عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
بریده شد از این جوی جهان آب
بهارا بازگرد و وارسان آب
از آن آبی که چشمهی خضر و الیاس
ندیدست و نبیند آنچنان آب
زهی سرچشمهیی کز فر جوشش
بجوشد هر دمی از عین جان آب
چو باشد آبها، نانها برویند
ولی هرگز نرست ای جان ز نان آب
برای لقمهیی نان چون گدایان
مریز از روی فقر ای میهمان آب
سراسر جمله عالم نیم لقمهست
ز حرص نیم لقمه شد نهان آب
زمین و آسمان دلو و سبویند
برون است از زمین و آسمان آب
تو هم بیرون رو از چرخ و زمین زود
که تا بینی روان از لامکان آب
رهد ماهی جان تو از این حوض
بیاشامد ز بحر بیکران آب
در آن بحری که خضرانند ماهی
درو جاوید ماهی، جاودان آب
ازان دیدار آمد نور دیده
ازان بامست اندر ناودان آب
ازان باغست این گلهای رخسار
از آن دولاب یابد گلستان آب
ازان نخل است خرماهای مریم
نه زاسبابست و زین ابواب آن آب
روان و جانت آنگه شاد گردد
کزین جا سوی تو آید روان آب
مزن چوبک دگر چون پاسبانان
که هست این ماهیان را پاسبان آب
بهارا بازگرد و وارسان آب
از آن آبی که چشمهی خضر و الیاس
ندیدست و نبیند آنچنان آب
زهی سرچشمهیی کز فر جوشش
بجوشد هر دمی از عین جان آب
چو باشد آبها، نانها برویند
ولی هرگز نرست ای جان ز نان آب
برای لقمهیی نان چون گدایان
مریز از روی فقر ای میهمان آب
سراسر جمله عالم نیم لقمهست
ز حرص نیم لقمه شد نهان آب
زمین و آسمان دلو و سبویند
برون است از زمین و آسمان آب
تو هم بیرون رو از چرخ و زمین زود
که تا بینی روان از لامکان آب
رهد ماهی جان تو از این حوض
بیاشامد ز بحر بیکران آب
در آن بحری که خضرانند ماهی
درو جاوید ماهی، جاودان آب
ازان دیدار آمد نور دیده
ازان بامست اندر ناودان آب
ازان باغست این گلهای رخسار
از آن دولاب یابد گلستان آب
ازان نخل است خرماهای مریم
نه زاسبابست و زین ابواب آن آب
روان و جانت آنگه شاد گردد
کزین جا سوی تو آید روان آب
مزن چوبک دگر چون پاسبانان
که هست این ماهیان را پاسبان آب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
ای در غم تو به سوز و یارب
بگریسته آسمان همه شب
گر چرخ بگرید و بخندد
آن جذبه خاک باشد اغلب
از بس که بریخت اشک بر خاک
شد خاک ز اشک او مطیب
از گریه آسمان درآمد
صد باغ به خنده مذهب
من بودم و چرخ دوش گریان
او را و مرا یکیست مذهب
از گریه آسمان چه روید؟
گلها و بنفشه مرطب
وز گریه عاشقان چه روید؟
صد مهر درون آن شکرلب
آن، چشم به گریه میفشارد
تا بفشارد نگار غبغب
این گریه ابر و خنده خاک
از بهر من و تو شد مرکب
وین گریه ما و خنده ما
از بهر نتیجه شد مرتب
خاموش کن و نظاره میکن
اندر طلب جهان و مطلب
بگریسته آسمان همه شب
گر چرخ بگرید و بخندد
آن جذبه خاک باشد اغلب
از بس که بریخت اشک بر خاک
شد خاک ز اشک او مطیب
از گریه آسمان درآمد
صد باغ به خنده مذهب
من بودم و چرخ دوش گریان
او را و مرا یکیست مذهب
از گریه آسمان چه روید؟
گلها و بنفشه مرطب
وز گریه عاشقان چه روید؟
صد مهر درون آن شکرلب
آن، چشم به گریه میفشارد
تا بفشارد نگار غبغب
این گریه ابر و خنده خاک
از بهر من و تو شد مرکب
وین گریه ما و خنده ما
از بهر نتیجه شد مرتب
خاموش کن و نظاره میکن
اندر طلب جهان و مطلب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
یا وصال یار باید، یا حریفان را شراب
چون که دریا دست ندهد، پای نه در جوی آب
آن حریفان چو جان و باقیان جاودان
در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب
همرهان آب حیوان، خضریان آسمان
زندگی هر عمارت، گنجهای هر خراب
آب یار نور آمد، این لطیف و آن ظریف
هر دو غمازند لیکن، نی ز کین بل ز احتساب
آب اندر طشت و یا جو، چون ز کف جنبان شود
نور بر دیوار هم آغاز گیرد اضطراب
عرق جنسیت، برادر چون قیامت میکند
خود تو بنگر، من خموشم، وهو اعلم بالصواب
چون که دریا دست ندهد، پای نه در جوی آب
آن حریفان چو جان و باقیان جاودان
در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب
همرهان آب حیوان، خضریان آسمان
زندگی هر عمارت، گنجهای هر خراب
آب یار نور آمد، این لطیف و آن ظریف
هر دو غمازند لیکن، نی ز کین بل ز احتساب
آب اندر طشت و یا جو، چون ز کف جنبان شود
نور بر دیوار هم آغاز گیرد اضطراب
عرق جنسیت، برادر چون قیامت میکند
خود تو بنگر، من خموشم، وهو اعلم بالصواب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
هیچ میدانی چه میگوید رباب
ز اشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستیام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب؟
چوب هم گوید بدم من شاخ سبز
زین من بشکست و بدرید آن رکاب
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب
هم ز حق رستیم اول در جهان
