عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
رخ برافروزی دل من شعله اخگر شود
وربپوشانی زمن این هر دوخاکستر شود
طاعتش ناقص بماند هر که ابرویت ندید
هر که بسم الله نخواند کار او ابتر شود
هر که بنید روی میمون ترا هر بامداد
تا ابد هر روز و هر دم کار او بهتر شود
دیدهٔ دل هر کرا افتد بخط سبز تو
از طراوت سربسر بوم دلش اخضر شود
باغ رویت هر که دید ایمان بجنت آورد
ور بود مؤمن بفردوس برین رهبر شود
هر که در هجرت فتد ایمان بدوزخ آورد
ور بود مؤمن بنار ایمانش محکمتر شود
هر که بیند لعل نوشین ترا وقت سخن
در حلاوت غرق گردد سربسر شکر شود
هر که بیند چشم و ابروی ترا وقت نگاه
خسته و مست اوفتد هم آب و هم آذر شود
دل که در بند غمت افتاد شد درّ یتیم
قطرهٔ باران چو افتد در صدف گوهر شود
بهر دانش عاشقان را حاجت استاد نیست
هر که ورزد عشق بی استاد دانشور شود
ای خوش آنروزی که بازم درره عشق توسر
هر که در عشق خدابی سر شود سرورشود
من نمیدانم چه باید کرد تا برخاک فیض
کیمیای پرتو لطف تو افتد زر شود
وربپوشانی زمن این هر دوخاکستر شود
طاعتش ناقص بماند هر که ابرویت ندید
هر که بسم الله نخواند کار او ابتر شود
هر که بنید روی میمون ترا هر بامداد
تا ابد هر روز و هر دم کار او بهتر شود
دیدهٔ دل هر کرا افتد بخط سبز تو
از طراوت سربسر بوم دلش اخضر شود
باغ رویت هر که دید ایمان بجنت آورد
ور بود مؤمن بفردوس برین رهبر شود
هر که در هجرت فتد ایمان بدوزخ آورد
ور بود مؤمن بنار ایمانش محکمتر شود
هر که بیند لعل نوشین ترا وقت سخن
در حلاوت غرق گردد سربسر شکر شود
هر که بیند چشم و ابروی ترا وقت نگاه
خسته و مست اوفتد هم آب و هم آذر شود
دل که در بند غمت افتاد شد درّ یتیم
قطرهٔ باران چو افتد در صدف گوهر شود
بهر دانش عاشقان را حاجت استاد نیست
هر که ورزد عشق بی استاد دانشور شود
ای خوش آنروزی که بازم درره عشق توسر
هر که در عشق خدابی سر شود سرورشود
من نمیدانم چه باید کرد تا برخاک فیض
کیمیای پرتو لطف تو افتد زر شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
بتاب عارض تا مهر جان بهار شود
بتاب زلفان تا لیل دل نهار شود
تمام روی تو نتوان بیک نظر دیدن
اگرچه بهر نظر چشم کس چهار شود
ستارهٔ بنما یا هلالی از رویت
که قرص بدر خجل آفتاب خوار شود
بکف نهاده سر خود وصال میخواهم
کدام تا بر تو زیندو اختیار شود
برای دوست بود جانکه در تنست مرا
براه دوست فتم چون تنم غبار شود
بیا که تا غم شبهای هجر عرض کنم
که گر بسینه بماند یکی هزار شود
بیا و درد دل من یکی یکی بشنو
تو چون نهی بلبم گوش خوشگوار شود
دمی چو شاد شوم ان یکاد میخوانم
ز شش جهت که مبادا غمی دچار شود
من و غمیم بهم دشمنان یکدیگر
ز کار زار مبادا که کارزار شود
اگر بوصف در آرم غم فراق ترا
ز بان وصف شود شعله دم شرار شود
رود چو جان ز تنم دل ز غم همان سوزد
درون خانهٔ تن شمع این مزار شود
بنزد دوست روای فیض یک بیک بشمر
شمرده گر نشود غصه بیشمار شود
بتاب زلفان تا لیل دل نهار شود
تمام روی تو نتوان بیک نظر دیدن
اگرچه بهر نظر چشم کس چهار شود
ستارهٔ بنما یا هلالی از رویت
که قرص بدر خجل آفتاب خوار شود
بکف نهاده سر خود وصال میخواهم
کدام تا بر تو زیندو اختیار شود
برای دوست بود جانکه در تنست مرا
براه دوست فتم چون تنم غبار شود
بیا که تا غم شبهای هجر عرض کنم
که گر بسینه بماند یکی هزار شود
بیا و درد دل من یکی یکی بشنو
تو چون نهی بلبم گوش خوشگوار شود
دمی چو شاد شوم ان یکاد میخوانم
ز شش جهت که مبادا غمی دچار شود
من و غمیم بهم دشمنان یکدیگر
ز کار زار مبادا که کارزار شود
اگر بوصف در آرم غم فراق ترا
ز بان وصف شود شعله دم شرار شود
رود چو جان ز تنم دل ز غم همان سوزد
درون خانهٔ تن شمع این مزار شود
بنزد دوست روای فیض یک بیک بشمر
شمرده گر نشود غصه بیشمار شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
یار اگر آشنا شود چه شود
