عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
تا نلغزی که ز خون راه پس و پیشتر است
آدمی دزد ز زردزد کنون بیشتر است
گربزانند که از عقل و خبر میدزدند
خود چه دارند کسی را که ز خود بیخبر است؟
خود خود را تو چنین کاسد و بیخصم مدان
که جهان طالب زر و خود تو کان زر است
که رسول حق الناس معادن گفتهست
معدن نقره و زر است و یقین پرگهر است
گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذراست
خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی؟
که یکی دزد سبک دست درین ره حذراست
سحر ار چند که تاریست حساب روزاست
هر که را روی سوی شمس بود چون سحراست
روحها مست شود از دم صبح از پی آنک
صبح را روی به شمس است و حریف نظراست
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک براست
مغز پالوده و بر هیچ نه، در خواب شدی
گوییا لقمهٔ هر روزهٔ تو مغز خراست
بیش تر جان کن و زر جمع کن و خوش دل باش
که همه سیم و زر و مال تو مار سقراست
یک شب از بهر خدا بیخور و بیخواب بزی
صد شب از بهر هوا نفس تو بیخواب و خوراست
از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک
آه و فریاد همیآید گوش تو کرست
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشهٔ راه تو خون دل و آه سحراست
دل پراومید کن و صیقلیاش ده به صفا
که دل پاک تو آیینهٔ خورشید فراست
مونس احمد مرسل به جهان کیست، بگو؟
شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبراست
آدمی دزد ز زردزد کنون بیشتر است
گربزانند که از عقل و خبر میدزدند
خود چه دارند کسی را که ز خود بیخبر است؟
خود خود را تو چنین کاسد و بیخصم مدان
که جهان طالب زر و خود تو کان زر است
که رسول حق الناس معادن گفتهست
معدن نقره و زر است و یقین پرگهر است
گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذراست
خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی؟
که یکی دزد سبک دست درین ره حذراست
سحر ار چند که تاریست حساب روزاست
هر که را روی سوی شمس بود چون سحراست
روحها مست شود از دم صبح از پی آنک
صبح را روی به شمس است و حریف نظراست
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک براست
مغز پالوده و بر هیچ نه، در خواب شدی
گوییا لقمهٔ هر روزهٔ تو مغز خراست
بیش تر جان کن و زر جمع کن و خوش دل باش
که همه سیم و زر و مال تو مار سقراست
یک شب از بهر خدا بیخور و بیخواب بزی
صد شب از بهر هوا نفس تو بیخواب و خوراست
از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک
آه و فریاد همیآید گوش تو کرست
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشهٔ راه تو خون دل و آه سحراست
دل پراومید کن و صیقلیاش ده به صفا
که دل پاک تو آیینهٔ خورشید فراست
مونس احمد مرسل به جهان کیست، بگو؟
شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبراست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
شاه گشادهست رو دیدهٔ شه بین کراست؟
بادهٔ گلگون شه بر گل و نسرین کراست؟
شاه درین دم به بزم پای طرب درنهاد
بر سر زانوی شه تکیه و بالین کراست؟
پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی که زد؟
در تتق ابر تن ماه به تعیین کراست؟
ساغرها میشمرد وی بشده از شمار
گر بنشد از شمار ساغر پیشین کراست؟
از اثر روی شه هر نفسی شاهدی
سر کشد از لامکان گوید کابین کراست؟
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق
سینهٔ صیاد کو؟ دیدهٔ شاهین کراست؟
هین که براقان عشق در چمنش میچرند
تنگ درآمد وصال لایقشان زین کراست؟
سیم بر خوب عشق رفت به خرگاه دل
چهرهٔ زر لایق آن بر سیمین کراست؟
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دو جهان همچو او شاه خوش آیین کراست؟
بادهٔ گلگون شه بر گل و نسرین کراست؟
شاه درین دم به بزم پای طرب درنهاد
بر سر زانوی شه تکیه و بالین کراست؟
پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی که زد؟
در تتق ابر تن ماه به تعیین کراست؟
ساغرها میشمرد وی بشده از شمار
گر بنشد از شمار ساغر پیشین کراست؟
از اثر روی شه هر نفسی شاهدی
سر کشد از لامکان گوید کابین کراست؟
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق
سینهٔ صیاد کو؟ دیدهٔ شاهین کراست؟
هین که براقان عشق در چمنش میچرند
تنگ درآمد وصال لایقشان زین کراست؟
سیم بر خوب عشق رفت به خرگاه دل
چهرهٔ زر لایق آن بر سیمین کراست؟
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دو جهان همچو او شاه خوش آیین کراست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به چمن میرویم عزم تماشا که راست
نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست
ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران
مرکب دولت بران نوبت وصل آن ماست
طبل وفا کوفتند راه سما روفتند
