کردن
غذای ماست فریب سراب نومیدی
مگو بهیچ قناعت نمی توان کردن
ترا چنینکه سر و برگ بدگمانی هست
چرا نداری پروای امتحان کردن
مسلم است بدل درد عمر کاه ترا
زجان نهفتن و پنهان زلب فغان کردن
چنینکه قبله خود کرده ایم دنیا را
نشان کفر بود پشت بر جهان کردن
زمانه را بتو یکرنگ می کند اول
بنزد جهل فروشان هنر نهان کردن
جفای خار نه از بهر گل کشید کلیم
رساند مشق تنزل ز باغبان کردن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
حسن اگر اینست ناصح همچو ما خواهد شدن
چوب تر آخر بآتش آشنا خواهد شدن
از دم تیغست سیر مرغ بسمل تا بخاک
دل گر از دست تو بیرون شد کجا خواهد شدن
هر در نگشوده ای دارد ز استغنا کلید
همچنانش واگذار ایدل که وا خواهد شدن
یک ره ار دستم، بدامان تو گردد آشنا
پنجه من بر سرم بال هما خواهد شدن
بیشتر هرچند بر کام جهان چسبیده ای
بیشتر از دست چون رنگ حنا خواهد شدن
چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن
دامن آلودن بخونم خونبها خواهد شدن
بهر هر گامی اگر دانی چه منت می کشی
کام دنیا بر تو کام اژدها خواهد شدن
می رود تا کوکب بخت مرا آتش زند
هر شرر کز صحبت آتش جدا خواهد شدن
گر فلک زینگونه بر ما تنگ می گیرد کلیم
وسعت آباد جهان چشم گدا خواهد شدن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته
دعا اثر نکند گر بآسمان رفته
دهان تنگ تو گاهی بچشم می آید
کمر کجاست که یکباره از میان رفته
دل شکفته نماندست در جهان ور هست
گلیست چیدنش از یاد باغبان رفته
چگونه سیل بزنجیر موج بند شود
مگوی پند که ما را ز کف عنان رفته
همه بقدر ادب بهره می برند زدوست
مزاج فهم ز مسند بر آستان رفته
بهار رفت و گلی در چمن نمی شکفد
صبا بسجده آنخاک آستان رفته
ز بسکه پیروی خلق گمرهی آورد
نمی رویم براهی که کاروان رفته
کلیم لاف زبان آوری مزن چندین
که شمع آخر ازین بزم بیزبان رفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
عصا و رعشه ای در دست از پیری بما مانده
ز دست انداز ضعف اینست اگر چیزی بپا مانده
ز خرمنها رود بر باد کاه و حیرتی دارم
که چون کاه تنم از خرمن هستی بجا مانده
ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم
تنم مانند نال خامه در زیر قبا مانده
نگاهم بر قد این سرو بالایان نمی افتد
که سر همچون کمان حلقه ام بر پشت پا مانده
فلک با اینهمه حرصی که در پرده دری دارد
دل ما همچنان در پرده شرم و حیا مانده
گل خاکی که بیخارست در راه طلب نبود
بپایم یادگار هر گلی خاری جدا مانده
بدرویشی چنانم نقش نسبت خوش نشین گشته
که همچون سکه ام بر تن نشان بوریا مانده
عصای کور می دزدند اهل عالم از خست
توقع از که می داری که گیرد دست وا مانده
کلیم از دل غمی گر رفت ازان جانکاه تر آمد
اگر خاری برون آمد ز جا سوزن بجا مانده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
جنون تا بداد اسیران رسیده
ز داغش چه سرها بسامان رسیده
غم از هر طرف ساغری پیشم آرد
چو هشیار در بزم مستان رسیده
نه از لخت دل خانه ام گلستان شد
کزین گل بخار بیابان رسیده
ز شوق تماشای تو باز گشته
بچشمم سرشک بدامان رسیده
بچشم من از هر نسیمی که آید
سلامی ز خار مغیلان رسیده
ز بر گشتگی های بخت سیاهم
خبرها بآن زلف و مژگان رسیده
کلیم از نگون بختی خود چه نالی
ببین ناله ات را بکیوان رسیده
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
مرا در عشق بهبودی نمانده است
ز سودای بتان سودی نمانده است
دلم رفته است و آهی مانده بر جای
از آن آتش بجز دودی نمانده است
سر آمد روز عیش و یادگارش
بجز دلق می آلودی نمانده است
طبیب از ما عنان بر تافت، گویی
که هیچ امید بهبودی نمانده است
بکش تیغ جفا در خون شاهی
کز اینش بیش مقصودی نمانده است
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
مرا گر با تو روی همدمی نیست
گدایان را به سلطان محرمی نیست
ز عشقم درد و غم در دل بسی هست
به اقبال توام زینها کمی نیست
پری را ماند آن مه در لطافت
رقیبش نیز چندان آدمی نیست
کسی را گلبن امید نشکفت
در این بستان که بوی خرمی نیست
خط جانان بکین برخاست، شاهی
به غم بنشین، که جای بیغمی نیست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
عمر بگذشت و دلم جز عاشقی کاری نیافت
چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت
ای دل از کویش ببر سرمایه درد و نیاز
کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت
تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد
آن کمند فتنه را چون من گرفتاری نیافت
سالها دل چون صبا طوف ریاض دهر کرد
در فضای او گلی گر یافت، بی خاری نیافت
شاهی از یاران خود با کنج تنهایی بساخت
زانکه با هر کس غم دل گفت غمخواری نیافت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چو ساقی آن قدح لاله گون بگرداند
دلم خیال لبش در درون بگرداند
صبا ز لعل تو تا غنچه را دهد بویی
هزار بار دلش را بخون بگرداند
به پیر عقل بگوئید، تا برای خدا
عنان ز صحبت اهل جنون بگرداند
گرفتم آنکه براند رقیبم از در تو
دل مرا ز وفای تو چون بگرداند؟
ز لوح وصل چه خواند به بخت بد، شاهی
مگر نوشته گردون دون بگرداند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
خوبرویان چو خدنگ نظری بگشایند
بسر هر مژه خون از جگری بگشایند
پرده دار حرم از دردکشان فارغ و ما
چشم بنهاده که از غیب دری بگشایند
نا امیدی بر ارباب طریقت کفر است
گر دری بسته شد ای دل، دگری بگشایند
گر نه از نسخه حسنت ورقی میطلبند
دفتر گل ز چه رو هر سحری بگشایند؟
شاهی اندیشه آن زلف مکن بیش، که آن
نیست رازی که به هر بیخبری بگشایند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
عمری دهان تنگ توام در خیال بود
جان رمیده را همه فکر محال بود
رفت آنکه در مسائل عشق و رموز شوق
ز ابرو و غمزه با تو جواب و سؤال بود
گفتم: رسد میان توام باز در کنار
گفتا: برو که آنچه تو دیدی خیال بود
شرم آیدم که سجده برد پیش پای کس
آن سر که سالها برهت پایمال بود
آشفته رفت گفته شاهی در این غزل
آری، بفکر زلف تو شوریده حال بود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵
مرا فلک به مواعید می فریفت ولیک
از آن هزار یکی با رهی نکرد وفا
زمانه چند گهی در هوای بوک و مگر
غرور داده به امید ثم خیر مرا
چو زان غرور به جز رنج دل نشد حاصل
ملول گشت ز اصحاب منصب والا
به حسب حال خود اینک به صورت تضمین
بر اهل معرفت این بیت می کنم املا
مرا سخن ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۴
ایخدیوی که عهد دولت تو
هست چون در زمان عمر شباب
در زمین حزم تو سرشته درنگ
در فلک عزم تو نهاده شتاب
روز ظالم ز تیغ معدلتت
چون شب دیو شد ز تیر شهاب
هست آگاه رأی انور تو
ز آنچه دارد فلک و رای حجاب
شد بمعماری عنایت تو
بیت معمور اینسرای خراب
حال ابن یمین چو میدانی
نتوان داد زحمت اطناب
لیک فرصت ز دست نادادن
نبود دور از طریق صواب
گر عنایت کنی هم اکنون کن
که فتد در زمانه امر عجاب
نوشدارو چه سود خواهد داشت
چون شد از ملک زندگی سهراب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٣۴
صاحبا بنده را بخدمت تو
سخنی هست عرضه خواهم داشت
مهر مهر تو بر نگین دلش
چند سال است تا زمانه نگاشت
هرگز از شیوه هوا داری
یکسر موی در خلل نگذاشت
بدگمانش که سر بدولت تو
خواهد از خاک بر فلک افراشت
راستی صد امید داشت بتو
خود کج آمد هر آنچ می پنداشت
چون ندید از تو هیچ تربیتی
فکر بر حال روزگار گماشت
شد یقینش که خدمت مخلوق
نرساند بشام قوت ز چاشت
هر که داند که خالقی دارد
کم مخلوق بایدش انگاشت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶٠
ما را شکایتیست ز گردون دون نواز
کانرا چو دور او سرو پائی پدید نیست
بس ماجری که خاسته بینم زهر کنار
واندر میان جمله صفائی پدید نیست
کردم نگاه در گل و بلبل بباغ فضل
در هیچ فصل برگ و نوائی پدید نیست
شد کارگاه فضل بدستان روزگار
وین غم بتر که عقده گشائی پدید نیست
گفتم بعقل جان نبرم از ره مخوف
زیرا چو عقل راهنمائی پدید نیست
دیدیم و آزموده بکرات حال عقل
زو نیز هم اصابت رائی پدید نیست
از خود طلب مراد خود ایدل که غیر تو
در خانه هیچ خانه خدائی پدید نیست
گردون بمهرت ار چه که دل گرمئی دهد
مغرور آن مشو که وفائی پدید نیست
ایدل علاج تو گر ازاینسان کند فلک
دمساز درد شو که دوائی پدید نیست
در شام غم بظلمت دلگیر خوش برای
کز صبح خرمیت ضیائی پدید نیست
از خشکسال مکرمت اغصان فضل را
در هیچ فصل نشو و نمائی پدید نیست
ابن یمین کرم مطلب در جهان که آن
عنقای مغربست که جائی پدید نیست