عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
هزار بار از آن بهتری که می گفتند
خنک وجود کسانی که با غمت جفتند
نه آدمی که دوابند راستی آنها
که این جمال بدیدند و در نیاشفتند
به جای دیده ی ما بوده ای که نادیده
زمین به یاد تو یاران به دیده می رفتند
تو بر حریر بیاسوده فارغی ز آن ها
که با خیال تو تا روز بر زمین رفتند
نه مفلسند کسانی اگر چه بی درمند
که گنج مهر تو در کنج سینه بنهفتند
عجیب داشتمی پیش از این که عقلم بود
ز عاشقان که نصیحت نمی پذیرفتند
هنوز در حرم عشق پای ننهادم
که شهر بند وجودم ز عقل بگرفتند
میان طایفه ی عشق رمزها باشد
که عاقلان به سر وقت آن نمی افتند
نزاریا غزلی باز گوی کین همه گل
برای بلبل توحید عشق بشکفتند
خنک وجود کسانی که با غمت جفتند
نه آدمی که دوابند راستی آنها
که این جمال بدیدند و در نیاشفتند
به جای دیده ی ما بوده ای که نادیده
زمین به یاد تو یاران به دیده می رفتند
تو بر حریر بیاسوده فارغی ز آن ها
که با خیال تو تا روز بر زمین رفتند
نه مفلسند کسانی اگر چه بی درمند
که گنج مهر تو در کنج سینه بنهفتند
عجیب داشتمی پیش از این که عقلم بود
ز عاشقان که نصیحت نمی پذیرفتند
هنوز در حرم عشق پای ننهادم
که شهر بند وجودم ز عقل بگرفتند
میان طایفه ی عشق رمزها باشد
که عاقلان به سر وقت آن نمی افتند
نزاریا غزلی باز گوی کین همه گل
برای بلبل توحید عشق بشکفتند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
مرا به دردِ دل از دوستان جدا کردند
چه بد که با منِ درویشِ مبتلا کردند
به دل جدا نتوان کرد دوست را از دوست
که دوستان را یک دل ز ابتدا کردند
ز فرطِ حسنِ دلآویزِ خوبرویان بود
جماعتی که تقرّب به انزوا کردند
به هرزه واسطه دردِ من چرا گشتند
خلافِ قاعدهء اهلِ دل چرا کردند
ز طرّههایِ پریشان به یک کرشمهء حسن
هزار شیفته آشفته تر ز ما کردند
کمر به بندگیِ دوست بر میان بستم
عوام پیرهن سَتر ما قبا کردند
جهول ترکِ من و مایِ خود نمیگیرد
که هم به رای و قیاسِ خود اقتدا کردند
به نیم جو غمِ دنیا و آخرت بر من
بهشت و حور گرفتم که پر بها کردند
دو وجه لازم حالاند انتظار و فراق
که پشتِ طاقتِ صبر و خرد دو تا کردند
هزار بار برانداخت خان و مانِ ورع
ستیزهء عقلا عقل را فدا کردند
به دوست گفت نزاری شبی به وجهِ سوال
که در جنود مرا با تو آشنا کردند
جواب داد که آری مرا نمیدانی
که عشق را متصرّف نه عقل را کردند
چو عقل و نفس بدیدند در بدایتِ کار
که حال چیست سبک ترکِ ماجرا کردند
ورایِ عشق و فرودِ خرد چه میخواهی
ترا میانهء این هر دو کون جا کردند
چه بد که با منِ درویشِ مبتلا کردند
به دل جدا نتوان کرد دوست را از دوست
که دوستان را یک دل ز ابتدا کردند
ز فرطِ حسنِ دلآویزِ خوبرویان بود
جماعتی که تقرّب به انزوا کردند
به هرزه واسطه دردِ من چرا گشتند
خلافِ قاعدهء اهلِ دل چرا کردند
ز طرّههایِ پریشان به یک کرشمهء حسن
هزار شیفته آشفته تر ز ما کردند
کمر به بندگیِ دوست بر میان بستم
عوام پیرهن سَتر ما قبا کردند
جهول ترکِ من و مایِ خود نمیگیرد
که هم به رای و قیاسِ خود اقتدا کردند
به نیم جو غمِ دنیا و آخرت بر من
بهشت و حور گرفتم که پر بها کردند
دو وجه لازم حالاند انتظار و فراق
که پشتِ طاقتِ صبر و خرد دو تا کردند
هزار بار برانداخت خان و مانِ ورع
ستیزهء عقلا عقل را فدا کردند
به دوست گفت نزاری شبی به وجهِ سوال
که در جنود مرا با تو آشنا کردند
جواب داد که آری مرا نمیدانی
که عشق را متصرّف نه عقل را کردند
چو عقل و نفس بدیدند در بدایتِ کار
که حال چیست سبک ترکِ ماجرا کردند
ورایِ عشق و فرودِ خرد چه میخواهی
ترا میانهء این هر دو کون جا کردند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
یا خود همه کس فتنهء بالای بلندند
بر عادتِ من چون گران مولعِ قندند
ای شمعِ جهانسوز به رغبت نظری کن
با جانبِ جمعی که بر آتش چو سپندند
