عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
صد شکر که عاقبت سر آمد غم دل
کرد آنکه دلم ریش شد او مرهم دل
شد دوزخ من بهشت اندوه و نشاط
بگرفت سپاه خرمی عالم دل
آمد سحری بدل سرافیل سروش
صوری بدمید سور شد ماتم دل
یکچند اگر دیو هوا داشت رسید
آخر بسلیمان خرد خاتم دل
کوهی شده بود از احد سنگینتر
از بس که نشسته بود بر هم غم دل
چون دست من از دادن جان کوته بود
هر غم که زیاد شد گرفتم کم دل
ناگه بوزید بادی از عالم قدس
برداشت ز روی غم در هم دل
سوز دل از آتش جهنم گذرد
جنت نرسد بروضهٔ خرم دل
در گریهٔ دل کجا رسد زاری چشم
دریای دو دیده گم شود در نم دل
هر بار که شد دچار من بود گران
آن یار کجاست کو بود محرم دل
از بس که دلم راز نهان داشت بسوخت
کو اهل دلی که تا شود همدم دل
این درّ سخن که ریزد از خامهٔ فیض
آید همه از یم کف حاتم دل
کرد آنکه دلم ریش شد او مرهم دل
شد دوزخ من بهشت اندوه و نشاط
بگرفت سپاه خرمی عالم دل
آمد سحری بدل سرافیل سروش
صوری بدمید سور شد ماتم دل
یکچند اگر دیو هوا داشت رسید
آخر بسلیمان خرد خاتم دل
کوهی شده بود از احد سنگینتر
از بس که نشسته بود بر هم غم دل
چون دست من از دادن جان کوته بود
هر غم که زیاد شد گرفتم کم دل
ناگه بوزید بادی از عالم قدس
برداشت ز روی غم در هم دل
سوز دل از آتش جهنم گذرد
جنت نرسد بروضهٔ خرم دل
در گریهٔ دل کجا رسد زاری چشم
دریای دو دیده گم شود در نم دل
هر بار که شد دچار من بود گران
آن یار کجاست کو بود محرم دل
از بس که دلم راز نهان داشت بسوخت
کو اهل دلی که تا شود همدم دل
این درّ سخن که ریزد از خامهٔ فیض
آید همه از یم کف حاتم دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
تا کی ز فراق تو نهم بر سر غم غم
تا چند بدل غصه نشیند بسر هم
ای صیقلی اشک بیا تا بزدائیم
این زنگ که از سینه بهم آمده از غم
ای بلبل همدرد دمی گوش فرادار
من هم بسرایم بود این غم شودم کم
نی نی نکنم از غم هجر تو شکایت
از دوست چه آید همه شادیست نه غم غم
شاد است دل اگر از دوست رسد زخم
خوش باد تراوقت که گردی پی مرهم
هرچند برآورد ز دل گوهر اسرار
غواص زبان هیچ ازین بحر نشد کم
بسیار سخن بر سخن از سینه زند جوش
دل پر شود از قحط سخن گر نزنم دم
آید سخن از دل بزبان تا که برآید
دربان بآن رو کند از قحطی همدم
نازم بدل و سینه دریا دل خود فیض
هر چند غم آید بودش جای دگر غم
تا چند بدل غصه نشیند بسر هم
ای صیقلی اشک بیا تا بزدائیم
این زنگ که از سینه بهم آمده از غم
ای بلبل همدرد دمی گوش فرادار
من هم بسرایم بود این غم شودم کم
نی نی نکنم از غم هجر تو شکایت
از دوست چه آید همه شادیست نه غم غم
شاد است دل اگر از دوست رسد زخم
خوش باد تراوقت که گردی پی مرهم
هرچند برآورد ز دل گوهر اسرار
غواص زبان هیچ ازین بحر نشد کم
بسیار سخن بر سخن از سینه زند جوش
دل پر شود از قحط سخن گر نزنم دم
آید سخن از دل بزبان تا که برآید
دربان بآن رو کند از قحطی همدم
نازم بدل و سینه دریا دل خود فیض
هر چند غم آید بودش جای دگر غم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
بیا بیا بسرم تا بپات جان بدهم
جمال خود بنما تا ز خویشتن بروم
بخار زار فراق تو راه گم کردم
بیا بگلشن وصل ابد نمای رهم
بیا بیا که ز عمرم نماند جز نفسی
بود بشادی وصل تو آن نفس بدهم
بیا بیا که نیم بیتو جز تنی بیجان
بطلعت تو درین تن هزار جان بنهم
بیا بیا که فراق تو رنجهام دارد
بمقدم تو مگر زین بلای بد بجهم
بیا بیا و سرم را ز خاک ره بر گیر
بجاست تا رمقی عنقریب خال رهم
بیا بیا که شود سیئات من حسنات
توئی ثوابم و دور از تو سر بسر گنهم
بیا بیا که هنوزم نفس در آمدنست
برس بچاره که تن جان بجان جان بدهم
بیا بیا و گناهم ببخش و رحمت کن
بنور خویش بیفروز چهرهٔ سیهم
گدائی درت از فیض را شود روزی
وحید هرم و بر هر دو کون پادشهم
جمال خود بنما تا ز خویشتن بروم
بخار زار فراق تو راه گم کردم
بیا بگلشن وصل ابد نمای رهم
بیا بیا که ز عمرم نماند جز نفسی
بود بشادی وصل تو آن نفس بدهم
بیا بیا که نیم بیتو جز تنی بیجان
بطلعت تو درین تن هزار جان بنهم
بیا بیا که فراق تو رنجهام دارد
بمقدم تو مگر زین بلای بد بجهم
بیا بیا و سرم را ز خاک ره بر گیر
بجاست تا رمقی عنقریب خال رهم
بیا بیا که شود سیئات من حسنات
توئی ثوابم و دور از تو سر بسر گنهم
بیا بیا که هنوزم نفس در آمدنست
برس بچاره که تن جان بجان جان بدهم
بیا بیا و گناهم ببخش و رحمت کن
بنور خویش بیفروز چهرهٔ سیهم
گدائی درت از فیض را شود روزی
وحید هرم و بر هر دو کون پادشهم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
روز میگردد اگر رو مینمائی در شبم
جان بتن میآیدم چون مینهی لب بر لبم
میرسد هر دم خیالت میبرد از جا دلم
چون هوا تأثیر کرد از شوق میگیرد تبم
چارهٔ تعلیم کن در هجر جانسوزت مرا
یا ز وصل روح افزایت بر آور مطلبم
نیست خود سنگ دل بیرحم تو آخر چرا
در نمیگیرد درو فریاد یا رب یاریم
تیغ در کف چون برون آئی بقصد کشتنم
جانم از شادی باستقبالت آید تا لبم
باد حسنت را فداجان و دل و عمر و حیاه
باد عشقت را اسیر ایمان و دین و مذهبم
گر بدست خویش خواهی کرد بسمل فیض را
تا بحشر از ذوق آن خواهد طپیدن قالبم
جان بتن میآیدم چون مینهی لب بر لبم
میرسد هر دم خیالت میبرد از جا دلم
چون هوا تأثیر کرد از شوق میگیرد تبم
چارهٔ تعلیم کن در هجر جانسوزت مرا
یا ز وصل روح افزایت بر آور مطلبم
نیست خود سنگ دل بیرحم تو آخر چرا
در نمیگیرد درو فریاد یا رب یاریم
تیغ در کف چون برون آئی بقصد کشتنم
جانم از شادی باستقبالت آید تا لبم
باد حسنت را فداجان و دل و عمر و حیاه
باد عشقت را اسیر ایمان و دین و مذهبم
گر بدست خویش خواهی کرد بسمل فیض را
تا بحشر از ذوق آن خواهد طپیدن قالبم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
نشود کام بر دل ما رام
پس بنا کام بگذریم از کام
چون که آرام میبرند آخر
ما نگیریم از نخست آرام
عیش بیغش بکام دل چون نیست
ما بسازیم با بلا ناکام
آنکه را نیست پختگی روزی
گر بسوزد که ماند آخر خام
جاهلان نامها برآورده
عاقلان کرده خویش را گمنام
عاقلانرا چه کار با نامست
چکند جاهل ار ندارد نام
کوری چشم جاهلان ساقی
باده جهل سوز ده دو سه جام
تا چه سرخوش شویم زان باده
بر سر خود نهیم اول گام
بگذریم از سر هوا و هوس
عیش بر خویشتن کنیم حرام
نفس را با هوا زنیم بدار
دیو را با هوس کنیم بدام
سالک راه حق نخواهد عیش
عاشق روی حق نجوید کام
بیدلان را مجال عیش کجا
سالکانرا بره چه جای مقام
دام روح است این سرای غرور
مرغ را آشیان نگردد رام
خویش را وقف کوی حق سازیم
مقصد صدق حق کنیم مقام
بهرهٔ از لقای حق ببریم
پیشتر از قیام روز قیام
نیست آنرا که حق شناس بود
جز بخلوت سرای حق آرام
ای صبا چون بعاشقان برسی
برسان از زبان فیض سلام
پس بنا کام بگذریم از کام
چون که آرام میبرند آخر
ما نگیریم از نخست آرام
عیش بیغش بکام دل چون نیست
ما بسازیم با بلا ناکام
آنکه را نیست پختگی روزی
گر بسوزد که ماند آخر خام
جاهلان نامها برآورده
عاقلان کرده خویش را گمنام
عاقلانرا چه کار با نامست
چکند جاهل ار ندارد نام
کوری چشم جاهلان ساقی
باده جهل سوز ده دو سه جام
تا چه سرخوش شویم زان باده
بر سر خود نهیم اول گام
بگذریم از سر هوا و هوس
عیش بر خویشتن کنیم حرام
نفس را با هوا زنیم بدار
دیو را با هوس کنیم بدام
سالک راه حق نخواهد عیش
عاشق روی حق نجوید کام
بیدلان را مجال عیش کجا
سالکانرا بره چه جای مقام
دام روح است این سرای غرور
مرغ را آشیان نگردد رام
خویش را وقف کوی حق سازیم
مقصد صدق حق کنیم مقام
بهرهٔ از لقای حق ببریم
پیشتر از قیام روز قیام
نیست آنرا که حق شناس بود
جز بخلوت سرای حق آرام
ای صبا چون بعاشقان برسی
برسان از زبان فیض سلام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
بخوشی بگذریم از هر کام
بر سر خود نهیم اول گام
رای باش برای آن حق رای
کام باشد بکام آن خود کام
چونکه رستی ز خود رسی در خود
کام یابی چو بگذری از کام
نشوی هست تا نگردی نیست
نشوی مست تا تو بینی جام
در فکن خویش را در آتش عشق
تا نسوزی تمام خامی خام
بیخ غم را نمیکند جز عشق
ظلمت شام کی برد جز نام
بند عشقت گشاید از هر بند
دام عشقت رهاند از هر دام
عشق سازد ز سرّ کار آگه
عشق آرد ترا ز حق پیغام
مرغ معنی شکار کی شودت
تا نگردی تمام چشم چه دام
چون زنان تا برنک و بو گروی
ننهی در حریم مردان گام
بچشی جرعهٔ ز بادهٔ عشق
تا نگردی چو جام خون آشام
خویشتن را بحق سپار ای فیض
جز بحق دل نگیردت آرام
بر سر خود نهیم اول گام
رای باش برای آن حق رای
کام باشد بکام آن خود کام
چونکه رستی ز خود رسی در خود
کام یابی چو بگذری از کام
نشوی هست تا نگردی نیست
نشوی مست تا تو بینی جام
در فکن خویش را در آتش عشق
تا نسوزی تمام خامی خام
بیخ غم را نمیکند جز عشق
ظلمت شام کی برد جز نام
بند عشقت گشاید از هر بند
دام عشقت رهاند از هر دام
عشق سازد ز سرّ کار آگه
عشق آرد ترا ز حق پیغام
مرغ معنی شکار کی شودت
تا نگردی تمام چشم چه دام
چون زنان تا برنک و بو گروی
ننهی در حریم مردان گام
بچشی جرعهٔ ز بادهٔ عشق
تا نگردی چو جام خون آشام
خویشتن را بحق سپار ای فیض
جز بحق دل نگیردت آرام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
ای خوشا وقت عاشق بد نام
حبذا حال رند درد آشام
دلبری خواهم و لب کشتی
تا زمانی ز عمر گیرم کام
لذتی نیست درد و کون مگر
لذت عاشقی و باده و جام
دود و خاکستر حریق فراق
به ز جان و دل فسردهٔ خام
گر نخواهی گل سبو گردی
صاف کن دل بدردی ته جام
فیض اگر کام جاودان خواهی
مست میباش و عاشق و بدنام
از حقیقت بگوی در پرده
گو سخن را مجاز باشد نام
حبذا حال رند درد آشام
دلبری خواهم و لب کشتی
تا زمانی ز عمر گیرم کام
لذتی نیست درد و کون مگر
لذت عاشقی و باده و جام
دود و خاکستر حریق فراق
به ز جان و دل فسردهٔ خام
گر نخواهی گل سبو گردی
صاف کن دل بدردی ته جام
فیض اگر کام جاودان خواهی
مست میباش و عاشق و بدنام
از حقیقت بگوی در پرده
گو سخن را مجاز باشد نام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
ما مستانیم بی می و جام
خمها نوشیم بی لب و کام
بی نغمه و صوت میسرائیم
سیر دو جهان کنیم بیگام
پیوسته بگرد دوست گردیم
نی سرداریم و نی سرانجام
سودا زدگان کوی عشقیم
در ما نسرشتهاند آرام
نی وصل بکام دل نه هجران
ما سوختهایم و کار ما خام
صید عشقیم و هست در خاک
این چرخ که کشته بهر مادام
مارا روزی که میسرشتند
طشت مستی فتاد از بام
شیدای ترا چکار با ننگ
رسوای غمت چه میکند نام
در وصف نعال عاشقان فیض
صافی طبعیست دردی آشام
خمها نوشیم بی لب و کام
بی نغمه و صوت میسرائیم
سیر دو جهان کنیم بیگام
پیوسته بگرد دوست گردیم
نی سرداریم و نی سرانجام
سودا زدگان کوی عشقیم
در ما نسرشتهاند آرام
نی وصل بکام دل نه هجران
ما سوختهایم و کار ما خام
صید عشقیم و هست در خاک
این چرخ که کشته بهر مادام
مارا روزی که میسرشتند
طشت مستی فتاد از بام
شیدای ترا چکار با ننگ
رسوای غمت چه میکند نام
در وصف نعال عاشقان فیض
صافی طبعیست دردی آشام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
منم که ساختهٔ دست ابتلای توام
منم که سوختهٔ آتش لقای توام
منم که توی بتویم سرشته از حمدت
منم که موی بمو تابتا ثنای توام
منم که بر قدم دوستان تست سرم
منم که بنده و مولای اولیای توام
بغیر درگه تو سر فرو نمیآرم
خراب و واله و شیدای کبریای توام
گرفته روی تو ورای تو دو عالم را
منم که عاشق و حیران روی ورای توام
جهان مسخر من من مسخر امرت
همه برای من آمد که من برای توام
نبات و معدن و حیوان برای من در کار
همه فدای من و من بجان فدای توام
چشیده بادهٔ توحید از ندای الست
ز خویش رفته و گوینده بلای توام
شنیده گوشم تا آیت لقاء الله
نشسته منتظر وعدهٔ لقای توام
نشستهام بره نفخهٔ روان بخشت
دو چشم دوخته در مقدم صبای توام
دلم گرفته شد از جور خویشتن بر خویش
در انتظار نسیم گرهگشای توام
خراب یک نگه از چشم مست خونریزت
هلاک یکسخن از لعل جانفزای توام
مرا چه ساختهٔ آنچنان که خواستهٔ
بمدعای خود ارنه بمدعای توام
زمین و چرخ دو سنگ آسیا و من دانه
ز لطف تست که در خورد آسیای توام
کشد چو فیض سر طاعت از خط فرمان
نعوذ بالله مستوجب بلای توام
منم که سوختهٔ آتش لقای توام
منم که توی بتویم سرشته از حمدت
منم که موی بمو تابتا ثنای توام
منم که بر قدم دوستان تست سرم
منم که بنده و مولای اولیای توام
بغیر درگه تو سر فرو نمیآرم
خراب و واله و شیدای کبریای توام
گرفته روی تو ورای تو دو عالم را
منم که عاشق و حیران روی ورای توام
جهان مسخر من من مسخر امرت
همه برای من آمد که من برای توام
نبات و معدن و حیوان برای من در کار
همه فدای من و من بجان فدای توام
چشیده بادهٔ توحید از ندای الست
ز خویش رفته و گوینده بلای توام
شنیده گوشم تا آیت لقاء الله
نشسته منتظر وعدهٔ لقای توام
نشستهام بره نفخهٔ روان بخشت
دو چشم دوخته در مقدم صبای توام
دلم گرفته شد از جور خویشتن بر خویش
در انتظار نسیم گرهگشای توام
خراب یک نگه از چشم مست خونریزت
هلاک یکسخن از لعل جانفزای توام
مرا چه ساختهٔ آنچنان که خواستهٔ
بمدعای خود ارنه بمدعای توام
زمین و چرخ دو سنگ آسیا و من دانه
ز لطف تست که در خورد آسیای توام
کشد چو فیض سر طاعت از خط فرمان
نعوذ بالله مستوجب بلای توام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
از کش مکش خرد بتنگ آمدهام
وز نام پسندیده بننگ آمدهام
از بس که ز خویش ناخوشیها دیدم
با خویش چو بیگانه بجنگ آمدهام
تا دیو فکنده دام افتاده بدام
تا نفس گشاده کف بچنگ آمدهام
یکذره نماند نور اسلام بدل
گوئی که بتازه از فرنگ آمدهام
شد روی دلم سیاه از زنگ گناه
از کشور روم سوی زنگ آمدهام
شهوت چو نماند در غضب افزودم
از خوک چرانی به پلنگ آمدهام
گر رنگ امید نیست بر چهرهٔفیض
از سیلی بیم سرخ رنگ آمدهام
وز نام پسندیده بننگ آمدهام
از بس که ز خویش ناخوشیها دیدم
با خویش چو بیگانه بجنگ آمدهام
تا دیو فکنده دام افتاده بدام
تا نفس گشاده کف بچنگ آمدهام
یکذره نماند نور اسلام بدل
گوئی که بتازه از فرنگ آمدهام
شد روی دلم سیاه از زنگ گناه
از کشور روم سوی زنگ آمدهام
شهوت چو نماند در غضب افزودم
از خوک چرانی به پلنگ آمدهام
گر رنگ امید نیست بر چهرهٔفیض
از سیلی بیم سرخ رنگ آمدهام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
در دل توئی در جان توئی ای مونس دیرینهام
در سینهٔ بریان توئی ای مونس دیرینهام
ای تو روان اندر بدن ای هم تو جان و هم تو تن
ای هم تو حسن و هم حسن ای مونس دیرینهام
هم دل تو و هم سینه تو گوهر تو و گنجینه تو
دینه تو و دیرینه تو ای مونس دیرینهام
بارم دهی آیم برت ورنه بمانم بر درت
ای لم یزل من چاکرت ای مونس دیرینهام
بارم دهی خرم شوم ردم کنی درهم شوم
از تو زیاد و کم شوم ای مونس دیرینهام
راهم دهی بینا شوم ردم کنی اعما شوم
از تو بدو زیبا شم ای مونس دیرینهام
لطفم کنی گلشن شوم قهرم کنی گلخن شوم
گه جان شوم گه تن شوم ای مونس دیرینهام
خواهیبخوان خواهیبران دل در تو دلبست ازازل
گشتم ز تو مست از ازل ای مونس دیرینهام
جان لم یزل در وصل بود یکچند هجرانش ربود
آخر همان گردد که بود ای مونس دیرینهام
فیض است و گفتگوی تو شیدای جستجوی تو
شیء الهی کوی تو ای مونس دیرینهام
در سینهٔ بریان توئی ای مونس دیرینهام
ای تو روان اندر بدن ای هم تو جان و هم تو تن
ای هم تو حسن و هم حسن ای مونس دیرینهام
هم دل تو و هم سینه تو گوهر تو و گنجینه تو
دینه تو و دیرینه تو ای مونس دیرینهام
بارم دهی آیم برت ورنه بمانم بر درت
ای لم یزل من چاکرت ای مونس دیرینهام
بارم دهی خرم شوم ردم کنی درهم شوم
از تو زیاد و کم شوم ای مونس دیرینهام
راهم دهی بینا شوم ردم کنی اعما شوم
از تو بدو زیبا شم ای مونس دیرینهام
لطفم کنی گلشن شوم قهرم کنی گلخن شوم
گه جان شوم گه تن شوم ای مونس دیرینهام
خواهیبخوان خواهیبران دل در تو دلبست ازازل
گشتم ز تو مست از ازل ای مونس دیرینهام
جان لم یزل در وصل بود یکچند هجرانش ربود
آخر همان گردد که بود ای مونس دیرینهام
فیض است و گفتگوی تو شیدای جستجوی تو
شیء الهی کوی تو ای مونس دیرینهام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
گه جلوه لاهوت دهد جام شرابم
گه عشوهٔ نا سوت فریبد بسرابم
گه نقل و کباب از کف جانانه ستانم
گه فرقت جانانه کند سینه کبابم
جز محنت دوریش عقابی نشناسم
جز شادی نزدیکی او نیست ثوابم
بیدوست یکی تشنه لب گرسنه چشمم
با دوست چو باشم همه نانم همه آبم
شد عمر گرامی همه در مدرسها صرف
کو عشق که فارغ کند از درس و کتابم
کو عشق که معمور کند خانه دل را
عمریست ز ویرانی دل خانه خرابم
تا چند درین باد به سرگشته توان بود
ای خضر خدا ره بنما راه صوابم
فیض و سر تسلیم و رضا بر قدم دوست
گر تیغ کشد بر سر من روی نتابم
گه عشوهٔ نا سوت فریبد بسرابم
گه نقل و کباب از کف جانانه ستانم
گه فرقت جانانه کند سینه کبابم
جز محنت دوریش عقابی نشناسم
جز شادی نزدیکی او نیست ثوابم
بیدوست یکی تشنه لب گرسنه چشمم
با دوست چو باشم همه نانم همه آبم
شد عمر گرامی همه در مدرسها صرف
کو عشق که فارغ کند از درس و کتابم
کو عشق که معمور کند خانه دل را
عمریست ز ویرانی دل خانه خرابم
تا چند درین باد به سرگشته توان بود
ای خضر خدا ره بنما راه صوابم
فیض و سر تسلیم و رضا بر قدم دوست
گر تیغ کشد بر سر من روی نتابم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
تا بعشق تو جان و دل بستم
رستم از خویش و با تو پیوستم
تا بروی تو چشم بگشادم
کافرم گر بغیر دل بستم
تا بدیدم گشایش لطفت
بر دل انوار قهر را بستم
مزهٔ قهر یافتم در لطف
لطف در قهر هم مزیدستم
هوشیارم کنی گه مستی
هم ز تو هوشیار و هم مستم
تو همانی که بودی از اول
من دم تو بکهنه پیوستم
هستی تو بذات تو قایم
من دمی نیستم دمی هستم
تو بلندی ز خویشتن داری
من بتو عالی و بخود پستم
فیض در کفر دید ایمان را
تا که زلفت فتاد در شستم
رستم از خویش و با تو پیوستم
تا بروی تو چشم بگشادم
کافرم گر بغیر دل بستم
تا بدیدم گشایش لطفت
بر دل انوار قهر را بستم
مزهٔ قهر یافتم در لطف
لطف در قهر هم مزیدستم
هوشیارم کنی گه مستی
هم ز تو هوشیار و هم مستم
تو همانی که بودی از اول
من دم تو بکهنه پیوستم
هستی تو بذات تو قایم
من دمی نیستم دمی هستم
تو بلندی ز خویشتن داری
من بتو عالی و بخود پستم
فیض در کفر دید ایمان را
تا که زلفت فتاد در شستم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
کبیرهایست که خود را گمان کنم هستم
گناه دیگر آن کز می خودی مستم
گناه خویش خودم دوزخ خودم هم خود
اگر ز خویش برستم ز هول پل رستم
بروی من ز سوی حق گشود چندین در
ز سوی خویش دری چون بر وی خود بستم
ز خود اگر فکنم خویش را رسم بخدا
بوصل او نرسم تا بخویش یا بستم
بود بد دو جهان جمله در من و از من
ز هر بدی برهم گر ز خویشتن رستم
مگیر تو بر من مسکین اگر بدی کردم
که تو کریمی و من از خرد تهی دستم
اگرچه مستم با هوشیار همراهم
که گر ز پای درآیم بگیرد او دستم
شکار معرفت خویش را فکندم دام
برون نیامد ازین بحر جز تهی دستم
بپای مردی عشق ار شکست خویش دهم
چو فیض در صف مردان حق ز بر دستم
گناه دیگر آن کز می خودی مستم
گناه خویش خودم دوزخ خودم هم خود
اگر ز خویش برستم ز هول پل رستم
بروی من ز سوی حق گشود چندین در
ز سوی خویش دری چون بر وی خود بستم
ز خود اگر فکنم خویش را رسم بخدا
بوصل او نرسم تا بخویش یا بستم
بود بد دو جهان جمله در من و از من
ز هر بدی برهم گر ز خویشتن رستم
مگیر تو بر من مسکین اگر بدی کردم
که تو کریمی و من از خرد تهی دستم
اگرچه مستم با هوشیار همراهم
که گر ز پای درآیم بگیرد او دستم
شکار معرفت خویش را فکندم دام
برون نیامد ازین بحر جز تهی دستم
بپای مردی عشق ار شکست خویش دهم
چو فیض در صف مردان حق ز بر دستم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
در عهد تو ای توبه شکن عهد شکستم
احرام طواف حرم کوی تو بستم
آتش زدم آن خرقه پشمینه سالوس
بر سنگ زدم شیشه تقوی و شکستم
رندی و نظر بازی و شیدایی و مستی
چندین هنر استاد غمت داد بدستم
از مسجدو محراب شدم سوی خرابات
تسبیح بیفکندم و زنار به بستم
بفروختم آن زهد ریا را بمی لعل
اکنون بدر میکده ها باده بدستم
بودم به صلاح و ورع و زهد گرفتار
صد شکر که عشق آمد و زین جمله برستم
چون فیض بریدم ز همه خلق به یکبار
بر خواستم از خود به ره دوست نشستم
احرام طواف حرم کوی تو بستم
آتش زدم آن خرقه پشمینه سالوس
بر سنگ زدم شیشه تقوی و شکستم
رندی و نظر بازی و شیدایی و مستی
چندین هنر استاد غمت داد بدستم
از مسجدو محراب شدم سوی خرابات
تسبیح بیفکندم و زنار به بستم
بفروختم آن زهد ریا را بمی لعل
اکنون بدر میکده ها باده بدستم
بودم به صلاح و ورع و زهد گرفتار
صد شکر که عشق آمد و زین جمله برستم
چون فیض بریدم ز همه خلق به یکبار
بر خواستم از خود به ره دوست نشستم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
پیشتر ز افلاک شور عشق بر سر داشتم
پیشتر ز املاک تسبیح تو از بر داشتم
پیش از آن کز مشرق هستی برآید مهر و مه
بر کمر از شمشه مهر تو زیور داشتم
پیش ازاین ناهید در بزم تو مطرب بوده مه
پیش از این بهرام بهر دیو خنجر داشتم
کی ز کیوان بود و از برجیس و از بهرام نام
کز جوارت تخت و از قرب تو افسر داشتم
پیشتر از پیر تیر و خامهٔ تدبیر او
حرف مهرت مینوشتم کلک و دفتر داشتم
یاد ایامی که سوز عشق جانان ساز بود
از دل و از سینه در جان عود و مجمر داشتم
یاد ایامی که با او بودم و بیخویشتن
عیشها با یار خود در عالم زر داشتم
یاد ایامی که بوی حق ز هر سو میوزید
عقل و جان و هوش و دل زان بود معطر داشتم
گاه میدادم دل از کف گاه میبردم بفن
دلربا بودم گهی و گاه دلبر داشتم
گاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حیا
عشرت ماهی و آئین سمندر داشتم
رسم بینائی و آئین توانائیم بود
در ازل آئینه و ملک سکندر داشتم
من ندانستم بغربت خواهم افتاد از وطن
بهر عیش جاودانی فکر دیگر داشتم
عشرتی میخواستم پیوسته بیآسیب هجر
در وصالش بیعنا عیشی مصور داشتم
شکر کز صبح ازل پیوسته تا شام ابد
خویشتن را در بقای او معمر داشتم
فیض میداند که مقصودم از این افسانه چیست
آشنا داند که من بی تن چه در سر داشتم
پیشتر ز املاک تسبیح تو از بر داشتم
پیش از آن کز مشرق هستی برآید مهر و مه
بر کمر از شمشه مهر تو زیور داشتم
پیش ازاین ناهید در بزم تو مطرب بوده مه
پیش از این بهرام بهر دیو خنجر داشتم
کی ز کیوان بود و از برجیس و از بهرام نام
کز جوارت تخت و از قرب تو افسر داشتم
پیشتر از پیر تیر و خامهٔ تدبیر او
حرف مهرت مینوشتم کلک و دفتر داشتم
یاد ایامی که سوز عشق جانان ساز بود
از دل و از سینه در جان عود و مجمر داشتم
یاد ایامی که با او بودم و بیخویشتن
عیشها با یار خود در عالم زر داشتم
یاد ایامی که بوی حق ز هر سو میوزید
عقل و جان و هوش و دل زان بود معطر داشتم
گاه میدادم دل از کف گاه میبردم بفن
دلربا بودم گهی و گاه دلبر داشتم
گاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حیا
عشرت ماهی و آئین سمندر داشتم
رسم بینائی و آئین توانائیم بود
در ازل آئینه و ملک سکندر داشتم
من ندانستم بغربت خواهم افتاد از وطن
بهر عیش جاودانی فکر دیگر داشتم
عشرتی میخواستم پیوسته بیآسیب هجر
در وصالش بیعنا عیشی مصور داشتم
شکر کز صبح ازل پیوسته تا شام ابد
خویشتن را در بقای او معمر داشتم
فیض میداند که مقصودم از این افسانه چیست
آشنا داند که من بی تن چه در سر داشتم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
یکبوسه از آن دو لب گرفتم
ز آن بادهٔ بوالعجب گرفتم
ز آن تنگ دهان شکر مزیدم
ز آن نخل روان رطب گرفتم
مهرش بدل شکسته بستم
ذکر خیرش بلب گرفتم
زان مصحف روی خواندم آیات
ز آن زلف بحق سبب گرفتم
تیر نگهش بروز خوردم
تار زلفش بشب گرفتم
بس فیض کز آن جمال بردم
بس کام که بی طلب گرفتم
میها خوردم بر غم زهاد
از بیادبان ادب گرفتم
اندوه بعاقلان سپردم
عاشق شدم و طرب گرفتم
رو جانب قدس کردم آخر
چون فیض ره عجب گرفتم
ز آن بادهٔ بوالعجب گرفتم
ز آن تنگ دهان شکر مزیدم
ز آن نخل روان رطب گرفتم
مهرش بدل شکسته بستم
ذکر خیرش بلب گرفتم
زان مصحف روی خواندم آیات
ز آن زلف بحق سبب گرفتم
تیر نگهش بروز خوردم
تار زلفش بشب گرفتم
بس فیض کز آن جمال بردم
بس کام که بی طلب گرفتم
میها خوردم بر غم زهاد
از بیادبان ادب گرفتم
اندوه بعاقلان سپردم
عاشق شدم و طرب گرفتم
رو جانب قدس کردم آخر
چون فیض ره عجب گرفتم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
نبود این تنگنا جای خوشی در غم فرو رفتم
ندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتم
فتاد اندر سرم سودای عیش جاودانی خوش
که در غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتم
وجودم مانع غواصی دریای وحدت بود
غبار خود ز خود افشاندم اندریم فرو رفتم
برون عالم فانی بدیدم عالمی باقی
از این عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتم
سفر کردم در ارکان نبات و جانور چندی
که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم
درین گلزار چون نشنیدم از مهر و وفا بوئی
ز دل خار تعلق یک بیک کندم فرو رفتم
حیات خویش را چون برق خاطف کم بنا دیدم
ظهوری کردم اندر عالم و در دم فرو رفتم
فراز آسمانها رفتم و سیر ملک کردم
ولی آخر بخاک تیره با صد غم فرو رفتم
شدم حیران اطوار وجود خویشتن چون فیض
ندانستم که چون پیدا شدم چون هم فرو رفتم
ندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتم
فتاد اندر سرم سودای عیش جاودانی خوش
که در غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتم
وجودم مانع غواصی دریای وحدت بود
غبار خود ز خود افشاندم اندریم فرو رفتم
برون عالم فانی بدیدم عالمی باقی
از این عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتم
سفر کردم در ارکان نبات و جانور چندی
که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم
درین گلزار چون نشنیدم از مهر و وفا بوئی
ز دل خار تعلق یک بیک کندم فرو رفتم
حیات خویش را چون برق خاطف کم بنا دیدم
ظهوری کردم اندر عالم و در دم فرو رفتم
فراز آسمانها رفتم و سیر ملک کردم
ولی آخر بخاک تیره با صد غم فرو رفتم
شدم حیران اطوار وجود خویشتن چون فیض
ندانستم که چون پیدا شدم چون هم فرو رفتم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
غم عشقت بحلاوت خورم و دلشادم
این عبادت بارادت کنم و آزادم
دم بدم صورت خوبت بنظر میآرم
تا خیال خودی و خود برود از یادم
هر خیال تو مرا عید نو و نوروزیست
شادئی دم بدم آید بمبارکبادم
عید نوروز من آنست که بینم رویت
عید قربان که لقای تو کند بنیادم
بخیال تو بود زندهٔ جاوید دلم
گر خیال تو نباشد گرهی بر بادم
گر نخواهی تو زمن هیچ نیاید کاری
ور بود خواهش تو در همه کار استادم
میزنم تیشهٔ عشقت بسر هستی خویش
در حقیقت که تو شیرینی و من فرهادم
گر ببازم سر خود در قدمت بهر چهام
کرد استاد ازل بهر همین بنیادم
بهر جان باختن از جان جهان آمدهام
بهر قربان شدن از مادر فطرت زادم
میگسستم ز بقا تا بلقا پیوندم
بهر برخواستن ازواج بقا افتادم
فیض ترسد که غم عشق کند ویرانش
مینداند که ز ویرانی عشق آبادم
این جواب غزل حافظ شیراز که گفت
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم
این عبادت بارادت کنم و آزادم
دم بدم صورت خوبت بنظر میآرم
تا خیال خودی و خود برود از یادم
هر خیال تو مرا عید نو و نوروزیست
شادئی دم بدم آید بمبارکبادم
عید نوروز من آنست که بینم رویت
عید قربان که لقای تو کند بنیادم
بخیال تو بود زندهٔ جاوید دلم
گر خیال تو نباشد گرهی بر بادم
گر نخواهی تو زمن هیچ نیاید کاری
ور بود خواهش تو در همه کار استادم
میزنم تیشهٔ عشقت بسر هستی خویش
در حقیقت که تو شیرینی و من فرهادم
گر ببازم سر خود در قدمت بهر چهام
کرد استاد ازل بهر همین بنیادم
بهر جان باختن از جان جهان آمدهام
بهر قربان شدن از مادر فطرت زادم
میگسستم ز بقا تا بلقا پیوندم
بهر برخواستن ازواج بقا افتادم
فیض ترسد که غم عشق کند ویرانش
مینداند که ز ویرانی عشق آبادم
این جواب غزل حافظ شیراز که گفت
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
چو دل در عشق میبستم ز خود خود را رها کردم
ملامت را صلا دادم سلامت را دعا کردم
نظر چون سوی من افکند دلدار از سر مستی
ز خود رفتم بخود باز آمدم بیخود چها کردم
لبش درمان جان شد چشمش اسرار محبت گفت
ز روی یار تحصیل اشارات و شفا کردم
قرار دل در آن دیدم که گیرم جای در زلفش
قراری یافت دل در بیقراری جابجا کردم
ندانستم در اول بندگی عشقست و دین رندی
در آخر عمر را در عشق و در رندی قضا کردم
حیات جاودان در عشق و در جان باختن دیدم
زدم خود را به تیغ عشق جان و دل فدا کردم
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا غلط گفتم خطا کردم
رهم بستی دلم خستی بدم گفتی نمیگوئی
چرا بستم چرا خستم چرا گفتم چرا کردم
بزیر لب نهان میگفت چون نی در غم ما فیض
بجانت هرچه کردم شکر کن کانها بجا کردم
ملامت را صلا دادم سلامت را دعا کردم
نظر چون سوی من افکند دلدار از سر مستی
ز خود رفتم بخود باز آمدم بیخود چها کردم
لبش درمان جان شد چشمش اسرار محبت گفت
ز روی یار تحصیل اشارات و شفا کردم
قرار دل در آن دیدم که گیرم جای در زلفش
قراری یافت دل در بیقراری جابجا کردم
ندانستم در اول بندگی عشقست و دین رندی
در آخر عمر را در عشق و در رندی قضا کردم
حیات جاودان در عشق و در جان باختن دیدم
زدم خود را به تیغ عشق جان و دل فدا کردم
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا غلط گفتم خطا کردم
رهم بستی دلم خستی بدم گفتی نمیگوئی
چرا بستم چرا خستم چرا گفتم چرا کردم
بزیر لب نهان میگفت چون نی در غم ما فیض
بجانت هرچه کردم شکر کن کانها بجا کردم