بخت اگر یار ما شود چه شود
گر ز خمخانهٔ می وصلش
جرعهٔ قسم ما شود چه شود
گر دل خستهٔ مرا ای جان
غمزهات غمزدا شود چه شود
نفسی گر بر آورم با تو
تا دل از غصه وا شود چه شود
در ره چون تو غمگساری اگر
دل و جانم فدا شود چه شود
مرغ روحم که طایر قدس است
زین قفس گر رها شود چه شود
چون حجاب من از منست اگر
این من از من جدا شود چه شود
این سبو بشکند درین دریا
بحر بیمنتها شود چه شود
فیض از هر دو کون بیگانه
با تو گر آشنا شود چه شود
بخت اگر یار ما شود چه شود
گر ز خمخانهٔ می وصلش
جرعهٔ قسم ما شود چه شود
گر دل خستهٔ مرا ای جان
غمزهات غمزدا شود چه شود
نفسی گر بر آورم با تو
تا دل از غصه وا شود چه شود
در ره چون تو غمگساری اگر
دل و جانم فدا شود چه شود
مرغ روحم که طایر قدس است
زین قفس گر رها شود چه شود
چون حجاب من از منست اگر
این من از من جدا شود چه شود
این سبو بشکند درین دریا
بحر بیمنتها شود چه شود
فیض از هر دو کون بیگانه
با تو گر آشنا شود چه شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
؟عشق توبه شکستیم تا دگر چه شود
دلی بعهد تو بستیم تا دگر چه شود
شدیم باز گرفتار دانهٔ خالی
ز دام توبه بجستیم تا دگر چه شود
بیک نگاه که کردی ز خویشتن رفتم
ز چشم مست تو مستیم تا دگر چه شود
گرفته ساغر می ترک زاهدی کردیم
شراب خانه نشستیم تا دگر چه شود
عنان به مستی دادیم تا چه پیش آید
ز هوشیاری رستیم تا دگر چه شود
فکنده سبحه ز دست در هوای مغبچکان
بسو منات نشستیم تا دگر چه شود
برای آنکه مگر با خدای پیوندیم
ز هر دو کون گسستیم تا دگر چه شود
نبود غیر دلی فیض را و آنرا هم
بشست زلف تو بستیم تا دگر چه شود
دلی بعهد تو بستیم تا دگر چه شود
شدیم باز گرفتار دانهٔ خالی
ز دام توبه بجستیم تا دگر چه شود
بیک نگاه که کردی ز خویشتن رفتم
ز چشم مست تو مستیم تا دگر چه شود
گرفته ساغر می ترک زاهدی کردیم
شراب خانه نشستیم تا دگر چه شود
عنان به مستی دادیم تا چه پیش آید
ز هوشیاری رستیم تا دگر چه شود
فکنده سبحه ز دست در هوای مغبچکان
بسو منات نشستیم تا دگر چه شود
برای آنکه مگر با خدای پیوندیم
ز هر دو کون گسستیم تا دگر چه شود
نبود غیر دلی فیض را و آنرا هم
بشست زلف تو بستیم تا دگر چه شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
رو بحق آوری ای جان چه شود
نروی همره شیطان چه شود
راه بیراه هوا چند روی
روی اندر ره ایمان چه شود
راه تقوی و ورع گر سپری
پند گیری تو ز قرآن چه شود
از هوس سر بهوا تا کی و چند
گر کنی کار بفرمان چه شود
خویش را گر تو بطاعت بندی
بگسلی رشته عصیان چه شود
توبهها چند کنی و شکنی
نکنی گر تو گناهان چه شود
اول اندیشه کنی تا آخر
نشوی زار و پشیمان چه شود
از دل ار خار هوس دور کنی
تا بروید گل و ریحان چه شود
گر بخلقانی و قرصی سازی
ندهی زحمت خلقان چه شود
گر گذاری بریاضت تن را
کم کنی طعمه کرمان چه شود
جان و دل چند دهی درد خری
گر گرائی سوی درمان چه شود
فیض بیهوده کنی جان تا کی
جان دهی در ره جانان چه شود
نروی همره شیطان چه شود
راه بیراه هوا چند روی
روی اندر ره ایمان چه شود
راه تقوی و ورع گر سپری
پند گیری تو ز قرآن چه شود
از هوس سر بهوا تا کی و چند
گر کنی کار بفرمان چه شود
خویش را گر تو بطاعت بندی
بگسلی رشته عصیان چه شود
توبهها چند کنی و شکنی
نکنی گر تو گناهان چه شود
اول اندیشه کنی تا آخر
نشوی زار و پشیمان چه شود
از دل ار خار هوس دور کنی
تا بروید گل و ریحان چه شود
گر بخلقانی و قرصی سازی
ندهی زحمت خلقان چه شود
گر گذاری بریاضت تن را
کم کنی طعمه کرمان چه شود
جان و دل چند دهی درد خری
گر گرائی سوی درمان چه شود
فیض بیهوده کنی جان تا کی
جان دهی در ره جانان چه شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
شود شود که دلم سوی حق ربوده شود
بجذبهٔ همه اخلاق من ستوده شود
شود شود که روان سوی حق روان گردد
بساق عرش دو دست امید سوده شود
شود شود نفسی دیدهٔ دلم در عرش
بناز بالش برد الیقین غنوده شود
شود شود که رسد بوی حق ز سوی یمن
چنانکه هوش ز سر جان ز تن ربوده شود
شود شود که بجائی رسم ز رفعت قدر
که آسمان و زمینم چو دود توده شود
شود شود که مصیقل شود بعلم و عمل
غبار شرک ز مرآت جان زدوده شود
شود شود که عبودیتم شود خالص
بصدق بندگی اخلاصم آزموده شود
شود شود که نسیمی ز کوی دوست وزد
ز روی چهرهٔ جان پردهها گشوده شود
شود شود که بر افتد حجاب نا سوتم
جمال شاهد لاهوتیم نموده شود
شود شود که بمفتاح عشق و دست نیاز
دری ز عالم غیبم بدل گشوده شود
شود شودکه کشم سرمهٔ ز نور یقین
بود که بینش چشم دلم فزوده شود
شود شود که شود فیض یکنفس خاموش
بود ز عالم بالا سخن شنوده شود
بجذبهٔ همه اخلاق من ستوده شود
شود شود که روان سوی حق روان گردد
بساق عرش دو دست امید سوده شود
شود شود نفسی دیدهٔ دلم در عرش
بناز بالش برد الیقین غنوده شود
شود شود که رسد بوی حق ز سوی یمن
چنانکه هوش ز سر جان ز تن ربوده شود
شود شود که بجائی رسم ز رفعت قدر
که آسمان و زمینم چو دود توده شود
شود شود که مصیقل شود بعلم و عمل
غبار شرک ز مرآت جان زدوده شود
شود شود که عبودیتم شود خالص
بصدق بندگی اخلاصم آزموده شود
شود شود که نسیمی ز کوی دوست وزد
ز روی چهرهٔ جان پردهها گشوده شود
شود شود که بر افتد حجاب نا سوتم
جمال شاهد لاهوتیم نموده شود
شود شود که بمفتاح عشق و دست نیاز
دری ز عالم غیبم بدل گشوده شود
شود شودکه کشم سرمهٔ ز نور یقین
بود که بینش چشم دلم فزوده شود
شود شود که شود فیض یکنفس خاموش
بود ز عالم بالا سخن شنوده شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
ز نکتهای بیانت خرد فزوده شود
ز لطفهای نهانت نبوده بوده شود
چو نکتهٔ شنوم زان دهان پنهانی
دری ز غیب بروی دلم گشوده شود
به گوهر سخنی زان لب عقیق مرا
هزار عقده مشکل ز دل گشوده شود
جمال شاهد غیبی بچشم حق بینان
عیان در آئینهٔ طلعتت نموده شود
نموده چهره در آئینهٔ جمالت حق
که صدق بندگیم در تو آزموده شود
اگر نهی ز سر لطف بر سرم دستی
ز رفعت این سر پستم بچرخ سوده شود
بیا و این ید بیضا بسینهٔ من نه
بود ز زنگ کدورت دلم زدوده شود
جمال تو ز سر اهل دل رباید هوش
بمن نمای که هوشم ز سر ربوده شود
خوشا دمی که بیک جلوهام کنی بیخود
نبوده بوده مرا بودهام نبوده شود
سرم چو خاک شود بر سر رهی افتم
بود گذر کنی آنجا بپات سوده شود
ز زلفهای بلندت خرد ز دست رود
ز حلقهای کمندت جنون فزوده شود
گهی هلال و گهی بدر در سر زلفت
نماید ار بنسیمی زهم گشوده شود
بچشم پاک چو بیند بروی خوب تو فیض
جمال شاهد لاریبیش نموده شود
زبان به بندم از این پس ز گفتگو شاید
ز پستهٔ شکرینت سخن شنوده شود
ز لطفهای نهانت نبوده بوده شود
چو نکتهٔ شنوم زان دهان پنهانی
دری ز غیب بروی دلم گشوده شود
به گوهر سخنی زان لب عقیق مرا
هزار عقده مشکل ز دل گشوده شود
جمال شاهد غیبی بچشم حق بینان
عیان در آئینهٔ طلعتت نموده شود
نموده چهره در آئینهٔ جمالت حق
که صدق بندگیم در تو آزموده شود
اگر نهی ز سر لطف بر سرم دستی
ز رفعت این سر پستم بچرخ سوده شود
بیا و این ید بیضا بسینهٔ من نه
بود ز زنگ کدورت دلم زدوده شود
جمال تو ز سر اهل دل رباید هوش
بمن نمای که هوشم ز سر ربوده شود
خوشا دمی که بیک جلوهام کنی بیخود
نبوده بوده مرا بودهام نبوده شود
سرم چو خاک شود بر سر رهی افتم
بود گذر کنی آنجا بپات سوده شود
ز زلفهای بلندت خرد ز دست رود
ز حلقهای کمندت جنون فزوده شود
گهی هلال و گهی بدر در سر زلفت
نماید ار بنسیمی زهم گشوده شود
بچشم پاک چو بیند بروی خوب تو فیض
جمال شاهد لاریبیش نموده شود
زبان به بندم از این پس ز گفتگو شاید
ز پستهٔ شکرینت سخن شنوده شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
جور ز حد ببر مگو جور زیاد میشود
از نظری بروی تو جور تو داد میشود
جور و جفا ز تو رواست هرچه تو میکنی بجاست
گر تو همه وفا شوی حسن کساد میشود
جور و وفا بهم خوش و مهر و جفا بهم نکوست
هست جفا صلاح حسن گرنه فساد میشود
لطف نهان بجلوه آر تا برود دلم ز کار
حسن چو جلوه میکند عشق زیاد میشود
نیست مرا به جز تو کس مونس من توئی و بس
غم بدلم چو میرسد دل بتو شاد میشود
برک و نوای من توئی باد صبای من توئی
عقده غنچه دلم از تو گشاد میشود
چون تو بیاد آئیم خود بروم زیاد خود
فیض در آن زمان همه معنی یاد میشود
از نظری بروی تو جور تو داد میشود
جور و جفا ز تو رواست هرچه تو میکنی بجاست
گر تو همه وفا شوی حسن کساد میشود
جور و وفا بهم خوش و مهر و جفا بهم نکوست
هست جفا صلاح حسن گرنه فساد میشود
لطف نهان بجلوه آر تا برود دلم ز کار
حسن چو جلوه میکند عشق زیاد میشود
نیست مرا به جز تو کس مونس من توئی و بس
غم بدلم چو میرسد دل بتو شاد میشود
برک و نوای من توئی باد صبای من توئی
عقده غنچه دلم از تو گشاد میشود
چون تو بیاد آئیم خود بروم زیاد خود
فیض در آن زمان همه معنی یاد میشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
بیدل و جان بسر شود بیتو بسر نمیشود
بی دو جهان بسر شود بیتو بسر نمیشود
بیسر و پا بسر شود بیتن و جان بسر شود
بی من و ما بسر شود بیتو بسر نمیشود
درد مرا دوا توئی رنج مرا شفا توئی
تشنهام و سقا توئی بیتو بسر نمیشود
در دل و جان من توئی گنج نهان من توئی
جان و جهان من توئی بیتو بسر نمیشود
یار من و تبار من مونس غمگسار من
حاصل کار و بار من بیتو بسر نمیشود
جان بغمت کنم گرو تن شود ار فنا بشو
هر چه به جز تو گو برو بیتو بسر نمیشود
غیر تو گو برو بیاد غیر تو گو برو زیاد
بیتو مرا دمی مباد بیتو بسر نمیشود
کوثر و حور گو مباش قصر بلور گو مباش
حلهٔ نور گو مباش بیتو بسر نمیشود
کوثر و حور من توئی قصر بلور من توئی
حلّه نور من توئی بیتو بسر نمیشود
شربت و آب گو مباش نقل و نبات گو مباش
راحت و خواب گو مباش بیتو بسر نمیشود
آب حیات من توئی فوز و نجات من توئی
صوم و صلوهٔ من توئی بیتو بسر نمیشود
عمر من و حیات من بود من و ثبات من
قند من و نبات من بیتو بسر نمیشود
هول ندای کن کند نخل مرا ز بیخ و بن
هجر مرا تو وصل کن بیتو بسر نمیشود
گر ز تو رو کنم بغیر ور بتو رو کنم ز غیر
جانب تست هر دو سیر بیتو بسر نمیشود
گر ز برت جدا شوم یا ز غمت رها شوم
خود تو بگو کجا روم بیتو بسر نمیشود
فیض ز حرف بس کند پنبه درین جرس کند
ذکر تو بی نفس کند بیتو بسر نمیشود
بی دو جهان بسر شود بیتو بسر نمیشود
بیسر و پا بسر شود بیتن و جان بسر شود
بی من و ما بسر شود بیتو بسر نمیشود
درد مرا دوا توئی رنج مرا شفا توئی
تشنهام و سقا توئی بیتو بسر نمیشود
در دل و جان من توئی گنج نهان من توئی
جان و جهان من توئی بیتو بسر نمیشود
یار من و تبار من مونس غمگسار من
حاصل کار و بار من بیتو بسر نمیشود
جان بغمت کنم گرو تن شود ار فنا بشو
هر چه به جز تو گو برو بیتو بسر نمیشود
غیر تو گو برو بیاد غیر تو گو برو زیاد
بیتو مرا دمی مباد بیتو بسر نمیشود
کوثر و حور گو مباش قصر بلور گو مباش
حلهٔ نور گو مباش بیتو بسر نمیشود
کوثر و حور من توئی قصر بلور من توئی
حلّه نور من توئی بیتو بسر نمیشود
شربت و آب گو مباش نقل و نبات گو مباش
راحت و خواب گو مباش بیتو بسر نمیشود
آب حیات من توئی فوز و نجات من توئی
صوم و صلوهٔ من توئی بیتو بسر نمیشود
عمر من و حیات من بود من و ثبات من
قند من و نبات من بیتو بسر نمیشود
هول ندای کن کند نخل مرا ز بیخ و بن
هجر مرا تو وصل کن بیتو بسر نمیشود
گر ز تو رو کنم بغیر ور بتو رو کنم ز غیر
جانب تست هر دو سیر بیتو بسر نمیشود
گر ز برت جدا شوم یا ز غمت رها شوم
خود تو بگو کجا روم بیتو بسر نمیشود
فیض ز حرف بس کند پنبه درین جرس کند
ذکر تو بی نفس کند بیتو بسر نمیشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
ای دل مخواه کام که حاصل نمیشود
حق از برای کام تو باطل نمیشود
لذت شناس نیست که از دوست غافلست
لذت کسی شناخت که غافل نمیشود
تا جا گرفته عشق تو در سینه یک نفس
از دل خیال روی تو زایل نمی شود
زنده است انکه در ره تو می شود شهید
مرده است آنکه بهر تو بسمل نمیشود
رو دل بدست آر بسعی از گداز تن
تن در گذار تا ندهی دل نمی شود
تن گردهی بآنچه نوشته است در ازل
رنجی که میرسد به تو باطل نمیشود
عاقل اگر به عشق دهد دل میسر است
عاشق ولی بموعظه عاقل نمی شود
جاهل اگر رود زپی علم می شود
عالم محقق است که جاهل نمی شود
ای فیض راه میکده عشق بیش گیر
دل بی طواف میکده کامل نمیشود
حق از برای کام تو باطل نمیشود
لذت شناس نیست که از دوست غافلست
لذت کسی شناخت که غافل نمیشود
تا جا گرفته عشق تو در سینه یک نفس
از دل خیال روی تو زایل نمی شود
زنده است انکه در ره تو می شود شهید
مرده است آنکه بهر تو بسمل نمیشود
رو دل بدست آر بسعی از گداز تن
تن در گذار تا ندهی دل نمی شود
تن گردهی بآنچه نوشته است در ازل
رنجی که میرسد به تو باطل نمیشود
عاقل اگر به عشق دهد دل میسر است
عاشق ولی بموعظه عاقل نمی شود
جاهل اگر رود زپی علم می شود
عالم محقق است که جاهل نمی شود
ای فیض راه میکده عشق بیش گیر
دل بی طواف میکده کامل نمیشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
دل گر غمین شود شده باشد چه میشود
جان گر حزین شود شده باشد چه می شود
عشقش چو گرم کرد و بر افروخت سینه را
آه آتشین شود شده باشد چه می شود
از غم چو شاد میشود این دل گر آن نگار
دل آهنین شود شده باشد چه می شود
گفتی که با تو بر سر ناز و کرشمه است
گو اینچنین شود شده باشد چه می شود
جان بسته بلاست جگر دوز غمزهٔ
گر دلنشین شود شده باشد چه می شود
ما را بس است یار اگر جای زاهدان
خلد برین شود شده باشد چه می شود
بس مرد عشق را همه جانها بلب رسید
فیض ار چنین شود شده باشد چه میشود
جان گر حزین شود شده باشد چه می شود
عشقش چو گرم کرد و بر افروخت سینه را
آه آتشین شود شده باشد چه می شود
از غم چو شاد میشود این دل گر آن نگار
دل آهنین شود شده باشد چه می شود
گفتی که با تو بر سر ناز و کرشمه است
گو اینچنین شود شده باشد چه می شود
جان بسته بلاست جگر دوز غمزهٔ
گر دلنشین شود شده باشد چه می شود
ما را بس است یار اگر جای زاهدان
خلد برین شود شده باشد چه می شود
بس مرد عشق را همه جانها بلب رسید
فیض ار چنین شود شده باشد چه میشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
جان از لطافت بدنش تازه میشود
دل از حلاوت سخنش تازه میشود
هر دم حیات تازه از آن خط به دل رسد
گوئی که دم به دم چمنش تازه میشود
او میکند تبسم و من میروم ز خود
مستیم هر دم از دهنش تازه میشود
چون غنچه بیندم شکفد چون گل از نشاط
گوئی که دل ز حزن منش تازه میشود
تا بشکند دلم شکند زلف دم به دم
در دل جراحت از شکنش تازه میشود
گل گل شگفته میشود از روی نازکش
جائی چه بشنود سخنش تازه میشود
چون در خیال کس گذرد لطف آن ذقن
در دم طراوت ذقنش تازه میشود
یکبار هر که در رخ خوبش نظر فکند
یابد دلش روان و تنش تازه میشود
بگذار فیض حرف بتان از خدا بگو
جان از خدا و از سخنش تازه میشود
دل از حلاوت سخنش تازه میشود
هر دم حیات تازه از آن خط به دل رسد
گوئی که دم به دم چمنش تازه میشود
او میکند تبسم و من میروم ز خود
مستیم هر دم از دهنش تازه میشود
چون غنچه بیندم شکفد چون گل از نشاط
گوئی که دل ز حزن منش تازه میشود
تا بشکند دلم شکند زلف دم به دم
در دل جراحت از شکنش تازه میشود
گل گل شگفته میشود از روی نازکش
جائی چه بشنود سخنش تازه میشود
چون در خیال کس گذرد لطف آن ذقن
در دم طراوت ذقنش تازه میشود
یکبار هر که در رخ خوبش نظر فکند
یابد دلش روان و تنش تازه میشود
بگذار فیض حرف بتان از خدا بگو
جان از خدا و از سخنش تازه میشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
عشق بدل گاه درد گاه دوا میدهد
جمله امراض را عشق شفا میدهد
گاه دوا را دهد خاصیت درد و غم
گاه دگر درد را طبع دوا میدهد
