عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
جرمی ندارم بیش ازین کز دل هوا دارم تو را
از زعفران روی من، رو می‌بگردانی چرا؟
یا این دل خون خواره را، لطف و مراعاتی بکن
یا قوت صبرش بده، در یفعل الله ما یشا
این دو ره آمد در روش، یا صبر یا شکر نعم
بی‌شمع روی تو نتان، دیدن مرین دو راه را
هر گه بگردانی تو رو، آبی ندارد هیچ جو
کی ذره‌ها پیدا شود، بی‌شعشعه‌ی شمس الضحی؟
بی‌بادۀ تو کی فتد در مغز نغزان مستی‌یی؟
بی‌عصمت تو کی رود شیطان به لا حول و لا؟
نی قرص سازد قرصی‌یی، مطبوخ هم مطبوخی‌یی
تا درنیندازی کفی زاهلیلۀ خود در دوا
امرت نغرد کی رود، خورشید در برج اسد؟
بی‌تو کجا جنبد رگی،در دست و پای پارسا؟
در مرگ هشیاری نهی، در خواب بیداری نهی
در سنگ سقایی نهی، در برق میرنده وفا
سیل سیاه شب برد، هر جا که عقل است و خرد
زان سیلشان کی واخرد، جز مشتری هل اتی؟
ای جان جان جزو و کل، وی حله بخش باغ و گل
وی کوفته هر سو دهل کی جان حیران الصلا
هر کس فریباند مرا، تا عشر بستاند مرا
آن کم دهد فهم بیا، گوید که پیش من بیا
زان سو که فهمت می‌رسد، باید که فهم آن سو رود
آن کت دهد طال بقا، او را سزد طال بقا
هم او که دل تنگت کند، سرسبز و گل رنگت کند
هم اوت آرد در دعا، هم او دهد مزد دعا
هم ری و بی و نون را، کرده‌ست مقرون با الف
در باد دم اندر دهن، تا خوش بگویی ربنا
لبیک لبیک ای کرم، سودای توست اندر سرم
زاب تو چرخی می‌زنم، مانند چرخ آسیا
هرگز نداند آسیا، مقصود گردش‌های خود
کاستون قوت ماست او، یا کسب و کار نانبا
آبیش گردان می‌کند، او نیز چرخی می‌زند
حق آب را بسته کند، او هم نمی‌جنبد ز جا
خامش که این گفتار ما، می‌پرد از اسرار ما
تا گوید او که گفت او، هرگز بننماید قفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
آه که آن صدر سرا، می‌ندهد بار مرا
می‌نکند محرم جان، محرم اسرار مرا
نغزی و خوبی و فرش، آتش تیز نظرش
پرسش همچون شکرش، کرد گرفتار مرا
گفت مرا مهر تو کو؟ رنگ تو کو؟ فر تو کو؟
رنگ کجا ماند و بو، ساعت دیدار مرا؟
غرقۀ جوی کرمم، بندۀ آن صبح‌دمم
کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا
هرکه به جوبار بود، جامه برو بار بود
چند زیان است و گران، خرقه و دستار مرا
ملکت و اسباب گزین، ماه‌رخان شکرین
هست به معنی، چو بود یار وفادار مرا
دستگه و پیشه تو را، دانش و اندیشه تو را
شیر تو را، بیشه تو را، آهوی تاتار مرا
نیست کند، هست کند، بی‌دل و بی‌دست کند
باده دهد، مست کند، ساقی خمار مرا
ای دل قلاش مکن، فتنه و پرخاش مکن
شهره مکن، فاش مکن، بر سر بازار مرا
گر شکند پند مرا، زفت کند بند مرا
بر طمع ساختن یار خریدار مرا
بیش مزن دم ز دویی، دو دو مگو چون ثنوی
اصل سبب را بطلب، بس شد از آثار مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
ای که تو ماه آسمان، ماه کجا و تو کجا؟
در رخ مه کجا بود، این کر و فر و کبریا
جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
ناله کنان ز درد تو، لابه کنان که ای خدا
سجده کنند مهر و مه، پیش رخ چو آتشت
چون که کند جمال تو، با مه و مهر ماجرا
آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو
غیرت عاشقان تو، نعره زنان که رو، میا
خوش بخرام بر زمین، تا شکفند جان‌ها
تا که ملک فروکند، سر ز دریچهٔ سما
چون که شوی ز روی تو، برق جهنده هر دلی
دست به چشم برنهد، از پی حفظ دیده‌ها
هر چه بیافت باغ دل، از طرب و شکفتگی
از دی این فراق شد، حاصل او همه هبا
زرد شده‌ست باغ جان، از غم هجر چون خزان
کی برسد بهار تو، تا بنمایی‌اش نما؟
بر سر کوی تو دلم، زار نزار خفت دی
کرد خیال تو گذر، دید بدان صفت ورا
گفت چگونه‌یی ازین عارضهٔ گران، بگو
کز تنکی ز دیده‌ها، رفت تن تو در خفا؟
گفت و گذشت او ز من، لیک ز ذوق آن سخن
صحت یافت این دلم، یارب تش دهی جزا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
ماه درست را ببین، کو بشکست خواب ما
تافت ز چرخ هفتمین، در وطن خراب ما
خواب ببر ز چشم ما، چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان، عشق بس است آب ما
جملهٔ ره چکیده خون، از سر تیغ عشق او
جملهٔ کو گرفته بو، از جگر کباب ما
شکر باکرانه را، شکر بی‌کرانه گفت
غره شدی به ذوق خود، بشنو این جواب ما
روترشی چرا، مگر صاف نبد شراب تو؟
 از پی امتحان بخور، یک قدح از شراب ما
تا چه شوند عاشقان، روز وصال ای خدا
چون که ز هم بشد جهان، از بت بانقاب ما
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
ای بگرفته از وفا گوشه، کران چرا؟ چرا؟
بر من خسته کرده‌یی روی گران چرا؟ چرا؟
بر دل من که جای توست، کارگه وفای تست
هر نفسی همی‌زنی، زخم سنان چرا؟ چرا؟
گوهر نو به گوهری، برد سبق ز مشتری
جان وجهان همی‌بری جان و جهان چرا؟ چرا؟
چشمهٔ خضر وکوثری، زاب حیات خوش‌تری
ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا؟ چرا؟
مهر تو جان نهان بود، مهر تو بی‌نشان بود
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا؟ چرا؟
گفت که جان جان منم، دیدن جان طمع مکن
ای بنموده روی تو صورت جان چرا؟ چرا؟
ای تو به نور مستقل، وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا؟ چرا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
جانا سر تو یارا، مگذار چنین ما را
ای سرو روان بنما، آن قامت بالا را
خرم کن و روشن کن، این مفرش خاکی را
در جوش و خروش آور، از زلزله دریا را
خورشید دگر بنما، این گنبد خضرا را
آری چه توان کردن، آن سایهٔ عنقا را
رهبر کن جان‌ها را، پرزر کن کان‌ها را
سودای بپوسیده، پوسیدهٔ سودا را
خورشید پناه آرد، در سایهٔ اقبالت
درده تو طبیبانه، آن دافع صفرا را
مغزی که بد اندیشد، آن نقص بسست ای جان
تو سردهاسراری، هم بی‌سر و بی‌پا را
هم رحمت رحمانی، هم مرهم و درمانی
در کار درآری تو، سنگ و که خارا را
تو بلبل گلزاری، تو ساقی ابراری
ننشاند صد طوفان، آن فتنه و غوغا را
یا رب که چه داری تو،کز لطف بهاری تو
افروخته‌یی نوری، انگیخته‌یی شوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
ای از نظرت مست شده اسم و مسما
ای یوسف جان گشته ز لب‌هات شکرخا
ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت
هین وقت لطیف است، از آن عربده بازآ
ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم
ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا
هم دایهٔ جان‌هایی و هم جوی می و شیر
هم جنت فردوسی و هم سدرهٔ خضرا
جز این بنگوییم، وگر نیز بگوییم
گویید خسیسان که محال است و علالا
خواهی که بگویم، بده آن جام صبوحی
تا چرخ به رقص آید و صد زهرهٔ زهرا
هرجا ترشی باشد اندر غم دنیی
می‌غرد و می‌برد از آن جای دل ما
برخیز بخیلا نه در خانه فروبند
کان جا که تویی خانه شود گلشن و صحرا
این مه ز کجا آمد، وین روی چه روی است؟
این نور خدایی‌ست، تبارک و تعالی
هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر
اول غم و سودا و به آخر ید بیضا
هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست
یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا
تا شید برآرد وی و آید به سر کوی
فریاد برآرد که تمنیت تمنا
نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد
شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا
در شهر چو من گول مگر عشق ندیده‌ست
هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا
هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیف است
گر صادق و جد است وگر عشوه تیبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
به برج دل رسیدی، بیست این جا
چو آن مه را بدیدی، بیست این جا
بسی این رخت خود را هر نواحی
ز نادانی کشیدی، بیست این جا
بشد عمری و از خوبی آن مه
به هر نوعی شنیدی، بیست این جا
ببین آن حسن را کز دیدن او
پدید و ناپدیدی، بیست این جا
به سینه‌ی تو که آن پستان شیر است
که از شیرش چشیدی، بیست این جا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
ز روی توست عید آثار ما را
بیا ای عید و عیدی آر ما را
تو جان عید و از روی تو جانا
هزاران عید در اسرار ما را
چو ما در نیستی سر درکشیدیم
نگیرد غصهٔ دستار ما را
چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم
نباشد غصهٔ اغیار ما را
شما را اطلس و شعر خیالی
خیال خوب آن دلدار ما را
کتاب مکر و عیاری شما را
عتاب دلبر عیار ما را
شما را عید در سالی دو بارست
دو صد عیدست هر دم کار ما را
شما را سیم و زر بادا فراوان
جمال خالق جبار ما را
شما را اسب تازی باد بی‌حد
براق احمد مختار ما را
اگر عالم همه عید است و عشرت
برو عالم شما را یار ما را
بیا ای عید اکبر شمس تبریز
به دست این و آن مگذار ما را
چو خاموشانهٔ عشقت قوی شد
سخن کوتاه شد این بار ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
اندر دل ما تویی نگارا
غیر تو کلوخ و سنگ خارا
هر عاشق، شاهدی گزیده‌ست
ما جز تو ندیده‌ایم یارا
گر غیر تو ماه باشد ای جان
بر غیر تو نیست رشک ما را
ای خلق حدیث او مگویید
باقی همه شاهدان شما را
بر نقش فنا چه عشق بازد
آن کس که بدید کبریا را
بر غیر خدا حسد نیارد
آن کس که گمان برد خدا را
گر رشک و حسد بری، برو بر
کین رشک بده‌ست انبیا را
چون رفت بر آسمان چارم
عیسی’ چه کند کلیسیا را
بوبکر و عمر به جان گزیدند
عثمان و علی مرتضی را
شمس تبریز جو روان کن
گردان کن سنگ آسیا را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
سکهٔ رخسار ما، جز زر مبادا بی‌شما
در تک دریای دل، گوهر مبادا بی‌شما
شاخه‌های باغ شادی کان قوی تازه‌ست و تر
خشک بادا بی‌شما و تر مبادا بی‌شما
این همای دل که خو کرده‌ست در سایه‌ی شما
جز میان شعلهٔ آذر مبادا بی‌شما
دیدمش بیمار جان را، گفتمش چونی، خوشی؟
هین بگو چون نیست میوه، برمبادا بی‌شما
روز من تابید جان و در خیالش بنگرید
گفت رنج صعب من، خوش‌تر مبادا بی‌شما
چون شما و جمله خلقان، نقش‌های آزرند
نقش‌های آزر و آزر مبادا بی‌شما
جرعه جرعه مر جگر را جام آتش می‌دهیم
کین جگر را شربت کوثر مبادا بی‌شما
صد هزاران جان فدا شد، از پی باده‌ی الست
عقل گوید کان می‌ام در سر مبادا بی‌شما
هر دو ده یعنی دو کون، از بوی تو رونق گرفت
در دو ده این چاکرت مهتر مبادا بی‌شما
چشم را صد پر ز نور، از بهر دیدار تو است
ای که هر دو چشم را یک پر مبادا بی‌شما
بی شما هر موی ما گر سنجر و خسرو شوند
خسرو شاهنشه و سنجر مبادا بی‌شما
تا فراق شمس تبریزی همی‌خنجر کشد
دست‌های گل به جز خنجر مبادا بی‌شما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
درد ما را در جهان درمان مبادا بی‌شما
مرگ بادا بی‌شما و جان مبادا بی‌شما
سینه‌های عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جان‌های ما خندان مبادا بی‌شما
بشنو از ایمان که می‌گوید به آواز بلند
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی‌شما
عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بی‌شما
عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدن ایشان مبادا بی‌شما
جان‌های مرده را ای چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی‌شما
چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی‌شما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
جمله یاران تو سنگند و تویی مرجان چرا؟
آسمان با جملگان جسم است و با تو جان چرا؟
چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک می‌زنند
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا؟
با خیالت جزو جزوم می‌شود خندان لبی
می‌شود با دشمن تو مو به مو دندان چرا؟
بی‌خط و بی‌خال تو این عقل امی می‌بود
چون ببیند آن خطت را می‌شود خطخوان چرا؟
تن همی‌گوید به جان پرهیز کن از عشق او
جانش می‌گوید حذر از چشمه‌ی حیوان چرا؟
روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزد است
جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا؟
کو یکی برهان که آن از روی تو روشن‌تر است؟
کف نبرد کفرها زین یوسف کنعان چرا؟
هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت
برنروید هیچ از شه دانه‌ی احسان چرا؟
هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست
گنج حق را می‌نجویی در دل ویران چرا؟
بی‌ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان
جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا
گیرم این خربندگان خود بار سرگین می‌کشند
این سواران باز می‌مانند از میدان چرا؟
هر ترانه اولی دارد دلا و آخری
بس کن آخر این ترانه نیستش پایان چرا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا
باده گردان، چیست آخر داردارت ساقیا؟
ساقی گل رخ ز می این عقل ما را خار نه
 تا بگردد جمله گل، این خارخارت ساقیا
جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم
تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا
کار را بگذار، می را بار کن بر اسب جام
 تا ز کیوان بگذرد، این کار و بارت ساقیا
تا تو باشی در عزیزی‌ها به بند خود دری
می‌کند ای سخت جان خاکی خوارت ساقیا
چشمه‌ی رواق می را نحل بگشا سوی عیش
 تا ز چشمه‌ی می شود هر چشم و چارت ساقیا
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
بی‌خودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار
تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا
تو شوی از دست،بینی عیش خود را برکنار
چون بگیرد در بر سیمین کنارت ساقیا
گاه تو گیری به بر در، یار را از بی‌خودی
چونک بی‌خود تر شدی، گیرد کنارت ساقیا
از می تبریز گردان کن پیاپی رطل‌ها
تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان؟
که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقیق بی‌بها را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
زآتش شهوت برآوردم تو را
وندر آتش بازگستردم تو را
از دل من زاده‌یی همچون سخن
چون سخن من هم فروخوردم تو را
با منی وز من نمی‌دانی خبر
چشم بستم جادوی کردم تو را
تا نیازارد تو را هر چشم بد
از برای آن بیازردم تو را
رو جوامردی کن و رحمت فشان
من به رحمت بس جوامردم تو را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
بیدار کن طرب را، بر من بزن تو خود را
چشمی چنین بگردان، کوری چشم بد را
خود را بزن تو بر من، این است زنده کردن
بر مرده زن چو عیسی، افسون معتمد را