عیش شما نقد شد نسیهٔ فردا کجاست؟
روم برآورد دست زنگی شب را شکست
عالم بالا و پست پرلمعان و صفاست
ای خنک آن را که او رست ازین رنگ و بو
زان که جزین رنگ و بو در دل و جان رنگهاست
ای خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل
گر چه درین آب و گل دستگه کیمیاست
ما به چمن میرویم عزم تماشا که راست
نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست
ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران
مرکب دولت بران نوبت وصل آن ماست
طبل وفا کوفتند راه سما روفتند
عیش شما نقد شد نسیهٔ فردا کجاست؟
روم برآورد دست زنگی شب را شکست
عالم بالا و پست پرلمعان و صفاست
ای خنک آن را که او رست ازین رنگ و بو
زان که جزین رنگ و بو در دل و جان رنگهاست
ای خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل
گر چه درین آب و گل دستگه کیمیاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات
بیا که از تو شود سیئاتهم حسنات
خیال تو چو درآید به سینهٔ عاشق
درون خانهٔ تن پر شود چراغ حیات
دود به پیش خیالت خیالهای دگر
چنان که خاطر زندانیان به بانگ نجات
به گرد سنبل تو جانها چو مور و ملخ
که تا ز خرمن لطفت برند جمله زکات
به مردهیی نگری صد هزار زنده شود
خنک کسی که ازان یک نظر بیافت برات
زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت
به خانه خانه دوند از گریزخانهٔ مات
کدام صبح که عشقت پیالهیی آرد
ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات
فرودود ز فلک مه به بوی این باده
بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات
طرب که از تو نباشد بیات میگردد
بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات
به پیش دیدهٔ من باش تا تو را بینم
که سیر مینشود دیدهٔ من از آیات
ندانم از سرمستیست شمس تبریزی
که بر لبت زدهام بوسهها و یا بر پات؟
بیا که از تو شود سیئاتهم حسنات
خیال تو چو درآید به سینهٔ عاشق
درون خانهٔ تن پر شود چراغ حیات
دود به پیش خیالت خیالهای دگر
چنان که خاطر زندانیان به بانگ نجات
به گرد سنبل تو جانها چو مور و ملخ
که تا ز خرمن لطفت برند جمله زکات
به مردهیی نگری صد هزار زنده شود
خنک کسی که ازان یک نظر بیافت برات
زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت
به خانه خانه دوند از گریزخانهٔ مات
کدام صبح که عشقت پیالهیی آرد
ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات
فرودود ز فلک مه به بوی این باده
بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات
طرب که از تو نباشد بیات میگردد
بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات
به پیش دیدهٔ من باش تا تو را بینم
که سیر مینشود دیدهٔ من از آیات
ندانم از سرمستیست شمس تبریزی
که بر لبت زدهام بوسهها و یا بر پات؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
برات عاشق نو کن رسید روز برات
زکات لعل ادا کن رسید وقت زکات
برات و قدر خیالت دو عید چست وصال
چو این و آن نبود هست نوبت حسرات
به باغهای حقایق برات دوست رسید
ز تخته بند زمستان شکوفه یافت نجات
چو طوطیان خبر قند دوست آوردند
ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات
دو شادی است عروسان باغ را امروز
وفات در بگشاد و خریف یافت وفات
بیا که نور سماوات خاک را آراست
شکوفه نور حق است و درخت چون مشکات
جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست؟
که جوش کرد ز خاک و درخت آب حیات
ز لامکان برسیدهست حور سوی مکان
ز بیجهت برسیدهست خلد سوی جهات
طیور نعرهٔ ارنی همیزنند چرا؟
که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات
به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان
که رعد نفخهٔ صور آمد و نشور موات
اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار
خموش کن که سخن شرط نیست وقت صلات
زکات لعل ادا کن رسید وقت زکات
برات و قدر خیالت دو عید چست وصال
چو این و آن نبود هست نوبت حسرات
به باغهای حقایق برات دوست رسید
ز تخته بند زمستان شکوفه یافت نجات
چو طوطیان خبر قند دوست آوردند
ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات
دو شادی است عروسان باغ را امروز
وفات در بگشاد و خریف یافت وفات
بیا که نور سماوات خاک را آراست
شکوفه نور حق است و درخت چون مشکات
جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست؟
که جوش کرد ز خاک و درخت آب حیات
ز لامکان برسیدهست حور سوی مکان
ز بیجهت برسیدهست خلد سوی جهات
طیور نعرهٔ ارنی همیزنند چرا؟
که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات
به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان
که رعد نفخهٔ صور آمد و نشور موات
اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار
خموش کن که سخن شرط نیست وقت صلات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
طرب ای بحر اصل آب حیات
ای تو ذات و دگر مهان چو صفات
اه چه گفتم کجاست تا به کجا
کو یکی وصف لایق چو تو ذات؟
هر که در عشق روت غوطی خورد
ریش خندی زند به هست و فوات
شرق تا غرب شکرین گردد
گر نماید بدو شکرت نبات
جان من جام عشق دلبر دید
لعل چون خون خویش گفت که هات
جان بنوشید و از سرش تا پای
آتشی برفروخت از شررات
مست شد جان چنان که نشناسد
خویشتن را ز می جز از طاعات
بانگ آمد ز عرش مژده تو را
که ز من درگذشت نور عطات
مژده از بخششی که نتوان یافت
به دو صد سال خون چشم و عنات
که به هر قطره از پیالهٔ او
مرده زنده شود عجوز فتات
گرش از عشق دوست بو بودی
کی نگوسار گشتی هرگز لات
چون شدی مست او کجا دانی؟
تو رکوع و سجود در صلوات
چون که بیخود شدی ز پرتو عشق
جسم آن شاه ماست جان صلات
چون بمردی به پای شمس الدین
زنده گشتی تو ایمنی ز ممات
داد مخدوم از خداوندیش
بهر ملک ابد مثال و برات
ای تو ذات و دگر مهان چو صفات
اه چه گفتم کجاست تا به کجا
کو یکی وصف لایق چو تو ذات؟
هر که در عشق روت غوطی خورد
ریش خندی زند به هست و فوات
شرق تا غرب شکرین گردد
گر نماید بدو شکرت نبات
جان من جام عشق دلبر دید
لعل چون خون خویش گفت که هات
جان بنوشید و از سرش تا پای
آتشی برفروخت از شررات
مست شد جان چنان که نشناسد
خویشتن را ز می جز از طاعات
بانگ آمد ز عرش مژده تو را
که ز من درگذشت نور عطات
مژده از بخششی که نتوان یافت
به دو صد سال خون چشم و عنات
که به هر قطره از پیالهٔ او
مرده زنده شود عجوز فتات
گرش از عشق دوست بو بودی
کی نگوسار گشتی هرگز لات
چون شدی مست او کجا دانی؟
تو رکوع و سجود در صلوات
چون که بیخود شدی ز پرتو عشق
جسم آن شاه ماست جان صلات
چون بمردی به پای شمس الدین
زنده گشتی تو ایمنی ز ممات
داد مخدوم از خداوندیش
بهر ملک ابد مثال و برات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
ای دل فرو رو در غمش کالصبر مفتاح الفرج
تا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح الفرج
چندان فرو خور اندهان تا پیشت آید ناگهان
کرسی و عرش اعظمش کالصبر مفتاح الفرج
خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان
ایمن شوی از ماتمش کالصبر مفتاح الفرج
باری دلم از مرد و زن برکند مهر خویشتن
تا عشق شد خال و عمش کالصبر مفتاح الفرج
گر سینه آیینه کنی بیکبر و بیکینه کنی
در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح الفرج
چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی
زین آسمان و از خمش کالصبر مفتاح الفرج
هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی
در دست پیچی پرچمش کالصبر مفتاح الفرج
اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را
فرخ شوی از مقدمش کالصبر مفتاح الفرج
دیویست در اسرار تو کز وی نگون شد کار تو
بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح الفرج
دارد خدا خوش عالمی منگر درین عالم دمی
جز حق نباشد محرمش کالصبر مفتاح الفرج
خامش بیان سر مکن خامش که سر من لدن
چون میزند اندرهمش کالصبر مفتاح الفرج
تا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح الفرج
چندان فرو خور اندهان تا پیشت آید ناگهان
کرسی و عرش اعظمش کالصبر مفتاح الفرج
خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان
ایمن شوی از ماتمش کالصبر مفتاح الفرج
باری دلم از مرد و زن برکند مهر خویشتن
تا عشق شد خال و عمش کالصبر مفتاح الفرج
گر سینه آیینه کنی بیکبر و بیکینه کنی
در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح الفرج
چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی
زین آسمان و از خمش کالصبر مفتاح الفرج
هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی
در دست پیچی پرچمش کالصبر مفتاح الفرج
اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را
فرخ شوی از مقدمش کالصبر مفتاح الفرج
دیویست در اسرار تو کز وی نگون شد کار تو
بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح الفرج
دارد خدا خوش عالمی منگر درین عالم دمی
جز حق نباشد محرمش کالصبر مفتاح الفرج
خامش بیان سر مکن خامش که سر من لدن
چون میزند اندرهمش کالصبر مفتاح الفرج
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
یا راهبا انظر الیٰ مصباح
متشعشعا واستغن عن اصباح
انظر الیٰ راح تناهیٰ لطفه
و سبی النهیٰ یا لطفها من راح
فالراح نسخ للعقول بنوره
کالشمس عزل للنجوم و ماح
الجد یسجد راحنا متخاضعا
واعوذ من راح یزید مزاحی
اهل المزاح و اهل راح هالک
لا خیر فیهم مسکرا او صاح
العقل مساح الزمان واهله
فتجانبوا من عاقل مساح
الراح اجنحة لسکریٰ انها
یجتازهم بحرا بلا ملاح
ذا الراح لٰا شرقیة غربیة
من دنة مسکیة نفاح
نسخ الهموم ولیس ذاک لغفلة