هم بدو وا میرویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب
ای مسافر دل منه بر منزلی
که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفتهیی
تو ز نطفه تا به هنگام شباب
سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب
سخت او را گیر کو سختت گرفت
اول او و آخر او، او را بیاب
خوش کمانچه میکشد کان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است
هم زبان اوست این بانگ صواب
باد مینالد همیخواند تو را
که بیا اندر پیام تا جوی آب
آب بودم، باد گشتم، آمدم
تا رهانم تشنگان را زین سراب
نطق آن باد است کآبی بوده است
آب گردد چون بیندازد نقاب
از برون شش جهت این بانگ خاست
کز جهت بگریز و رو از ما متاب
عاشقا کمتر ز پروانه نهیی
کی کند پروانه ز آتش اجتناب؟
شاه در شهراست، بهر جغد من
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب؟
گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
بر سرش چندان بزن کاید لباب
گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق ضرب الرقاب
ز اشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستیام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب؟
چوب هم گوید بدم من شاخ سبز
زین من بشکست و بدرید آن رکاب
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب
هم ز حق رستیم اول در جهان
هم بدو وا میرویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب
ای مسافر دل منه بر منزلی
که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفتهیی
تو ز نطفه تا به هنگام شباب
سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب
سخت او را گیر کو سختت گرفت
اول او و آخر او، او را بیاب
خوش کمانچه میکشد کان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است
هم زبان اوست این بانگ صواب
باد مینالد همیخواند تو را
که بیا اندر پیام تا جوی آب
آب بودم، باد گشتم، آمدم
تا رهانم تشنگان را زین سراب
نطق آن باد است کآبی بوده است
آب گردد چون بیندازد نقاب
از برون شش جهت این بانگ خاست
کز جهت بگریز و رو از ما متاب
عاشقا کمتر ز پروانه نهیی
کی کند پروانه ز آتش اجتناب؟
شاه در شهراست، بهر جغد من
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب؟
گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
بر سرش چندان بزن کاید لباب
گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق ضرب الرقاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
خوابم ببستهیی، بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههای شکر کند پیشت آفتاب
دامان تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب
گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو
دیو او بود که مینکند سوی تو شتاب
یا رب کنم، ببینم بر درگه نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاق آن جواب
از خاک بیش تر دل و جانهای آتشین
مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب
بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتر آمد، در سیر و انقلاب
وقتی که او سبک شود، آن باد، پای اوست
لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب
تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را
وندر شفاعت آید، آن رعد خوش خطاب
با ساقیان ابر بگوید که برجهید
کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب
گیرم که من نگویم آخر نمیرسد
اندر مشام رحمت، بوی دل کباب؟
پس ساقیان ابر همان دم روان شوند
با جره و قنینه و با مشک پرشراب
خاموش و، در خراب همیجوی گنج عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
تا سجدههای شکر کند پیشت آفتاب
دامان تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب
گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو
دیو او بود که مینکند سوی تو شتاب
یا رب کنم، ببینم بر درگه نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاق آن جواب
از خاک بیش تر دل و جانهای آتشین
مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب
بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتر آمد، در سیر و انقلاب
وقتی که او سبک شود، آن باد، پای اوست
لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب
تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را
وندر شفاعت آید، آن رعد خوش خطاب
با ساقیان ابر بگوید که برجهید
کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب
گیرم که من نگویم آخر نمیرسد
اندر مشام رحمت، بوی دل کباب؟
پس ساقیان ابر همان دم روان شوند
با جره و قنینه و با مشک پرشراب