ای رویت از قمر به، آن رو به روی من نه
تا بنده دیده باشد، صد دولت ابد را
در واقعه بدیدم، کز قند تو چشیدم
با آن نشان که گفتی، این بوسه نام زد را
جان فرشته بودی، یا رب چه گشته بودی
کز چهره می‌نمودی، لم یتخذ ولد را
چون دست تو کشیدم، صورت دگر ندیدم
بیهوشی‌یی بدیدم، گم کرده مر خرد را
جام چو نار درده، بی‌رحم وار درده
تا گم شوم، ندانم، خود را و نیک و بد را
این بار جام پر کن، لیکن تمام پر کن
تا چشم سیر گردد، یک سو نهد حسد را
درده میی ز بالا، در لا اله الا
تا روح اله بیند، ویران کند جسد را
از قالب نمدوش، رفت آینه‌ی خرد خوش
چندان که خواهی اکنون، می‌زن تو این نمد را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
ای همه خوبی تورا، پس تو کرایی؟ که را؟
ای گل در باغ ما، پس تو کجایی؟ کجا؟
سوسن با صد زبان، از تو نشانم نداد
گفت رو از من مجو، غیر دعا و ثنا
از کف تو ای قمر، باغ دهان پرشکر
وز کف تو بی خبر، با همه برگ و نوا
سرو اگر سرکشید، در قد تو کی رسید؟
نرگس اگر چشم داشت، هیچ ندید او تورا
مرغ اگر خطبه خواند، شاخ اگر گل فشاند
سبزه اگر تیز راند، هیچ ندارد دوا
شرب گل از ابر بود، شرب دل از صبر بود
ابر حریف گیا، صبر حریف ضیا
هر طرفی صف زده، مردم و دیو و دده
لیک درین میکده، پای ندارند پا
هر طرفی‌ام بجو، هرچه بخواهی بگو
ره نبری تار مو، تا ننمایم هدیٰ
گرم شود روی آب، ازتبش آفتاب
باز همش آفتاب برکشد اندر علا
بر بردش خردخرد، تا که ندانی چه برد
صاف بدزدد ز درد شعشعهٔ دلربا
زین سخن بوالعجب، بستم من هر دو لب
لیک فلک جمله شب، می زندت الصلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
گر نه تهی باشدی بیش ترین جوی‌ها
خواجه چرا می‌دود، تشنه درین کوی‌ها؟
خم که درو باده نیست، هست خم از باد پر
خم پر از باد کی سرخ کند روی‌ها؟
هست تهی خارها، نیست درو بوی گل
کور بجوید ز خار، لطف گل و بوی‌ها
با طلب آتشین، روی چو آتش ببین
بر پی دودش برو، زود درین سوی‌ها
در حجب مشک موی، روی ببین اه چه روی
آن که خدایش بشست، دور ز روشوی‌ها
بر رخ او پرده نیست، جز که سر زلف تو
گاه چو چوگان شود، گاه شوی گوی‌ها
از غلط عاشقان، از تبش روی او
صورت او می‌شود بر سر آن موی‌ها
هی که بسی جان‌ها، موی به مو بسته‌اند
چون مگسان شسته‌اند، بر سر چربوی‌ها
باده چو از عقل برد، رنگ ندارد، رواست
حسن تو چون یوسفی‌ست، تا چه کنم خوی‌ها؟
آهوی آن نرگسش، صید کند جز که شیر؟
راست شود روح چون، کژ کند ابروی‌ها
مفخر تبریزیان، شمس حق بی زیان
توی به تو عشق توست، بازکن این توی‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
چه خیره می‌نگری در رخ من ای برنا؟
مگر که در رخم است آیتی ازان سودا؟
مگر که بر رخ من داغ عشق می‌بینی؟
میان داغ نبشته که نحن نزلنا
هزار مشک همی‌خواهم و هزار شکم
که آب خضر لذیذ است و من در استسقا
وفا چه می‌طلبی از کسی که بی‌دل شد
چو دل برفت، برفت از پی‌اش وفا و جفا
به حق این دل ویران و حسن معمورت
خوش است گنج خیالت، درین خرابه ما
غریو و ناله جان‌ها، ز سوی بی‌سویی
مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا
ز ناله گویم یا از جمال، ناله کنان؟
ز ناله گوش پر است، از جمالش آن عینا
قرار نیست زمانی تو را برادر من
ببین که می‌کشدت هر طرف تقاضاها
مثال گویی اندر میان صد چوگان
دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا
کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی؟
کجاست قامت یار و کجاست بانگ صلا؟
ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم
بگو تو ای شه دانا و گوهر گویا