عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
ز زخم دف کفم بدرید، ای جان
چه بستی کیسه را؟ دستی بجنبان
گشادی کن، بجنب آخر، نه سنگی
نه سنگی هم گشاید آب حیوان؟
مروت را مگر سیلاب برده ست
که پیدا نیست گرد او به میدان؟
درافکن کهنه‌‌یی گر زر نداری
تو را جز ریش کهنه نیست درمان
چو دستت بسته و ریشت گشاده‌ست
بجنبان ریش را، ای ریش جنبان
گلو بگرفت و آوازم ز نعره
مگر بسته‌‌‌‌‌ست راه گوش اخوان؟
اگر راه است آبی را درین ناو
چرا چرخی و سنگی نیست گردان؟
وگر این سنگ گردان است کو آرد؟
زهی مهمانی‌ بی‌آب و‌ بی‌نان
به طیبت گفتم این نکته مرنجید
مدارید از مزح خاطر پریشان
گلو مخراش و زیر لب بخوانش
دهانت پر کند از درو مرجان
مسلم دان خدا را خوان نهادن
خمش کن، این کرم را نیست پایان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۰
دیر آمده‌یی، مرو شتابان
ای رفتن تو چو رفتن جان
دیر آمدن و شتاب رفتن
آیین گل است در گلستان
گفتی چونی؟ چنان که ماهی
افتاده میان ریگ سوزان
چون باشد شهر؟ شهریارا
بی دولت داد و عدل سلطان
من‌ بی‌تو نیم، ولیک خواهم
آن باتویی‌‌یی که هست پنهان
شب پرتو آفتاب هم هست
خاصه به تموز گرم و تفسان
قانع نشود به گرمی او
جز خفاشی، زنیم مرغان
گرمی خواهند و روشنی هم
مرغان که معودند با آن
ما وصف دو جنس مرغ گفتیم
بنگر ز کدامی ای غزل خوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۲
ای آن که از میانه کران می‌کنی، مکن
با ما ز خشم روی گران می‌کنی، مکن
دربند سود خویشی وندر زیان ما
کس زین نکرد سود، زیان می‌کنی، مکن
راضی شدی که بیش نجویی زیان ما
این از پی رضای کیان می‌کنی؟ مکن
بر جای باده سرکهٔ غم می‌دهی، مده
در جوی آب خون چه روان می‌کنی؟ مکن
از چهره‌‌ام ‌‌نشاط طرب می‌بری، مبر
بر چهره‌‌ام ‌‌ز دیده نشان می‌کنی، مکن
مظلوم می‌کشی و تظلم‌‌ همی‌کنی
خود راه می‌زنی و فغان می‌کنی، مکن
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل، چه کشان می‌کنی؟ مکن
گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان
بر بره گرگ را چه شبان می‌کنی؟ مکن
در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی
امشب که آشتی‌ست، همان می‌کنی، مکن
ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر
این دوست را چه دشمن آن می‌کنی؟ مکن
گویی که می مخور، پس اگر می‌‌ همی‌دهی
مخمور را چه خشک دهان می‌کنی؟ مکن
گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما
پس تیر راست را چه کمان می‌کنی؟ مکن
گویی خموش کن، تو خموشم‌‌ نمی‌هلی
هر موی را ز عشق زبان می‌کنی، مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۶
خواجه غلط کرده‌یی در روش یار من
صد چو توهم گم شود، در من و در کار من
نبود هر گردنی، لایق شمشیر عشق
خون سگان کی خورد، ضیغم خون خوار من؟
قلزم من کی کشد تختهٔ هر کشتی‌یی؟
شورهٔ تو کی چرد زابر گهربار من؟
سر بمگردان چنین، پوز مجنبان چنان
چون تو خری کی رسد، در جو انبار من؟
خواجه به خویش آ یکی، چشم گشا اندکی
گر چه نه بر پای توست، اندک و بسیار من
گفت که عاشق چرا مست شد و‌‌ بی‌حیا؟
باده حیا کی هلد؟ خاصه ز خمار من
فتنهٔ گرگی شده، هم دغل و مکر او
دام وی از وی کند، قانص عیار من
بر سر بازار او، گرگ کهن کی خرند؟
هر طرفی یوسفی زنده به بازار من
همچو تو جغدی کجا باغ ارم را سزد؟
بلبل جان هم نیافت راه به گلزار من
مفخر تبریزیان شمس حق و دین، بگو
بلکه صدای تو است این همه گفتار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۹
گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان
آمد آن گل عذار، کوفت مرا بر دهان
گفت که سلطان منم، جان گلستان منم
حضرت چون من شهی، وان گه یاد فلان؟
دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی
نای منی هین مکن از دم هر کس فغان
پیش چو من کیقباد، چشم بدم دور باد
شرم ندارد کسی یاد کند از کهان؟
جغد بود کو به باغ، یاد خرابه کند
زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان
چنگ به من درزدی، چنگ منی در کنار
تار که در زخمه‌‌ام ‌‌سست شود، بگسلان
پشت جهان دیده‌یی، روی جهان را ببین
پشت به خود کن که تا روی نماید جهان
ای قمر زیر میغ، خویش ندیدی، دریغ
چند چو سایه دوی در پی این دیگران؟
بس که مرا دام شعر، از دغلی بند کرد
تا که زدستم شکار جست سوی گلستان
در پی دزدی بدم، دزد دگر بانگ کرد
هشتم، بازآمدم، گفتم و هین چیست آن؟
گفت که اینک نشان، دزد تو این سوی رفت
دزد مرا باد داد، آن دغل کژنشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۸
بازشکستند خلق سلسله یا مسلمین
باز درافکند عشق غلغله یا مسلمین
دشمن جان‌های ‌ماست دوستی دوستان
مادر فتنهٔ شده‌ست حامله یا مسلمین
آفت عالم شده‌ست ماه رخی زهره سوز
فتنهٔ آدم شده‌ست سنبله یا مسلمین
لاف ز شه می‌زند، سکه ز مه می‌زند
بر سر ره می‌زند قافله یا مسلمین
ای شده شب روز ما، زان که دل افروز ما
از رخ ما برفروخت مشعله یا مسلمین
چون خرد نیک پی، در چله شد پیش وی
جوش برآرد چو می در چله یا مسلمین
عشق چو آمد پدید، عقل گریبان درید
از پی‌‌ بی‌دل رسید مشغله یا مسلمین
بدگهری کو ز جهل تاج شهان را بماند
بر دم گاوان شود زنگله یا مسلمین
ناله ز هجر و زوال خاست ز ذوق وصال
دان که بسی شکرهاست در گله یا مسلمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۷
آن کون خر کز حاسدی، عیسی بود تشویش او
صد کیر خر در کون او، صد تیز سگ در ریش او
خر صید آهو کی کند؟ خر بوی نافه کی کشد؟
یا بول خر را بو کند، یا گه بود تفتیش او
هر جوی آب اندر رود آن ماده خر بولی کند
جو را زیان نبود، ولی واجب بود تعطیش او
خر ننگ دارد زان دغل، از حق شنو بل هم اضل
ای چون مخنث غنج او، چون قحبگان تخمیش او
خامش کنم تا حق کند او را سیه روی ابد
من دست در ساقی زنم، چون مستم از تجمیش او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۴
کار جهان هر چه شود، کار تو کو؟ بار تو کو؟
گر دو جهان بتکده شد، آن بت عیار تو کو؟
گیر که قحط است جهان، نیست دگر کاسه و نان
ای شه پیدا و نهان، کیله و انبار تو کو؟
گیر که خار است جهان، گزدم و مار است جهان
ای طرب و شادی جان، گلشن و گلزار تو کو؟
گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را
ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو کو؟
گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر
ای مدد سمع و بصر، شعله و انوار تو کو؟
گیر که خود جوهری‌یی نیست پی مشتری‌یی
چون نکنی سروری‌یی؟ ابر گهربار تو کو؟
گیر دهانی نبود، گفت زبانی نبود
تا دم اسرار زند، جوشش اسرار تو کو؟
هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا
بی‌گه شد، زود بیا، خانهٔ خمار تو کو؟
تیز نگر مست مرا، هم دل و هم دست مرا
گرنه خرابی و خرف، جبه و دستار تو کو؟
برد کلاه تو غری، برد قبایت دگری
روی تو زرد از قمری، پشت و نگه دار تو کو؟
بر سر مستان ابد، خارجی‌یی راه زند
شحنگی‌یی چون نکنی؟زخم تو کو؟ دار تو کو؟
خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان
ترجمهٔ خلق مکن، حالت و گفتار تو کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۸
تو کمترخواره‌یی، هشیار می‌رو
میان کژروان، رهوار می‌رو
تو آن خنبی که من دیدم ندیدی
مرا خنبک مزن ای یار می‌رو
ز بازار جهان بیزار گشتم
تو دلالی، سوی بازار می‌رو
چو من ایزار پا دستار کردم
تو پا بردار و با دستار می‌رو
مرا تا وقت مردن کار این است
تو را کار است، سوی کار می‌رو
مرا آن رند بشکسته‌‌ست توبه
تو مرد صایمی، ناهار می‌رو
شنیدی فضل شمس الدین تبریز
نداری دیده، در اقرار می‌رو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۳
ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده
در قعر چنین چاهی، ناخورده و نابرده
دنیا نبود عیدم، من زشتی او دیدم
گلگونه نهد بر رو، آن روسپی زرده
گلگونه چه آراید آن خاربن بد را؟
آن خار فرورفته در هر جگر و گرده
با تارک گل آمد موبند فروهشته
ابروی خود از وسمه آن کور سیه کرده
منگر تو به خلخالش، ساق سیهش را بین
خوش آید شب بازی، لیک از سپس پرده
رو، دست بشو از وی، ای صوفی روشسته
دل را بستر از وی، ای مرد سراسترده
بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید
دربند بزرگی شد، می‌سوزد چون خرده
فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان
ای از عدمی ما را در چرخ درآورده
خاموش سخن می‌ران زان خوش دم بی‌پایان
تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۵
چو بیگاه است و باران، خانه خانه
صلای جمله یاران، خانه خانه
چو جغدان چند این محروم بودن
به گرداگرد ویران؟ خانه خانه
ایا اصحاب روشن دل، شتابید
به کوری جمله کوران، خانه خانه
ایا ای عاقل هشیار پرغم
دل ما را مشوران، خانه خانه
به نقش دیو، چند این عشقبازی؟
لقبشان کرده حوران، خانه خانه
بدیدی دانه و خرمن ندیدی
بدین حالند موران، خانه خانه
مکن چون و چرا، بگذار یارا
چرا را با ستوران، خانه خانه
دران خانه سماع ختنه سور است
ولیکن با طهوران، خانه خانه
بنا کرده‌‌ست شمس الدین تبریز
برای جمع عوران، خانه خانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۴
هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه؟
که چو سیمرغ ببیند، بجهد مست ز لانه
به جز از دست فلانی، مستان باده که آن می
برهاند دل و جان را ز فسون و ز فسانه
بخورد عشق جهان را، چو عصا از کف موسی
به زبانی که بسوزد همه را همچو زبانه
نه سماع است، نه بازی، که کمندی‌ست الهی
منگر سست به نخوت، تو درین بیت و ترانه
نبود هیچ غری را غم دلاله و شاهد
نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه
به دهان تو چنین تیغ نهاده‌ست نهنده
مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه
که خیالات سفیهان، همه دربان الهند
نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه
نگذارند غران را که درآیند به لشکر
که بخندد لب دشمن، ز کر و فر زنانه
چو ندیده‌ست نشانه، نبود اسپر و تیرش
چو نخورده‌ست دوگانه، نبود مرد یگانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۲
ای بخاری را تو جان پنداشته
حبهٔ زر را تو کان پنداشته
ای فرورفته چو قارون در زمین
وی زمین را آسمان پنداشته
ای بدیده لعبتان دیو را
لعبتان را مردمان پنداشته
ای کرانه رفته عشق از ننگ تو
ای تو خود را در میان پنداشته
ای گرفته چشمت آب از دود کفر
دود را نور عیان پنداشته
ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم
عاشقان را هم چنان پنداشته
مستی شهوت، نشان لعنت است
ای نشان را بی‌نشان پنداشته
ای تو گندیده میان حرف و صوت
وی خدا را بی‌زبان پنداشته
ماهتابش می‌زند بر کوری‌ات
ای تو مه را هم نهان پنداشته
هر چه گفتم خویشتن را گفته‌ام
ای تو هجو دیگران پنداشته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۶
برو برو که به بز لایق است بزغاله
برو که هست ز گاوان حیات گوساله
برو برو که خران گله گله جمع شدند
خر جوان و خر پیر و خر دو یک ساله
ز ناله تو مرا بوی خر‌ همی‌آید
که خر کند به علف زار و ماده خر ناله
دماغ پاک بباید برای مشک و عبیر
گلوله‌های پلیدی برای جلاله
دران زمان که خران بول خر به بو گیرند
زهی زمان و زهی حالت و زهی حاله
میا میا که به میدان دل خران نرسند
به صد هزار حیل می‌رسند خیاله
دلاله کیست؟ بلیس این عروس دنیا را
عروس را تو قیاسی بکن ز دلاله
خموش باش سخن شرط نیست طالب را
که او ز اشارت ابرو رسد به دنباله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۱
با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی؟
رو که به دین عاشقی سخت عظیم گولکی
ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا
چون تو ازان قان نه‌یی رو که یکی مغولکی
مستک خویش گشته‌یی گه ترشک گهی خوشک
نازک و کبرکت که چه؟ در هنرک نغولکی
گر تو کتاب خانه‌یی طالب باغ جان نه‌یی
گرچه اصیلکی ولی خواجه تو‌ بی‌اصولکی
رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن
تا نشوی ازو چو زر در غم نیم پولکی
گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان
یا تو ز هر فسرده‌یی سوی دلم رسولکی
نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
کرد طریق سالکان ایمن اگر تو غولکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
گرم سیم و درم بودی، مرا مونس چه کم بودی؟
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ، چه غم بودی
خدایا حرمت مردان، ز دنیا فارغش گردان
ازان گر فارغستی او، زپیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی، وگر هم درد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت، که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی، رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی، فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد، که خویش از وی چو بیگانه ست
وگر او‌‌ بی‌طمع بودی، همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو، نه نعمت جو، نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی، شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی، سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی، سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی، زهی اسرار‌‌ بی‌خویشی
اگر دانستی‌یی، پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان، خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم، چه غم بودی؟
خیالی بیند این خفته، در اندیشه فرو رفته
وگر زین خواب آشفته بجستی، در نعم بودی
یکی زندان غم دیده، یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او، نه زندان نی ارم بودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۸
مروت نیست در سرها که اندازند دستاری
کجا گیرد نظام ای جان، به صرفه خشک بازاری
رها کن گرگ خویی را، که رو نارد بدان صیدی
رها کن صرفه جویی را، که برناید بدین کاری
چه باشد زر؟ چه باشد جان؟ چه باشد گوهر و مرجان؟
چو نبود خرج سودایی، فدای خوبی یاری
زبخل ارطوق زر دارم، مرا غلی بود، غلی
وگر خلخال زر دارم، مرا خاری بود، خاری
برو ای شاخ‌‌ بی‌میوه، تهی می‌گرد چون چرخی
شدستی پاسبان زر، هلا می‌پیچ چون ماری
تو زر سرخ می‌گویش که او زرد است و رنجوری
تو خواجه‌ی شهر می‌خوانش که او را نیست شلواری
چرا از بهر هم دردان، نبازم سیم چون مردان؟
چرا چون شربت شافی، نباشم نوش بیماری؟
نتانم بد کم از چنگی، حریف هر دل تنگی
غذای گوش‌ها گشته، به هر زخمی و هر تاری
نتانم بد کم از باده، زینبوع طرب زاده
صلای عیش می‌گوید به هر مخمور و خماری
کرم آموز تو یارا زسنگ مرمر و خارا
که می‌جوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری
چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی؟
چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگ ساری؟
خمش کردم که رب دین، نهان‌ها را کند تعیین
نماید شاخ زشتش را، وگرچه هست ستاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۶
مثال باز رنجورم زمین بر، من ز بیماری
نه با اهل زمین جنسم، نه امکان است طیاری
چو دست شاه یاد آید، فتد آتش به جان من
نه پر دارم که بگریزم، نه بالم می‌کند یاری
الا ای باز مسکین، تو میان جغدها چونی؟
نفاقی کردی‌‌‌یی گر عشق رو بستی به ستاری
ولیکن عشق کی پنهان شود با شعلهٔ سینه؟
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه‌‌‌یی جاری
بس استت عزت و دوران، زذوق عشق پر لذت
کجا پیدا شود با عشق، یا تلخی و یا خواری؟
اگرچه تو نداری هیچ مانند الف، عشقت
به صدر حرف‌ها دارد، چرا؟ زان رو که آن داری
حلاوت‌های جاویدان درون جان عشاق است
زبهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
تن عاشق چو رنجوران، فتاده زار بر خاکی
نیابد گرد ایشان را به معنی، مه به سیاری
مغفل وار پنداری تو عاشق را، ولیکن او
به هر دم پرده می‌سوزد زآتش‌های هشیاری
لباس خویش می‌درد، قبای جسم می‌سوزد
که تا وقت کنار دوست، باشد از همه عاری
به غیر دوست هرچش هست، طراران همی‌دزدند
به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری
که تا خلوت کند زیشان، کند مشغول ایشان را
بگیرد خانهٔ تجرید و خلوت را به عیاری
ندانی سر این را تو، که علم و عقل تو پرده ست
برون غار و تو شادان، که خود در عین آن غاری
بدرد زهرهٔ جانت، اگر ناگاه بینی تو
که از اصحاب کهف دل، چگونه دور و اغیاری
زیک حرفی زرمز دل، نبردی بوی اندر عمر
اگرچه حافظ اهلی و استادی تو، ای قاری
چه دورت داشتند ایشان، که قطب کارها گشتی
وزین اشغال‌‌ بی‌کاران، نداری تاب‌‌ بی‌کاری
تو را دم دم همی‌آرند کاری نو، به هر لحظه
که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری
گهی سودای استادی، گهی شهوت درافتادی
گهی پشت سپه باشی، گهی در بند سالاری
دمار و ویل بر جانت، اگر مخدوم شمس الدین
زتبریزت نفرماید زکات جان خود یاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۵
مگر مستی نمی‌دانی که چون زنجیر جنبانی
زمجنونان زندانی، جهانی را بشورانی؟
مگر نشنیده‌‌‌یی دستان زبی خویشان و سرمستان؟
وگر نشنیده‌‌‌یی بستان به جان تو که بستانی
تو دانی، من نمی‌دانم، که چیست این بانگ از جانم
وزین آواز حیرانم، زهی پر ذوق حیرانی
صلا مستان و‌‌ بی‌خویشان، صلا ای عیش اندیشان
صلا ای آن که می‌دانی که تو خود عین ایشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۵
هم پهلوی خم سر نه، ای خواجهٔ هرجایی
پرهیز ز هشیاران، وز مردم غوغایی
هشیار به سگ ماند، جز جنگ نمی‌داند
تو جنس سگ کهفی، از جنگ مبرایی
سر بر در خمخانه زد آن سگ فرزانه
چون دید دران درگه شکر و شکرافزایی
بیرون مرو ای خواجه زین صورت دیباچه
این جاست تماشاها، تو مرد تماشایی
بس مست طرب، خورده آهنگ برون کرده
در سرکه درافتاده، آن خوش لب حلوایی
سر پهلوی آن خم نه، کوزه به بر خم به
بجهی، به سوی او جه، ای مست علالایی