خاموش و، در خراب همیجوی گنج عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
چونک درآییم به غوغای شب
گرد برآریم ز دریای شب
خواب نخواهد، بگریزد ز خواب
آنک بدیدست تماشای شب
بس دل پرنور و بسی جان پاک
مشتغل و بنده و مولای شب
شب تتق شاهد غیبی بود
روز کجا باشد همتای شب؟
پیش تو شب هست چو دیگ سیاه
چون نچشیدی تو ز حلوای شب
دست مرا بست شب از کسب و کار
تا به سحر دست من و پای شب
راه درازست برانیم تیز
ما به درازا و به پهنای شب
روز اگر مکسب و سوداگریست
ذوق دگر دارد سودای شب
مفخر تبریز توی شمس دین
حسرت روزی و تمنای شب
گرد برآریم ز دریای شب
خواب نخواهد، بگریزد ز خواب
آنک بدیدست تماشای شب
بس دل پرنور و بسی جان پاک
مشتغل و بنده و مولای شب
شب تتق شاهد غیبی بود
روز کجا باشد همتای شب؟
پیش تو شب هست چو دیگ سیاه
چون نچشیدی تو ز حلوای شب
دست مرا بست شب از کسب و کار
تا به سحر دست من و پای شب
راه درازست برانیم تیز
ما به درازا و به پهنای شب
روز اگر مکسب و سوداگریست
ذوق دگر دارد سودای شب
مفخر تبریز توی شمس دین
حسرت روزی و تمنای شب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
بیایید بیایید که گلزار دمیدهست
بیایید بیایید که دلدار رسیدهست
بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید، که خوش تیغ کشیدهست
بر آن زشت بخندید، که او ناز نماید
بر آن یار بگریید، که از یار بریدهست
همه شهر بشورید، چو آوازه درافتاد
که دیوانه دگربار، ز زنجیر رهیدهست
چه روزست و چه روزست، چنین روز قیامت؟
مگر نامه اعمال، ز آفاق پریدهست
بکوبید دهلها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست، که جان نیز رمیدهست
بیایید بیایید که دلدار رسیدهست
بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید، که خوش تیغ کشیدهست
بر آن زشت بخندید، که او ناز نماید
بر آن یار بگریید، که از یار بریدهست
همه شهر بشورید، چو آوازه درافتاد
که دیوانه دگربار، ز زنجیر رهیدهست
چه روزست و چه روزست، چنین روز قیامت؟
مگر نامه اعمال، ز آفاق پریدهست
بکوبید دهلها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست، که جان نیز رمیدهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
چو با ما یار ما امروز جفت است
بگویم آنچه هرگز کس نگفتهست
همه مستند این جا محرمانند
میندیش از کسی، غماز خفتهست
خزان خفت و بهاران گشت بیدار
نمیبینی درخت و گل شکفتهست
اگر یک روز باقی باشد از دی
زمین لببسته است و گل نهفتهست
هلا در خواب کن اوباش تن را
که گوهرهای جانی جمله سفتهست
خمش کن، زر دهی، زان در نیابی
وگر محرم شوی، بستان که مفت است
بگویم آنچه هرگز کس نگفتهست
همه مستند این جا محرمانند
میندیش از کسی، غماز خفتهست
خزان خفت و بهاران گشت بیدار
نمیبینی درخت و گل شکفتهست
اگر یک روز باقی باشد از دی
زمین لببسته است و گل نهفتهست
هلا در خواب کن اوباش تن را
که گوهرهای جانی جمله سفتهست
خمش کن، زر دهی، زان در نیابی
وگر محرم شوی، بستان که مفت است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
دل آمد و دی به گوش جان گفت
ای نام تو این که مینتان گفت
درنده آنک گفت پیدا
سوزنده آنک در نهان گفت
چه عذر و بهانه دارد ای جان
آن کس که ز بینشان نشان گفت؟
گل داند و بلبل معربد
رازی که میان گلستان گفت
آن کس نه، که از طریق تحصیل
آموخت ز بانگ بلبلان گفت
صیادی تیر غمزهها را
آن ابروهای چون کمان گفت
صد گونه زبان زمین برآورد
در پاسخ آن چه آسمان گفت
ای عاشق آسمان قرین شو
با او که حدیث نردبان گفت
زان شاهد خانگی نشان کو؟
هر کس سخنی ز خاندان گفت
کو شعشعههای قرص خورشید؟
هر سایه نشین ز سایه بان گفت
با این همه، گوش و هوش مستست
زان چند سخن که این زبان گفت
چون یافت زبان دو سه قراضه
مشغول شد و به ترک کان گفت
وز ننگ قراضه جان عاشق
ترک بازار و این دکان گفت
در گوشم گفت عشق بس کن
خاموش کنم چو او چنان گفت
ای نام تو این که مینتان گفت
درنده آنک گفت پیدا
سوزنده آنک در نهان گفت
چه عذر و بهانه دارد ای جان
آن کس که ز بینشان نشان گفت؟
گل داند و بلبل معربد
رازی که میان گلستان گفت
آن کس نه، که از طریق تحصیل
آموخت ز بانگ بلبلان گفت
صیادی تیر غمزهها را
آن ابروهای چون کمان گفت
صد گونه زبان زمین برآورد
در پاسخ آن چه آسمان گفت
ای عاشق آسمان قرین شو
با او که حدیث نردبان گفت
زان شاهد خانگی نشان کو؟
هر کس سخنی ز خاندان گفت
کو شعشعههای قرص خورشید؟
هر سایه نشین ز سایه بان گفت
با این همه، گوش و هوش مستست
زان چند سخن که این زبان گفت
چون یافت زبان دو سه قراضه
مشغول شد و به ترک کان گفت
وز ننگ قراضه جان عاشق
ترک بازار و این دکان گفت
در گوشم گفت عشق بس کن
خاموش کنم چو او چنان گفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
امروز جنون نو رسیدهست
زنجیر هزار دل کشیدهست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوالها دریدهست
باز آن بدوی به هجده ای قلب
آن یوسف حسن را خریدهست
جانها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریدهست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیدهست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیدهست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوهها پزیدهست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریدهست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیدهست
بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیدهست؟
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیدهست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیدهست
زنجیر هزار دل کشیدهست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوالها دریدهست
باز آن بدوی به هجده ای قلب
آن یوسف حسن را خریدهست
جانها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریدهست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیدهست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیدهست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوهها پزیدهست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریدهست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیدهست
بر چهره چون زر تو گازیست
آن سیمبرت مگر گزیدهست؟
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیدهست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیدهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست
نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست
گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست؟
گفت آری من قصابم گردران با گردنست
دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردنست؟
چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من
در دو عالم مینگنجد آنچ در چشم منست
رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت
آنچ دل را جان جان و دیدگان را دیدنست
ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش
میزند پهلو که وقت عقد و کابین کردنست
اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شدهست
غنچه آنجا سنبلست و سرو آن جا سوسنست
زیر پاشان گنجها و سوی بالا باغها
بشنو از بالا نه وقت زیر و بالا گفتنست
من اگر پیدا نگویم بیصفت پیداست آن
ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست
شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو؟
صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الکنست
نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست
گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست؟
گفت آری من قصابم گردران با گردنست
دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردنست؟
چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من
در دو عالم مینگنجد آنچ در چشم منست
رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت
آنچ دل را جان جان و دیدگان را دیدنست
ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش
میزند پهلو که وقت عقد و کابین کردنست
اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شدهست
غنچه آنجا سنبلست و سرو آن جا سوسنست
زیر پاشان گنجها و سوی بالا باغها
بشنو از بالا نه وقت زیر و بالا گفتنست
من اگر پیدا نگویم بیصفت پیداست آن
ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست
شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو؟
صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الکنست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی؟ گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست
رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست
بیخهای آن درختان می نهانی میخورند
روزکی دو صبر میکن تا شود بیدار مست
گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست؟
ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست
باد را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست
بخل ساقی باشد آن جا یا فساد بادهها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
رویهای زرد بین و باده گلگون بده
زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست
باده ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مومن خراب و زاهد و خمار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی؟ گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست
رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست
بیخهای آن درختان می نهانی میخورند
روزکی دو صبر میکن تا شود بیدار مست
گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست؟
ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست
باد را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست
بخل ساقی باشد آن جا یا فساد بادهها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
رویهای زرد بین و باده گلگون بده
زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست
باده ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مومن خراب و زاهد و خمار مست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدهست
در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شدهست
مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور
یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شدهست
هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار
هش که دارد؟ عقل دارد عقل خود پنهان شدهست
بزم سلطان است این جا هر که سلطانیست نوش
خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان شدهست
ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر
پا چه باشد؟ سر چه باشد؟ پا و سر یک سر شدهست
در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شدهست
مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور
یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شدهست
هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار
هش که دارد؟ عقل دارد عقل خود پنهان شدهست
بزم سلطان است این جا هر که سلطانیست نوش
خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان شدهست
ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر
پا چه باشد؟ سر چه باشد؟ پا و سر یک سر شدهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
روز و شب خدمت تو، بیسر و بیپا چه خوش است
در شکرخانهٔ تو مرغ شکرخا چه خوش است
بر سر غنچه بسته که نهان میخندد
سایهٔ سرو خوش نادره بالا چه خوش است
زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد، گو باش
بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوش است
بانگ سرنای چه گر مونس غمگینان است
از دم روح نفخنا، دل سرنا چه خوش است
گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب
در رخ شمس ضحی دیدهٔ بینا چه خوش است
بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل
تو چه دانی که برین گنبد مینا چه خوش است؟
چون تجلی بود از رحمت حق موسی را
زان شکرریز لقا، سینهٔ سینا چه خوش است
که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست
گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه خوش است
در شکرخانهٔ تو مرغ شکرخا چه خوش است
بر سر غنچه بسته که نهان میخندد
سایهٔ سرو خوش نادره بالا چه خوش است
زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد، گو باش
بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوش است
بانگ سرنای چه گر مونس غمگینان است
از دم روح نفخنا، دل سرنا چه خوش است
گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب
در رخ شمس ضحی دیدهٔ بینا چه خوش است
بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل
تو چه دانی که برین گنبد مینا چه خوش است؟
چون تجلی بود از رحمت حق موسی را
زان شکرریز لقا، سینهٔ سینا چه خوش است
که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست
گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه خوش است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
این چنین پابند جان میدان کیست؟
ما شدیم از دست این دستان کیست؟
عشق گردان کرد ساغرهای خاص
عشق میداند که او گردان کیست؟
جان حیاتی داد کوه و دشت را
ای خدایا ای خدایا جان کیست؟
این چه باغ است این که جنت مست اوست؟
وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست؟
شاخ گل از بلبلان گویاتر است
سرو رقصان گشته کین بستان کیست؟
یاسمن گفتا نگویی با سمن
کین چنین نرگس ز نرگسدان کیست؟
چون بگفتم یاسمن خندید و گفت
بیخودم من میندانم کان کیست؟
میدود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست؟
ماه همچون عاشقان اندر پیاش
فربه و لاغر شده حیران کیست؟
ابر غمگین در غم و اندیشه است
سر پرآتش عجب گریان کیست؟
چرخ ازرق پوش روشن دل عجب
روز و شب سرمست و سرگردان کیست؟
درد هم از درد او پرسان شده
کی عجب این درد بیدرمان کیست؟
شمس تبریزی گشادهست این گره
ای عجب این قدرت و امکان کیست؟
ما شدیم از دست این دستان کیست؟
عشق گردان کرد ساغرهای خاص
عشق میداند که او گردان کیست؟
جان حیاتی داد کوه و دشت را
ای خدایا ای خدایا جان کیست؟
این چه باغ است این که جنت مست اوست؟
وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست؟
شاخ گل از بلبلان گویاتر است
سرو رقصان گشته کین بستان کیست؟
یاسمن گفتا نگویی با سمن
کین چنین نرگس ز نرگسدان کیست؟
چون بگفتم یاسمن خندید و گفت
بیخودم من میندانم کان کیست؟
میدود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست؟
ماه همچون عاشقان اندر پیاش
فربه و لاغر شده حیران کیست؟
ابر غمگین در غم و اندیشه است
سر پرآتش عجب گریان کیست؟
چرخ ازرق پوش روشن دل عجب
روز و شب سرمست و سرگردان کیست؟
درد هم از درد او پرسان شده
کی عجب این درد بیدرمان کیست؟
شمس تبریزی گشادهست این گره
ای عجب این قدرت و امکان کیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
عاشقی و بیوفایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
قصد جان جملهٔ خویشان کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
خویش و بیخویشی به یک جا کی بود؟
هر گلی کز ما بروید خار ماست
خودپرستی نامبارک حالتیست
کندر او ایمان ما انکار ماست
آن که افلاطون و جالینوس توست
از منی پرعلت و بیمار ماست
نوبهاری کو نوی خود بدید
جان گلزارست اما زار ماست
این منی خاکست زر در وی بجو
کندر او گنجور یار غار ماست
خاک بیآتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتش بار ماست
طالبا بشنو که بانگ آتش است
تا نپنداری که این گفتار ماست
طالبا بگذر ازین اسرار خود
سر طالب پردهٔ اسرار ماست
نور و نار توست ذوق و رنج تو
رو بدان جایی که نور و نار ماست
گاه گویی شیرم و گه شیرگیر
شیرگیر و شیر تو کفتار ماست
طالب ره طالب شه کی بود؟
گر چه دل دارد مگو دلدار ماست
شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین ساقی که این خمار ماست
عاشق و مفلس کند این شهر را
این چنین چابک که این طرار ماست
مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال
ما چو طالب علم و این تکرار ماست
شمس تبریزی که شاه دلبریست
با همه شاهنشهی جاندار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
قصد جان جملهٔ خویشان کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
خویش و بیخویشی به یک جا کی بود؟
هر گلی کز ما بروید خار ماست
خودپرستی نامبارک حالتیست
کندر او ایمان ما انکار ماست
آن که افلاطون و جالینوس توست
از منی پرعلت و بیمار ماست
نوبهاری کو نوی خود بدید
جان گلزارست اما زار ماست
این منی خاکست زر در وی بجو
کندر او گنجور یار غار ماست
خاک بیآتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتش بار ماست
طالبا بشنو که بانگ آتش است
تا نپنداری که این گفتار ماست
طالبا بگذر ازین اسرار خود
سر طالب پردهٔ اسرار ماست
نور و نار توست ذوق و رنج تو
رو بدان جایی که نور و نار ماست
گاه گویی شیرم و گه شیرگیر
شیرگیر و شیر تو کفتار ماست
طالب ره طالب شه کی بود؟
گر چه دل دارد مگو دلدار ماست
شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین ساقی که این خمار ماست
عاشق و مفلس کند این شهر را
این چنین چابک که این طرار ماست
مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال
ما چو طالب علم و این تکرار ماست
شمس تبریزی که شاه دلبریست
با همه شاهنشهی جاندار ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهرهٔ مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیام نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعرهٔ مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهراست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها ازوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصهٔ ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمهٔ عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمهٔ رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زینسان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهرهٔ مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیام نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعرهٔ مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهراست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها ازوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصهٔ ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمهٔ عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمهٔ رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زینسان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
