عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
زان گوشۀ دهن که شکر می کنی نثار
یک بوسه بی مِکاس بده جانِ من بیار
گردن مکش نغوله بده کودکی مکن
در چاشنیِ بوسه غرض نیست سر در آر
لایق بود بر آمده تا بر لبِ تو می
من هم چو چشمِ مستِ تو افتاده در خمار
کوته مدار دستِ من از لب که دور باد
گل زارِ عارضت ز زبانِ درازِ خار
نی نی که هست عارضِ تو سبزه زار جان
نه سبزه بردمد ز لبِ چشمه نو بهار
گر پرسد از تو مدّعی ای کآن خطِ سیاه
بر عارضِ تو چیست مشو طیره زینهار
گو عنبرست بر طبقِ سیم کرده حل
یا مشکِ سوده بر ورقِ سرخ گل نثار
گو گِردِ رویِ چون قمرم نقش بندِ حسن
خواهد کشید دایره یی آفتاب وار
یا شبنم است بر طرفِ برگِ نسترن
یا کوثرست و بر لبِ کوثر بنفشه زار
یا کوزۀ نبات میانِ گلاب دان
یا چشمۀ حیات سیاهیش برکنار
وین حجّت ار قبول ندارد بگو که هست
دودِ دلِ نزاریِ شوریده روزگار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
باز اوفتاد در سرم از عشق خار خار
ای دل ترا که گفت سر آخر به خار خار
خاری دگر چه می کنم آخر مگر هنوز
در پایِ دل شکسته ندارم هزار خار
دارم به جایِ گل همه شب خار در کنار
هرگز کسی نکرد چو گل در کنار خار
زین پیش تر زمانه به ره بر نمی نهاد
اکنون به عکس می نهدم روزگار خار
شب هایِ تا به روز به عمدا همی کند
بر خواب گاه و بستر و بالین نثار خار
خوابم کجا که از مژه ها خار ساخته ست
تا راهِ خواب کرد چنین استوار خار
حاجت به خار نیست که در خواب گاهِ من
هر موی بر تنم شود از انتظار خار
موی از بخارِ مهر شود خار بر تنم
تا دفعِ خواب می کند از چشم خار خار
سهل است گو ز پایِ من این خار بر میار
آه ار برآید از رخِ آن گل عذار خار
مغرورِ حسن را چه عجب گر ز برگِ گل
ناگاه بر دمد از پیِ اعتبار خار
گو از شبِ ضلالتِ زلفم مده خلاص
ور نورِ دیده می خلدم گو بیار خار
جانا روا مدار که در نو بهارِ حسن
از گلسِتان رسد به نزاریِ زار خار
چو عمر صرف شد ندهد لذّتی حیات
چون عهدِ گل گذشت نیاید به کار خار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
ز دوستانِ قدیمی نظر دریغ مدار
ز کویِ ما به طوافی گذر دریغ مدار
قبول کردۀ خود را به عیب باز مده
عنایتی ز منِ بی هنر دریغ مدار
مرا به رسمِ عیادت بپرس و رحمت کن
طبیبِ درد تویی گل شکر دریغ مدار
به جامِ وصل خمارِ مفارفت بشکن
ز تشنه آب وز عاشق نظر دریغ مدار
نه نامه ای نه سلامی ز دوستی اثری
نمی نمایی باری خبر دریغ مدار
نگویمت که مثالی به طم طراق فرست
سه چار حرف ز من مختصر دریغ مدار
سماعِ نالۀ من کن شبانِ تا به سحر
نگویمت که ز من خواب و خور دریغ مدار
به دوستی که به چشمِ موافقت نظری
ز دوستانِ حقیقی دگر دریغ مدار
نزاریا چه کنی دستِ ما و دامنِ دوست
ز آستانۀ تسلیم سر دریغ مدار
اگر مطالبۀ جان کند تفاوت نیست
مرادِ دوست بده ما حضر دریغ مدار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
به هیچ بندگیی گرچه نیستم در کار
تو شرطِ بنده نوازیِ خود فرو مگذار
ز جنسِ عیب و هنر نیست آدمی خالی
من ارچه بی هنرم هم نظر دریغ مدار
جزاین گناه ندارم که دوست می دارم
تورا و گرنه به جایِ خودست استغفار
وگر جریمه ای از بنده در وجود آمد
به زلّتی نتوان شد ز دوستان بی زار
ز من زمانه بگردید و روزگار گذشت
وگر تو نیز عنایت دگر کنی زنهار
تو در کنارِ من انصاف را چنان باشی
که در میانِ خَزَف عِقدِ لؤلؤ شه وار
ولی چو هستم از اوّل عزیز کردۀ تو
عزیز کردۀ خود را چنین مگردان خوار
درست شد که ز من بر شکسته ای آری
به روزگارِ عنایت چنین نبود قرار
چو نی نزار شده ست از درِ ملامت نیست
اگر بنالد و زاری کند نزاریِ زار
از آستانۀ شاهِ جهان چنین محروم
تنی مریض و دلی مبتلا زهی سر و کار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
هم چنین عمری ست تا دیوانه وار
دست بر سر می زنم از عشقِ یار
آتشی در جانِ ما بر سوختند
تا برآورد از نهادِ جان دمار
چند ازین دریایِ نا پایان پدید
چند ازین وادیِ نافرجام کار
عشق بی نقصان و عاشق بی غرض
راه بی پایان و دریا بی کنار
مرد را عشقی بباید معتبر
عشق را مردی بباید نام دار
سوز کو گر داغِ یارت کرد عشق
درد کو گر زخمِ عشقت زد نگار
اشکِ خونین ریز در صحرایِ درد
تا بود کز دیده بنشانی غبار
چون نزاری میل در کش عقل را
تا ببینی سّرِ پنهان آشکار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
بهر لِلّه امشب ای بادِ سحر
بر سوادِ شهرِ قاین کن گذر
روشنایی بخشِ جانم را ببین
وز منش با خود زمین بوسی ببر
گو ز رویِ تربیت ما را بپرس
گو به چشمِ مرحمت ما را نگر
باز اگر تشریف خواهی داد هان
باز اگر دریافت خواهی بیش‌تر
آرزومندم به غایت یک قدم
سخت مشتاقم به رحمت یک نظر
گر تو می‌آیی برم منَت به جان
ور مرا فرمان دهی آیم به سر
با خودم هرگز نخواهد بود خوش
وز توام هرگز نخواهد شد به سر
زان نگارم کس نمی‌آرد پیام
زان دیارم کس نمی‌گوید خبر
هم به الطافِ تو ای بادِ صبا
رونقی گیرد سر و کارم مگر
شرمسارم از تو امّا چون کنم
چون ندارم محرمِ رازی دگر
نیم‌جان دارم فدایِ راهِ تو
بیش از این چیزی ندارم ماحضر
گرچه کارِ عاشقان زاری بود
زاریِ مسکین نزاری زارتر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
یار با ما نه چنان بود که هر بارِ دگر
ترک ما کرد گرفته‌ست مگر یارِ دگر
وعدۀ وصل همی‌داد و نمی‌کرد وفا
داشت هر روز بیاراسته بازارِ دگر
گفته بود از منش این‌بار دری نگشاید
گو برو از پیِ یاری دگر و کارِ دگر
از خدا شرم ندارد که روا می‌دارد
هر نفس بر تنِ رنجورِ من آزارِ دگر
می‌روم دامنِ دل‌چاک و گریبانِ وصال
تا کجا و کی و چون دست دهد بارِ دگر
من به صد جور از او روی نپیچم گرچه
هرکس از رویِ دگر می‌کند انکارِ دگر
زاریِ زارِ نزاری بکند هم اثری
زارتر خود ز نزاری نبود زارِ دگر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
هرگز گمان مبر که کنم با تو دل دگر
با تو بر آن سرم که برم دوستی به سر
ما را به اختلافِ زمان التفات نیست
بر ما به هیچ نقصِ مودّت گمان مبر
نه‌نه روا مدار که بعد از وفایِ عهد
هرگز کند خلافی تو بر خاطرم گذر
گر اقتضایِ دور کند هفته‌ای خلاف
تشنیع بر قضا نتوان زد بدین قدر
در بابِ عرضِ بندگی ات گر مقصّرم
آن به که با مشاهده اندازم این سمر
با لطفِ خود بگوی که چون زابتدا مرا
کردی قبول باز مگیر آخر آن نظر
تا حاسدان گویند از بی‌قدم گریز
تا طاعنان نگویند از بی‌وفا حذر
روی و ریا نه کارِ محبّانِ صادق است
هر جا محبّت است دل از دل دهد خبر
گر بند بند باز گشایند چون قباش
صادق چو کوه بسته بود در وفا کمر
سالک درین منازل و مرحل کسی بود
کز خویشتن به پای ارادت کند سفر
آری نزاریا من و ما چیست جز حجاب
از خویشتن به در شو و از خود به در نگر
تا بر تو باز صورتِ فطرت شود عیان
وز برزخِ مخیّله بیرون شوی مگر
ماییم و دوستی غمِ دشمن نمی‌خوریم
مَی می‌خوریم نه غم تو نیز غم مخور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
آخر مرا به جایِ تو باشد کسی دگر
نه‌نه به دوستی که نباشد گمان مبر
مشنو که حقِّ صحبتِ شب‌هایِ تا به روز
بر من شود فرامش و خاطر کنم دگر
تهمت مبر که عشقِ تو از سر شود برون
باور مکن که مهرِ تو از دل شود به در
در انتظارِ بادِ صبایم که گفت دوش
فردا شبت ز حالِ گلِستان کنم خبر
هرک آوَرَد به من ز عرق‌چین او نسیم
در پایِ او کشم صدفِ چشمِ پرگهر
دستم گرفته‌ای و قسم یاد کرده‌ای
کز عهد بر نگردم و پیمان برم به سر
با ما چو روزگار نکردی وفا نیست
از دوستی و یاریِ ما بر دلت اثر
تا خود تو را که گفت علی‌رغمِ ما که باز
هرگز دگر به کویِ نزاری مکن گذر
محکم نصیحتی‌ست که در گوش کرده‌ای
ای نورِ دیده مرحمتی کن به یک نظر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
روزی به ما رجعت کند آن مشتری سیما مگر
هم باز پرسد عاقبت از ما بتِ زیبا مگر
با ما نمی‌افتد مگر ما را بیفکند از نظر
یا خایف است از دشمنان یا شد ملول از ما مگر
بی‌هوده جانی می‌کنم دل را تسلی می‌دهم
هر روز گویم صبر کن کاری شود فردا مگر
می‌بود وقتی مونسم من بعد منعم می‌کند
نپسنددم در دستِ غم آخر چنین تنها مگر
بادِ صبا را گفته‌ام تا پیش‌ِ او زاری کند
بر یادِ او هر صبح‌دم رخصت دهد صهبا مگر
تلخ است مِی کز خاصیت در شور می‌آرد مرا
شیرینِ من زان می‌ند ابرو ترش آیا مگر
هر لحظه صفرا می‌کند از شورِ آن شیرین‌لبم
فرهاد را شیرین از آن کرده‌است در صفرا مگر
هیهات اگر آرد صبا بویِ عرق‌چینش به ما
هم باد ازین معجز کند اموات را احیا مگر
دل بر بلا بنهاده‌ام تن در ملامت داده‌ام
باشد که او یاد آورد روزی نزاری را مگر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
یار با ما یک زمانی در میان آید مگر
پرده از رویِ جهان‌آرای بگشاید مگر
چشمِ آن دارم که هم‌چون روی شهرآرایِ خویش
کلبۀ احزانِ ما یک شب بیاراید مگر
با سرِ پیمانۀ فطرت شود هم عاقبت
یک شبی تا روز با ما باده پیماید مگر
محرمی می‌بایدم کز من پیامی می‌برد
هم جوان‌مردی کند تشریف فرماید مگر
قامتِ چالاکِ او آمد خرامان از درم
و آن قیامت را که می‌گویند بنماید مگر
قصدِ جانم گر ندارد بر دلم رحم آورد
همّتش را سر به خونِ من فرو ناید مگر
چون نه زر داری و نه زور ای نزاری هم چو زیر
زاریی می‌کن که دانم هم ببخشاید مگر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
هرگزم عشق نشد از سرِ پُر سودا دور
عشق از مشعلۀ نار برانگیزد نور
من نه بر قاعدۀ عقل و خرد سیر کنم
که منم شیفته و شیفته باشد معذور
طاقتِ نورِ تجلّی و چو من مسکینی
نشنیدی صفتِ حالِ کلیم‌الله و طور
نظری از طرفِ سَتر برون کرد و مرا
بی‌خبر کرد چنین در صفتِ کشف و ظهور
من و پروایِ کسی این چه حدیث است خموش
آخر آن‌جا که تواند که کند میل به حور
از من آن حال مپرسید که چون بود و چه رفت
مست و لایعقلم از جرعۀ آن جامِ طهور
نه از آنم که به غیری متعلّق باشم
مغز را گرم کند عاقبت‌الامر غرور
مردۀ جهل نشد زنده وگرنه نافخ
دیر شد تا به جهان در بدمیده‌ست این صور
من و کنجِ خود و گنجِ سخن و نقدالوقت
تو و موعودِ می و منتظرِ حور و قصور
آه از دستِ نزاری که سری پر سودا
می‌کند رازِ دلم فاش و نترسد ز غیور
خوش دلم زان که نباشند محبّان خَصمم
روزِ محشر که برآرند سر از خاکِ قبور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
گر مرا عقل کشد پای و سر اندر زنجیر
نیست از کوی توام یک نفس ای دوست گزیر
میل هر چیز به اصل و مرا میل به تو
هم‌چنان است که آتش متعلق به اثیر
هرچه جز قامت تو گر همه اوج فلک است
راستی در نظر همّت من هست قصیر
این توان گفت که خورشید غلام رخ توست
در نکویی به تو چیزی نتوان کرد نظیر
گر به دامن کشی‌اش تربیتی فرمایی
هر شب از چرخ ببوسد قدمت بدر منیر
از سر زلف به عطّار صبا ده تاری
تا دماغ من بی‌مغز کند پر ز عبیر
ناف آهوی خَتن خشک شود در شکمش
گر به چین برگذرد باد ز کویت شب گیر
مرده از بوی عرق‌چین تو جان یابد باز
قرطهٔ یوسف یعقوب نکرد این تأثیر
هم ز جایی بود آشوب نزاری آری
بلبل شیفته بر هرزه نیاید به نفیر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
این چه ننگ است که آوردی باز
دست می‌گیر و ز پا می انداز
ننگ شد نام تو از بدعهدی
آشکارا مکن ای عاقل راز
بده انصاف و مکن بی‌دادی
ببُر از دشمن و با دوست بساز
که کند در غم تو این همه صبر
چون من از تو که کشد این همه ناز
تو و فارغ ز من و خوش در خواب
من و بیداری شب‌های دراز
تشنهٔ سوخته در ماه صیام
چون بود منتظر بانگ نماز
من همه شب مترصّد تا کی
بر در از حلقه برآید آواز
چه کنم چاره همین دارم و بس
من و درگاه خداوند و نیاز
بنده‌ای همچو نزاری دارد
ای اگر یار بود بنده نواز
زاریی دارد و نه زور و نه زر
گو درین بوته به زاری بگداز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
اگر چنان که تو دانی و من به خلوت راز
شبی دگر به مراد دلت ببینم باز
هزار بار به پایت درافتم از سر درد
به دیده خاک درت بستُرم به سد اعزاز
تو همچو خرمنِ گل پیش و من چو بلبل مست
به لابه می‌کنم از سوز سینه غم پرداز
مرا نماز به محراب طاق ابروی توست
به هیچ شرع روا نیست در دو قبله نماز
مرا اگر چه نیاز از بهشت دور انداخت
تو را رسد که کنی بر نژاد آدم ناز
مقرّرست علی العاقبه که فاش کند
دو چشم مست تو رازم به غمزهٔ غمّاز
چرا دو دیده بدوزند باز را دانی
که تا چو رام شود دیده را نجوید باز
اگر ز باد صبا بشنوی حدیث من است
که نرم نرم برون آید از درخت آواز
و گر قیاس کنی مرغ نیم جان من است
کبوتری که به بام تو می‌کند پرواز
نزاریا شده‌ای مبتلا دگر باره
نگفتمت که نه‌ای مرد راز عشق مباز
زمانه بُل عجبی می‌کند که هر ساعت
مشعبدی دگر آرد برون ز پردهٔ راز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
مگر یاری درافتد محرم راز
که مرموزی توان گفتن بدو باز
ولی ترسم که گفتستند نتوان
به خورد صعوه دادن لقمهٔ باز
توانم آشنایی داد با دوست
گرم روزی دگر روزی شود باز
حدیث دوست هم با دوست گویم
که جز با او نیارم گفتن این راز
بباید ساختن با روزگارم
اگرچه روزگارم هست ناساز
بهشت این است و بس پس می‌برازد
اگر بر تخمهٔ آدم کنم ناز
من و روی تو دیدن الله الله
به رویت دیده آخر چون کنم باز
نیارم دیده در خورشید کردن
من و خیل خیالت در تک و تاز
ملامت گر برآرد بانگ تشنیع
اگر بیرون برم از پرده آواز
اگر مشرک نی‌ام در راه وحدت
کسی با دوست چون گیرم به انباز
قیامت می‌کند هر دم نزاری
به نقد الوقت تا انجام از آغاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
امید بستم و نگشاد هیچ کار هنوز
در اوفتادم و یاری نکرد یار هنوز
گذشت عمرم و بختم نشد موافق طبع
که برخلاف مرادست روزگار هنوز
میان قلزم هجرم غریق و نیست پدید
کنار وعده و پایان انتظار هنوز
به هیچ خوف و رجا منقطع نخواهد شد
امیدم از شرف وصل آن نگار هنوز
کجایی ای که بکشتی ز انتظار مرا
جهان بگشت و فریب تو برقرار هنوز
ز خون دیده برآمد کنار تا به میان
نیامده ست میان تو در کنار هنوز
روا بود که تو نامهربان وفا نکنی
به یک قبول پس از وعدهٔ هزار هنوز
رعایتی اگرت دل دهد توانی کرد
به دست مرحمت توست اختیار هنوز
پس از هزار جفا مقدم نزاری بین
که هست بر سرعهد تو استوار هنوز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
نوبهارست و صبا عنبر بیز
روح خواهد که شود راح آمیز
در چنین وقت خوش آمد پیوند
نازنینا مکن از ما پرهیز
صلح پیش آر و صفا کن گرچه
از شگرفان نه بدیع است ستیز
دلم از زلف درآویخته‌ای
کس ندارد به ازین دست‌آویز
عشق تو در رگ جانم پیچید
هم چو در پنبهٔ خشک آتشِ خیز
قیس وحشی شد و هم چاره نداشت
کی میسر شود از عشق گریز
از بناگوش نباتش بچکد
خوی به آوازهٔ تو در تبریز
لب شیرین تو بیرون بردی
شور شیرین ز مذاق پرویز
گَردِ حسن تو ندیدی شیرین
گرچه از باد گذشتی شبدیز
عیش شیرین نزاری لب تو
تلخ کرد از شکر شورانگیز
سر فدای قدم تست بیا
تازه کن رسم قیامت برخیز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
آخر ای نامهربان فریادرس
بیش از پیشم مران فریادرس
در کنارم آی بر خونم کمر
چند بندی بر میان فریادرس
سوختم آبی بر آتش زن بیا
یک‌دم آخر یک زمان فریادرس
چون رکابم چند داری پای مال
بازکش یک‌دم عنان فریادرس
چند کوشم تا بپوشم راز دل
آشکارا شد نهان فریادرس
تا نباید خواست از دستور داد
از فراقم ده امان فریادرس
هرگزم فریاد اگر خواهی رسید
آمد اکنون وقت آن فریادرس
گر نزاری را بدین زاری نیی
پس که رایی در جهان فریادرس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
رخ بنما ای صنم پرده فکن یک نفس
بهر خدا رحم کن بر من و فریاد رس
در هوس روی تو عمر به پایان رسید
آه که جان می‌دهم در هوس این هوس
گر شب خلوت مرا بار دهی باک نیست
با رخ چون روز تو کار ندارد عسس
شبهِ خطِ خوبِ تو ماه ندیده ست خلق
شکل قد شَنگِ تو سرو ندیده ست کس
چند نصیحت کند دوستم از نیک و بد
چند ملامت کند دشمنم از پیش و پس
بی‌سبب درد نیست ناله و فریاد من
جنبش چیزی بود موجبِ بانگِ جرس
آه نزاری زُدود آینهٔ روح را
آینه گرچه که آه تیره کند از نفس