زاد العقول و مدها بلقاح
فتحوا العیون بطیبه و نسیمه
سکروا به فاذاهم بملاح
صاروا سکاریٰ نحوباب ملیکنا
ملک الملوک و روحهم کریاح
ملک البصیرة شمس دین سیدی
ظلنا به ذی عزة مرتاح
هاتوا من التبریز من صهبائهم
من مازح متروق وشاح
متشعشعا واستغن عن اصباح
انظر الیٰ راح تناهیٰ لطفه
و سبی النهیٰ یا لطفها من راح
فالراح نسخ للعقول بنوره
کالشمس عزل للنجوم و ماح
الجد یسجد راحنا متخاضعا
واعوذ من راح یزید مزاحی
اهل المزاح و اهل راح هالک
لا خیر فیهم مسکرا او صاح
العقل مساح الزمان واهله
فتجانبوا من عاقل مساح
الراح اجنحة لسکریٰ انها
یجتازهم بحرا بلا ملاح
ذا الراح لٰا شرقیة غربیة
من دنة مسکیة نفاح
نسخ الهموم ولیس ذاک لغفلة
زاد العقول و مدها بلقاح
فتحوا العیون بطیبه و نسیمه
سکروا به فاذاهم بملاح
صاروا سکاریٰ نحوباب ملیکنا
ملک الملوک و روحهم کریاح
ملک البصیرة شمس دین سیدی
ظلنا به ذی عزة مرتاح
هاتوا من التبریز من صهبائهم
من مازح متروق وشاح
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
گر آتش دل برزند بر مؤمن و کافر زند
صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند
عالم همه ویران شود جان غرقهٔ طوفان شود
آن گوهری کو آب شد آن آب بر گوهر زند
پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان
موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر زند
گاهی قلم کاغذ شود کاغذ گهی بیخود شود
جان خصم نیک و بد شود هر لحظهیی خنجر زند
هر جان که اللٰهی شود در خلوت شاهی شود
ماری بود ماهی شود از خاک بر کوثر زند
از جا سوی بیجا شود در لامکان پیدا شود
هر سو که افتد بعد ازین بر مشک و بر عنبر زند
در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند
خاک درش خاقان بود حلقهی درش سنجر زند
از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل
تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سر زند
تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی؟
زر هر دمی خوش تر شود از زخم کان زرگر زند
دل بیخود از بادهی ازل میگفت خوش خوش این غزل
گر می فرو گیرد دمش این دم ازین خوش تر زند
صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند
عالم همه ویران شود جان غرقهٔ طوفان شود
آن گوهری کو آب شد آن آب بر گوهر زند
پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان
موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر زند
گاهی قلم کاغذ شود کاغذ گهی بیخود شود
جان خصم نیک و بد شود هر لحظهیی خنجر زند
هر جان که اللٰهی شود در خلوت شاهی شود
ماری بود ماهی شود از خاک بر کوثر زند
از جا سوی بیجا شود در لامکان پیدا شود
هر سو که افتد بعد ازین بر مشک و بر عنبر زند
در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند
خاک درش خاقان بود حلقهی درش سنجر زند
از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل
تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سر زند
تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی؟
زر هر دمی خوش تر شود از زخم کان زرگر زند
دل بیخود از بادهی ازل میگفت خوش خوش این غزل
گر می فرو گیرد دمش این دم ازین خوش تر زند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
زهرهٔ عشق هر سحر بر در ما چه میکند؟
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میکند؟
هر که بدید ازو نظر باخبر است و بیخبر
او ملک است یا بشر بر در ما چه میکند؟
زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
سنگ ازو گهر شده بر در ما چه میکند؟
ای بت شنگ پردهیی گر تو نه فتنه کردهیی
هر نفسی چنین حشر بر در ما چه میکند؟
گر نه که روز روشنی پیشه گرفته ره زنی
روز به روز و رهگذر بر در ما چه میکند؟
ورنه که دوش مست او آمد و در شکست او
پس به نشانه این کمر بر در ما چه میکند؟
گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم
این همه گرد شور و شر بر در ما چه میکند؟
از تبریز شمس دین سوی که رای میکند؟
بحر چه موج زد گهر بر در ما چه میکند؟
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میکند؟
هر که بدید ازو نظر باخبر است و بیخبر
او ملک است یا بشر بر در ما چه میکند؟
زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
سنگ ازو گهر شده بر در ما چه میکند؟
ای بت شنگ پردهیی گر تو نه فتنه کردهیی
هر نفسی چنین حشر بر در ما چه میکند؟
گر نه که روز روشنی پیشه گرفته ره زنی
روز به روز و رهگذر بر در ما چه میکند؟
ورنه که دوش مست او آمد و در شکست او
پس به نشانه این کمر بر در ما چه میکند؟
گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم
این همه گرد شور و شر بر در ما چه میکند؟
از تبریز شمس دین سوی که رای میکند؟