این صدف چشم من گاه گهر ریختن
همچو دل بحر و کان داد سخا میدهد
هست درو بحرها موج زنان وین عجب
بحر بود در صدف عشق چها میدهد
دم بدم اندوه و غم بر سر هم مینهم
باز دل تنگ را وسعت جا میدهد
حاصل ایام عمر هر چه بود غیر دوست
دین و دل و عقل و هوش کل بفنا میدهد
هر دمی از فیض جان گیرد و بازش دهد
آنکه ستاند دگر باز چرا میدهد
جمله امراض را عشق شفا میدهد
گاه دوا را دهد خاصیت درد و غم
گاه دگر درد را طبع دوا میدهد
این صدف چشم من گاه گهر ریختن
همچو دل بحر و کان داد سخا میدهد
هست درو بحرها موج زنان وین عجب
بحر بود در صدف عشق چها میدهد
دم بدم اندوه و غم بر سر هم مینهم
باز دل تنگ را وسعت جا میدهد
حاصل ایام عمر هر چه بود غیر دوست
دین و دل و عقل و هوش کل بفنا میدهد
هر دمی از فیض جان گیرد و بازش دهد
آنکه ستاند دگر باز چرا میدهد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
علی الصباح نوید هو الغفور رسید
شراب در تن مخمور جان تازه دمید
شراب مست درآمد که اینک آوردم
نوید مغفرت از حضرت غنی حمید
نذیر خوف برون رفت از دل مخمور
بشیر باده در آمد زخم بسر دوید
بعضو عضو زسر تا به پا بشارت داد
بجز و جزو تن و جان و دل رسید نوید
نوای ابشر مطرب نواخت کاینک عود
صلای اشرب ساقی بداد کاینک عید
کسی که منع من از باده کرد جامم داد
کسی که منکر مستیم بود مستم دید
بچشم خویش کنون دید و منع نتوانست
شراب خوردن ما را که محتسب نشنید
دلی که بودش از راه اتقواالله بیم
در آمد از در لاتقنطوا درو امید
زبیم روز جزا گر تهی شدش قالب
زساغر پرامید زنده شد جاوید
خرد که بود به زندان دیو و دد در بند
کنون بمقصد صدق ملیک آرامید
روان که بود درین کهنه دیر افتاده
کفش بهمت ساقی بساق عرش رسید
تنی که بود ززقوم دیو دردی کش
زدست حور و ملایک شراب ناب کشید
سری که بود لگدکوب چرخ مردم خوار
ببال عشق و طرب تا ببام عشق پرید
کجا فراق و کجا آنکه از دم رحمان
زجانب یمنش نفخهٔ وصال وزید
ازینمقوله مزن دم دگر زبان در کش
که فیض را سخن بیخودی دراز کشید
شراب در تن مخمور جان تازه دمید
شراب مست درآمد که اینک آوردم
نوید مغفرت از حضرت غنی حمید
نذیر خوف برون رفت از دل مخمور
بشیر باده در آمد زخم بسر دوید
بعضو عضو زسر تا به پا بشارت داد
بجز و جزو تن و جان و دل رسید نوید
نوای ابشر مطرب نواخت کاینک عود
صلای اشرب ساقی بداد کاینک عید
کسی که منع من از باده کرد جامم داد
کسی که منکر مستیم بود مستم دید
بچشم خویش کنون دید و منع نتوانست
شراب خوردن ما را که محتسب نشنید
دلی که بودش از راه اتقواالله بیم
در آمد از در لاتقنطوا درو امید
زبیم روز جزا گر تهی شدش قالب
زساغر پرامید زنده شد جاوید
خرد که بود به زندان دیو و دد در بند
کنون بمقصد صدق ملیک آرامید
روان که بود درین کهنه دیر افتاده
کفش بهمت ساقی بساق عرش رسید
تنی که بود ززقوم دیو دردی کش
زدست حور و ملایک شراب ناب کشید
سری که بود لگدکوب چرخ مردم خوار
ببال عشق و طرب تا ببام عشق پرید
کجا فراق و کجا آنکه از دم رحمان
زجانب یمنش نفخهٔ وصال وزید
ازینمقوله مزن دم دگر زبان در کش
که فیض را سخن بیخودی دراز کشید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
بیا بیا که نوید از جناب دوست رسید
که عید تو منم و عود مینماید عید
محال دیو مده در دلت ملک آمد
مباش غافل و وقت قدوم دوست رسید
نداری ار تو دل قابل نزول ملک
بیا زمن بخر ان دل کجا توانش خرید
بکوش تا بتوانی اگر چه رفت قلم
شقی شقیست بروز ازل سعید سعید
بود که کوشش ما نیز در قلم باشد
تو از سعادت روز ازل مشو نومید
بزار بر در رحمان و منتظر میباش
که اینک از یمن قدس نفخه نفخه وزید
دلی که جای شیاطین بود در او نه دلست
دل آن بود که بود بر درش رقیب عتید
برون شدن نه پسندد دمی ملائک را
درون شدن نگذارد جنود دیو مزید
درون خانه دل دیو را چه زهره ورود
خدای هست چو نزدیکتر زحبل ورید
شراب تازه کشد دم بدم زجام الست
کسی که یافت حیات ابد زخلق جدید
خموش چون شود از گفتن بلی آنکو
بگوش هوش خطاب الست از تو شنید
شهود عشق زنجوای نحن اقرب مست
جنود زهد ینادون من مکان بعید
ونحن اقرب خط مقربی باشد
که قرب را ز ره خویش میتواند دید
ولیس ذلک الا لمن زجا و غدی
و لیس ذالک الا لمن یخاف و عید
بیمن فیض هدایت گرفت عالم را
که رهنمای کسانست از ضلال بعید
که عید تو منم و عود مینماید عید
محال دیو مده در دلت ملک آمد
مباش غافل و وقت قدوم دوست رسید
نداری ار تو دل قابل نزول ملک
بیا زمن بخر ان دل کجا توانش خرید
بکوش تا بتوانی اگر چه رفت قلم
شقی شقیست بروز ازل سعید سعید
بود که کوشش ما نیز در قلم باشد
تو از سعادت روز ازل مشو نومید
بزار بر در رحمان و منتظر میباش
که اینک از یمن قدس نفخه نفخه وزید
دلی که جای شیاطین بود در او نه دلست
دل آن بود که بود بر درش رقیب عتید
برون شدن نه پسندد دمی ملائک را
درون شدن نگذارد جنود دیو مزید
درون خانه دل دیو را چه زهره ورود
خدای هست چو نزدیکتر زحبل ورید
شراب تازه کشد دم بدم زجام الست
کسی که یافت حیات ابد زخلق جدید
خموش چون شود از گفتن بلی آنکو
بگوش هوش خطاب الست از تو شنید
شهود عشق زنجوای نحن اقرب مست
جنود زهد ینادون من مکان بعید
ونحن اقرب خط مقربی باشد
که قرب را ز ره خویش میتواند دید
ولیس ذلک الا لمن زجا و غدی
و لیس ذالک الا لمن یخاف و عید
بیمن فیض هدایت گرفت عالم را
که رهنمای کسانست از ضلال بعید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
دلم از کشمکش خوف و رجا بسکه طپید
همگی خون شد واز رهگذر دیده چکید
مالکالملک بزنجیر مشیت بسته است
تا نخواهد سر موئی نتواند جنبید
خواهشش داد مرا خواهش هر نیک و بدی
تا که دل کرد برغبت گنه و میلرزید
چو کنم گر ننهم سر به قضا و برضا
سخطم را نبود عائدهٔ غیر مزید
هر بدی سر زند از من همه از من باشد
لیس ربی و له الحمد بظلام عبید
بار الها قدم دل بره راست بدار
تا بهر گام مر او را رسد از قرب نوید
پیش از آنی که کند طایر جانم پرواز
گر بقربم بنوازی نبود از تو بعید
نا امیدم مکن از دولت وصلت ای دوست
که ز تو غیر تو دانی که ندارم امید
فیض را از می وصلت قدحی ده سرشار
تا که در مستی عشق تو بماند جاوید
همگی خون شد واز رهگذر دیده چکید
مالکالملک بزنجیر مشیت بسته است
تا نخواهد سر موئی نتواند جنبید
خواهشش داد مرا خواهش هر نیک و بدی
تا که دل کرد برغبت گنه و میلرزید
چو کنم گر ننهم سر به قضا و برضا
سخطم را نبود عائدهٔ غیر مزید
هر بدی سر زند از من همه از من باشد
لیس ربی و له الحمد بظلام عبید
بار الها قدم دل بره راست بدار
تا بهر گام مر او را رسد از قرب نوید
پیش از آنی که کند طایر جانم پرواز
گر بقربم بنوازی نبود از تو بعید
نا امیدم مکن از دولت وصلت ای دوست
که ز تو غیر تو دانی که ندارم امید
فیض را از می وصلت قدحی ده سرشار
تا که در مستی عشق تو بماند جاوید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
مژدهٔ از هاتف غیبم رسید
قفل جهانرا غم ما شد کلید
گوی ز میدان سعادت ربود
هر که غم ما بدل و جان خرید
صاف می عشق ننوشد مگر
آنکه ز هستیش تواند برید
آنکه ازین باده بنوشد زند
تا با بد نعرهٔ هل من مزید
سیر نگردد بسبو یا بخم
کار وی از جام بدریا کشید
تا چه کند در دل و در جان مرد
نشاه این باده چو در سر دوید
ساقی از آن نشاه تجلی کند
عاشق بیچاره شود نابدید
حد و نهایت نبود عشق را
کی برسد وصف شه بینذید
کوش که تا صاحب معنی شوی
فیض نسازد بتو گفت و شنید
قفل جهانرا غم ما شد کلید
گوی ز میدان سعادت ربود
هر که غم ما بدل و جان خرید
صاف می عشق ننوشد مگر
آنکه ز هستیش تواند برید
آنکه ازین باده بنوشد زند
تا با بد نعرهٔ هل من مزید
سیر نگردد بسبو یا بخم
کار وی از جام بدریا کشید
تا چه کند در دل و در جان مرد
نشاه این باده چو در سر دوید
ساقی از آن نشاه تجلی کند
عاشق بیچاره شود نابدید
حد و نهایت نبود عشق را
