عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
بر سر بالین طبیب از ناله ی من زار شد
از برای صحت من آمد و بیمار شد
دوش در کنج غم از فریاد دل خوابم نبرد
بلکه از افغان من همسایه هم بیدار شد
صبر می کردم که، درد عشق خوبان کم شود
لیک از داروی تلخ اندوه من بسیار شد
مدعی گویا برای کشتن ما بس نبود
کان مه نامهربان هم رفت و با او یار شد
هر که را سودای زلف آن پری دیوانه کرد
خانمان بر هم زد و رسوای هر بازار شد
من سگت، ای ترک آهو چشم، برقع باز کن
کز برای دیدن روی تو چشمم چار شد
بس که آمد بر سر کویت، هلالی، همچو اشک
از نظر افتاد و در چشم عزیزت خوار شد
از برای صحت من آمد و بیمار شد
دوش در کنج غم از فریاد دل خوابم نبرد
بلکه از افغان من همسایه هم بیدار شد
صبر می کردم که، درد عشق خوبان کم شود
لیک از داروی تلخ اندوه من بسیار شد
مدعی گویا برای کشتن ما بس نبود
کان مه نامهربان هم رفت و با او یار شد
هر که را سودای زلف آن پری دیوانه کرد
خانمان بر هم زد و رسوای هر بازار شد
من سگت، ای ترک آهو چشم، برقع باز کن
کز برای دیدن روی تو چشمم چار شد
بس که آمد بر سر کویت، هلالی، همچو اشک
از نظر افتاد و در چشم عزیزت خوار شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
هرگز آن شوخ بما غیر نگاهی نکند
آن هم از ناز کند گاهی و گاهی نکند
می روم بر سر راهش بامید نظری
آه! اگر بگذرد آن شوخ و نگاهی نکند
این همه ناله، که من می کنم از درد فراق
هیچ ماتم زده خانه سیاهی نکند
حاصل عشق همین بس که: اسیر غم او
دل بمالی ندهد، میل بجاهی نکند
زاهدا، گر هوس باده و شاهد گنهست
بنده هرگز نتواند که گناهی نکند
سوی هر کس که بدین شکل و شمایل گذری
کی تواند که ترا بیند و آهی نکند؟
چون هلالی شرفی یافتم از بندگیت
کس چرا بندگی همچو تو شاهی نکند؟
آن هم از ناز کند گاهی و گاهی نکند
می روم بر سر راهش بامید نظری
آه! اگر بگذرد آن شوخ و نگاهی نکند
این همه ناله، که من می کنم از درد فراق
هیچ ماتم زده خانه سیاهی نکند
حاصل عشق همین بس که: اسیر غم او
دل بمالی ندهد، میل بجاهی نکند
زاهدا، گر هوس باده و شاهد گنهست
بنده هرگز نتواند که گناهی نکند
سوی هر کس که بدین شکل و شمایل گذری
کی تواند که ترا بیند و آهی نکند؟
چون هلالی شرفی یافتم از بندگیت
کس چرا بندگی همچو تو شاهی نکند؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
با من اول آن همه رسم وفاداری چه بود؟
بعد ازان بی موجبی چندین جفاگاری چه بود؟
مرحمت بگذاشتی، تیغ جفا برداشتی
آن محبت ها کجا شد؟ این ستمگاری چه بود؟
مردم چشمم ز آزارت بخون آغشته شد
نور چشم من، بگو: کین مردم آزاری چه بود؟
من نمی گویم که: چندین دشمنی آخر چراست؟
لیک می پرسم که: اول آن همه یاری چه بود؟
زان دو گیسو، گر خدا قید گرفتاران نخواست
این همه ترتیب اسباب گرفتاری چه بود؟
گر نبود، ای شوخ، آهنگ دلازاری ترا
بی جهت با عاشقان آهنگ بیزاری چه بود؟
سوی خود خواندی هلالی را و راندی عاقبت
عزت او را بدل کردن باین خواری چه بود؟
بعد ازان بی موجبی چندین جفاگاری چه بود؟
مرحمت بگذاشتی، تیغ جفا برداشتی
آن محبت ها کجا شد؟ این ستمگاری چه بود؟
مردم چشمم ز آزارت بخون آغشته شد
نور چشم من، بگو: کین مردم آزاری چه بود؟
من نمی گویم که: چندین دشمنی آخر چراست؟
لیک می پرسم که: اول آن همه یاری چه بود؟
زان دو گیسو، گر خدا قید گرفتاران نخواست
این همه ترتیب اسباب گرفتاری چه بود؟
گر نبود، ای شوخ، آهنگ دلازاری ترا
بی جهت با عاشقان آهنگ بیزاری چه بود؟
سوی خود خواندی هلالی را و راندی عاقبت
عزت او را بدل کردن باین خواری چه بود؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
کاکل ز چه بگذاشته ای تا کمر خود؟
مگذار بلاهای چنین را بسر خود
رفتار ترا، گر ملک از عرش ببیند
آید بزمین فرش کند بال و پر خود
چشم تو نهان یک نظر از لطف بینداخت
ما را ز چه انداخته ای از نظر خود؟
دیروز ز حال همه عالم خبرم بود
امروز چنانم که: ندارم خبر خود
در عشق تو از من اثری بیش نماندست
نزدیک شد آن دم که نیابم اثر خود
من کشته شوم به که جدا افتم از آن در
زارم بکش و دور میفگن ز در خود
دور از تو چه گویم: بچه حالست هلالی؟
درمانده بدرد دل خونین جگر خود
مگذار بلاهای چنین را بسر خود
رفتار ترا، گر ملک از عرش ببیند
آید بزمین فرش کند بال و پر خود
چشم تو نهان یک نظر از لطف بینداخت
ما را ز چه انداخته ای از نظر خود؟
دیروز ز حال همه عالم خبرم بود
امروز چنانم که: ندارم خبر خود
در عشق تو از من اثری بیش نماندست
نزدیک شد آن دم که نیابم اثر خود
من کشته شوم به که جدا افتم از آن در
زارم بکش و دور میفگن ز در خود
دور از تو چه گویم: بچه حالست هلالی؟
درمانده بدرد دل خونین جگر خود
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
مه من با رقیبان جفا اندیش می آید
ز غوغایی، که می ترسیدم، اینک پیش می آید
چه چشمست این؟ که هر گه جانب من تیز می بینی
ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش می آید
بآن لبهای شیرین وه! چه شورانگیز می خندی؟
که از ذوقش نمک بر سینهای ریش می آید
جمالت را بمیزان نظر هر چند می سنجم
بچشم من رخت از جمله خوبان بیش می آید
مرا این زخمها بر سینه از دست خودست، آری
کسی را هر چه پیش آید ز دست خویش می آید
فلک تاج سعادت می دهد ارباب حشمت را
همین سنگ ملامت بر سر درویش می آید
هلالی، روز وصل آمد، مکن اندیشه دوری
که این اندیشها از عقل دور اندیش می آید
ز غوغایی، که می ترسیدم، اینک پیش می آید
چه چشمست این؟ که هر گه جانب من تیز می بینی
ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش می آید
بآن لبهای شیرین وه! چه شورانگیز می خندی؟
که از ذوقش نمک بر سینهای ریش می آید
جمالت را بمیزان نظر هر چند می سنجم
بچشم من رخت از جمله خوبان بیش می آید
مرا این زخمها بر سینه از دست خودست، آری
کسی را هر چه پیش آید ز دست خویش می آید
فلک تاج سعادت می دهد ارباب حشمت را
همین سنگ ملامت بر سر درویش می آید
هلالی، روز وصل آمد، مکن اندیشه دوری
که این اندیشها از عقل دور اندیش می آید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
ای کسانی که بخاک قدمش جا دارید
گاه گاه از من محروم شده یاد آرید
تا کی از حسرت او خیزم و بر خاک افتم؟
وقت آنست که از خاک مرا بردارید
گر ز نزدیک نخواهد که ببینم رویش
باری، از دور بنظاره او بگذارید
بی شمارند صف جمع غلامان در پیش
بنده را در صف آن جمع یکی بشمارید
گرد آن کوی سگانند بسی، بهر خدا
که مرا نیز در آن کوی سگی پندارید
بعد مردن سر من در سر کویش فگنید
ور توانید بخاک قدمش بسپارید
تا کی، ای سنگدلان، مرگ هلالی طلبید؟
مرد بیچاره، شما نیز همین انگارید
گاه گاه از من محروم شده یاد آرید
تا کی از حسرت او خیزم و بر خاک افتم؟
وقت آنست که از خاک مرا بردارید
گر ز نزدیک نخواهد که ببینم رویش
باری، از دور بنظاره او بگذارید
بی شمارند صف جمع غلامان در پیش
بنده را در صف آن جمع یکی بشمارید
گرد آن کوی سگانند بسی، بهر خدا
که مرا نیز در آن کوی سگی پندارید
بعد مردن سر من در سر کویش فگنید
ور توانید بخاک قدمش بسپارید
تا کی، ای سنگدلان، مرگ هلالی طلبید؟
مرد بیچاره، شما نیز همین انگارید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
دل بدرد آمد و این درد بدرمان نرسید
سر درین کار شد و کار بسامان نرسید
آن جفا پیشه، که بر ناله من رحم نکرد
کافری بود، بفریاد مسلمان نرسید
کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درویش بسلطان نرسید
وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک
بعد از آن پای تو یک روز بمیدان نرسید
تو چه دانی که: چه حالست مرا در ره عشق؟
چون ترا گردی ازین راه بدامان نرسید
عاقبت دست بدامان رقیب تو زدم
چه کنم؟ دست من او را بگریبان نرسید
عمرها خواست، هلالی، که بخوبان برسد
مرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید
سر درین کار شد و کار بسامان نرسید
آن جفا پیشه، که بر ناله من رحم نکرد
کافری بود، بفریاد مسلمان نرسید
کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درویش بسلطان نرسید
وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک
بعد از آن پای تو یک روز بمیدان نرسید
تو چه دانی که: چه حالست مرا در ره عشق؟
چون ترا گردی ازین راه بدامان نرسید
عاقبت دست بدامان رقیب تو زدم
چه کنم؟ دست من او را بگریبان نرسید
عمرها خواست، هلالی، که بخوبان برسد
مرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
برخیز طبیبا، که دل آزرده ام امروز
بگذار مرا، کز غم او مرده ام امروز
چون برگ خزان چهره من زرد شد از غم
کو آن گل سیراب؟ که پژمرده ام امروز
چون گوشه دامان من از خون شده رنگین
هر گوشه که دامان خود افشرده ام امروز
امروز مرا چون فلک آورد بافغان
من نیز فغان را بفلک برده ام امروز
ای قبله مقصود، ز من روی مگردان
کز هر دو جهان رو بتو آورده ام امروز
بگذار، هلالی، که بصد درد بنالم
کز جور فلک تیر جفا خورده ام امروز
بگذار مرا، کز غم او مرده ام امروز
چون برگ خزان چهره من زرد شد از غم
کو آن گل سیراب؟ که پژمرده ام امروز
چون گوشه دامان من از خون شده رنگین
هر گوشه که دامان خود افشرده ام امروز
امروز مرا چون فلک آورد بافغان
من نیز فغان را بفلک برده ام امروز
ای قبله مقصود، ز من روی مگردان
کز هر دو جهان رو بتو آورده ام امروز
بگذار، هلالی، که بصد درد بنالم
کز جور فلک تیر جفا خورده ام امروز
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
بصد امید هر دم گرد آن دیوار و در گردم
بسی امیدوارم، آه! اگر نومید برگردم
چه حسنست این؟ که از یک دیدنت دیوانه گردیدم
بیا، تا بار دیگر بینم و دیوانه تر گردم
چون آن مه فتنه شد در شهر، من هم عاقبت روزی
شوم آواره و هر دم بصحرای دگر گردم
خدا را، این چنین زود از سر بالین من مگذر
دمی بنشین، که برخیزم، ترا بر گرد سر گردم
زهر در کامدم، در کوی تو همچون سگم راندی
سگ کوی توام تا چند، یارب، در بدر گردم؟
خبر میپرسم از جانان ولی ناگه اگر روزی
ازو کس یک خبر گوید من از خود بیخبر گردم
هلالی، چون سپه انگیخت عشق آن کمان ابرو
بمیدان آیم و تیر ملامت را سپر گردم
بسی امیدوارم، آه! اگر نومید برگردم
چه حسنست این؟ که از یک دیدنت دیوانه گردیدم
بیا، تا بار دیگر بینم و دیوانه تر گردم
چون آن مه فتنه شد در شهر، من هم عاقبت روزی
شوم آواره و هر دم بصحرای دگر گردم
خدا را، این چنین زود از سر بالین من مگذر
دمی بنشین، که برخیزم، ترا بر گرد سر گردم
زهر در کامدم، در کوی تو همچون سگم راندی
سگ کوی توام تا چند، یارب، در بدر گردم؟
خبر میپرسم از جانان ولی ناگه اگر روزی
ازو کس یک خبر گوید من از خود بیخبر گردم
هلالی، چون سپه انگیخت عشق آن کمان ابرو
بمیدان آیم و تیر ملامت را سپر گردم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
مشکل که رود داغت هرگز ز دل چاکم
تا لاله مگر روزی سر بر زند از خاکم
هر روز بخون ریزم آیی و رقیب از پی
زان واقعه خوشحالم، زین واسطه غمناکم
ای ترک شکار افگن، شمشیر مکش بر من
یا آنکه پس از کشتن بر بند بفتراکم
این دیده که من دارم، آلوده بخون اولی
زان رو که نمی دانی قدر نظر پاکم
تا چند هلالی را در آتش غم سوزی؟
من آدمیم، یا رب، یا خود خس و خاشاکم؟
تا لاله مگر روزی سر بر زند از خاکم
هر روز بخون ریزم آیی و رقیب از پی
زان واقعه خوشحالم، زین واسطه غمناکم
ای ترک شکار افگن، شمشیر مکش بر من
یا آنکه پس از کشتن بر بند بفتراکم
این دیده که من دارم، آلوده بخون اولی
زان رو که نمی دانی قدر نظر پاکم
تا چند هلالی را در آتش غم سوزی؟
من آدمیم، یا رب، یا خود خس و خاشاکم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
دلم بآرزوی جان نمیرسد، چه کنم؟
بجان رسید و بجانان نمیرسد، چه کنم؟
من ضعیف برآنم که: پیرهن بدرم
چو دست من بگریبان نمیرسد، چه کنم؟
وصال یار محال و من از فراق ملول
چو این نمیرود آن نمیرسد، چه کنم؟
اگر چه شاه بتان شد ز روی حسن، ولی
بداد هیچ مسلمان نمیرسد، چه کنم؟
مگو که: چند حکایت کنی ز قصه هجر؟
چو این فسانه بپایان نمیرسد، چه کنم؟
هزار نامه نوشتم من گدا، لیکن
یکی بحضرت سلطان نمیرسد، چه کنم؟
حدیث شوق هلالی، که حسب حال منست
بگوش آن مه تابان نمیرسد، چه کنم؟
بجان رسید و بجانان نمیرسد، چه کنم؟
من ضعیف برآنم که: پیرهن بدرم
چو دست من بگریبان نمیرسد، چه کنم؟
وصال یار محال و من از فراق ملول
چو این نمیرود آن نمیرسد، چه کنم؟
اگر چه شاه بتان شد ز روی حسن، ولی
بداد هیچ مسلمان نمیرسد، چه کنم؟
مگو که: چند حکایت کنی ز قصه هجر؟
چو این فسانه بپایان نمیرسد، چه کنم؟
هزار نامه نوشتم من گدا، لیکن
یکی بحضرت سلطان نمیرسد، چه کنم؟
حدیث شوق هلالی، که حسب حال منست
بگوش آن مه تابان نمیرسد، چه کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
دلم ز دست شد، از دست دل چه چاره کنم؟
اگر بدست من افتد، هزار پاره کنم
خوشست بزم تو، لیکن کجاست طاقت آن
که در میان رقیبان ترا نظاره کنم؟
مگو: کناره کن از من، که جان ز کف ندهی
تو در میانه جانی، چه سان کناره کنم؟
اگر چه سنگدلی، از من این مناسب نیست
که نسبت دل سختت بسنگ خاره کنم
هلالی، از رخ جانان بماه نتوان دید
ز آفتاب چرا روی در ستاره کنم؟
اگر بدست من افتد، هزار پاره کنم
خوشست بزم تو، لیکن کجاست طاقت آن
که در میان رقیبان ترا نظاره کنم؟
مگو: کناره کن از من، که جان ز کف ندهی
تو در میانه جانی، چه سان کناره کنم؟
اگر چه سنگدلی، از من این مناسب نیست
که نسبت دل سختت بسنگ خاره کنم
هلالی، از رخ جانان بماه نتوان دید
ز آفتاب چرا روی در ستاره کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
یارب، غم بیرحمی جانان بکه گویم؟
جانم غم او سوخت، غم جان بکه گویم؟
نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار
رنجوری و مهجوری و حرمان بکه گویم؟
آشفته شد از قصه من خاطر جمعی
دیگر چه کنم؟ حال پریشان بکه گویم؟
گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما
دردی که گذشتست ز درمان بکه گویم؟
دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند
داغی، که مرا ساخته پنهان، بکه گویم؟
اندوه تو ناگفته و درد تو نهان به
این پیش که ظاهر کنم و آن بکه گویم؟
خلقی همه با هم سخن وصل تو گویند
من بی کسم، افسانه هجران بکه گویم؟
دور طرب، افسوس! که بگذشت، هلالی
دور دگر آمد، غم دوران بکه گویم؟
جانم غم او سوخت، غم جان بکه گویم؟
نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار
رنجوری و مهجوری و حرمان بکه گویم؟
آشفته شد از قصه من خاطر جمعی
دیگر چه کنم؟ حال پریشان بکه گویم؟
گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما
دردی که گذشتست ز درمان بکه گویم؟
دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند
داغی، که مرا ساخته پنهان، بکه گویم؟
اندوه تو ناگفته و درد تو نهان به
این پیش که ظاهر کنم و آن بکه گویم؟
خلقی همه با هم سخن وصل تو گویند
من بی کسم، افسانه هجران بکه گویم؟
دور طرب، افسوس! که بگذشت، هلالی
دور دگر آمد، غم دوران بکه گویم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
گر جدا سازی بتیغ جور بند از بند من
از تو قطعا نگسلد سر رشته پیوند من
تلخ کامم، زان لب شیرین کرم کن خنده ای
چیست چندین زهر چشم؟ ای شوخ شکر خند من
غمزه خونخواره ات را گر سر عاشق کشیست
عاشق دیگر نخواهی یافتن مانند من
امشب از بخت سیه در کنج تاریک غمم
یک زمان طالع شو، ای ماه سعادتمند من
ناصحا، چون عشقبازان از نصیحت فارغند
پند بشنو، عمر خود ضایع مکن در پند من
کرده ای عهد وفا، من خورده ام سوگند مهر
بشکند عهد تو، اما نشکند سوگند من
چون هلالی با مه رویت دلم خرسند بود
آه ازین غمها! که آمد بر دل خرسند من
از تو قطعا نگسلد سر رشته پیوند من
تلخ کامم، زان لب شیرین کرم کن خنده ای
چیست چندین زهر چشم؟ ای شوخ شکر خند من
غمزه خونخواره ات را گر سر عاشق کشیست
عاشق دیگر نخواهی یافتن مانند من
امشب از بخت سیه در کنج تاریک غمم
یک زمان طالع شو، ای ماه سعادتمند من
ناصحا، چون عشقبازان از نصیحت فارغند
پند بشنو، عمر خود ضایع مکن در پند من
کرده ای عهد وفا، من خورده ام سوگند مهر
بشکند عهد تو، اما نشکند سوگند من
چون هلالی با مه رویت دلم خرسند بود
آه ازین غمها! که آمد بر دل خرسند من
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
تا بکی تند شوی بهر جفای دل من؟
چند روزی بوفا کوش برای دل من
گر تو میداشتی این آتش پنهان، که مراست
دل بی رحم تو میسوخت، چه جای دل من؟
حاش لله! که دلم ترک تو گوید بجفا
کز جفاهای تو بیشست وفای دل من
زان دو گیسوی دلاویز چه امکان گریز؟
که دو زنجیر نهادند بپای دل من
هر طبیبی که خبر داشت ز بیماری عشق
غیر وصل تو نفرمود دوای دل من
دل گرفتار بلاییست، هلالی، که مپرس
کس گرفتار مبادا ببلای دل من!
چند روزی بوفا کوش برای دل من
گر تو میداشتی این آتش پنهان، که مراست
دل بی رحم تو میسوخت، چه جای دل من؟
حاش لله! که دلم ترک تو گوید بجفا
کز جفاهای تو بیشست وفای دل من
زان دو گیسوی دلاویز چه امکان گریز؟
که دو زنجیر نهادند بپای دل من
هر طبیبی که خبر داشت ز بیماری عشق
غیر وصل تو نفرمود دوای دل من
دل گرفتار بلاییست، هلالی، که مپرس
کس گرفتار مبادا ببلای دل من!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
عاشقم کردی و گفتی با رقیب تندخو
عاشق روی توام، با هر که می خواهی بگو
جان من، دلجویی اغیار کردن تا بکی؟
گاه گاهی هم دل سرگشته ما را بجو
ای طبیب، از بهر درد ما غم درمان مخور
زانکه ما با درد بی درمان او کردیم خو
همچو مویی شد تنم، گو: از میان بردار عشق
بعد ازین مویی نگنجد در میان ما و او
رفت آن آب حیات از جویبار چشم من
کی بود، یارب، که آب رفته باز آید بجو؟
صورت دعوی گل، معنی ندارد با رخت
چون ندارد صورت و معنی چه سود از رنگ و بو؟
بر سر کویش، هلالی، رخ بخون شستن چه سود؟
سوی تیغ آبدارش بین و دست از جان بشو
عاشق روی توام، با هر که می خواهی بگو
جان من، دلجویی اغیار کردن تا بکی؟
گاه گاهی هم دل سرگشته ما را بجو
ای طبیب، از بهر درد ما غم درمان مخور
زانکه ما با درد بی درمان او کردیم خو
همچو مویی شد تنم، گو: از میان بردار عشق
بعد ازین مویی نگنجد در میان ما و او
رفت آن آب حیات از جویبار چشم من
کی بود، یارب، که آب رفته باز آید بجو؟
صورت دعوی گل، معنی ندارد با رخت
چون ندارد صورت و معنی چه سود از رنگ و بو؟
بر سر کویش، هلالی، رخ بخون شستن چه سود؟
سوی تیغ آبدارش بین و دست از جان بشو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
چند سوزی داغها بر دست؟ آه از دست تو
گاه از داغ تو مینالیم و گاه از دست تو
تا ترا بر دست ظاهر شد سیاهی های داغ
روزگار دردمندان شد سیاه از دست تو
تو نهاده داغها بر دست چون گلدسته ای
من بخود پیچیده چون شاخ گیاه از دست تو
مردم از داغ و دگر چون خار و خاشاکم مسوز
تا نسوزد خرمن من همچو کاه از دست تو
این چه بیدادست؟ کز هر جانب، ای سلطان حسن
داد میخواهد چو من صد داد خواه از دست تو
هیچ دانی چیست این داغ سیه بر روی ماه؟
عارض خود را سیه کردست ماه از دست تو
پیش ازین از داغ نومیدی هلالی را مسوز
چند سوزد دردمند بی گناه از دست تو؟
گاه از داغ تو مینالیم و گاه از دست تو
تا ترا بر دست ظاهر شد سیاهی های داغ
روزگار دردمندان شد سیاه از دست تو
تو نهاده داغها بر دست چون گلدسته ای
من بخود پیچیده چون شاخ گیاه از دست تو
مردم از داغ و دگر چون خار و خاشاکم مسوز
تا نسوزد خرمن من همچو کاه از دست تو
این چه بیدادست؟ کز هر جانب، ای سلطان حسن
داد میخواهد چو من صد داد خواه از دست تو
هیچ دانی چیست این داغ سیه بر روی ماه؟
عارض خود را سیه کردست ماه از دست تو
پیش ازین از داغ نومیدی هلالی را مسوز
چند سوزد دردمند بی گناه از دست تو؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
چند پنهان کنم افسانه هجران از تو؟
حال من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟
شمع جمعی و همه سوخته وصل تواند
گنج حسنی و جهانی همه ویران از تو
باری، ای کافر بی رحم، چه در دل داری؟
که نیاسود دل هیچ مسلمان از تو
جیب گل پیرهنان چاک شد از دست غمت
ورنه بودی همه را سر بگریبان از تو
نیست این غنچه خندان که شکفتست بباغ
دل خونین جگرانست پریشان از تو
غنچه در باغ ز باد سحر آشفته نبود
بلکه صد پاره دلی داشت پریشان از تو
طالب وصل ترا محنت هجران شرطست
تا میسر نشود کام دل آسان از تو
آن پری بزم بیاراست، هلالی، برخیز
جام جم گیر، که شد ملک سلیمان از تو
حال من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟
شمع جمعی و همه سوخته وصل تواند
گنج حسنی و جهانی همه ویران از تو
باری، ای کافر بی رحم، چه در دل داری؟
که نیاسود دل هیچ مسلمان از تو
جیب گل پیرهنان چاک شد از دست غمت
ورنه بودی همه را سر بگریبان از تو
نیست این غنچه خندان که شکفتست بباغ
دل خونین جگرانست پریشان از تو
غنچه در باغ ز باد سحر آشفته نبود
بلکه صد پاره دلی داشت پریشان از تو
طالب وصل ترا محنت هجران شرطست
تا میسر نشود کام دل آسان از تو
آن پری بزم بیاراست، هلالی، برخیز
جام جم گیر، که شد ملک سلیمان از تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
تا چند بهر کشتن ما جور و کین همه؟
ما کشته میشویم، چه حاجت باین همه؟
رحمی، که از جفای تو رفتند عاشقان
دل خسته و شکسته و اندوهگین همه
تو قبله مرادی و خوبان ز انفعال
دارند پیش روی تو سر بر زمین همه
یک بار هم بجانب ما بین، ز روی لطف
یکبارگی بسوی رقیبان مبین همه
رخساره برفروز و بگشت چمن خرام
تا خاک ره شوند گل و یاسمین همه
گر بگذری بناز، چو لیلی، بطرف دشت
مجنون شوند مردم صحرانشین همه
چون در رهت هلالی سرگشته خاک شد
کردند ساکنان فلک آفرین همه
ما کشته میشویم، چه حاجت باین همه؟
رحمی، که از جفای تو رفتند عاشقان
دل خسته و شکسته و اندوهگین همه
تو قبله مرادی و خوبان ز انفعال
دارند پیش روی تو سر بر زمین همه
یک بار هم بجانب ما بین، ز روی لطف
یکبارگی بسوی رقیبان مبین همه
رخساره برفروز و بگشت چمن خرام
تا خاک ره شوند گل و یاسمین همه
گر بگذری بناز، چو لیلی، بطرف دشت
مجنون شوند مردم صحرانشین همه
چون در رهت هلالی سرگشته خاک شد
کردند ساکنان فلک آفرین همه