عبارات مورد جستجو در ۱۷۴ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
یار رقیب شد به فسون یار من دریغ
جبرئیل گشت هم نفس اهرمن دریغ
ای مدعی که جان تو باشد به تن دریغ
یار است با تو یار من از یار من دریغ
عمری گذشت و یوسف من از وفا نکرد
یکبار یاد ساکن بیت الحزن دریغ
با یار تازه عهد نوی بسته یار من
نشناخت قدر صحبت یار کهن دریغ
بینم چگونه خلعت زیبای وصل یار؟
بر قامتی که آیدم از وی کفن دریغ
بیهوده رفته ام سوی غربت ز غیرت آه
گر دیده ام جدا زوطن از وطن دریغ
خوبان نشسته اند چو پروین به محفلم
آن مه (سحاب) نیست درین انجمن دریغ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴
من دلداده ندارم به غم عشق دوا
چاره ی درد من خسته بجو بهر خدا
من سودازده در عشق تو سرگردانم
همچو زلف تو به گرد رخ تو، بی سر و پا
زآنکه آمد ز غم عشق تو جانم بر لب
قصّه ی حال دل خویش بگفتم به صبا
گفتمش از من دل خسته به دلدار بگوی
یک شبم از سر لطف از در کاشانه درآ
من چنین واله و سرگشته و مشتاق به تو
تو گریزان زمن خسته نگویی که چرا
نظری کن به دو چشمم توبه حالم صنما
که ز هجران تو چون زلف تو گشتم شیدا
چون به خاک در تو تشنه به جانم چه کنم
از سر لطف و کرامت نظری کن سوی ما
به جفا تا به کی آخر دل ما بخراشی
می نیابم ز سر کوی تو بویی ز وفا
گرچه در کار جهان نیست وفا می دانم
لیکن از یار بگو چند توان برد جفا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷
ز دل کردی فراموشم تو یارا
مگر عادت چنین باشد شما را
ز شوق نقطه ی خالت چو پرگار
چرا سرگشته می داری تو ما را
بترس از آه زار دردمندان
که تأثیری بود بی شک دعا را
طبیب من تویی رنجور عشقم
به جان و دل همی جویم دوا را
به درد دل گرفتارم ولیکن
به درمان می دهی ما را مدارا
بگو کی غم خورد سلطان حسنش
به لب گر جان رسد هر دم گدا را
ندارد مهربانی آن ستمگر
مگر دارد دلی از سنگ خارا
اگر در راه عشقش خاک گردم
بگو آخر چه نقصان کیمیا را
جهان پیشم ندارد اعتباری
که با کس کی به سر برد او وفا را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
عجبست از نگار ما عجبست
مهر از آن یار بی وفا عجبست
گرچه هست او طبیب مشتاقان
درد ما را دوا از او عجبست
گرچه محتاج روز وصل شدم
حاجتم گر کند روا عجبست
آن سهی سرو در سرابستان
گر کند میل سوی ما عجبست
گنهم چیست جز وفاداری
بر دلم آن همه جفا عجبست
من خطایی نکرده ام باری
نظر دوست بر خطا عجبست
اینکه با ما نمی کند هرگز
آن بت سنگ دل صفا عجبست
پادشاه جهان ز خودرایی
گر کند رحم بر گدا عجبست
گر ز خان وصال خود بویی
بفرستد به بی نوا عجبست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دلم بربود و درمان نیست در دست
وصال او مرا درمان دردست
ز هجرم اشک دیده گشته گلگون
ز دردم رنگ رو چون کاه زردست
ز من پرسد طبیب دردم آخر
چنین بیمار هجرانت که کردست
جوابش دادم ای جان بی وفایی
ز دوران سپهر لاجوردست
از آن رو دلبر من بی وفا شد
که بر جانم چنین زنهار خوردست
به خاک ره نشستم من به بویش
ز زلفش نیستم جز باد در دست
کسی کاو را به عشق آرام باشد
یقین دانم که از مردان مردست
جهان را بی وفایی گرچه رسمست
بساط عهد گویی در نوردست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
هیچ شب نیست که در کوی غمت غوغا نیست
در فراق رخ تو دیده ما دریا نیست
سر و جانی تو، بود جای تو در دیده ی ما
از چه روی است بگو تا نظرت با ما نیست
شب دیجور فراق تو مرا محرم راز
غیر از این مردمک دیده خون پیما نیست
به سر و جان تو سوگند توانم خوردن
که مرا از غم رویت به جهان پروا نیست
گر بروید به سرِ چشمه ی حیوان سروی
هیچ شک نیست که او همسر آن بالا نیست
عهد بشکستی و پیمان بگسستی ما را
شکرم آنست که نقصان وفا از ما نیست
تا به کی غصّه خوری ای دل محزون با یار
خوش برآییم که احوال جهان پیدا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
همی خواهم که آیی در برم شاد
که تا باشم زمانی از تو دلشاد
اگر کامم ز لعلت برنیاید
کنم پیش جهانبان از تو فریاد
که دل بربود از ما چشم مستش
بدادم عاقبت چون زلف بر باد
ز یاد او دمی خالی نشد جان
نکرد آن بی وفا یکدم مرا یاد
برای روز وصلت مادر دهر
به یمن طالع عشقت مرا زاد
طبیب من ببالینم نیامد
به یک شربت نکرد او خاطرم شاد
نشستم بر سر کویش بسی سال
که یک روزش نظر بر من نیفتاد
چرا آخر چنین نامهربانی
وفا و مهر از عالم برافتاد
دلم بربود و آنگه قصد جان کرد
جهان و جان فدای جان او باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
دلبر به هر چه گفت به قولش وفا نکرد
با این دل رمیده به غیر از جفا نکرد
بیچاره دل به درد غمش شد اسیر و او
از لطف خویش درد دلم را دوا نکرد
عهدی ببست با من بیچاره پیش ازین
دل برد آن نگار و به عهدش وفا نکرد
دل برد و تن به دست بلای فراق داد
آن بی حفاظ با من مسکین چه ها نکرد
دایم به خاک کوی وفایش نشسته ام
بگذشت آن نگار و نظر بر گدا نکرد
گفتا مراد تو بدهم تنگ دل مشو
لیکن مرادم از لب لعلش روا نکرد
با آنکه جز جفا ننمودی به حال من
دانی که در جهانی چو جهان کس وفا نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
مرا تحمّل هجران آن نگار نباشد
چو بلبلم هوس ناله های زار نباشد
گلم ز دست به در شد چه می کنم بستان
به پای دل ز فراقش به غیر خار نباشد
بیا به دیده نشینم که مردم چشمی
میان ما و تو ای دیده ام غبار نباشد
مکن جفا به دل ریش من که در دو جهان
به غیر نام نکو هیچ یادگار نباشد
به سخت و سست زمانه دلا بباید ساخت
بساز با بد و نیکش چو روزگار نباشد
زمانه ای عجب و خلق جمله بوالعجب اند
به عهد و قول و وفا هیچ اعتبار نباشد
به اختیار به هجران بکوش چندینی
چه حاصل از غم عشقت چو اختیار نباشد
چو چشم جادویت ای دوست نیک سرمستم
به باده ی لب لعلت غم خمار نباشد
جهان وفا نکند با کسی یقین می دان
نه با من و تو که این سفله پایدار نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
بسا دلی که به زلف تو پای در بندند
گر از تو باز ستانند با که پیوندند
دلم ببردی و خون جگر خوری تا کی
مکن مکن که چنین جور از تو نپسندند
نمی رود ز خیالم خیال طلعت دوست
چرا که مهر رخش در دل من آکندند
ز بوستان وفاداری ای مسلمانان
مگر که شاخ محبّت ز بیخ برکندند
جواب تلخ شنیدیم از آن لب شیرین
نمک به ریش من خسته دل پراکندند
دل شکسته ی بیچاره هیچ می دانی
که عاشقان رخ همچو ماه او چندند
منم شکسته دلی در جهان و گویندم
چرا ز چشم عنایت ترا بیفکندند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
آنکس که مرا از دو جهان یار گزین بود
برگشت ز عهد من و شرطش نه چنین بود
دل بردی و بر آتش هجرم بنشاندی
امّید من و عهد تو ای دوست نه این بود
شادیم که جان در غم عشق تو بدادیم
زآن رو که غمت در دل من نقش نگین بود
گفتم که شبی دست به وصلم نگرفتی
گفتا چه کنم دشمن بدخو به کمین بود
فریاد که یک دوست ندیدم به جهان من
دشمن چه توان گفت که یک روی زمین بود
بگذشت و نظر بر من دلخسته نینداخت
هرچند که جانم ز غم عشق حزین بود
ما یک سر موی از سر مهرت نگذشتیم
برگشتی و با مات چه افتاد و چه کین بود
هر چند که بدحال و پریشانم و غمگین
امید چنانست که بهبود من این بود
ما جان و جهان در ره عشق تو نهادیم
دل بردی و گر جان ستدی بنده رهین بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
پشتم ز فراق شد خم
کم نیست ز دیده روز و شب نم
شد ریش دلم ز نیش هجران
جز وصل توأش مباد مرهم
آخر مددی که جان غمگین
آمد به لب ای نگارم از غم
این آتش سوزناک هجران
خونابه ز دیده راند هردم
می بینم و با من وفاجوی
از جور و جفا نمی کنی کم
بنیاد ستم نهاده ای باز
بر ما بگذشت و بگذرد هم
چون چشم تو ناتوان بماندم
چون زلف تو کار رفته درهم
از یار و دیار دور گشتم
بر خاک مذلّت اوفتادم
گویند که همدمی نداری
ما را به جهان غمست همدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۸
ای مرا از یاد خود بگذاشته
مهربانی از میان برداشته
این دل مسکین سرگردان ما
از تو چشم مهربانی داشته
دشمنی کردی به جانم دلبرا
او تو را از دوستان پنداشته
با وجود بی وفایی و جفا
تخم مهر دوست در جان کاشته
در جهان عاشقی ای حور زاد
رایت مهر و وفا برداشته
آشنایی از جهان گویی برفت
کاین چنین بیگانه ام انگاشته
در جفا چندان بکوشیدست کاو
جای صلح آن بی‌وفا نگذاشته
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۱
دردا که نیست روز غمت را نهایتی
تا کی نباشدت سوی یاران عنایتی
تا چند بر دل من مسکین ستم کنی
باشد جفا و جور تو را نیز غایتی
گفتی وفا کنم نکنی گفتمت به عهد
آری بود وفای تو جانا حکایتی
چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول
از دل به دل نمی کند آخر سرایتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۵
بربود از من دل دل ربائی
جز وصل او نیست دل را دوایی
درد دل من از جور یارست
سر بکند هم روزی ز جایی
دیدم رخش را دانم که روزی
از دیده آید بر من بلایی
تشبیه کردم گل را به رویش
دیدم ندارد چندان بقایی
کشتی نگارا بیچارگان را
واجب نباشد بی خون بهایی
ای دل بیا تا با هم بگوییم
درد دل خود از بی وفایی
تو پادشاهی لیکن نباشد
اندر جهانت چون من گدایی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
از برت کی من به این الفت جدا خواهم شدن
من تن و تو جان جدا از جان کجا خواهم شدن
گر تو بوی پیرهن داری ز مشتاقان دریغ
از پی دریوزه در پیش صبا خواهم شدن
وقت آن آمد که گیرم گوشه ای از همدمان
بس که دیدم بی وفایی بی وفا خواهم شدن
هر بری کآورد نخلم هستیم بر خاک ریخت
من چه دانستم که بی برگ و نوا خواهم شدن
می تپد مرغ دلم در سینه چون بسمل طبیب
غالبا در دام عشقی مبتلا خواهم شدن
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
با من غمت ای فقاعی حور سرشت
هنگام وفا تخم تبهکاری کشت
آن دل که فقاع از تو گشودی همه سال
اکنون سخن وصل تو بر یخ بنوشت
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
هر آینه که دگر بایدم گزیدن یار
چو یار من ز من و مهر من شود بیزار
چه غم خورم ز پی او که غم نخورد مرا
ز چند گونه توان بر دلی نهادن بار
اگر چه نرگس چشمست و گرچه مشکین زلف
به قد چو سرو و برخ مه ولی به پنج و چهار
چو برگرفت دل از من چرا روم بر او
نه من نیابم یار ار دگر گزیند یار
دگر گزینم و یکسو نشینم از ره او
تن عزیز و دل خویشتن ندارم خوار
شکسته عهدا چندین جفا به من منما
که مهرت اندک گشت و جفای تو بسیار
مرا نگارا با تو زبان خلاف دل است
خلاف گفتار آید مرا همی کردار
دلم همیشه هوای تو جوید ای بت روی
وگرچه دیگر گوید زبان من گفتار
گمان مبر که دل از مهر تو بگردانم
به نیک و بد صنما هیچ روی هیچ شمار
اگر وفا کنی ای ماه روی دارم چشم
وگرنه باری از من وفا تو چشم مدار
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
شبی آمد بخوابم یار و برد از دیده خوابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد
چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو
فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را
درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله
چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را
نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم
همان بهتر نپرسد هیچ کس حال خرابم را
چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم پیش می گردد
فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را
فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم
مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
بعزم طوف خاک درگهت از دیده پا کردم
دویدم آن قدر کان خاک را چون توتیا کردم
شبی رفتم بکویش ناله ای کردم ز درد دل
سگ کویش ز من رنجید بد رفتم خطا کردم
تو محبوبی ز تو رسم وفاداری نمی آید
جفا کردم ترا هرگه که تکلیف وفا کردم
ز سنگی کز بتانم بر سر آمد جمع شد چندان
که محنت خانه در کوی رسوایی بنا کردم
گذشتم دوش در بتخانه و کردم نظر هر سو
ترا دیدم بشکر این سعادت سجده ها کردم
دگر با وعده مهر و وفا منت منه بر من
که من در راه عشقت خوی با جور و جفا کردم
فضولی ذکر لعلش کردم از من عقل شد زایل
بافسونی عجب از خویشتن دفع بلا کردم