عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما
تو مست می حسنی، من، مست می سودا
از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا
آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا
ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟
انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره
چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟
تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا
از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر
بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا
در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم
رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا
نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی
من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ز شراب لعل نوشین من رند بی نوا را
مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را
ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی
برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را
به خدا که خون رز را به دو عالم ار فروشیم
بخریم هر دو عالم بدهیم خون بهارا
پسرا ز ره ببردی به نوای نی دل من
به سرت که بار دیگر بسرا همین نوا را
من از آن نیم که چون نی اگرم زنی بنالم
که نوازشی است هر دم زدن تو بینوا را
دل من به یارب آمد ز شکنج بند زلفت
مشکن که در دل شب اثری بود دعا را
طرف عذار گلگون ز نقاب زلف مشکین
بنمای تا ملامت نکنند مبتلا را
همه شب خیال رویت گذرد به چشم سلمان
که خیال دوست داند شب تیره آشنا را
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
مگس‌وار از سر خوان وصال خود مران ما را
نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را
کنار از ما چه می‌جویی میان بگشاد می، بنشین
به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را
از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت
« معاذا الله» که برگردم چه گردانی به جان ما را
تو زوری می‌کنی بر ما و ما خواهیم جورت را
کشیدن چون کمان تا هست پی بر استخوان ما را
رقیبان در حق ما بد همی گویند و کی هرگز
توانند از نکو رویان جدا کردن بدان ما را
چو اجزای وجود ما مرکب شد ز سودایت
چه غم گر چون قلم گیرند مردم بر زبان مارا
قیامت باشد آن روزی که بر سوی تو چون نرگس
ز خواب خوش بر انگیزند مست و سرگردان مارا
نشان آب حیوان کز دهان خضر می‌جستم
دهانت می‌دهد اینک به زیر لب نشان مارا
بیا سلمان بیا تا سر کنیم اندر سر کارش
کزین خوشتر سر و کاری نباشد در جهان ما را
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
زان پیش کاتصال بود خاک و آب، را
عشق تو خانه ساخته بود، این خراب را
مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار
پنهان به گل چگونه کنند آفتاب را؟
تا کفر و دین شود، همه یک روی و یک جهت
بردار یک ره، از طرف رخ حجاب را
عکس رخت چو مانع دیدار می‌شود
بهر خدا چه می‌کند آن رخ نقاب را
بر ما کشید خط خطا مدعی و ما
خط در کشیده‌ایم، خطا و صواب را
فردا که نامه عملم را کنند عرض
روشن کنم به روی تو یک یک حساب را
یک شب خیال تو دیدم ما بخواب
زان چشم، دگر به چشم ندیدم خواب را
بی‌وصل تو دو کون، سرابی است پیش ما
در پیش ما چه آب بود خود سراب را؟
سلمان به خاک کوی تو، تا چشم باز کرد
یکبارگی ز دیده، بینداخت، آب را
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟
سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟
روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی
در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟
گر منم دور ز روی تو، دل من با توست
نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟
برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر
سرو نورسته من، «انبتک الله» چرا؟
دل در آن چاه ز نخ مرد و به مویی کارش
بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟
نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است
می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟
پادشاه منی و من، ز گدایان توام
از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟
در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را
«حاش لله» که بود، رانده درگاه چرا؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
نقش است هر ساعت ز نو، این دور لعبت باز را
ای لعبت ساقی! بیار، آن جام خم پرداز را
چون تلخ و شوری می‌چشم، باری بده تا در کشم
آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را
عودی به رغم عاشقان، بنواز یک ره عود را
مطرب به روی شاهدان برکش، دمی آواز را
چنگ است بازاری مگو، راز نهفت دل برو
دمساز عشاق است نی، در گوش وی، گو راز را
ای روشنی بصر! چشم از تو دارم یک نظر
بی آنکه یابد زان خبر، آن غمزه غماز را
با ما کمند زلف تو، ز اندازه، بیرون می‌برد
تابی نخواهی دادن آن، زلف کمند انداز را
ناز و حفاظ دوستان، حیف آیدم، بر دشمنان
ایشان چه می‌دانند قدر این نعمت و این ناز را
پروانه پیش یار خود، میرد خود و خوش می‌کند
هل تا بمیرد در قدم، پروانه جانباز را
ترک هوای خود بگو، سلمان رضای او بجو
نتوان به گنجشکی رها، کردن چنین شهباز را
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
نور چشمی و به مردم، نظری نیست تو را
آفتابی و بخاکم، گذری نیست، تو را
مردم از ناله زارم، همه با درد و ضرند
«لله الحمد» کزین درد سری نیست، تو را
صبح پیریم، اثر کرد و شبم، روز نشد
ای شب تیره مگر خود سحری نیست تو را؟
کار با عشق فتاد، از سرم ای عقل برو
چه دهی وسوسه، دیدم هنری نیست تورا
همه خون می‌خورم وز آنچه توان خورد، مگر
غیر خون بر سر خوان، ما حضری نیست تو را؟
ناله در سنگ اثر می‌کند، اما چه کنم
چون از این در دل سنگین اثری نیست تو را
طایر! در قفس بی‌دری افتادی اگر
راه یابی، چه کنم بال و پری نیست تو را
راه بیرون شو اگر، می‌طلبی رو بدرش
که به غیر از، در او، هیچ دری نیست تو را
ای فرود آمده عشقت، به سواد دل من!
از سواد دل سلمان، سفری نیست تو را
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
اگر حسن تو بگشاید، نقاب از چهره دعوی را
به گل رضوان بر انداید، در فردوس اعلی را
وگر سرور سر افرازت زجنت سایه بردارد
دگر برگ سر افرازی، نباشد شاخ طوبی را
بهار عالم حسنت، جهان را تازه می‌دارد
به زنگ اصحاب صورت را، به بوار باب معنی را
فروغ حسن رویت کی، تواند دیده هر بیدل؟
دلی چون کوه می‌باید، که بر تابد تجلی را
و رای پایه عقل است، طور عاشقی ورنه
کجا دریافتی مجنون، کمال حسن لیلی را؟
اگر عکس رخ و بوی سر زلفت، نبودندی
که، بنمودی شب دیجور، نور از طور موسی را؟
به بازار سر زلفت، که هست آن حلقه سودا
نباشد قیمتی چندان، متاع دین و دنیا را
اگر نقش رخت ظاهر، نبودی در همه اشیا
مغان هرگز نکردندی، پرستش لات و غری را
به وجهی تا دهان تو نشد پیدا، ندانستند
کزین رو صحبتی نیک است، با خورشید عیسی را
اگر زاهد برد بوی از، نسیم رحمت لطفت
چو گل بر هم برد صد تو، لباس زهد و تقوی را
چو لاف عشق زد سلمان، هوس دارد که بر یادت
به مهر دل کند چون صبح، روشن صدق دعوی را
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
یارب به آب این مژه اشکبار ما
کان سرو ناز را، بنشان در کنار ما
از ما غبار اگر چه بر انگیخت، درد او
گردی به دامنش مرصاد، از غبار ما
ای دل درین دیار، نشان و نامجوی
جز در دیار ما، مطلب، در دیار ما
آبی به روی کار من، آمد ز دیده باز
و آن نیز اگر چه باز نیاید، به کار ما
آب روان ما، ز گل ما، مکدر است
صافی شود چو پاک شود رهگذار ما
یا اختیار ماست ز گیتی، ولی چه سود
در دست ما چو نیست، کنون اختیار ما
غمهای عالم ار همه، بر ما شوند جمع
ما را چه غم چو یار بود، غمگسار ما
بهر غم تو داد به سلمان، که گوش دار
چندین هزار دانه در، یادگار ما
تا بر سوار مردمک دیده می‌نهد
مردم سواد این سخن آبدار ما
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
ره، خرابات است و درد سالخورده، پیر ما
کس نمی‌داند به غیر از پیر ما، تدبیر ما
خاک را از خاصیت اکسیر اگر، زر می‌کند
ساقیا می‌ده، که ما، خاکیم و می، اکسیر ما
ما که از دوران ازل مستیم و عاشق، تا کنون
غالبا صورت نبندد، بعد از این تغییر ما
من غلام هندوی آن سرو آزادم که او
بر سمن بنوشت خطی، از پی تحریر ما
بر شب زلفش گر ای باد صبا، یابی گذر
گو حذر کن، زینهار، از ناله شبگیر ما
ما به سوز آتش دل عالمی می‌سوختیم
گر نه آب چشم ما می‌بود، دامنگیر ما
ای که می‌گویی مشو دیوانه ی زلفش، بگو
تا نجنباند نسیم صبحدم، زنجیر ما
خدمتی لایق نمی‌آید ز ما، در خدمتت
وای بر ما، چون نبخشایی تو بر تقصیر ما
گفته ای سلمان، که من خود را فدایش می‌کنم
زودتر، زنهار کافاتست در تاخیر ما
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
قبله ما نیست، جز محراب ابروی شما
دولت ما نیست، الا در سر کوی شما
روز محشر، در جواب پرسش سودای کفر
هیچ دست آویز ما را نیست، جز موی شما
ماه تابان را شبی نسبت، به رویت، کرده‌ام
سالها شد، تا خجالت دارم، از روی شما
مرده خاکم که او می‌پرورد سروی چو تو
زنده بادم که او می‌آورد بوی شما
اینکه بر چشمم، سیاه و تنگ دل یاری، ولی
کس نمی‌گوید حدیث سخت، در روی شما
بر نمی‌دارم سر از زانو، ز رشک طره‌ات
تا چرا سر بر نمی‌دارد، ز زانوی شما
چشم تنگت، تر تاز و حاجبت پیشانی است
زان نمی‌آید کسی در چشم جادوی شما
گرم بدم گویی و نیکویی، به هر حالت که هست
هست، سلمان، از میان جان، دعا گوی شما
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
نوبهار و عشق و مستی، خاصه در عهد شباب
می‌کند، بنیاد مستوری مستوران، خراب
غنچه مستور صاحبدل، نمی‌بینی که چون
بشنود، بوی بهار، از پیش بردارد نقاب
بوی عشرت در بهار، از لاله می‌آید که اوست
در دلش، سودای عشق و در سرش جام شراب
دور باد، از نرگس صاحب نظر چشم بدان
کو چو چشمت، بر نمی‌دارد سر از مستی و خواب
مدعی منعم مکن، در عاشقی، زیرا که نیست
عقل را با پیچ و تاب زلف خوبان، هیچ تاب
چشم نرگس، دل به یغما برد و جان، گرمی برد
ترک سرمست معربد را، که می‌گوید جواب؟
ای بهار روی جانان! گل برون آمد ز مهد
تا به کی باشد گل رحسار از ما، در حجاب؟
نخسه حسن رخت را عرض کن بر جویبار
تا ورق‌های گل نسرین، فرو شوید به آب
بلبلان اوصاف گل گویند و ما وصف رخت
ما دعای پادشاه کامران کامیاب
سایه لطف الهی، دندی سلطان که هست
آسمان سلطنت را رای و رویش آفتاب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
چشمه چشم من از سرو قدت یابد، آب
رشته جان من از، شمع رخت دارد، تاب
تشنه لب گردد سراپای جهان، گردیدم
نیست سرچشمه، به غیر از تو و باقی است، سراب
غم سودای تو تا در دل من، خانه گرفت
خانه‌ام کرده خراب است غم خانه، خراب
آنچنان، آتش عشق تو، خوش آمد دل را
که بیفتاد، به یکبارگی از چشمم، آب
دیده از شوق تو تا، لذت بیداری یافت
هیچ در چشم من ای دوست، نمی‌آید خواب
عجب از زمره عشاق لبت، می‌مانم
که همه مست و خرابند به یک جرعه، شراب
ز چه رو بر همه تابی و نتابی، بر من
آفتابا منمت خاک و برین خاک، بتاب
روز پرسش که به یک ذره بود گفت و شنید
عاشقان را نبود جز ز دهان تو جواب
زان خلایق که درآیند، به دیوان شمار
مثل سلمان عجب از ز آنچه در آید حساب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
چشمم از پرتو خورشید رخت، گیرد آب
رویت از آتش اندیشه دل یابد تاب
چشم مست تو که بر هر طرفی، می‌افتد
بر من افتاد، زمستی و مرا کرد خراب
با خیال تو مرا، خواب نیاید در چشم
کو خیالت که طلب می‌کندش، دیده در آب
اگر از دیده تو را رغبت خواب است، مگر
آب او ریزی وزین بخت، کنی خواهش آب
به تمنای لب لعل تو گردد، بر کف
آتشین جان رسانیده به لب، جام شراب
چون ترا شمع صفت، با همه کس رویی هست
من که پروانه‌ام ای شمع! ز من روی متاب
چون نه از آب و گلی، بلکه همه جان و دلی
که گر از ماء و ترابی، پس ازین ما و تراب
دیگران را هوس جنت اگر می‌باشد
روضه جنت سلمان در توست، از همه باب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
غمزه سرمست ساقی، بی‌شراب
کرد هشیاران مجلس را خراب
دوستان را خواب می‌آید ولی
خوش نمی‌آید مرا بی‌دوست، خواب
تنگ شد بی پسته‌ات، بر ما جهان
تلخ شد بی‌شکرت، بر ما شراب
روی خوبت، ماه تابان من است
ماه رویا! روی خوب از من متاب
گر خطایی کرده‌ام، خونم بریز
بی‌خطا کشتن چه می‌بینی صواب؟
گل ز بلبل، روی می‌پوشد هنوز
ای صبا! برخیز و بردار این حجاب
در جمال عالم آرایت، سخن
نیست کان روشن‌تر است از آفتاب
عقل بر می‌تابد از زلفت، عنان
عقل را با تاب زلفت، نیست تاب
چشمم از لعلت، حکایت می‌کند
می‌چکاند راستی، در خوشاب
آب، بگذشت از سر سلمان و او
همچنان وصل تو می‌جوید در آب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
ای گل رخسار تو! برده ز روی گل، آب
صحبت گل را رها کرده ببویت گلاب
سایه سرو تو ساخت، پایه بختم، بلند
نرگس مست تو کرد، خانه عقلم خراب
عشق رخت دولتی است، باقی و باقی فنا
خاک درت شربتی است، صافی و عالم سراب
سر جمالت به عقل، در نتوان یافتن
خود به حقیقت نجست، کس به چراغ، آفتاب
گرچه رخت در حجاب، می‌رود از چشم ما
پرده ما می‌درد حسن رخت، بی حجاب
طرف عذار از نقاب، باز نما یک نظر
ورچه کسی بر نبست، طرفی از او جز نقاب
دولت دیدار را، دیده ندانست، قدر
می‌طلبد لا جرم، نقش خیالش در آب
سرو سرافراز من، سایه ز من برنگیر
ماه جهان تاب من، چهره ز من برمتاب
بی تو من و خواب و خور؟، این چه تصور بود؟
سینه عشاق و خور دیده مشتاق و خواب؟
ساقی مجلس بده! باده که خواهیم رفت
ما به هوای لبش، در سر می، چون حباب
خاطر سلمان ازین، خرقه ازرق گرفت
خیز که گلگون کنیم، جامه، به جام شراب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
ز باغ وصل تو یابد، ریاض رضوان، آب
ز تاب هجر تو دارد، شرار دوزخ، تاب
بر حسن و عارض و قد تو برده‌اند، پناه
بهشت طوبی و «طوبی ابهم و حسن ماب»
چو چشم من، همه شب جویبار باغ بهشت
خیال نرگس نست تو بیند، اندر خواب
بهار، شرح جمال تو داده، در یک فصل
بهشت، ذکر جمیل تو کرده در هر باب
لب و دهان تو را، ای بسا! حقوق نمک
که هست، بر جگر ریش و سینه‌های کباب
بسوخت این دل خام و به کام دل نرسید
به کام اگر برسیدی، نریختی خوناب
گمان بری که بدور تو، عاشقان مستند
خبر نداری از احوال زاهدان خراب
نقاب بازگشای، تا کی این حجاب کنی
از این نقاب چه بر بسته‌ای، به غیر حجاب
بدید روی تو را گل فتاد، در آتش
شنید بوی تو، وز شرم گشت آب گلاب
مرا به دور رخت شد، پدید جوهر لعل
پدید می‌شود از آفتاب عالم تاب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
از لب لعل توام، کار به کام است، امشب
دولتم بنده و اقبالم، غلام است، امشب
آسمان گو بنشان، مشعله ماه تمام
که زمین را مه روی تو، تمام است، امشب
باده در دین من امروز، حلال است، حلال
خواب، در چشم من ای بخت، حرام است، امشب
برو ای قافله صبح! مزن دم کانجا
آفتابی است که در پرده شام است، امشب
شمع بین، سوخته آتش و او مرده شمع
گوییا عاشق ازین هردو، کدام است امشب
اثر عکس لب توست، درون می‌ ناب
که صفایی عجب، اندر دل جام است، امشب
من هوای حرم کعبه ندارم، که مرا
عرفات سر کوی تو مقام است، امشب
حاشدت را که چو عودست بر آتش، سلمان
گو همی سوز، که سودای تو خام است امشب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
جان نیاید در نشاط، الا که بر بوی حبیب
تا گل رنگین نبالد، خوش ننالد عندلیب
عود خشکم؛ آتش جانسوز می‌باید، مرا
تا ز طیب جان، دماغ حاضران گردد، ز طیب
دولت بوسیدن پایش ندارد، هر کسی
این سعادت نیست، الا در سر زلف حبیب
چشم دار آخر دمی، با ما، که بادا گوش دار
ایزد از چشم بدانت، اول از چشم رقیب
خیز و بر ما عرضه کن ایمان، از آن عارض که باز
در میان آورد زلفت، رسم ز ناز و صلیب
بی‌تو جان، در تن بجایی بس غریب افتاده است
جن من دانی به تنها چون بود حال غریب؟
دست بیماران گرفتن، بر طبیبان واجب است
من ز پا افتاده‌ام، دستم نمی‌گیرد طبیب
گفتمش هرگز نشد کامیم، حاصل، زان دهن
از وصالت نیست گویی، هیچ سلمان را نصیب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
باز آمد ای بخت همایون به سعادت
چون جان گرامی، به بدن، روز اعادت
از غمزه، سنان داری و در زیر لبان، قند
چون است به قصد آمده‌ای یا به عیادت؟
مهری است کهن، در دل و جان من و آن مهر
همچون مه نوروز به روزست سیادت
در قید چه داری به ستم؟ صید رها کن
او خود، به کمند تو در آید، به ارادت
گو تیر بلا بار، که من سهم ندارم
تیری که زند دوست، بود سهم سعادت
با خون جگر ساز، دلا! ز آنکه بریدند
با خون جگر، ناف تو در روز ولادت
در صومعه، عمری به امید تو نشستم
کاری نگشاد، از ورع و زهد و عبادت
من بعد برآنیم که گرد در خمار
گردیم و نگردیم، ازین مذهب و عادت
بی‌فایده سلمان چه کنی سعی و تکاپوی؟
چون بخت نباشد، ندهد سود جلادت