از خیمه برون آی و ببین منتظران را
دیوانه و عاقل زچپ و راست که چندند
دانند که بودن نه صلاح است و نیارند
از پیش تو رفتن که گرفتار کمندند
حیف است که این روی به هرکس بنمودی
تا بینظران نیز نظر بر تو فکندند
گویی همه سحر است سراپای وجودت
کز دستِ تو خلقی به سراپای به بندند
این است قیامت که بگفتند و بدیدیم
گو خلق ببینند گر از ما نپسندند
یوسف چو ببینی نکنی عیبِ زلیخا
ای مدّعی آخر ز سرت دیده نکندند
یاران و رفیقانِ سفر بیش مگریید
بر من که بر آشفتنِ دیوانه بخندند
با خلق مگویید کنون جز سخنِ دوست
گرهم چو نزاری همه کس دشمنِ پندند
ای باد پیامی ببر از ما به قهستان
کایشان به فلان جای گرفتارِ کمندند
بر عادتِ من چون گران مولعِ قندند
ای شمعِ جهانسوز به رغبت نظری کن
با جانبِ جمعی که بر آتش چو سپندند
از خیمه برون آی و ببین منتظران را
دیوانه و عاقل زچپ و راست که چندند
دانند که بودن نه صلاح است و نیارند
از پیش تو رفتن که گرفتار کمندند
حیف است که این روی به هرکس بنمودی
تا بینظران نیز نظر بر تو فکندند
گویی همه سحر است سراپای وجودت
کز دستِ تو خلقی به سراپای به بندند
این است قیامت که بگفتند و بدیدیم
گو خلق ببینند گر از ما نپسندند
یوسف چو ببینی نکنی عیبِ زلیخا
ای مدّعی آخر ز سرت دیده نکندند
یاران و رفیقانِ سفر بیش مگریید
بر من که بر آشفتنِ دیوانه بخندند
با خلق مگویید کنون جز سخنِ دوست
گرهم چو نزاری همه کس دشمنِ پندند
ای باد پیامی ببر از ما به قهستان
کایشان به فلان جای گرفتارِ کمندند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
حور چشمان ملایک منظرند
آن که بر عذرا دل از ما میبرند
زین هوس ناکانِ تر دامن چو گل
نیستند اینها گروهی دیگرند
می از آن خمخانه کایشان میکشند
پس بدان پیمانه کایشان میخورند
شوق میآرند و حالت میکنند
روح میبخشند وجان میپرورند
عقل را از خانه بر در مینهند
پرده ناموس و نامش میدرند
نفس را دستار در گردنکشان
از سر بازار بر میآورند
پارسایان را خراباتی کنند
گر شبی بر خیل ایشان بگذرند
در حریم راستانِ پاکباز
اهلِ دل إلّا به حرمت ننگرند
بر کمالِ حسنشان صاحبدلان
چون نزاری هر زمان والهترند
آن که بر عذرا دل از ما میبرند
زین هوس ناکانِ تر دامن چو گل
نیستند اینها گروهی دیگرند
می از آن خمخانه کایشان میکشند
پس بدان پیمانه کایشان میخورند
شوق میآرند و حالت میکنند
روح میبخشند وجان میپرورند
عقل را از خانه بر در مینهند
پرده ناموس و نامش میدرند
نفس را دستار در گردنکشان
از سر بازار بر میآورند
پارسایان را خراباتی کنند
گر شبی بر خیل ایشان بگذرند
در حریم راستانِ پاکباز
اهلِ دل إلّا به حرمت ننگرند
بر کمالِ حسنشان صاحبدلان
چون نزاری هر زمان والهترند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
شب هجران که دلم نوحه گری ساز کند
با خیالت گله هجر تو آغاز کند
آنچنان زار بگریم ز پریشانی دل
که اجل تا به سحر صد رهم آواز کند
ای بسا فتنه که از چشم تو در آفاق است
تو چه کردی همه آن خانه برانداز کند
محرمت کردم و انگشت نمایم کردی
بی دل آنکس که تو را معتمد راز کند
با تو در باخته ام بود و وجود و سر خویش
بازی چست چنین عاشق جان باز کند
گر نزاری ز تو لافی زند آن عین خطاست
او چه مرغی ست که بر شاخ تو پرواز کند
با خیالت گله هجر تو آغاز کند
آنچنان زار بگریم ز پریشانی دل
که اجل تا به سحر صد رهم آواز کند
ای بسا فتنه که از چشم تو در آفاق است
تو چه کردی همه آن خانه برانداز کند
محرمت کردم و انگشت نمایم کردی
بی دل آنکس که تو را معتمد راز کند
با تو در باخته ام بود و وجود و سر خویش
بازی چست چنین عاشق جان باز کند
گر نزاری ز تو لافی زند آن عین خطاست
او چه مرغی ست که بر شاخ تو پرواز کند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
اگر وصال تو دفع مفارقت نکند
زمانه ریش دلم را معالجت نکند
هزار سال وصال از تصوری که مراست
کرای یک دم روز مرافقت نکند