کی برسد وصف شه بینذید
کوش که تا صاحب معنی شوی
فیض نسازد بتو گفت و شنید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
در سر چو خیال تو درآید
درهای فرح برخ گشاید
هرگاه به یاد خاطر آئی
فردوس برین بخاطر آید
نام تو چو بر زبان رانم
هر موی زبان شود سراید
جان را بخشد حیات تازه
پیکی که ز جانب تو آید
چشم از خط نامه نور گیرد
جان فیض ز معنیش رباید
تا دیده بخون دل نشوئی
حاشا که دوست رخ نماید
چشم نگریسته در اغیار
آن حسن و جمال را نشاید
تا دل نکنی ز غیر خالی
در وی دلدار در نیاید
حق در دل آن کند تجلی
کاین آینه از سوی زداید
چشمی که گذر کند ز صورت
معنیش جمال مینماید
چشم سر و سر گشوده دارم
تا او ز کدام در در آید
چون فیض دل شکسته دارد
او را رسد ار غمی سراید
درهای فرح برخ گشاید
هرگاه به یاد خاطر آئی
فردوس برین بخاطر آید
نام تو چو بر زبان رانم
هر موی زبان شود سراید
جان را بخشد حیات تازه
پیکی که ز جانب تو آید
چشم از خط نامه نور گیرد
جان فیض ز معنیش رباید
تا دیده بخون دل نشوئی
حاشا که دوست رخ نماید
چشم نگریسته در اغیار
آن حسن و جمال را نشاید
تا دل نکنی ز غیر خالی
در وی دلدار در نیاید
حق در دل آن کند تجلی
کاین آینه از سوی زداید
چشمی که گذر کند ز صورت
معنیش جمال مینماید
چشم سر و سر گشوده دارم
تا او ز کدام در در آید
چون فیض دل شکسته دارد
او را رسد ار غمی سراید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
شکر تو چسان کنم که شاید
از جز تو ثنای تو نیاید
گر هم نکنم ثنا چه گویم
نطقم بچه کار دیگر آید
آن لب که ثنای تو نگوید
آخر بچه خوشدلی گشاید
آندست که دامنت نگیرد
از بهر چه زاستین برآید
آن پای که در رهت نپوید
سر که رود و بر که آید
آن سر که هوای تو ندارد
بر تن بکدام امید باید
آندل که درو محبتت نیست
در سینه چو نغمه میسراید
آن جان که ز تو نشان ندارد
حقا که بجای تن نشاید
آن دیده که دیده روی خوبت
بر غیر چگونه میگشاید
آن گوش که نام تو شنیده
چون حرف دگر در آن درآید
از فیض تو پای تا سر فیض
هر لحظه محبتی فزاید
آنم که سراسر وجودم
پیوسته بحمد تو سراید
از جز تو ثنای تو نیاید
گر هم نکنم ثنا چه گویم
نطقم بچه کار دیگر آید
آن لب که ثنای تو نگوید
آخر بچه خوشدلی گشاید
آندست که دامنت نگیرد
از بهر چه زاستین برآید
آن پای که در رهت نپوید
سر که رود و بر که آید
آن سر که هوای تو ندارد
بر تن بکدام امید باید
آندل که درو محبتت نیست
در سینه چو نغمه میسراید
آن جان که ز تو نشان ندارد
حقا که بجای تن نشاید
آن دیده که دیده روی خوبت
بر غیر چگونه میگشاید
آن گوش که نام تو شنیده
چون حرف دگر در آن درآید
از فیض تو پای تا سر فیض
هر لحظه محبتی فزاید
آنم که سراسر وجودم
پیوسته بحمد تو سراید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
زاهدم گفت زهد میباید
از من این کارها نمیآید
جام می گیرم ار بکف گیرم
شاهدی گر کشم ببر شاید
زهد جز اهل عقل را نسزد
رند را جام باده میباید
من و مستی و عشق مه رویان
ناصحم بهر خویش میلاید
آنچه باید نمیتوانم کرد
کنم از دستم آنچه میآید
دادهام خویش را بدست بتان
میکشم آنچه بر سرم آید
خویش را وقف شاهدان کردم
تا شهیدم کنند و جان پاید
گر کشندم بلطف میزیبد
ور کشندم بقهر میشاید
بر سر عاشقان خود این قوم
هر چه آرند شاید و باید
خوشتر از شهدو شکرست ای فیض
زهر کز دست دوستان آید
از من این کارها نمیآید
جام می گیرم ار بکف گیرم
شاهدی گر کشم ببر شاید
زهد جز اهل عقل را نسزد
رند را جام باده میباید
من و مستی و عشق مه رویان
ناصحم بهر خویش میلاید
آنچه باید نمیتوانم کرد
کنم از دستم آنچه میآید
دادهام خویش را بدست بتان
میکشم آنچه بر سرم آید
خویش را وقف شاهدان کردم
تا شهیدم کنند و جان پاید
گر کشندم بلطف میزیبد
ور کشندم بقهر میشاید
بر سر عاشقان خود این قوم
هر چه آرند شاید و باید
خوشتر از شهدو شکرست ای فیض
زهر کز دست دوستان آید