پنهان مشو که روی تو بر ما مبارک است
نظارهٔ تو بر همه جانها مبارک است
یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن
دانستهیی که سایهٔ عنقا مبارک است
ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارک است
ای صد هزار جان مقدس فدای او
کاید به کوی عشق که آن جا مبارک است
سودایی ایم از تو و بطال و کو به کو
ما را چنین بطالت و سودا مبارک است
ای بستگان تن به تماشای جان روید
کاخر رسول گفت تماشا مبارک است
هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
یعنی که کشتهای مصفا مبارک است
چون برگ و چون درخت بگفتند بیزبان
بی گوش بشنوید که اینها مبارک است
ای جان چار عنصر عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غبرا مبارک است
یعنی که هر چه کاری آن گم نمیشود
کس تخم دین نکارد الا مبارک است
سجده برم که خاک تو بر سر چو افسر است
پا درنهم که راه تو بر پا مبارک است
میآیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خجسته آمد و حقا مبارک است
نقشی که رنگ بست ازین خاک بیوفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارک است
بر خاکیان جمال بهاران خجسته است
بر ماهیان طپیدن دریا مبارک است
آن آفتاب کز دل در سینهها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارک است
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
جان سجده میکند که خدایا مبارک است
هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو که فردا مبارک است
بفزا شراب خامش و ما را خموش کن
کندر درون نهفتن اشیا مبارک است
نظارهٔ تو بر همه جانها مبارک است
یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن
دانستهیی که سایهٔ عنقا مبارک است
ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارک است
ای صد هزار جان مقدس فدای او
کاید به کوی عشق که آن جا مبارک است
سودایی ایم از تو و بطال و کو به کو
ما را چنین بطالت و سودا مبارک است
ای بستگان تن به تماشای جان روید
کاخر رسول گفت تماشا مبارک است
هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
یعنی که کشتهای مصفا مبارک است
چون برگ و چون درخت بگفتند بیزبان
بی گوش بشنوید که اینها مبارک است
ای جان چار عنصر عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غبرا مبارک است
یعنی که هر چه کاری آن گم نمیشود
کس تخم دین نکارد الا مبارک است
سجده برم که خاک تو بر سر چو افسر است
پا درنهم که راه تو بر پا مبارک است
میآیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خجسته آمد و حقا مبارک است
نقشی که رنگ بست ازین خاک بیوفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارک است
بر خاکیان جمال بهاران خجسته است
بر ماهیان طپیدن دریا مبارک است
آن آفتاب کز دل در سینهها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارک است
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
جان سجده میکند که خدایا مبارک است
هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو که فردا مبارک است
بفزا شراب خامش و ما را خموش کن
کندر درون نهفتن اشیا مبارک است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
ای چنگ پردههای سپاهانم آرزوست
وی نای نالهٔ خوش سوزانم آرزوست
در پردهٔ حجاز بگو خوش ترانهیی
من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست
از پردهٔ عراق به عشاق تحفه بر
چون راست و بوسلیک خوش الحانم آرزوست
آغاز کن حسینی زیرا که مایه گفت
کان زیر خرد و زیر بزرگانم آرزوست
در خواب کردهیی ز رهاوی مرا کنون
بیدار کن به زنگلهام کانم آرزوست
این علم موسقی بر من چون شهادت است
چون مومنم شهادت و ایمانم آرزوست
ای عشق عقل را تو پراکنده گوی کن
ای عشق نکتههای پریشانم آرزوست
ای باد خوش که از چمن عشق میرسی
بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست
در نور یار صورت خوبان همینمود
دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست
وی نای نالهٔ خوش سوزانم آرزوست
در پردهٔ حجاز بگو خوش ترانهیی
من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست
از پردهٔ عراق به عشاق تحفه بر
چون راست و بوسلیک خوش الحانم آرزوست
آغاز کن حسینی زیرا که مایه گفت
کان زیر خرد و زیر بزرگانم آرزوست
در خواب کردهیی ز رهاوی مرا کنون
بیدار کن به زنگلهام کانم آرزوست
این علم موسقی بر من چون شهادت است
چون مومنم شهادت و ایمانم آرزوست
ای عشق عقل را تو پراکنده گوی کن
ای عشق نکتههای پریشانم آرزوست
ای باد خوش که از چمن عشق میرسی
بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست
در نور یار صورت خوبان همینمود
دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست