عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
گر کسی عاشق رخسار تو باشد چه کند؟
طالب دولت دیدار تو باشد چه کند؟
شوخی و بی خبر از درد گرفتاری دل
دردمندی که گرفتار تو باشد چه کند؟
چه غم از سینه ریش و دل افگار مرا؟
سینه ریشی که دل افگار تو باشد چه کند؟
قصد جان و دل یاران بود اندیشه تو
بیدلی کز دل و جان یار تو باشد چه کند؟
ای طبیب دل بیمار، بگو، بهر خدا
کان جگر خسته، که بیمار تو باشد چه کند؟
گوش بر گفته احباب توان کرد ولی
هر کرا گوش بگفتار تو باشد چه کند؟
می کند بی تو، هلالی، همه شب ناله زار
ناتوانی که دلش زار تو باشد چه کند؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
خوبرویان، چون بشوخی قصد مرغ دل کنند
اولش سازند صید و آخرش بسمل کنند
یارب، این سنگین دلان را شیوه رحمی بده
تا مراد عاشق بیچاره را حاصل کنند
چون تو سروی برنخیزد، گر چه در باغ بهشت
خاک آدم را بآب زندگانی گل کنند
پیش ما بر روی جانان پرده می دارد رقیب
کاشکی آن پرده را بر روی او حایل کنند
فتنه است آن چشم و او را خواب مستی لایقست
مردم بد مست را آن به که لایعقل کنند
گر بعمری گوید از من با رقیبان یک سخن
صد سخن گویند و از یاد منش غافل کنند
آن مه، از روی کرم، سوی هلالی مایلست
آه! اگر اغیار سوی دیگرش مایل کنند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
چو لاله سینه من کاش پاره پاره کنند!
بداغهای درون یک بیک نظاره کنند
بپیش یار دلم را، چو غنچه، بشکافند
باو جراحت پنهانم آشکاره کنند
ز سیل دیده خرابم، ز سوز سینه کباب
میان آتش و آبم، ز من کناره کنند
ز اشک و چهره زردم اگر نیند آگاه
شبی تفحص آن از مه و ستاره کنند
بر آستان وفا سر نهاده ام عمری
که در حساب سگانش مرا شماره کنند
ز تیغ طعنه بیک بار نیم کشته شدم
نعوذ بالله! اگر طعن من دوباره کنند
دل حزین هلالی ز درد هجران سوخت
برای درد دل او بلطف چاره کنند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
جای آنست که شاهان ز تو شرمنده شوند
سلطنت را بگذارند و ترا بنده شوند
گر بخاک قدمت سجده میسر گرد
سر فرازان جهان جمله سر افگنده شوند
بر سر خاک شهیدان اگر افتد گذرت
کشته و مرده، همه از قدمت زنده شوند
جمع خوبان همه چون کوکب و خورشید تویی
تو برون آی، که این جمله پراگنده شوند
هیچ ذوقی به ازین نیست که: از غایت شوق
چشم من گرید و لبهای تو در خنده شوند
گر تو آن طلعت فرخ بنمایی روزی
تیره روزان همه با طالع فرخنده شوند
اگر اینست، هلالی، شرف پایه عشق
همه کس طالب این دولت پاینده شوند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
دودی، که دوش بر سر کویت بلند بود
غافل مشو، که آه من دردمند بود
از ما شمار خیل شهیدان خود مپرس
آن خیل بی شمار که داند که چند بود؟
بستم بطره تو دل و رستم از غمت
آری، علاج عاشق بیچاره بند بود
یک ذره مانده بود ز من در شب فراق
آن ذره هم بر آتش هجران سپند بود
جان با سگان دوست، هلالی، سپرد و رفت
این شیوه گر پسند و گر ناپسند بود
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
شیرین دهنا، این همه شیرین نتوان بود
شیری که تو خوردی مگر از ریشه جان بود؟
این حسن چه حسنست که از پرده عیان ساخت؟
نقشی که پس پرده تقدیر نهان بود
تنها نه من از واقعه عشق خرابم
مجنون هم ازین واقعه رسوای جهان بود
امروز نشد نام و نشان دل من گم
تا بود دل گم شده، بی نام و نشان بود
دی بود گمان کز غمت امروز بمیرم
امروز یقینست مرا هر چه گمان بود
هر تیر جفایی، که دو ابروی تو افگند
بس کارگر آمد، که بزور دو کمان بود
خود را خس و خاشاک درت گفت، هلالی
تحقیق نمودیم بسی کمتر ازان بود
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
دی براهم دیدن و آنگاه نادیدن چه بود؟
روی گردانیدن و از راه گردیدن چه بود؟
گر نه در دل داشتی کز رشک گریم زار زار
پیش من رخ در رخ اغیار خندیدن چه بود؟
خواستی کز ساغر حسرت خورم خون جگر
ور نه در بزم رقیبان جرعه نوشیدن چه بود؟
من نمی دانم که این خشم ترا تقریب چیست؟
خود بگو آخر که: بی تقریب رنجیدن چه بود؟
دوش در کویت ببیماری فگندم خویش را
تا نگویندم که: شب تا روز نالیدن چه بود؟
خانه اغیار را پرسید و من مردم ز رشک
دوستان، پرسید زو کین خانه پرسیدن چه بود؟
بی مه رویش، هلالی، زار گشتی عاقبت
با چنین نامهربانی مهر ورزیدن چه بود؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
با من اول آن همه رسم وفاداری چه بود؟
بعد ازان بی موجبی چندین جفاگاری چه بود؟
مرحمت بگذاشتی، تیغ جفا برداشتی
آن محبت ها کجا شد؟ این ستمگاری چه بود؟
مردم چشمم ز آزارت بخون آغشته شد
نور چشم من، بگو: کین مردم آزاری چه بود؟
من نمی گویم که: چندین دشمنی آخر چراست؟
لیک می پرسم که: اول آن همه یاری چه بود؟
زان دو گیسو، گر خدا قید گرفتاران نخواست
این همه ترتیب اسباب گرفتاری چه بود؟
گر نبود، ای شوخ، آهنگ دلازاری ترا
بی جهت با عاشقان آهنگ بیزاری چه بود؟
سوی خود خواندی هلالی را و راندی عاقبت
عزت او را بدل کردن باین خواری چه بود؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
کاکل ز چه بگذاشته ای تا کمر خود؟
مگذار بلاهای چنین را بسر خود
رفتار ترا، گر ملک از عرش ببیند
آید بزمین فرش کند بال و پر خود
چشم تو نهان یک نظر از لطف بینداخت
ما را ز چه انداخته ای از نظر خود؟
دیروز ز حال همه عالم خبرم بود
امروز چنانم که: ندارم خبر خود
در عشق تو از من اثری بیش نماندست
نزدیک شد آن دم که نیابم اثر خود
من کشته شوم به که جدا افتم از آن در
زارم بکش و دور میفگن ز در خود
دور از تو چه گویم: بچه حالست هلالی؟
درمانده بدرد دل خونین جگر خود
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
یار اگر مرهم داغ دل محزون نشود
با چنین داغ دلم خون نشود چون نشود؟
جز دل سخت تو خون شد همه دلها ز غمم
دل مگر سنگ بود کز غم من خون نشود
این که با ما ستمت کم نشود باکی نیست
کوشش ما همه اینست که: افزون نشود
گر بسر منزل لیلی گذری، جلوه کنان
نیست ممکن که: ترا بیند و مجنون نشود
بسکه در ناله ام از گردش گردون همه شب
هیچ شب نیست دو صد ناله بگردون نشود
گفته ای: خون تو ریزم، چه سعادت به ازین؟
نیت خیر تو، یارب، که دگرگون نشود
واعظا، ترک هلالی کن و افسانه مخوان
کشته عشق بتان زنده بافسون نشود
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
لعل جان بخشت، که یاد از آب حیوان میدهد
زنده را جان میستاند، مرده را جان میدهد
دور بادا چشم بد، کامروز در میدان حسن
شهسوار من سمند ناز جولان میدهد
یارب! اندر ساغر دوران شراب وصل نیست
یا بدور ما همه خوناب هجران میدهد؟
دل مگر پا بسته زلف تو شد کز حال او
باد میآید، خبرهای پریشان میدهد؟
نیست درد عشق خوبان را بدرمان احتیاج
گر طبیب این درد بیند ترک درمان میدهد
موجب این گریهای تلخ میدانی که چیست؟
عشوه شیرین که آن لبهای خندان میدهد
ای اجل، سوی هلالی بهر جان بردن میا
زانکه عاشق گاه مردن جان بجانان میدهد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
هر گه آن قصاب خنجر بر گلوی من نهد
مینهم سر بر زمین تا پا بروی من نهد
آنکه هر سو کشته ای سر مینهد بر پای او
کشته آنم که روزی پا بسوی من نهد
خوی او تندست با من، گو: رقیب سنگدل
تا برآرد تیغ و پیش تند خوی من نهد
رازها در سینه دارم، گوشه ای خواهم که: یار
ساعتی گوش رضا بر گفتگوی من نهد
دفع سودای سر زلف تو نتواند حکیم
گر دو صد زنجیر بر هر تار موی من نهد
گرد غم را گر بآب دیده بنشانم دمی
باز برخیزد، قدم در جستجوی من نهد
بوی مشک آید ز اوراق هلالی سالها
گر دمی پیش غزال مشکبوی من نهد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
ماه من، زلف شب قدرست و رویت روز عید
در سر ماهی شب و روزی باین خوبی که دید؟
سرو من برخاست، از قدش قیامت شد پدید
غیر آن قامت، که من دیدم، قیامت را که دید؟
آن زنخدان را، که پر کردند ز آب زندگی
بر کفم نه، کز کمال نازکی خواهد چکید
چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت
غالبا جان آفرین جسم تو از جان آفرید
چون کف پایت نهادی بر دلم آرام یافت
دست ازو گر باز داری، همچنان خواهد تپید
چونکه بگذشتی تو اشک من روان شد از پیت
عزم پابوس تو دارد، هر کجا خواهد رسید
میکشم بار غم از هجران و این کوه بلاست
من ندانم کین بلا را تا یکی خواهم کشید؟
وه! چه پیش آمد، هلالی، کان غزال مشکبوی
