عبارات مورد جستجو در ۳۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
عمر سرگرمی ارباب هوس کوتاه است
رشته زندگی شعله خس کوتاه است
بر گرفتاری خود سخت دلم می لرزد
دام پر رخنه و دیوار قفس کوتاه است
چشم دارم که درین هفته خداگیر شود
دزد معنی که ازو دست عسس کوتاه است
عاقل از دشمن عاجز به محابا گذرد
مشو ای آینه ایمن که نفس کوتاه است
عقل چوبی است که هر طفل سوارست بر او
عشق شاخی است کز او دست هوس کوتاه است
در ریاضی که منم نغمه سرایش صائب
سرمه را دست تعدی ز نفس کوتاه است
رشته زندگی شعله خس کوتاه است
بر گرفتاری خود سخت دلم می لرزد
دام پر رخنه و دیوار قفس کوتاه است
چشم دارم که درین هفته خداگیر شود
دزد معنی که ازو دست عسس کوتاه است
عاقل از دشمن عاجز به محابا گذرد
مشو ای آینه ایمن که نفس کوتاه است
عقل چوبی است که هر طفل سوارست بر او
عشق شاخی است کز او دست هوس کوتاه است
در ریاضی که منم نغمه سرایش صائب
سرمه را دست تعدی ز نفس کوتاه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۱
از ششدر جهات، امید نجات نیست
دربند روزگار، نجات از جهات نیست
طفلان مهد خاک ز شیرند بی نصیب
این گاهواره گویی از این امهات نیست
چون بید هر که تلخی بی حاصلی کشید
انجام کار، قسمت او جز نبات نیست
از گل به آفتاب جدایی نمی کنیم
چون شبنم آشنایی ما بی ثبات نیست
جانها ز خط پشت لب یار تازه شد
این لطف با سیاهی آب حیات نیست
بلبل عبث به خرده گل چشم دوخته است
بر هر زری که سال نگردد زکات نیست
چشم از جهان بپوش که رخسار زشت را
مشاطه ای به از عدم التفات نیست
از اعتبار دهر کناری گرفته است
صائب حریف دشمنی کاینات نیست
دربند روزگار، نجات از جهات نیست
طفلان مهد خاک ز شیرند بی نصیب
این گاهواره گویی از این امهات نیست
چون بید هر که تلخی بی حاصلی کشید
انجام کار، قسمت او جز نبات نیست
از گل به آفتاب جدایی نمی کنیم
چون شبنم آشنایی ما بی ثبات نیست
جانها ز خط پشت لب یار تازه شد
این لطف با سیاهی آب حیات نیست
بلبل عبث به خرده گل چشم دوخته است
بر هر زری که سال نگردد زکات نیست
چشم از جهان بپوش که رخسار زشت را
مشاطه ای به از عدم التفات نیست
از اعتبار دهر کناری گرفته است
صائب حریف دشمنی کاینات نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۹
در چار باغ دهر نسیم مراد نیست
از ششدر جهات، امید گشاد نیست
در راه ابر، تخم تمنا نکشته ام
کشت مرا ملاحظه از برق و باد نیست
آسودگی ز عمر سبکرو طمع مدار
بر گردباد و سایه او اعتماد نیست
آن را که جذب عشق برون آرد از وطن
چون ماه مصر در گرو خیرباد نیست
در مکتبی که ساده دلان مشق می کنند
رخسار صفحه نقش پذیر مداد نیست
در عهد شیب، شکوه نسیان چرا کنم؟
کم نعمتی است این که جوانی به یاد نیست؟
صائب تلاش صحبت پروانه می کند
بیتابی چراغ ز سیلی باد نیست
از ششدر جهات، امید گشاد نیست
در راه ابر، تخم تمنا نکشته ام
کشت مرا ملاحظه از برق و باد نیست
آسودگی ز عمر سبکرو طمع مدار
بر گردباد و سایه او اعتماد نیست
آن را که جذب عشق برون آرد از وطن
چون ماه مصر در گرو خیرباد نیست
در مکتبی که ساده دلان مشق می کنند
رخسار صفحه نقش پذیر مداد نیست
در عهد شیب، شکوه نسیان چرا کنم؟
کم نعمتی است این که جوانی به یاد نیست؟
صائب تلاش صحبت پروانه می کند
بیتابی چراغ ز سیلی باد نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۳
یک دم صفای عالم غدار بیش نیست
آیینه آب سبزه زنگار بیش نیست
در پیش چشم پرده شناسان روزگار
اقبال، پرده رخ ادبار بیش نیست
در عالمی که دیده ما را گشوده اند
یک چشم خواب، دولت بیدار بیش نیست
دور نشاط زود به انجام می رسد
یک هفته شادمانی گلزار بیش نیست
پیداست جستجوی خسیسان کجا رسد
معراج خار تا سر دیوار بیش نیست
تردامنی به تیغ اجل آب می دهد
یک چاشت عمر شبنم گلزار بیش نیست
دریاست هر چه هست وجود تو چون حباب
در چشم عقل، پرده پندار بیش نیست
صائب هزار حیف کز آیینه وجود
چون طوطیان نصیب تو گفتار بیش نیست
آیینه آب سبزه زنگار بیش نیست
در پیش چشم پرده شناسان روزگار
اقبال، پرده رخ ادبار بیش نیست
در عالمی که دیده ما را گشوده اند
یک چشم خواب، دولت بیدار بیش نیست
دور نشاط زود به انجام می رسد
یک هفته شادمانی گلزار بیش نیست
پیداست جستجوی خسیسان کجا رسد
معراج خار تا سر دیوار بیش نیست
تردامنی به تیغ اجل آب می دهد
یک چاشت عمر شبنم گلزار بیش نیست
دریاست هر چه هست وجود تو چون حباب
در چشم عقل، پرده پندار بیش نیست
صائب هزار حیف کز آیینه وجود
چون طوطیان نصیب تو گفتار بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۱
صبح شکوفه چون کف سیل بهار رفت
خوش موسمی ز کیسه لیل و نهار رفت
خون می چکد ز غنچه منقار بلبلان
زین نقد تازه کز گره روزگار رفت
آمد به موج لاله و گل بحر نوبهار
مانند کف، شکوفه سبک بر کنار رفت
از دفتر شکوفه، بجا یک ورق نماند
ایام مد کشیدن ابر بهار رفت
گنجی که از شکوفه برون داده بود خاک
در یک نفس به باد چو زر نثار رفت
نقدی که از شکوفه چمن جمع کرده بود
یکسر به هرزه خرجی باد بهار رفت
بی سکه خرج کرد زر خویش را تمام
زین بوستان شکوفه عجب نامدار رفت
دوران اعتدال نسیم چمن گذشت
از سینه جهان، نفس بی غبار رفت
ناسور شد جراحت منقار بلبلان
از بس که خون ناله ازو در بهار رفت
خط بنفشه ری به پژمردگی گذاشت
ریحان و گل به سرعت دود و شرار رفت
تا گشت تازیانه قوس قزح بلند
چون کاروان برق، سبک لاله زار رفت
قسمت چو نیست، فایده برگ عیش چیست؟
نرگس پیاله داشت به کف، در خمار رفت
تا با گل شکفته شبی را به روز کرد
خونها ز چشم شبنم شب زنده دار یافت
رو باز پس ز شور قیامت نمی کند
هوشی که در رکاب نسیم بهار رفت
ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش
کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت
خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم
بی اختیار آمد و بی اختیار رفت
واشو چو غنچه، ای گره دل به زور خود
اکنون که دست عقده گشایان ز کار رفت
صائب مپرس حال دل عندلیب را
جایی که لاله با جگر داغدار رفت
خوش موسمی ز کیسه لیل و نهار رفت
خون می چکد ز غنچه منقار بلبلان
زین نقد تازه کز گره روزگار رفت
آمد به موج لاله و گل بحر نوبهار
مانند کف، شکوفه سبک بر کنار رفت
از دفتر شکوفه، بجا یک ورق نماند
ایام مد کشیدن ابر بهار رفت
گنجی که از شکوفه برون داده بود خاک
در یک نفس به باد چو زر نثار رفت
نقدی که از شکوفه چمن جمع کرده بود
یکسر به هرزه خرجی باد بهار رفت
بی سکه خرج کرد زر خویش را تمام
زین بوستان شکوفه عجب نامدار رفت
دوران اعتدال نسیم چمن گذشت
از سینه جهان، نفس بی غبار رفت
ناسور شد جراحت منقار بلبلان
از بس که خون ناله ازو در بهار رفت
خط بنفشه ری به پژمردگی گذاشت
ریحان و گل به سرعت دود و شرار رفت
تا گشت تازیانه قوس قزح بلند
چون کاروان برق، سبک لاله زار رفت
قسمت چو نیست، فایده برگ عیش چیست؟
نرگس پیاله داشت به کف، در خمار رفت
تا با گل شکفته شبی را به روز کرد
خونها ز چشم شبنم شب زنده دار یافت
رو باز پس ز شور قیامت نمی کند
هوشی که در رکاب نسیم بهار رفت
ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش
کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت
خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم
بی اختیار آمد و بی اختیار رفت
واشو چو غنچه، ای گره دل به زور خود
اکنون که دست عقده گشایان ز کار رفت
صائب مپرس حال دل عندلیب را
جایی که لاله با جگر داغدار رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
نکشیدیم شرابی به رخ تازه صبح
سینه ای چاک نکردیم به اندازه صبح
عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
هر سری را نکشد دار فنا در آغوش
سر خورشید سزد شمسه دروازه صبح
نکند طول امل چاره کوتاهی عمر
نشود تار نفس رشته شیرازه صبح
دولت سرد نفس زود به سر می آید
که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح
پیش چشمی که دل زنده شب را دریافت
چون گل روی مزارست رخ تازه صبح
گر دل زنده چو خورشید تمنا داری
بشنو از صائب ما این غزل تازه صبح
سینه ای چاک نکردیم به اندازه صبح
عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
هر سری را نکشد دار فنا در آغوش
سر خورشید سزد شمسه دروازه صبح
نکند طول امل چاره کوتاهی عمر
نشود تار نفس رشته شیرازه صبح
دولت سرد نفس زود به سر می آید
که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح
پیش چشمی که دل زنده شب را دریافت
چون گل روی مزارست رخ تازه صبح
گر دل زنده چو خورشید تمنا داری
بشنو از صائب ما این غزل تازه صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۶
مگر قسمت مرا زان تیغ زخمی تازه می گردد؟
که زخم کهنه ام بی بخیه از خمیازه می گردد
بساط پرتو خورشید و مه برچیده خواهد شد
به این دستور اگر حسن تو بی اندازه می گردد
مکن از ماندگی اندیشه، پا مردانه در ره نه
که از صدق طلب سنگ نشان جمازه می گردد
زجمعیت پریشان می شوم، سی پاره را مانم
زهم پاشیدن صحبت مرا شیرازه می گردد
مکن زنهار دور از آستان خویش صائب را
که از بلبل گلستان صاحب آوازه می گردد
که زخم کهنه ام بی بخیه از خمیازه می گردد
بساط پرتو خورشید و مه برچیده خواهد شد
به این دستور اگر حسن تو بی اندازه می گردد
مکن از ماندگی اندیشه، پا مردانه در ره نه
که از صدق طلب سنگ نشان جمازه می گردد
زجمعیت پریشان می شوم، سی پاره را مانم
زهم پاشیدن صحبت مرا شیرازه می گردد
مکن زنهار دور از آستان خویش صائب را
که از بلبل گلستان صاحب آوازه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۲
نگردد زهر سبز آنجا که تریاق از زمین روید
در آن کشور که باشد غمگساری غم کجا ماند؟
خدنگ راست رو زود از کمان دلگیر می گردد
دل آگاه در زیر فلک یک دم کجا ماند؟
زهر گردش فلک بر خاک ریزد رنگ طوفانی
بنای عمر با این سیلها محکم کجا ماند؟
هجوم بوالهوس نگذاشت در کوی تو یک عاشق
درین هنگامه پر دیو و دد آدم کجا ماند؟
اگر سنجی به میزان وفا کوه غم ما را
ترا در پله انصاف، سنگ کم کجا ماند؟
زبی شرمی نماند آبروی نیکوان صائب
حیا تا هست این گلزار بی شبنم کجا ماند؟
در آن دل از هلاک عشقبازان غم کجا ماند؟
گره در خاطر خورشید از شبنم کجا ماند؟
عبث پیچیده در جان سبکرو جسم پا در گل
مسیحای زمان در دامن مریم کجا ماند؟
چنین کز دیده شوخ کواکب می جهد آتش
دل بی داغ در معموره عالم کجا ماند؟
مسلسل چون شود امواج، می پاشد ز هم کشتی
به حال خویش دل در زلف خم در خم کجا ماند؟
در آن کشور که باشد غمگساری غم کجا ماند؟
خدنگ راست رو زود از کمان دلگیر می گردد
دل آگاه در زیر فلک یک دم کجا ماند؟
زهر گردش فلک بر خاک ریزد رنگ طوفانی
بنای عمر با این سیلها محکم کجا ماند؟
هجوم بوالهوس نگذاشت در کوی تو یک عاشق
درین هنگامه پر دیو و دد آدم کجا ماند؟
اگر سنجی به میزان وفا کوه غم ما را
ترا در پله انصاف، سنگ کم کجا ماند؟
زبی شرمی نماند آبروی نیکوان صائب
حیا تا هست این گلزار بی شبنم کجا ماند؟
در آن دل از هلاک عشقبازان غم کجا ماند؟
گره در خاطر خورشید از شبنم کجا ماند؟
عبث پیچیده در جان سبکرو جسم پا در گل
مسیحای زمان در دامن مریم کجا ماند؟
چنین کز دیده شوخ کواکب می جهد آتش
دل بی داغ در معموره عالم کجا ماند؟
مسلسل چون شود امواج، می پاشد ز هم کشتی
به حال خویش دل در زلف خم در خم کجا ماند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۸
زدل در سینه غیر از آه غم پرور نمی ماند
که جز خاک سیه از عود در مجمر نمی ماند
به آن عارض که دارد داغ خورشید قیامت را
لبی دارد که از سرچشمه کوثر نمی ماند
به روز تیره ما صبح، شکر خنده ها دارد
نمی داند که این شادی دم دیگر نمی ماند
چو مجنون کرد رام خود غزالان را یقینم شد
که اقبال جنون در هیچ کاری در نمی ماند
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم
که چون آیینه روشن شد به روشنگر نمی ماند
اثر رفت از سر شکم تا شکستم آه را در دل
علم چون سرنگون شد جرأت لشکر نمی ماند
برون آمد چو خورشید از نقاب صبح، روشن شد
که حسن شوخ پنهان در ته چادر نمی ماند
تو چندان سعی کن کز دل نیاید بر زبان رازت
زمینا چون برآید باده در ساغر نمی ماند
بکش دست طمع از دامن طول امل صائب
که زلف دود در سر پنجه مجمر نمی ماند
که جز خاک سیه از عود در مجمر نمی ماند
به آن عارض که دارد داغ خورشید قیامت را
لبی دارد که از سرچشمه کوثر نمی ماند
به روز تیره ما صبح، شکر خنده ها دارد
نمی داند که این شادی دم دیگر نمی ماند
چو مجنون کرد رام خود غزالان را یقینم شد
که اقبال جنون در هیچ کاری در نمی ماند
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم
که چون آیینه روشن شد به روشنگر نمی ماند
اثر رفت از سر شکم تا شکستم آه را در دل
علم چون سرنگون شد جرأت لشکر نمی ماند
برون آمد چو خورشید از نقاب صبح، روشن شد
که حسن شوخ پنهان در ته چادر نمی ماند
تو چندان سعی کن کز دل نیاید بر زبان رازت
زمینا چون برآید باده در ساغر نمی ماند
بکش دست طمع از دامن طول امل صائب
که زلف دود در سر پنجه مجمر نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۴
سرخوش از صحبت ارباب هوس می آید
شعله طور ز دلسوزی خس می آید
ناکسی بین که سر از صحبت من می پیچد
سر زلفی که به دست همه کس می آید
ای گل شوخ که در شیشه گلابت کردند
هیچ یادت ز اسیران قفس می آید؟
روی گردان نشود صافدل از دشمن خویش
آخر آیینه به بالین نفس می آید
صائب از گردش چرخ است فغان دل ما
می رود محمل و آواز جرس می آید
شعله طور ز دلسوزی خس می آید
ناکسی بین که سر از صحبت من می پیچد
سر زلفی که به دست همه کس می آید
ای گل شوخ که در شیشه گلابت کردند
هیچ یادت ز اسیران قفس می آید؟
روی گردان نشود صافدل از دشمن خویش
آخر آیینه به بالین نفس می آید
صائب از گردش چرخ است فغان دل ما
می رود محمل و آواز جرس می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۴
صباح مستی و شام خمار می گذرد
خوشی و ناخوشی روزگار می گذرد
اگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارم
ز هفت پرده چشمم غبار می گذرد
بیا که جوش گل بوسه است روی ترا
مرو که عمر چو باد بهار می گذرد
هر آنچه از پسر ناخلف رود به پدر
ز اهل عصر بر این روزگار می گذرد
همیشه روی تو یک پیرهن عرق دارد
که آب گوهر بر یک قرار می گذرد
به دامن افق آن صبح شوربختم من
که عمر خنده من در خمار می گذرد
بغیر خامه دریانژاد من صائب
که از سر گهر شاهوار می گذرد؟
خوشی و ناخوشی روزگار می گذرد
اگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارم
ز هفت پرده چشمم غبار می گذرد
بیا که جوش گل بوسه است روی ترا
مرو که عمر چو باد بهار می گذرد
هر آنچه از پسر ناخلف رود به پدر
ز اهل عصر بر این روزگار می گذرد
همیشه روی تو یک پیرهن عرق دارد
که آب گوهر بر یک قرار می گذرد
به دامن افق آن صبح شوربختم من
که عمر خنده من در خمار می گذرد
بغیر خامه دریانژاد من صائب
که از سر گهر شاهوار می گذرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲۵
ز جلوه تو دل آسمان فرو ریزد
گل ستاره چو برگ خزان فرو ریزد
حلال باد بر آن شاخ گل خودآرایی
که نقد خود به سر باغبان فرو ریزد
مجوی اختر سعد از فلک که هیهات است
که ارزان از کف این سخت جان فرو ریزد
به آب تیغ اجل شسته باد رخساری
که آبرو به در این خسان فرو ریزد
محیط در شکن ناودان چه جلوه کند؟
کدام شکوه مرا از زبان فرو ریزد؟
چنین که فاصله در کاروان هستی نیست
مگر چنین گهر از ریسمان فرو ریزد
دل فسرده نگیرد به خویش داغ جنون
تنور سرد چو گردید، نان فرو ریزد
خبر نکرده به بالین من قدم مگذار
مباد مغز من از استخوان فرو ریزد
خمار کم کشد آن میکشی که چون صائب
شراب صاف به دردی کشان فرو ریزد
گل ستاره چو برگ خزان فرو ریزد
حلال باد بر آن شاخ گل خودآرایی
که نقد خود به سر باغبان فرو ریزد
مجوی اختر سعد از فلک که هیهات است
که ارزان از کف این سخت جان فرو ریزد
به آب تیغ اجل شسته باد رخساری
که آبرو به در این خسان فرو ریزد
محیط در شکن ناودان چه جلوه کند؟
کدام شکوه مرا از زبان فرو ریزد؟
چنین که فاصله در کاروان هستی نیست
مگر چنین گهر از ریسمان فرو ریزد
دل فسرده نگیرد به خویش داغ جنون
تنور سرد چو گردید، نان فرو ریزد
خبر نکرده به بالین من قدم مگذار
مباد مغز من از استخوان فرو ریزد
خمار کم کشد آن میکشی که چون صائب
شراب صاف به دردی کشان فرو ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۹
به زیر چرخ مقوس که جاودان ماند
کدام تیر شنیدی که در کمان ماند
نصیب من ز جوانی دریغ وافسوس است
ز گلستان خس وخاری به باغبان ماند
بهشت بوته خاری است با کهنسالی
خوش است عالم اگر آدمی جوان ماند
ز زنگ آینه اش صیقلی نمی گردد
چو خضر هر که درین نشأه جاودان ماند
چنین که می پرد از حرص خاکیان را چشم
عجب اگر پرکاهی به کهکشان ماند
بود ز قافله عشق چرخ آبله پا
پیاده ای که به دنبال کاروان ماند
سخن رسد به خریدار چون غریب شود
که ماه مصر محال است در دکان ماند
چو می توان به خرابی زگنج شد معمور
کسی برای چه در قید خانمان ماند
مپوش چشم ز روی نکو که چون شبنم
به ما چراندن چشمی ز گلستان ماند
چنان مکن که سرحرف شکوه باز کند
زبان من که به شمشیر خونچکان ماند
یکی هزار شد از عیبجو بصیرت من
ز دزد دیده بازی به پاسبان ماند
مصوری که شبیه ترا کند تصویر
ز خامه اش سرانگشت در دهان ماند
ز تنگ گیری چرخ خسیس نزدیک است
که در گلوی هما صائب استخوان ماند
کدام تیر شنیدی که در کمان ماند
نصیب من ز جوانی دریغ وافسوس است
ز گلستان خس وخاری به باغبان ماند
بهشت بوته خاری است با کهنسالی
خوش است عالم اگر آدمی جوان ماند
ز زنگ آینه اش صیقلی نمی گردد
چو خضر هر که درین نشأه جاودان ماند
چنین که می پرد از حرص خاکیان را چشم
عجب اگر پرکاهی به کهکشان ماند
بود ز قافله عشق چرخ آبله پا
پیاده ای که به دنبال کاروان ماند
سخن رسد به خریدار چون غریب شود
که ماه مصر محال است در دکان ماند
چو می توان به خرابی زگنج شد معمور
کسی برای چه در قید خانمان ماند
مپوش چشم ز روی نکو که چون شبنم
به ما چراندن چشمی ز گلستان ماند
چنان مکن که سرحرف شکوه باز کند
زبان من که به شمشیر خونچکان ماند
یکی هزار شد از عیبجو بصیرت من
ز دزد دیده بازی به پاسبان ماند
مصوری که شبیه ترا کند تصویر
ز خامه اش سرانگشت در دهان ماند
ز تنگ گیری چرخ خسیس نزدیک است
که در گلوی هما صائب استخوان ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۵
سخن غریب چو شد در وطن نمی ماند
عزیز مصر به بیت الحزن نمی ماند
گلوی خویش عبث پاره می کند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند
مبند دل به جگر گوشه چون رسد به کمال
که خون چو مشک شود درختن نمی ماند
عبث سهیل نظر بند کرده است مرا
عقیق نام طلب در یمن نمی ماند
زتاج پادشهان پایتخت می سازد
در یتیم به خاک عدن نمی ماند
صدف به صحبت گوهر عبث دلی بسته است
سخن بزرگ چوشد در دهن نمی ماند
به فکر چشم براهان خویش می افتد
سخن ز یوسف گل پیرهن نمی ماند
خروج می کند از بیضه آتشین نفسی
همیشه باغ به زاغ وزغن نمی ماند
سخن ز فیض غریبی غریب شد صائب
غریب نیست اگر در وطن نمی ماند
عزیز مصر به بیت الحزن نمی ماند
گلوی خویش عبث پاره می کند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند
مبند دل به جگر گوشه چون رسد به کمال
که خون چو مشک شود درختن نمی ماند
عبث سهیل نظر بند کرده است مرا
عقیق نام طلب در یمن نمی ماند
زتاج پادشهان پایتخت می سازد
در یتیم به خاک عدن نمی ماند
صدف به صحبت گوهر عبث دلی بسته است
سخن بزرگ چوشد در دهن نمی ماند
به فکر چشم براهان خویش می افتد
سخن ز یوسف گل پیرهن نمی ماند
خروج می کند از بیضه آتشین نفسی
همیشه باغ به زاغ وزغن نمی ماند
سخن ز فیض غریبی غریب شد صائب
غریب نیست اگر در وطن نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۰
سمنبران که به لب آبدار چون گهرند
به چهره از جگر عاشقان برشته ترند
نظر سیاه مگردان به لاله رخساران
که برگریز دل ونوبهار چشم ترند
به آسیای فلک دانه ای نخواهد ماند
چنین که سنگدلان در شکست یکدیگرند
خبر ز خرده عیب نهان هم دارند
به قدر آنچه ز خود این گروه بیخبرند
نفس چو صبح نسازند زیر گردون راست
سبکروان که ازین راه دور باخبرند
به روشنایی شمع مزار سوگندست
که مردگان به ازین زندگان بی اثرند
حضور سوختگان مغتنم شمر صائب
که روشنان جهان چون ستاره سحرند
به چهره از جگر عاشقان برشته ترند
نظر سیاه مگردان به لاله رخساران
که برگریز دل ونوبهار چشم ترند
به آسیای فلک دانه ای نخواهد ماند
چنین که سنگدلان در شکست یکدیگرند
خبر ز خرده عیب نهان هم دارند
به قدر آنچه ز خود این گروه بیخبرند
نفس چو صبح نسازند زیر گردون راست
سبکروان که ازین راه دور باخبرند
به روشنایی شمع مزار سوگندست
که مردگان به ازین زندگان بی اثرند
حضور سوختگان مغتنم شمر صائب
که روشنان جهان چون ستاره سحرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۰
ز اتحاد کجا عشق کامیاب شود
کدام ذره شنیدی که آفتاب شود
فسردگی است عنان تاب سالک از مقصود
گره به سینه نگردد دلی که آب شود
مریز خون غزالی که مشک خواهد شد
مچین به غنچگی آن گل کزاوگلاب شود
به داد من برس ای عشق بیش ازین مپسند
که زندگانی من صرف خورد وخواب شود
جهان پوچ بهشتی است ژاژخایان را
ز شوره زار کجا موجه سراب شود
به ظالمان چه کند تا سرشک مظلومان
که داغ شعله نمکسود از کباب شود
کلاه گوشه به دریای پرگهر شکند
سرس که پرز هوای تو چون حباب شود
ز عمر قسمت دلمردگان سیه کاری است
زفیض صبح گرانی نصیب خواب شود
فریب عشرت روپوش روزگار مخور
که نوشخند رگ تلخی گلاب شود
اگر بقا طلبی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد پای در رکاب شود
عمارتی که بلند از هوا کنی صائب
به نیم چشم زدن پست چون حباب شود
کدام ذره شنیدی که آفتاب شود
فسردگی است عنان تاب سالک از مقصود
گره به سینه نگردد دلی که آب شود
مریز خون غزالی که مشک خواهد شد
مچین به غنچگی آن گل کزاوگلاب شود
به داد من برس ای عشق بیش ازین مپسند
که زندگانی من صرف خورد وخواب شود
جهان پوچ بهشتی است ژاژخایان را
ز شوره زار کجا موجه سراب شود
به ظالمان چه کند تا سرشک مظلومان
که داغ شعله نمکسود از کباب شود
کلاه گوشه به دریای پرگهر شکند
سرس که پرز هوای تو چون حباب شود
ز عمر قسمت دلمردگان سیه کاری است
زفیض صبح گرانی نصیب خواب شود
فریب عشرت روپوش روزگار مخور
که نوشخند رگ تلخی گلاب شود
اگر بقا طلبی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد پای در رکاب شود
عمارتی که بلند از هوا کنی صائب
به نیم چشم زدن پست چون حباب شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۶
غبار معصیت از عفو پایمال شود
چو سیل واصل دریا شود زلال شود
درین بساط که نعمت ز هم نمی گسلد
ادای شکر کسی می کندکه لال شود
چو شمع خودسرخودمی خورم ز غیرت عشق
چرا به گردن او خون من وبال شود
دلی چو نافه پر از خون گرم می باید
کجا به خرقه پشمین کس اهل حال شود
مباش غره به خوبی که دور چون برگشت
به یک دوهفته مه چارده هلال شود
سبکروان به فتادن ز پای ننشینند
شکست شهپر موج شکسته بال شود
جدا ازان لب میگون اگر شراب خورم
حباب در قدحم عقده ملال شود
غبار خاطرآن تیغ می شود صائب
اگر چوآب گهرخون من زلال شود
چو سیل واصل دریا شود زلال شود
درین بساط که نعمت ز هم نمی گسلد
ادای شکر کسی می کندکه لال شود
چو شمع خودسرخودمی خورم ز غیرت عشق
چرا به گردن او خون من وبال شود
دلی چو نافه پر از خون گرم می باید
کجا به خرقه پشمین کس اهل حال شود
مباش غره به خوبی که دور چون برگشت
به یک دوهفته مه چارده هلال شود
سبکروان به فتادن ز پای ننشینند
شکست شهپر موج شکسته بال شود
جدا ازان لب میگون اگر شراب خورم
حباب در قدحم عقده ملال شود
غبار خاطرآن تیغ می شود صائب
اگر چوآب گهرخون من زلال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۸
کی غم مرا ز دل می احمر برآورد
صیقل چگونه ز آینه جوهر برآورد
آن را که هست در رگ جان پیچ وتاب عشق
چون رشته عاقبت ز گهر سربرآورد
از خوی آتشین تو هرجا سمندری است
انگشت زینهار ز هر پر برآورد
ز افتادگی غبار به دل ره مده که مور
عمرش تمام گردد اگر پر برآورد
خودبین مشو کز آب روان بخش زندگی
آیینه در به روی سکندر برآورد
چون آفتاب دولت دنیای زودسیر
هر روز سر ز روزن دیگر برآورد
قانع چو کهربا به پرکاه اگر شوم
صد چشم در گرفتن آن پربرآورد
پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
صائب ز زیر بال چرا سربرآورد
صیقل چگونه ز آینه جوهر برآورد
آن را که هست در رگ جان پیچ وتاب عشق
چون رشته عاقبت ز گهر سربرآورد
از خوی آتشین تو هرجا سمندری است
انگشت زینهار ز هر پر برآورد
ز افتادگی غبار به دل ره مده که مور
عمرش تمام گردد اگر پر برآورد
خودبین مشو کز آب روان بخش زندگی
آیینه در به روی سکندر برآورد
چون آفتاب دولت دنیای زودسیر
هر روز سر ز روزن دیگر برآورد
قانع چو کهربا به پرکاه اگر شوم
صد چشم در گرفتن آن پربرآورد
پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
صائب ز زیر بال چرا سربرآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۳
از همت بلند اثر در جهان نماند
یک سرو در سراسر این بوستان نماند
روشندلان چو برق گذشتند از جهان
خاکستری بجای ازین کاروان نماند
در بسته مانددیده یعقوب انتظار
از قاصدان مصر مروت نشان نماند
مرغان نغمه سنج جلای وطن شدند
جز بیضه شکسته درین آشیان نماند
از چشم سرمه دار دوات آب شد روان
شیرین زبانی قلم نکته دان نماند
در گلشن همیشه بهار بهشت جود
برگی ز باد دستی فصل خزان نماند
صائب زبان خامه به کام دوات کش
امروز چون سخن طلبی در میان نماند
یک سرو در سراسر این بوستان نماند
روشندلان چو برق گذشتند از جهان
خاکستری بجای ازین کاروان نماند
در بسته مانددیده یعقوب انتظار
از قاصدان مصر مروت نشان نماند
مرغان نغمه سنج جلای وطن شدند
جز بیضه شکسته درین آشیان نماند
از چشم سرمه دار دوات آب شد روان
شیرین زبانی قلم نکته دان نماند
در گلشن همیشه بهار بهشت جود
برگی ز باد دستی فصل خزان نماند
صائب زبان خامه به کام دوات کش
امروز چون سخن طلبی در میان نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۰
با عاشقان عداوت گردون چه می کند
چشم بدحجاب به جیحون چه می کند
همواره ایمن است زسوهان حادثات
سیل گران رکاب به هامون چه می کند
باری نبرده اند به این کهنه آسیا
عشاق فارغند که گردون چه می کند
نتوان به خار بخیه زدن زخم لاله را
خواب اجل به دیده پر خون چه می کند
منعم که می نهد زر وگوهر به روی هم
غیر از تلاش پله قارون چه می کند
از دست خود لباس بود چند سرو را
بی حاصلی به مردم موزون چه می کند
ما از نگاه دور دل از دست داده ایم
یارب سخن در آن لب میگون چه می کند
عاشق ز جوش مغز خود آزار می کشد
غوغای وحش با سر مجنون چه می کند
صائب اگر نه سفله نوازست ودون پرست
چندین سپهر تربیت دون چه می کند
چشم بدحجاب به جیحون چه می کند
همواره ایمن است زسوهان حادثات
سیل گران رکاب به هامون چه می کند
باری نبرده اند به این کهنه آسیا
عشاق فارغند که گردون چه می کند
نتوان به خار بخیه زدن زخم لاله را
خواب اجل به دیده پر خون چه می کند
منعم که می نهد زر وگوهر به روی هم
غیر از تلاش پله قارون چه می کند
از دست خود لباس بود چند سرو را
بی حاصلی به مردم موزون چه می کند
ما از نگاه دور دل از دست داده ایم
یارب سخن در آن لب میگون چه می کند
عاشق ز جوش مغز خود آزار می کشد
غوغای وحش با سر مجنون چه می کند
صائب اگر نه سفله نوازست ودون پرست
چندین سپهر تربیت دون چه می کند