مکن به خون من بیگناه سعی که یار
به قتل یار موافق مبالغت نکند
به حسن غره مشو با شکستگان آن کن
که ایزدت به قیامت مطالبت نکند
مپوش روی ز صاحبنظر که او خود اگر
حرام باشد هرگز مشاهدت نکند
بود که شاهد پاکیزه روی با درویش
به یک دو بوسه سزد گر مضایقت نکند
خلاف اهل نظر گفته اند اهل صلاح
فرشته دیو صفت را متابعت نکند
اگر خلاف نمودی به خوب رویان میل
نظر بدوختمی تا مطالعت نکند
نزاریا نظر بی غرض کنی که خدای
همین گناه کسی را مؤاخذت نکند
زمانه ریش دلم را معالجت نکند
هزار سال وصال از تصوری که مراست
کرای یک دم روز مرافقت نکند
مکن به خون من بیگناه سعی که یار
به قتل یار موافق مبالغت نکند
به حسن غره مشو با شکستگان آن کن
که ایزدت به قیامت مطالبت نکند
مپوش روی ز صاحبنظر که او خود اگر
حرام باشد هرگز مشاهدت نکند
بود که شاهد پاکیزه روی با درویش
به یک دو بوسه سزد گر مضایقت نکند
خلاف اهل نظر گفته اند اهل صلاح
فرشته دیو صفت را متابعت نکند
اگر خلاف نمودی به خوب رویان میل
نظر بدوختمی تا مطالعت نکند
نزاریا نظر بی غرض کنی که خدای
همین گناه کسی را مؤاخذت نکند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
به قول نکردی وفا چنین نکنند
شدی به شعبده در خون ما چنین نکنند
گنه به جانب ما می نهی و عهد وفا
به قصد می شکنی ماجرا چنین نکنند
خلاف صلح کنی و به عذرخواه عتاب
بهانه دگر آری صفا چنین نکنند
روا مدار ستم بر ستم نیفزایند
مکن مکن که جفا بر جفا چنین نکنند
مرا به کام حسود ای عزیز خوار مکن
به دوستی که نداری روا چنین نکنند
در وصال به رویم مبند و فرمان بر
که با شکسته دلان دلبرا چنین نکنند
چه واجب است مکافات مستحق کردن
سزای رحمت و عفوم چرا چنین نکنند
دل شکسته خود در تو بسته ام زنهار
مبر ز من که جزای وفا چنین نکنند
جفا و جور کنی بر نزاری مسکین
مکن چنین و بترس از خدا چنین نکنند
شدی به شعبده در خون ما چنین نکنند
گنه به جانب ما می نهی و عهد وفا
به قصد می شکنی ماجرا چنین نکنند
خلاف صلح کنی و به عذرخواه عتاب
بهانه دگر آری صفا چنین نکنند
روا مدار ستم بر ستم نیفزایند
مکن مکن که جفا بر جفا چنین نکنند
مرا به کام حسود ای عزیز خوار مکن
به دوستی که نداری روا چنین نکنند
در وصال به رویم مبند و فرمان بر
که با شکسته دلان دلبرا چنین نکنند
چه واجب است مکافات مستحق کردن
سزای رحمت و عفوم چرا چنین نکنند
دل شکسته خود در تو بسته ام زنهار
مبر ز من که جزای وفا چنین نکنند
جفا و جور کنی بر نزاری مسکین
مکن چنین و بترس از خدا چنین نکنند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
خوش وقت حال زنده دلانی که با تو اند
وه وه کمال زنده دلانی که با تو اند
هجران بسوخت ما را در غیبت شما
طوبی وصال زنده دلانی که با تو اند
هر کو نمی شود متصور نفوس را
غمگین زوال زنده دلانی که با تو اند
بی تو حرام محض بود هر چه خواه باد
الا حلال زنده دلانی که با تو اند
پیوسته در مقابل چشمی برون نه ای
هیچ از خیال زنده دلانی که با تو اند
بسیار باز جست سکندر ولی نیافت
آب زلال زنده دلانی که با تو اند
ممکن نمی شود که توان کرد شرح داد
وصف جلال زنده دلانی که با تو اند
با رب بده نزاری شوریده را به لطف
خو و خصال زنده دلانی که با تو اند
وه وه کمال زنده دلانی که با تو اند
هجران بسوخت ما را در غیبت شما
طوبی وصال زنده دلانی که با تو اند
هر کو نمی شود متصور نفوس را
غمگین زوال زنده دلانی که با تو اند
بی تو حرام محض بود هر چه خواه باد
الا حلال زنده دلانی که با تو اند
پیوسته در مقابل چشمی برون نه ای
هیچ از خیال زنده دلانی که با تو اند
بسیار باز جست سکندر ولی نیافت
آب زلال زنده دلانی که با تو اند
ممکن نمی شود که توان کرد شرح داد
وصف جلال زنده دلانی که با تو اند
با رب بده نزاری شوریده را به لطف
خو و خصال زنده دلانی که با تو اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
مهر تو ای یار بی وفا همه کین بود
عهد تو و قول استوار همین بود
چشم تو ما را به غمزه در غلط افکند
گر چه دلم بر خلاف عهد یقین بود
زلف تو ما را به دام فتنه گرفتار
کرد سزای دل فضول من این بود
از تو طمع داشتم وفا و ندیدم
حکم ز مبدا مگر چنان نه چنین بود
وایه ی ما با زمانه راست نیامد
کوشش مقسوم آسمان و زمین بود
باز گشادم شبی کمند دو زلفش
در خم هر یک هزار نافه ی چین بود
سلسله در پای و طوق عشق به گردن
هم چو دل من هزار گوشه نشین بود
چشم وفا داشتن از آن صنم ای دل
جهل نخستین یار و عقل پسین بود
شادی وقتی که در برابر رویش
ساغر می بر کفم چو ماء معین بود
شکر نکردی نزاریا که چه شب ها
تا به سحر با تو آفتاب قرین بود
یاد شبستان او که رشک تراز است
یاد گلستان او که خلد برین بود
عهد تو و قول استوار همین بود
چشم تو ما را به غمزه در غلط افکند
گر چه دلم بر خلاف عهد یقین بود
زلف تو ما را به دام فتنه گرفتار
کرد سزای دل فضول من این بود
از تو طمع داشتم وفا و ندیدم
حکم ز مبدا مگر چنان نه چنین بود
وایه ی ما با زمانه راست نیامد
کوشش مقسوم آسمان و زمین بود
باز گشادم شبی کمند دو زلفش
در خم هر یک هزار نافه ی چین بود
سلسله در پای و طوق عشق به گردن
هم چو دل من هزار گوشه نشین بود
چشم وفا داشتن از آن صنم ای دل
جهل نخستین یار و عقل پسین بود
شادی وقتی که در برابر رویش
ساغر می بر کفم چو ماء معین بود
شکر نکردی نزاریا که چه شب ها
تا به سحر با تو آفتاب قرین بود
یاد شبستان او که رشک تراز است
یاد گلستان او که خلد برین بود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
مرا که خون دل از دیده همچو آب رود
چه گونه بر مژه ممکن بود که خواب رود
دلم بر آتش و خوناب از دو دیده روان
غریب نیست که خوناب از کباب رود
برفت عقلم و از من به خشم سر برتافت
چو دلبری که ز دلداده ای به تاب رود
چه می رود مثلا بر وجود من ز فراق
همان که بر قصب از فعل ماهتاب رود
کنار من چو شفق غرق خون شود هر شام
که آفتاب جهان تاب در نقاب رود
حیات جان من از عکس روی خورشید است
از آن چو ذره به دنبال آفتاب رود
درین طلب که منم عاقبت هلاک شوم
چو تشنه ای که به جهد از پی سراب رود
هزار خون به ستم کرده را کفارت بس
که در وجود روانم درین عذاب رود
محبت تو نزاری چنان موکد نیست
که نقش از ورق جان به هیچ باب رود
چه گونه بر مژه ممکن بود که خواب رود
دلم بر آتش و خوناب از دو دیده روان
غریب نیست که خوناب از کباب رود
برفت عقلم و از من به خشم سر برتافت
چو دلبری که ز دلداده ای به تاب رود
چه می رود مثلا بر وجود من ز فراق
همان که بر قصب از فعل ماهتاب رود
کنار من چو شفق غرق خون شود هر شام
که آفتاب جهان تاب در نقاب رود
حیات جان من از عکس روی خورشید است
از آن چو ذره به دنبال آفتاب رود
درین طلب که منم عاقبت هلاک شوم
چو تشنه ای که به جهد از پی سراب رود
هزار خون به ستم کرده را کفارت بس
که در وجود روانم درین عذاب رود
محبت تو نزاری چنان موکد نیست
که نقش از ورق جان به هیچ باب رود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
ما را نه ممکن است که از تو به سر شود
گر حکمِ آفرینشِ عالم دگر شود
آرام نیست یک نفسم در فراقِ تو
صبرم میسّر از تو دریغا اگر شود
گر جرمِ آفتاب بپوشد شگفت نیست
از دودِ آهِ من که به بالایِ سر شود
نامِ تو بر زبانِ قلم می دهم برون
بگذار تا سرم به سرِ خامه در شود
هر جان که دل به ابرویِ هم چون کمان دهد
باید که پیشِ تیرِ ملامت سپر شود
کو همّتی که بر شکند از وجودِ خویش
تا قصّۀ مطوّلِ ما مختصر شود
می بایدم که محو شوم در کمالِ دوست
زان پیش تر که مدّعیان را خبر شود
جانم در آرزویِ جمالت ز بس شتاب
هر دم گمان برم که ز قالب به در شود
تا پس نه دیر زود در اطرافِ کاینات
حسنِ تو هم چو نامِ نزاری سمر شود
گر حکمِ آفرینشِ عالم دگر شود
آرام نیست یک نفسم در فراقِ تو
صبرم میسّر از تو دریغا اگر شود
گر جرمِ آفتاب بپوشد شگفت نیست
از دودِ آهِ من که به بالایِ سر شود
نامِ تو بر زبانِ قلم می دهم برون
بگذار تا سرم به سرِ خامه در شود
هر جان که دل به ابرویِ هم چون کمان دهد
باید که پیشِ تیرِ ملامت سپر شود
کو همّتی که بر شکند از وجودِ خویش
تا قصّۀ مطوّلِ ما مختصر شود
می بایدم که محو شوم در کمالِ دوست
زان پیش تر که مدّعیان را خبر شود
جانم در آرزویِ جمالت ز بس شتاب
هر دم گمان برم که ز قالب به در شود
تا پس نه دیر زود در اطرافِ کاینات
حسنِ تو هم چو نامِ نزاری سمر شود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
از یارِ خشم کرده نشانم که می دهد
یا ز آن ز دست رفته عنانم که می دهد
یارم ز دست رفت به دستانِ روزگار
از دستِ روزگار امانم که می دهد
از من به گوشِ او که رساند حکایتی
مُزدش به خیر باد زبانم که می دهد
تحسینِ اشکِ دّرِ یتیمم که می کند
انصافِ چشم ِاشک فشانم که می دهد
تا شرح دادمی به قلم قصّۀ فراق
کاغذ به دستِ جان و جنانم که می دهد
تا از طبیبِ درد بپرسم دوایِ دل
تسکینِ اضطراب ندانم که می دهد
ای کاش دانمی ز که نالم کجا روم
دادِ نزاری از که ستانم که می دهد
یا ز آن ز دست رفته عنانم که می دهد
یارم ز دست رفت به دستانِ روزگار
از دستِ روزگار امانم که می دهد
از من به گوشِ او که رساند حکایتی
مُزدش به خیر باد زبانم که می دهد
تحسینِ اشکِ دّرِ یتیمم که می کند
انصافِ چشم ِاشک فشانم که می دهد
تا شرح دادمی به قلم قصّۀ فراق
کاغذ به دستِ جان و جنانم که می دهد
تا از طبیبِ درد بپرسم دوایِ دل
تسکینِ اضطراب ندانم که می دهد
ای کاش دانمی ز که نالم کجا روم
دادِ نزاری از که ستانم که می دهد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
آهِ ندامت ز شیخ وشاب بر آید
آری چندان که آفتاب بر آید
عشق دمی در دمد به صورِ محبّت
بو که سرِ خفتگان ز خواب برآید
از جگرِ منتظر نوایرِ حسرت
در جسدِ آلِ بوتراب بر آید
هیچ نمانده ست کز خزاینِ ظالم
بانگ به تاراجِ انقلاب برآید
برقِ محبّت محیطِ عقل بسوزد
آتشِ عشق از میانِ آب برآید
صاعقۀ عشق اگر شود متواتر
دود ازین تودۀ خراب برآید
حاسد اگر قرعه یی زند به تفال
در حقِ او آیۀ عذاب برآید
در حقِ ما هر که بد سگالد و گوید
روزِ مکافات از ثواب برآید
آتشِ آهم اگر به دیر درافتد
دود ز خُم خانۀ شراب برآید
ما و خراباتِ عشق رغمِ عدو را
جان ز تنش تا به تفت و تاب برآید
مجلسِ ما خوش تر از بهشت که هر دم
حوروشی دیگر از نقاب برآید
پیشِ رباب از فراقِ دعد بنالد
زاریِ زیرش چو از رباب برآید
بخت دگر باره گر دری بگشاید
کامِ نزاری ز فتحِ باب برآید
آری اگر فطرتش مناسبِ حال است
دعوتِ مظلوم مستجاب برآید
دولت اگر خود مساعدت نکند هیچ
فتنه ز تسکین به اضطراب برآید
آری چندان که آفتاب بر آید
عشق دمی در دمد به صورِ محبّت
بو که سرِ خفتگان ز خواب برآید
از جگرِ منتظر نوایرِ حسرت
در جسدِ آلِ بوتراب بر آید
هیچ نمانده ست کز خزاینِ ظالم
بانگ به تاراجِ انقلاب برآید
برقِ محبّت محیطِ عقل بسوزد
آتشِ عشق از میانِ آب برآید
صاعقۀ عشق اگر شود متواتر
دود ازین تودۀ خراب برآید
حاسد اگر قرعه یی زند به تفال
در حقِ او آیۀ عذاب برآید
در حقِ ما هر که بد سگالد و گوید
روزِ مکافات از ثواب برآید
آتشِ آهم اگر به دیر درافتد
دود ز خُم خانۀ شراب برآید
ما و خراباتِ عشق رغمِ عدو را
جان ز تنش تا به تفت و تاب برآید
مجلسِ ما خوش تر از بهشت که هر دم
حوروشی دیگر از نقاب برآید
پیشِ رباب از فراقِ دعد بنالد
زاریِ زیرش چو از رباب برآید
بخت دگر باره گر دری بگشاید
کامِ نزاری ز فتحِ باب برآید
آری اگر فطرتش مناسبِ حال است
دعوتِ مظلوم مستجاب برآید
دولت اگر خود مساعدت نکند هیچ
فتنه ز تسکین به اضطراب برآید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
قیامت از جهان باری برآید
چنین سرو ار به گلزاری برآید
نقاب از روی اگر خواهی برانداخت
ازین آشوب بسیاری برآید
مرا گویند بی کاری مکن پیش
بکوشم هم مگر کاری برآید
چو سوزن شد وجودم در خیالش
ز پایم عاقبت خاری برآید
امیدی نیست سوزن را که روزی
سرش از حبیبِ دل داری برآید
چه کم گردد ز دل داری که باری
دمی گردِ دلِ یاری برآید
چه خواهد کرد جز تسلیم مظلوم
اگر دستِ ستم گاری برآید
به هر کویی که بگذشتم رقیبی
به رویم هم چو دیواری برآید
نظر بر ماهِ تابان گر فکندم
به چشمم آدمی خواری برآید
نزاری حاجتی داری به زاری
نکو زن فال گو آری برآید
شبی گر در کنارم آرم میانش
همه امیّدِ من باری برآید
چنین سرو ار به گلزاری برآید
نقاب از روی اگر خواهی برانداخت
ازین آشوب بسیاری برآید
مرا گویند بی کاری مکن پیش
بکوشم هم مگر کاری برآید
چو سوزن شد وجودم در خیالش
ز پایم عاقبت خاری برآید
امیدی نیست سوزن را که روزی
سرش از حبیبِ دل داری برآید
چه کم گردد ز دل داری که باری
دمی گردِ دلِ یاری برآید
چه خواهد کرد جز تسلیم مظلوم
اگر دستِ ستم گاری برآید
به هر کویی که بگذشتم رقیبی
به رویم هم چو دیواری برآید
نظر بر ماهِ تابان گر فکندم
به چشمم آدمی خواری برآید
نزاری حاجتی داری به زاری
نکو زن فال گو آری برآید
شبی گر در کنارم آرم میانش
همه امیّدِ من باری برآید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
هیچ باشد که سفر کردۀ ما بازآید
به جفا رفت همانا به وفا باز آید
ترسم آن تُرکِ ختایی به خطا میل کند
چون ختایی ست نباید به خطا بازآید
شرمم آید ز خیالش که به کس در نگرم
مُهر بر دیده و دل دارم تا بازآید
نامه ای از دلِ پردرد روان خواهم کرد
تا مگر حاجتم از راه روا بازآید
دستِ امیّد به دامانِ سحر باید زد
برم ار یار بیاید به دعا بازآید
صبحدم دوشی پیامی به صبا دادم و رفت
انتظارست که هر لحظه صبا بازآید
چند بر آتشِ محنت جگرم خواهد سوخت
بو که آبی به رخِ دولتِ ما باز آید
دولت از فضلِ خدا یافته بودم چو برفت
چشم دارم که هم از فضلِ خدا بازآید
چند گویم که نزاری ز فلان باز آمد
به کجا رفت نزاری و کجا باز آید
به جفا رفت همانا به وفا باز آید
ترسم آن تُرکِ ختایی به خطا میل کند
چون ختایی ست نباید به خطا بازآید
شرمم آید ز خیالش که به کس در نگرم
مُهر بر دیده و دل دارم تا بازآید
نامه ای از دلِ پردرد روان خواهم کرد
تا مگر حاجتم از راه روا بازآید
دستِ امیّد به دامانِ سحر باید زد
برم ار یار بیاید به دعا بازآید
صبحدم دوشی پیامی به صبا دادم و رفت
انتظارست که هر لحظه صبا بازآید
چند بر آتشِ محنت جگرم خواهد سوخت
بو که آبی به رخِ دولتِ ما باز آید
دولت از فضلِ خدا یافته بودم چو برفت
چشم دارم که هم از فضلِ خدا بازآید
چند گویم که نزاری ز فلان باز آمد
به کجا رفت نزاری و کجا باز آید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
نشسته ام مترصّد که یار باز آید
قرارداد مگر به قرار بازآید
چو حلقۀ کمرش در میان کنم دستی
گر به وعدۀ بوس و کنار باز آید
مگر موافقِ بختم شود چو اخترِ سعد
خلافِ قاعدۀ روزگار بازآید
رقیب مانع او شد ولی مگر هم زود
چو بگذرد دیِ هجران بهار باز آید
اگرچه دیر شد از رفتنش ولی دارم
امّیدِ آن که پس از انتظار باز آید
یکی چو با شۀ حسنش شکارگر نبود
اگر به جکسۀ بختم هزار بازآید
بگو به یارِ سفر کرده ای صبا زنهار
به خونِ ما نخورد زینهار بازآید
هنوز بر پیِ دل می روم ز بی کاری
بدان امید که روزی به کار باز آید
رباب وار کشم گوش مالِ دعدِ فراق
مگر به چنگِ نزاریِ زار بازآید
دلی پر از گله دارم ز دوستانِ دو روی
تهی کنم اگرم رازدار بازآید
قرارداد مگر به قرار بازآید
چو حلقۀ کمرش در میان کنم دستی
گر به وعدۀ بوس و کنار باز آید
مگر موافقِ بختم شود چو اخترِ سعد
خلافِ قاعدۀ روزگار بازآید
رقیب مانع او شد ولی مگر هم زود
چو بگذرد دیِ هجران بهار باز آید
اگرچه دیر شد از رفتنش ولی دارم
امّیدِ آن که پس از انتظار باز آید
یکی چو با شۀ حسنش شکارگر نبود
اگر به جکسۀ بختم هزار بازآید
بگو به یارِ سفر کرده ای صبا زنهار
به خونِ ما نخورد زینهار بازآید
هنوز بر پیِ دل می روم ز بی کاری
بدان امید که روزی به کار باز آید
رباب وار کشم گوش مالِ دعدِ فراق
مگر به چنگِ نزاریِ زار بازآید
دلی پر از گله دارم ز دوستانِ دو روی
تهی کنم اگرم رازدار بازآید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
زهی مراد اگر از دست رفته بازآید
به دست وانۀ امّیدِ من چو بازآید
ستیزِ عیب کنان را وفایِ عهد کند
خلافِ مدّعیان را به صلح بازآید
مرا ز من بستاند زبس که بنوازد
خیالِ او چو به بالینِ من فراز آید
عذابِ روزِ قیامت همین بود که دلم
هزار بار به جان از شبِ دراز آید
اگر به بت کده ای در شود عجب نبود
که پیشِ او هُبل از طاق در نماز آید
گل از طراوتِ رویش خجل شود در باغ
چو سروِ قامتِ حسنش در اهتزاز آید
از آن گروه که هم راه و هم وثاقِ وی اند
مسافرانِ دگر را هزار ناز آید
به کاروان گهِ حسنش چو خیمه بیرون زد
رقیب ره ندهد هر که بی جواز آید
یقین که زود به بی گانگی بر آرد سر
کسی که هم رهِ او از سرِ مَجاز آید
برون شوش ز بلا جز همین نمی دانم
که اعتراض نیارد در احتراز آید
به بد دلی نتوان بر بساطِ عشق نشست
مگر در اوّلِ این باخت پاک بازآید
خلاصم از غمِ او بی خودی ست شادیِ آنک
مرا صباح به یک چاره چاره ساز آید
علاجِ دردِ نزاری همین و هیچ دگر
نیازمند به درگاهِ بی نیاز آید
به دست وانۀ امّیدِ من چو بازآید
ستیزِ عیب کنان را وفایِ عهد کند
خلافِ مدّعیان را به صلح بازآید
مرا ز من بستاند زبس که بنوازد
خیالِ او چو به بالینِ من فراز آید
عذابِ روزِ قیامت همین بود که دلم
هزار بار به جان از شبِ دراز آید
اگر به بت کده ای در شود عجب نبود
که پیشِ او هُبل از طاق در نماز آید
گل از طراوتِ رویش خجل شود در باغ
چو سروِ قامتِ حسنش در اهتزاز آید
از آن گروه که هم راه و هم وثاقِ وی اند
مسافرانِ دگر را هزار ناز آید
به کاروان گهِ حسنش چو خیمه بیرون زد
رقیب ره ندهد هر که بی جواز آید
یقین که زود به بی گانگی بر آرد سر
کسی که هم رهِ او از سرِ مَجاز آید
برون شوش ز بلا جز همین نمی دانم
که اعتراض نیارد در احتراز آید
به بد دلی نتوان بر بساطِ عشق نشست
مگر در اوّلِ این باخت پاک بازآید
خلاصم از غمِ او بی خودی ست شادیِ آنک
مرا صباح به یک چاره چاره ساز آید
علاجِ دردِ نزاری همین و هیچ دگر
نیازمند به درگاهِ بی نیاز آید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
این چه بویی ست که از بادِ صبا می آید
وین چه مرغی ست که از سویِ سبا می آید
قاصدِ حضرتِ لیلی چه خبر می گوید
بویِ پیراهنِ یوسف ز کجا می آید
گویی این بادِ دل آویز بدین خوش بویی
از سرِ زلفِ جگر گوشۀ ما می آید
امشب ای هم نفسِ صبح گر از من پرسد
گو هنوزش نفسی هم به رجا می آید
به چه مشغول بباشم که فراموش کنم
یار و از هر چه کنم یاد که وا می آید
من بر آنم که به محشر چو بر انگیزندم
هم چنان از لحدم بویِ وفا می آید
به دو ابرویِ کمانت که به سر بازآیم
پیشِ آن تیر که از شستِ شما می آید
تلخ و شیرین که از آن دست بود فرقی نیست
هر چه احباب فرستند عطا می آید
تا به بالایِ تو در می نگرم باکی نیست
گر ز بالایِ سرم سنگِ بلا می آید
آن که مشتاقِ تو باشد اگر بر سرِ تیغ
رفته باشد چو تو گویی که بیا می آید
معتقد باک ندارد که در آتش چو خلیل
اگرش دوست بگوید به رضا می آید
مردِ این راز نبودیم ولی سنگِ نیاز
همه برپا و سرِ بی سر و پا می آید
گو سپر هم چو نزاری به سرِ آب انداز
هر که را تیرِ ملامت ز قفا می آید
وین چه مرغی ست که از سویِ سبا می آید
قاصدِ حضرتِ لیلی چه خبر می گوید
بویِ پیراهنِ یوسف ز کجا می آید
گویی این بادِ دل آویز بدین خوش بویی
از سرِ زلفِ جگر گوشۀ ما می آید
امشب ای هم نفسِ صبح گر از من پرسد
گو هنوزش نفسی هم به رجا می آید
به چه مشغول بباشم که فراموش کنم
یار و از هر چه کنم یاد که وا می آید
من بر آنم که به محشر چو بر انگیزندم
هم چنان از لحدم بویِ وفا می آید
به دو ابرویِ کمانت که به سر بازآیم
پیشِ آن تیر که از شستِ شما می آید
تلخ و شیرین که از آن دست بود فرقی نیست
هر چه احباب فرستند عطا می آید
تا به بالایِ تو در می نگرم باکی نیست
گر ز بالایِ سرم سنگِ بلا می آید
آن که مشتاقِ تو باشد اگر بر سرِ تیغ
رفته باشد چو تو گویی که بیا می آید
معتقد باک ندارد که در آتش چو خلیل
اگرش دوست بگوید به رضا می آید
مردِ این راز نبودیم ولی سنگِ نیاز
همه برپا و سرِ بی سر و پا می آید
گو سپر هم چو نزاری به سرِ آب انداز
هر که را تیرِ ملامت ز قفا می آید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ز باد بویِ عرق چینِ یار می آید
خصوص آن که نسیمِ بهار می آید
چو سر ز جیبِ عرق چین برآورد گویی
نسیمِ خلد ز دار القرار می آید
کدام آهویِ مشکین که در رکاب ِبهار
سپاهِ تبّت و چین و تتار می آید
چه موسم است و چه معجز که مَرغ زارِ بهشت
بدین جهان ز پیِ اعتبار می آید
بهار ساقیِ بزمِ مخدّراتِ چمن
مشاطه وار به رنگ و نگار می آید
به کف پیاله و لاله گرفته می طلبد
بنفشه را که به دفعِ خمار می آید
درو دمد دمِ بادِ سَحَر به سحرِ حلال
و گرنه بید چرا مشک بار می آید
فضایِ باغ بیاراست فرشِ زنگاری
که ابر بر سرِ گل پرده دار می آید
شکوفه باز به طرفِ چمن درم ریزان
فرازِ سبزه به رسمِ نثار می آید
نثارِ موکبِ حسنِ غزال چشمان را
کم از سری بود آن هم به کار می آید
ز چنگ نیست که آوازِ زیر و زاریِ او
ز ناله هایِ نزاریِ زار می آید
در آرزویِ لبِ یارِ مهربان هر شب
ز سینه جان به لبم چند بار می آید
ز نوکِ خارِ مژه اشکِ لاله گون بچکد
چو یادم از گلِ رخسارِ یار می آید
خصوص آن که نسیمِ بهار می آید
چو سر ز جیبِ عرق چین برآورد گویی
نسیمِ خلد ز دار القرار می آید
کدام آهویِ مشکین که در رکاب ِبهار
سپاهِ تبّت و چین و تتار می آید
چه موسم است و چه معجز که مَرغ زارِ بهشت
بدین جهان ز پیِ اعتبار می آید
بهار ساقیِ بزمِ مخدّراتِ چمن
مشاطه وار به رنگ و نگار می آید
به کف پیاله و لاله گرفته می طلبد
بنفشه را که به دفعِ خمار می آید
درو دمد دمِ بادِ سَحَر به سحرِ حلال
و گرنه بید چرا مشک بار می آید
فضایِ باغ بیاراست فرشِ زنگاری
که ابر بر سرِ گل پرده دار می آید
شکوفه باز به طرفِ چمن درم ریزان
فرازِ سبزه به رسمِ نثار می آید
نثارِ موکبِ حسنِ غزال چشمان را
کم از سری بود آن هم به کار می آید
ز چنگ نیست که آوازِ زیر و زاریِ او
ز ناله هایِ نزاریِ زار می آید
در آرزویِ لبِ یارِ مهربان هر شب
ز سینه جان به لبم چند بار می آید
ز نوکِ خارِ مژه اشکِ لاله گون بچکد
چو یادم از گلِ رخسارِ یار می آید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
چه محنت است که در عاشقی به ما نرسید
کجا شدیم که صد فتنه از قفا نرسید
به رویِ ما همه رنجی رسید در غمِ دوست
مگر که راحتِ رویش به رویِ ما نرسید
فراغتِ دل از آن داشتیم یک چندی
که عشقِ او به سرِ جانِ مبتلا نرسید
طمع به وصلِ چو اویی حماقتی ست عظیم
که پادشاهیِ عالم به هر گدا نرسید
اگر ز عشق ملامت به ما رسد چه عجب
بلایِ سرزنشِ عاشقات کجا نرسید
ز هجر و وصل چه نقصان کمالِ مجنون را
اگر به خلوتِ لیلی رسید یا نرسید
نزاریا چو تو رفتند ره روان بسیار
که یک رونده درین ره به منتها نرسید
کجا شدیم که صد فتنه از قفا نرسید
به رویِ ما همه رنجی رسید در غمِ دوست
مگر که راحتِ رویش به رویِ ما نرسید
فراغتِ دل از آن داشتیم یک چندی
که عشقِ او به سرِ جانِ مبتلا نرسید
طمع به وصلِ چو اویی حماقتی ست عظیم
که پادشاهیِ عالم به هر گدا نرسید
اگر ز عشق ملامت به ما رسد چه عجب
بلایِ سرزنشِ عاشقات کجا نرسید
ز هجر و وصل چه نقصان کمالِ مجنون را
اگر به خلوتِ لیلی رسید یا نرسید
نزاریا چو تو رفتند ره روان بسیار
که یک رونده درین ره به منتها نرسید