ناگهان از من رمید و با رقیبان آرمید؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
جز بندگیم کاری از دست نمی آید
من بنده فرمانم، تا دوست چه فرماید؟
تو عمر من و وصلت آسایش عمر من
یارب! که رقیب تو از عمر نیاساید
ای گل، تو بحسن خود مغرور مشو چندین
کین خوبی ده روزه بسیار نمی پاید
تا چند جفاگاری، شوخی و دل افگاری؟
جایی که وفا باشد اینها بچه کار آید؟
در عشق هلالی را انکار کنند اما
این کار چو پیش آید افکار نمی شاید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
زان پیشتر که جانان ناگه ز در درآید
از شادی وصالش، ترسم که: جان برآید
ناصح به صبر ما را بسیار خواند، لیکن
ما عاشقیم و از ما این کار کمتر آید
ای ترک شوخ، باری، در سر چه فتنه داری؟
کز شوخی تو هردم صد فتنه بر سر آید
جز عکس خود، که بینی، ز آیینه گاه گاهی
مثل تو دیگری کو، تا در برابر آید؟
گفتی که: با تو یارم، آه! این دروغ گفتی
ور زانکه راست باشد کی از تو باور آید؟
بر گِرد شمع رویت پروانه شد هلالی
یک بار، گر برانی، صد بار دیگر آید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
اگر چون تو سروی ز جایی برآید
شود رستخیز و بلایی برآید
خدا را، لب خود بدشنام بگشا
که از هر زبانی دعایی برآید
تو سلطان حسنی و عالم گدایت
چنان کن که کار گدایی برآید
چه کم گردد، آخر، ز جاه و جلالت
اگر حاجت بینوایی برآید؟
مزن تیر جور و حذر کن ز آهی
که از سینه مبتلایی برآید
مرا می کشد انتظار قدومت
چه باشد که آواز پایی برآید؟
هلالی ازین شب خلاصی ندارد
مگر آفتابی ز جایی برآید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
دلا، گر عاشقی، بنشین، که جانانت برون آید
بر آن در منتظر میباش، تا جانت برون آید
اگر صد سال آب از گریه بر آتش زند چشمم
هنوز از سینه من سوز هجرانت برون آید
ز تاب آتش می، چون عرق ریزد گل رویت
زلال رحمت از چاه زنخدانت برون آید
چه بینم آفتابی را، که از جیب فلک سر زد؟
خوش آن ماهی، که هر صبح، از گریبانت برون آید
سوار خاک میدان توام، آهسته جولان کن
نمیخواهم که گردی هم ز میدانت برون آید
هلالی، خواستی کز ضعف تن افغان کنی اما
تو آن قوت کجا داری، که افغانت برون آید؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
غمی، کز درد عشقت، بر دل ناشاد می آید
اگر با کوه گویم، سنگ در فریاد می آید
دلم، روزی که طرح عشق می انداخت، دانستم
که: گر سازم بنای صبر بی بنیاد می آید
نمی دانم چه بی رحمیست آن سلطان خوبان را
که هر گه داد خواهم بر سر بیداد می آید
رقیبا، گر ترا اندیشه ما نیست معذوری
کجا بیدرد را از دردمندان یاد می آید؟
طفیل بندگان، من هم قبول افتاده ام، گویا
که از هر جانب آواز مبارک باد می آید
عجب خاک فرحناکست کوی می فروشان را!
که هر کس میرود غمگین، همان دم شاد می آید
چه نسبت با رقیب سنگدل مسکین هلالی را؟
نمی آید ز خسرو آنچه از فرهاد می آید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
دم آخر، که مرا عمر به سر می آید
گر تو آیی به سرم، عمر دگر می آید
گر نگریم، جگر از درد تو خون می بندد
ور بگریم، ز درون خون جگر می آید
منم آن کوه غم و درد، که سیلاب سرشک
هر دم از دامن من تا به کمر می آید
چون کنم از تو فراموش؟ که روزی صد بار
جلوه حسن تو در پیش نظر می آید
در قفای سپر سینه به جانست دلم
که چرا تیر تو اول به سپر می آید؟
سبزه نو رسته بود خوب ولی خوب‌ترست
سبزه خط تو، هر چند که بر می آید
شب ز فریاد هلالی سگت افغان برداشت
کین چه غوغاست که شب تا به سحر می آید؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
هر دم از چشم تو دل را نظری می باید
صد نظر دید و هنوزش دگری می باید
آن قدر سرکشی و ناز، که باید، داری
شیوه مهر و وفا هم قدری می باید
هر چه در عالم خوبیست از آن خوب تری
نتوان گفت کزان خوب تری می باید
بامید نظری در گذرت خاک شدیم
از تو بر ما نظری و گذری می باید
گفتی: از وصل خبر یافته ای، خوش دل باش
خبری هست ولیکن اثری می باید
بقدم طی نشود راه بیابان فراق
قطع این مرحله را بال و پری می باید
در ره عشق، هلالی، خبر از خویش مپرس
که درین راه ز خود بی خبری می باید