بحر چه موج زد گهر بر در ما چه میکند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد؟
چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد؟
برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابی بین که در شبها نهان باشد
دلا بگریز ازین خانه که دلگیر است و بیگانه
به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد
ازین صلح پر از کینش وزین صبح دروغینش
همیشه این چنین صبحی هلاک کاروان باشد
بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
هر آن آتش که میزاید غم و اندیشه را سوزد
به هر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد
یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری
ظریفی ماه رخساری به صد جان رایگان باشد
یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی
یکی مستی خوش آمیزی که وصلش جاودان باشد
اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه
همان دم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد
دل آوارهٔ ما را از آن دلبر خبر آید
شبی استارهٔ ما را به ماه او قران باشد
چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را
هوای سست پی آن دم مثال نردبان باشد
کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد
مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد
چو چشم چپ همیپرد نشان شادی دل دان
چو چشم دل همیپرد عجب آن چه نشان باشد؟
بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر
مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد
بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه
بسی پالانییی لنگی که در برگستوان باشد
بسی خرگه سیه باشد درو ترکی چو مه باشد
چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد
بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت
ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد
کسی کو خواب میبیند که با ماه است بر گردون
چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد
معاذالله که مرغ جان قفص را آهنین خواهد
معاذالله که سیمرغی درین تنگ آشیان باشد
دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری
سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد
چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد؟
برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابی بین که در شبها نهان باشد
دلا بگریز ازین خانه که دلگیر است و بیگانه
به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد
ازین صلح پر از کینش وزین صبح دروغینش
همیشه این چنین صبحی هلاک کاروان باشد
بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
هر آن آتش که میزاید غم و اندیشه را سوزد
به هر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد
یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری
ظریفی ماه رخساری به صد جان رایگان باشد
یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی
یکی مستی خوش آمیزی که وصلش جاودان باشد
اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه
همان دم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد
دل آوارهٔ ما را از آن دلبر خبر آید
شبی استارهٔ ما را به ماه او قران باشد
چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را
هوای سست پی آن دم مثال نردبان باشد
کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد
مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد
چو چشم چپ همیپرد نشان شادی دل دان
چو چشم دل همیپرد عجب آن چه نشان باشد؟
بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر
مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد
بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه
بسی پالانییی لنگی که در برگستوان باشد
بسی خرگه سیه باشد درو ترکی چو مه باشد
چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد
بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت
ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد
کسی کو خواب میبیند که با ماه است بر گردون
چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد
معاذالله که مرغ جان قفص را آهنین خواهد
معاذالله که سیمرغی درین تنگ آشیان باشد
دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری
سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد
مگر آن مطرب جانها ز پرده در سرود آمد؟
سراندازان و جان بازان دگرباره بشوریدند
وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد
دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل
امین غیب پیدا شد که جان را زاد و بود آمد
ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتند
همه خاکیش پاکی شد زیانها جمله سود آمد
ندارد رنگ آن عالم ولیک از تابهٔ دیده
چو نور از جان رنگ آمیز این سرخ و کبود آمد
نصیب تن ازین رنگ است نصیب جان ازین لذت
ازیرا زاتش مطبخ نصیب دیگ دود آمد
بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو
کجا دیدی که بیآتش کسی را بوی عود آمد؟
همیشه بوی با عود است نه رفت از عود و نه آمد
یکی گوید که دیر آمد یکی گوید که زود آمد
ز صف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پرده ست
حجاب روی چون ماهش ز زخم خلق خود آمد
مگر آن مطرب جانها ز پرده در سرود آمد؟
سراندازان و جان بازان دگرباره بشوریدند
وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد
دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل
امین غیب پیدا شد که جان را زاد و بود آمد
ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتند
همه خاکیش پاکی شد زیانها جمله سود آمد
ندارد رنگ آن عالم ولیک از تابهٔ دیده
چو نور از جان رنگ آمیز این سرخ و کبود آمد
نصیب تن ازین رنگ است نصیب جان ازین لذت
ازیرا زاتش مطبخ نصیب دیگ دود آمد
بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو
کجا دیدی که بیآتش کسی را بوی عود آمد؟
همیشه بوی با عود است نه رفت از عود و نه آمد
یکی گوید که دیر آمد یکی گوید که زود آمد
ز صف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پرده ست
حجاب روی چون ماهش ز زخم خلق خود آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد
مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد؟
دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد
ز بدحالی نمینالد دو چشم از غم نمیمالد
که او خواهد که هر لحظه ز حال بد بتر باشد
نه روز بخت میخواهد نه شب آرام میجوید
میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد
دو کاشانهست در عالم یکی دولت یکی محنت
به ذات حق که آن عاشق ازین هر دو به درباشد
ز دریا نیست جوش او که در بس یتیم است او
ازین کان نیست روی او اگرچه همچو زر باشد
دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید؟
قبا کی جوید آن جانی که کشتهی آن کمر باشد؟
اگر عالم هما گیرد نجوید سایهاش عاشق
که او سرمست عشق آن همای نامور باشد
اگر عالم شکر گیرد دلش نالان چو نی باشد
وگر معشوق نی گوید گدازان چون شکر باشد
ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق میگویم
خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد؟
ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد
مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد؟
دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد
ز بدحالی نمینالد دو چشم از غم نمیمالد
که او خواهد که هر لحظه ز حال بد بتر باشد
نه روز بخت میخواهد نه شب آرام میجوید
میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد
دو کاشانهست در عالم یکی دولت یکی محنت
به ذات حق که آن عاشق ازین هر دو به درباشد
ز دریا نیست جوش او که در بس یتیم است او
ازین کان نیست روی او اگرچه همچو زر باشد
دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید؟
قبا کی جوید آن جانی که کشتهی آن کمر باشد؟
اگر عالم هما گیرد نجوید سایهاش عاشق
که او سرمست عشق آن همای نامور باشد
اگر عالم شکر گیرد دلش نالان چو نی باشد
وگر معشوق نی گوید گدازان چون شکر باشد
ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق میگویم
خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
آن را که درون دل عشق و طلبی باشد
چون دل نگشاید در آن را سببی باشد
رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی
وقت سحری آید یا نیم شبی باشد
جانی که جدا گردد جویای خدا گردد
او نادرهیی باشد او بوالعجبی باشد
آن دیده کزین ایوان ایوان دگر بیند
صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد
آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد
در ساعت جان دادن او را طربی باشد
پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید
جانش چو به لب آید با قندلبی باشد
چون تاج ملوکانش در چشم نمیآید
او بیپدر و مادر عالی نسبی باشد
خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا
در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد
چون دل نگشاید در آن را سببی باشد
رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی
وقت سحری آید یا نیم شبی باشد
جانی که جدا گردد جویای خدا گردد
او نادرهیی باشد او بوالعجبی باشد
آن دیده کزین ایوان ایوان دگر بیند
صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد
آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد
در ساعت جان دادن او را طربی باشد
پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید
جانش چو به لب آید با قندلبی باشد
چون تاج ملوکانش در چشم نمیآید
او بیپدر و مادر عالی نسبی باشد
خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا
در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
یاران سحر خیزان تا صبح که دریابد؟
تا ذره صفت ما را که زیر و زبر یابد؟
آن بخت که را باشد کاید به لب جویی
تا آب خورد از جو خود عکس قمر یابد؟
یعقوب صفت که بود کز پیرهن یوسف
او بوی پسر جوید خود نور بصر یابد؟
یا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی
در دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد
یا موسی آتش جو کارد به درختی رو
آید که برد آتش صد صبح و سحر یابد
در خانه جهد عیسی تا وارهد از دشمن
از خانه سوی گردون ناگاه گذر یابد
یا همچو سلیمانی بشکافد ماهی را
اندر شکم ماهی آن خاتم زر یابد
شمشیر به کف عمر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد
یا چون پسر ادهم راند به سوی آهو
تا صید کند آهو خود صید دگر یابد
یا چون صدف تشنه بگشاده دهان آید
تا قطره به خود گیرد در خویش گهر یابد
یا مرد علف کش کو گردد سوی ویرانها
ناگاه به ویرانی از گنج خبر یابد
ره رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه
از نور الم نشرح بیشرح تو دریابد
هر کو سوی شمس الدین از صدق نهد گامی
گر پاش فروماند از عشق دو پر یابد
تا ذره صفت ما را که زیر و زبر یابد؟
آن بخت که را باشد کاید به لب جویی
تا آب خورد از جو خود عکس قمر یابد؟
یعقوب صفت که بود کز پیرهن یوسف
او بوی پسر جوید خود نور بصر یابد؟
یا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی
در دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد
یا موسی آتش جو کارد به درختی رو
آید که برد آتش صد صبح و سحر یابد
در خانه جهد عیسی تا وارهد از دشمن
از خانه سوی گردون ناگاه گذر یابد
یا همچو سلیمانی بشکافد ماهی را
اندر شکم ماهی آن خاتم زر یابد
شمشیر به کف عمر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد
یا چون پسر ادهم راند به سوی آهو
تا صید کند آهو خود صید دگر یابد
یا چون صدف تشنه بگشاده دهان آید
تا قطره به خود گیرد در خویش گهر یابد
یا مرد علف کش کو گردد سوی ویرانها
ناگاه به ویرانی از گنج خبر یابد
ره رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه
از نور الم نشرح بیشرح تو دریابد
هر کو سوی شمس الدین از صدق نهد گامی
گر پاش فروماند از عشق دو پر یابد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد
بشنو که چه میگوید بنگر که چه دم دارد
گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد
هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد
گر ماندهیی در گل روی آر به صاحب دل
کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد
ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی
بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد؟
ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته
بازآی به خورشیدی کز سینه کرم دارد
آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه
آن سینه که اندر خود صد باغ ارم دارد
این عشق همیگوید کان کس که مرا جوید
شرطیست که همچون زر در کوره قدم دارد
من سیم تنی خواهم من همچو منی خواهم
بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم دارد
القاب صلاح الدین بر لوح چو پیدا شد
انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد
بشنو که چه میگوید بنگر که چه دم دارد
گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد
هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد
گر ماندهیی در گل روی آر به صاحب دل
کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد
ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی
بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد؟
ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته
بازآی به خورشیدی کز سینه کرم دارد
آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه
آن سینه که اندر خود صد باغ ارم دارد
این عشق همیگوید کان کس که مرا جوید
شرطیست که همچون زر در کوره قدم دارد
من سیم تنی خواهم من همچو منی خواهم
بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم دارد
القاب صلاح الدین بر لوح چو پیدا شد
انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
گویند به بلا ساقون ترکی دو کمان دارد
ورزان دو یکی کم شد ما را چه زیان دارد؟
ای در غم بیهوده از بوده و نابوده
کین کیسهٔ زر دارد وان کاسه و خوان دارد
در شام اگر میری زینی به کسی بخشد
جانت ز حسد این جا رنج خفقان دارد
جز غمزهٔ چشم شه جز غصهٔ خشم شه
والله که نیندیشد هر زنده که جان دارد
دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم
دیوانه من از اصلم ای آن که عیان دارد
چون عقل ندارم من پیش آ که تویی عقلم
تو عقل بسی آن را کو چون تو شبان دارد
گر طاعت کم دارم تو طاعت و خیر من
آن را که تویی طاعت از خوف امان دارد
ای کوزه گر صورت مفروش مرا کوزه
کوزه چه کند آن کس کو جوی روان دارد
تو وقف کنی خود را بر وقف یکی مرده
من وقف کسی باشم کو جان و جهان دارد
تو نیز بیا یارا تا یار شوی ما را
زیرا که ز جان ما جان تو نشان دارد
شمس الحق تبریزی خورشید وجود آمد
کان چرخ چه چرخ است آن کان جا سیران دارد
ورزان دو یکی کم شد ما را چه زیان دارد؟
ای در غم بیهوده از بوده و نابوده
کین کیسهٔ زر دارد وان کاسه و خوان دارد
در شام اگر میری زینی به کسی بخشد
جانت ز حسد این جا رنج خفقان دارد
جز غمزهٔ چشم شه جز غصهٔ خشم شه
والله که نیندیشد هر زنده که جان دارد
دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم
دیوانه من از اصلم ای آن که عیان دارد
چون عقل ندارم من پیش آ که تویی عقلم
تو عقل بسی آن را کو چون تو شبان دارد
گر طاعت کم دارم تو طاعت و خیر من
آن را که تویی طاعت از خوف امان دارد
ای کوزه گر صورت مفروش مرا کوزه
کوزه چه کند آن کس کو جوی روان دارد
تو وقف کنی خود را بر وقف یکی مرده
من وقف کسی باشم کو جان و جهان دارد
تو نیز بیا یارا تا یار شوی ما را
زیرا که ز جان ما جان تو نشان دارد
شمس الحق تبریزی خورشید وجود آمد
کان چرخ چه چرخ است آن کان جا سیران دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
عاشق شدهیی ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آنجات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی امروز تو بر خوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شدهیی کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینهٔ بیکینه غوغات مبارک باد
این دیدهٔ دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
از جا و مکان رستی آنجات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی امروز تو بر خوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شدهیی کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینهٔ بیکینه غوغات مبارک باد
این دیدهٔ دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند
وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند
گر سجده کنان آید در امن و امان آید
ور بیادبی آرد سیلی و ادب بیند
حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان
ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند
گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید
ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند
گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران
جان خضری باید تا جان سبب بیند
آمد شعبان عمدا از بهر برات ما
تا روزی و بیروزی از بخشش رب بیند
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد
زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
آمد قدح روزه بشکست قدحها را
تا منکر این عشرت بیباده طرب بیند
سغراق معانی را بر معدهٔ خالی زن
معشوقهٔ خلوت را هم چشم عزب بیند
با غرهٔ دولت گو هم بگذرد این نوبت
چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند
نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو
تا برف وجود تو خورشید عرب بیند
خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید
کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند
وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند
گر سجده کنان آید در امن و امان آید
ور بیادبی آرد سیلی و ادب بیند
حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان
ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند
گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید
ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند
گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران
جان خضری باید تا جان سبب بیند
آمد شعبان عمدا از بهر برات ما
تا روزی و بیروزی از بخشش رب بیند
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد
زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
آمد قدح روزه بشکست قدحها را
تا منکر این عشرت بیباده طرب بیند
سغراق معانی را بر معدهٔ خالی زن
معشوقهٔ خلوت را هم چشم عزب بیند
با غرهٔ دولت گو هم بگذرد این نوبت
چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند
نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو
تا برف وجود تو خورشید عرب بیند
خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید
کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند