عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
عشقا تو را قاضی برم، کاشکستیام همچون صنم
از من نخواهد کس گوا، که شاهدم، نی ضامنم
مقضی تویی، قاضی تویی، مستقبل و ماضی تویی
خشمین تویی، راضی تویی، تا چون نمایی دم به دم
ای عشق زیبای منی، هم من توام، هم تو منی
هم سیلی و هم خرمنی، هم شادییی، هم درد و غم
آنها تویی وینها تویی، وزاین و آن تنها تویی
وان دشت باپهنا تویی، وان کوه و صحرای کرم
شیرینی خویشان تویی، سرمستی ایشان تویی
دریای درافشان تویی، کانهای پر زرو درم
عشق سخن کوشی تویی، سودای خاموشی تویی
ادراک و بیهوشی تویی، کفر و هدی، عدل و ستم
ای خسرو شاهنشهان، ای تخت گاهت عقل و جان
ای بینشان با صد نشان، ای مخزنت بحر عدم
پیش تو خوبان و بتان، چون پیش سوزن لعبتان
زشتش کنی، نغزش کنی، بردری از مرگ و سقم
هر نقش با نقشی دگر، چون شیر بودی و شکر
گر واقفندی نقشها، که آمدند از یک قلم
آن کس که آمد سوی تو، تا جان دهد در کوی تو
رشک تو گوید که برو، لطف تو خواند که نعم
لطف تو سابق میشود، جذاب عاشق میشود
بر قهر سابق میشود، چون روشنایی بر ظلم
هر زندهیی را میکشد، وهم و خیالی سو به سو
کرده خیالی را کفت، لشکرکش و صاحب علم
دیگر خیالی آوری، زاول رباید سروری
آن را اسیر این کنی، ای مالک الملک و حشم
هر دم خیالی نو رسد، از سوی جان اندر جسد
چون کودکان قلعه بزم گوید زقسام القسم
خامش کنم، بندم دهان، تا برنشورد این جهان
چون مینگنجی در بیان، دیگر نگویم بیش و کم
از من نخواهد کس گوا، که شاهدم، نی ضامنم
مقضی تویی، قاضی تویی، مستقبل و ماضی تویی
خشمین تویی، راضی تویی، تا چون نمایی دم به دم
ای عشق زیبای منی، هم من توام، هم تو منی
هم سیلی و هم خرمنی، هم شادییی، هم درد و غم
آنها تویی وینها تویی، وزاین و آن تنها تویی
وان دشت باپهنا تویی، وان کوه و صحرای کرم
شیرینی خویشان تویی، سرمستی ایشان تویی
دریای درافشان تویی، کانهای پر زرو درم
عشق سخن کوشی تویی، سودای خاموشی تویی
ادراک و بیهوشی تویی، کفر و هدی، عدل و ستم
ای خسرو شاهنشهان، ای تخت گاهت عقل و جان
ای بینشان با صد نشان، ای مخزنت بحر عدم
پیش تو خوبان و بتان، چون پیش سوزن لعبتان
زشتش کنی، نغزش کنی، بردری از مرگ و سقم
هر نقش با نقشی دگر، چون شیر بودی و شکر
گر واقفندی نقشها، که آمدند از یک قلم
آن کس که آمد سوی تو، تا جان دهد در کوی تو
رشک تو گوید که برو، لطف تو خواند که نعم
لطف تو سابق میشود، جذاب عاشق میشود
بر قهر سابق میشود، چون روشنایی بر ظلم
هر زندهیی را میکشد، وهم و خیالی سو به سو
کرده خیالی را کفت، لشکرکش و صاحب علم
دیگر خیالی آوری، زاول رباید سروری
آن را اسیر این کنی، ای مالک الملک و حشم
هر دم خیالی نو رسد، از سوی جان اندر جسد
چون کودکان قلعه بزم گوید زقسام القسم
خامش کنم، بندم دهان، تا برنشورد این جهان
چون مینگنجی در بیان، دیگر نگویم بیش و کم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
ای نفس کل صورت مکن، وی عقل کل بشکن قلم
ای مرد طالب کم طلب بر آب جو نقش قدم
ای عاشق صافی روان، رو صاف چون آب روان
کین آب صافی بیگره، جان میفزاید دم به دم
از باد آب بیگره، گر ساعتی پوشد زره
بر آب جو تهمت منه، کو را نه ترس است و نه غم
در نقش بینقشی ببین، هر نقش را صد رنگ و بو
در برگ بیبرگی نگر، هر شاخ را باغ ارم
زان صورت صورت گسل، کو منبع جان است و دل
تن ریخته از شرم او، بگریخته جان در حرم
از باده و از باد او، بس بنده و آزاد او
چون کان فروبرده نفس، چون که برآورده شکم
از بحر گویم یا ز در، یا از نفاذ حکم مر
نی، از مقالت هم ببر، میتاز تا پای علم
چپ راست دان این راه را، در چاه دان این جاه را
چون سوی موج خون روی، در خون بود خوان کرم
در آتش آبی تعبیه، در آب آتش تعبیه
در آتشش جان در طرب، در آب او دل در ندم
یا من ولی انعامنا، ثبت لنا اقدامنا
ای بیتو راحتها عنا، ای بیتو صحتها سقم
ای مرد طالب کم طلب بر آب جو نقش قدم
ای عاشق صافی روان، رو صاف چون آب روان
کین آب صافی بیگره، جان میفزاید دم به دم
از باد آب بیگره، گر ساعتی پوشد زره
بر آب جو تهمت منه، کو را نه ترس است و نه غم
در نقش بینقشی ببین، هر نقش را صد رنگ و بو
در برگ بیبرگی نگر، هر شاخ را باغ ارم
زان صورت صورت گسل، کو منبع جان است و دل
تن ریخته از شرم او، بگریخته جان در حرم
از باده و از باد او، بس بنده و آزاد او
چون کان فروبرده نفس، چون که برآورده شکم
از بحر گویم یا ز در، یا از نفاذ حکم مر
نی، از مقالت هم ببر، میتاز تا پای علم
چپ راست دان این راه را، در چاه دان این جاه را
چون سوی موج خون روی، در خون بود خوان کرم
در آتش آبی تعبیه، در آب آتش تعبیه
در آتشش جان در طرب، در آب او دل در ندم
یا من ولی انعامنا، ثبت لنا اقدامنا
ای بیتو راحتها عنا، ای بیتو صحتها سقم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۹
ای پاک رو چون جام جم، وزعشق آن مه متهم
این مرگ خود پیدا کند پاکی تو را، کم خور تو غم
ای جان من با جان تو، جویای در در بحر خون
تا در که را پیدا شود، پیدا شود ای جان عم
من چون شوم کوته نظر، در عشق آن بحر گهر؟
کز ساحل دریای جان، آید بشارت دم به دم
من ترک فضل و فاضلی کردم به عشق از کاهلی
کز عشق شه کم بیشی است، وزعشق شه بیشیست کم
بیخ دل از صفرای او میخورد، زد زردی به رخ
چون دیده عشقش بر رخم، زد بر رخم آن شه رقم
تلوین این رخسار بین، در عشق بیتلوین شهی
گاه از غمش چون زعفران، گاه از خجالت چون بقم
من فانی مطلق شدم، تا ترجمان حق شدم
گر مست و هشیارم ز من کس نشنود خود بیش و کم
بازار مصر اندرشدم، تا جانب مهتر شدم
دیدم یکی یوسف رخی، گفتم به غفلت ذابکم
گفتا عزیز مصر گر تو عاشقی بخشیدمت
من غایة الإحسان اومن جوده اومن کرم
من قدر آن نشناختم، آن را هوس پنداشتم
یا حسرتی من هجره، یا غبنتی یا ذا الندم
ای صد محال از قوتش گشته حقیقت، عین حال
ما کان فی الدارین قط، والله مثل ذی القدم
تبریز این تعظیم را، تو از الست آوردهیی
از مفخر من، شمس دین، از اول جف القلم
این مرگ خود پیدا کند پاکی تو را، کم خور تو غم
ای جان من با جان تو، جویای در در بحر خون
تا در که را پیدا شود، پیدا شود ای جان عم
من چون شوم کوته نظر، در عشق آن بحر گهر؟
کز ساحل دریای جان، آید بشارت دم به دم
من ترک فضل و فاضلی کردم به عشق از کاهلی
کز عشق شه کم بیشی است، وزعشق شه بیشیست کم
بیخ دل از صفرای او میخورد، زد زردی به رخ
چون دیده عشقش بر رخم، زد بر رخم آن شه رقم
تلوین این رخسار بین، در عشق بیتلوین شهی
گاه از غمش چون زعفران، گاه از خجالت چون بقم
من فانی مطلق شدم، تا ترجمان حق شدم
گر مست و هشیارم ز من کس نشنود خود بیش و کم
بازار مصر اندرشدم، تا جانب مهتر شدم
دیدم یکی یوسف رخی، گفتم به غفلت ذابکم
گفتا عزیز مصر گر تو عاشقی بخشیدمت
من غایة الإحسان اومن جوده اومن کرم
من قدر آن نشناختم، آن را هوس پنداشتم
یا حسرتی من هجره، یا غبنتی یا ذا الندم
ای صد محال از قوتش گشته حقیقت، عین حال
ما کان فی الدارین قط، والله مثل ذی القدم
تبریز این تعظیم را، تو از الست آوردهیی
از مفخر من، شمس دین، از اول جف القلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
بازآمدم، بازآمدم، از پیش آن یار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غم خوار آمدم
شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم، آن جا روم، بالا بدم، بالا روم
بازم رهان، بازم رهان، کین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم، دیدی که ناسوتی شدم؟
دامش ندیدم، ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر، نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم، من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین، ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین، کین جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم، وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم، کین جا پدیدار آمدم
یارم به بازار آمدهست، چالاک و هشیار آمدهست
ورنه به بازارم چه کار؟ وی را طلب کار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی؟
کندر بیابان فنا، جان و دل افگار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غم خوار آمدم
شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم، آن جا روم، بالا بدم، بالا روم
بازم رهان، بازم رهان، کین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم، دیدی که ناسوتی شدم؟
دامش ندیدم، ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر، نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم، من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین، ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین، کین جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم، وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم، کین جا پدیدار آمدم
یارم به بازار آمدهست، چالاک و هشیار آمدهست
ورنه به بازارم چه کار؟ وی را طلب کار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی؟
کندر بیابان فنا، جان و دل افگار آمدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۱
تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم؟
وقت است جان پاک را، تا میر میدانی کنم
بیرون شدم زآلودگی، با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد ازین، مقرون سبحانی کنم
نیزه به دستم داد شه، تا نیزه بازیها کنم
تا کی به دست هر خسی، من رسم چوگانی کنم؟
آن پادشاه لم یزل، دادهست ملک بیخلل
باشد بتر از کافری، گر یاد دربانی کنم
چون این بنا برکنده شد، آن گریه هامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر، آهنگ در بانی کنم
ای دل مرا در نیم شب، دادی زدانایی خبر
اکنون به تو در خلوتم، تا آنچه میدانی کنم
در چاه تخمی کاشتن، بیعقل را باشد روا
این جا به داد عقل کل، کشت بیابانی کنم
دشوارها رفت از نظر، هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر، دوران به آسانی کنم
در حضرت فرد صمد، دل کی رود سوی عدد؟
در خوان سلطان ابد، چون غیر سرخوانی کنم؟
تا چند گویم؟ بس کنم، کم یاد پیش و پس کنم
اندر حضور شاه جان، تا چند خط خوانی کنم؟
وقت است جان پاک را، تا میر میدانی کنم
بیرون شدم زآلودگی، با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد ازین، مقرون سبحانی کنم
نیزه به دستم داد شه، تا نیزه بازیها کنم
تا کی به دست هر خسی، من رسم چوگانی کنم؟
آن پادشاه لم یزل، دادهست ملک بیخلل
باشد بتر از کافری، گر یاد دربانی کنم
چون این بنا برکنده شد، آن گریه هامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر، آهنگ در بانی کنم
ای دل مرا در نیم شب، دادی زدانایی خبر
اکنون به تو در خلوتم، تا آنچه میدانی کنم
در چاه تخمی کاشتن، بیعقل را باشد روا
این جا به داد عقل کل، کشت بیابانی کنم
دشوارها رفت از نظر، هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر، دوران به آسانی کنم
در حضرت فرد صمد، دل کی رود سوی عدد؟
در خوان سلطان ابد، چون غیر سرخوانی کنم؟
تا چند گویم؟ بس کنم، کم یاد پیش و پس کنم
اندر حضور شاه جان، تا چند خط خوانی کنم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۲
یار شدم، یار شدم، با غم تو یار شدم
تا که رسیدم بر تو، از همه بیزار شدم
گفت مرا چرخ فلک، عاجزم از گردش تو
گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم
غلغلهای میشنوم، روز و شب از قبهٔ دل
از روش قبهٔ دل، گنبد دوار شدم
تا که فتادم چو صدا، ناگه در چنگ غمت
از هوس زخمهٔ تو، کم ز یکی تار شدم
دزدد غم گردن خود، از حذر سیلی من
زان که من از بیشهٔ جان، حیدر کرار شدم
تا که بدیدم قدحش، سرده اوباش منم
تا که بدیدم کلهش، بیدل و دستار شدم
تا که قلندردل من، داد می مذهل من
رقص کنان، دلق کشان، جانبِ خمار شدم
گفت مرا خواجه فرج «صبر رهاند ز حرج»
هیچ مگو کز فرج است این که گرفتار شدم
چرخ بگردید بسی، تا که چنین چرخ زدم
یار بنالید بسی، تا که درین غار شدم
نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره
در هوس خوبی او، جانب گلزار شدم
گاه چو سوسن پی گل، شاعر و مداح شدم
گاه چو بلبل به سحر، سخرهٔ تکرار شدم
زوبع اندیشه شدم، صد فن و صد پیشه شدم
کار تو را دید دلم، عاقبت از کار شدم
تا که رسیدم بر تو، از همه بیزار شدم
گفت مرا چرخ فلک، عاجزم از گردش تو
گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم
غلغلهای میشنوم، روز و شب از قبهٔ دل
از روش قبهٔ دل، گنبد دوار شدم
تا که فتادم چو صدا، ناگه در چنگ غمت
از هوس زخمهٔ تو، کم ز یکی تار شدم
دزدد غم گردن خود، از حذر سیلی من
زان که من از بیشهٔ جان، حیدر کرار شدم
تا که بدیدم قدحش، سرده اوباش منم
تا که بدیدم کلهش، بیدل و دستار شدم
تا که قلندردل من، داد می مذهل من
رقص کنان، دلق کشان، جانبِ خمار شدم
گفت مرا خواجه فرج «صبر رهاند ز حرج»
هیچ مگو کز فرج است این که گرفتار شدم
چرخ بگردید بسی، تا که چنین چرخ زدم
یار بنالید بسی، تا که درین غار شدم
نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره
در هوس خوبی او، جانب گلزار شدم
گاه چو سوسن پی گل، شاعر و مداح شدم
گاه چو بلبل به سحر، سخرهٔ تکرار شدم
زوبع اندیشه شدم، صد فن و صد پیشه شدم
کار تو را دید دلم، عاقبت از کار شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیدهٔ سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زهرهٔ شیر است مرا، زهرهٔ تابنده شدم
گفت که دیوانه نهیی، لایق این خانه نهیی
رفتم دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهیی، رو که ازین دست نهیی
رفتم و سرمست شدم، وزطرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهیی، در طرب آغشته نهیی
پیش رخ زنده کنش، کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی
گول شدم، هول شدم، وزهمه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبلهٔ این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری، پیش رو و راه بری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو، رنجه مشو
زان که من از لطف و کرم، سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن، از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم، ساکن و باشنده شدم
چشمهٔ خورشید تویی، سایه گه بید منم
چون که زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم
صورت جان، وقت سحر، لاف همیزد زبطر
بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو، از شکر بیحد تو
کامد او در بر من، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخ بخم
کز نظر و گردش او، نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک، از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او، روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق، کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم
زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم، ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر
کز اثر خندهٔ تو، گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان، فرخ و فرخنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیدهٔ سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زهرهٔ شیر است مرا، زهرهٔ تابنده شدم
گفت که دیوانه نهیی، لایق این خانه نهیی
رفتم دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهیی، رو که ازین دست نهیی
رفتم و سرمست شدم، وزطرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهیی، در طرب آغشته نهیی
پیش رخ زنده کنش، کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی
گول شدم، هول شدم، وزهمه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبلهٔ این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری، پیش رو و راه بری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو، رنجه مشو
زان که من از لطف و کرم، سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن، از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم، ساکن و باشنده شدم
چشمهٔ خورشید تویی، سایه گه بید منم
چون که زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم
صورت جان، وقت سحر، لاف همیزد زبطر
بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو، از شکر بیحد تو
کامد او در بر من، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخ بخم
کز نظر و گردش او، نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک، از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او، روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق، کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم
زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم، ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر
کز اثر خندهٔ تو، گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان، فرخ و فرخنده شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۷
زین دو هزاران من و ما ای عجبا، من چه منم
گوش بنه عربده را، دست منه بر دهنم
چون که من از دست شدم، در ره من شیشه منه
وربنهی پا بنهم، هرچه بیابم شکنم
زان که دلم هر نفسی، دنگ خیال تو بود
گر طربی در طربم، گر حزنی در حزنم
تلخ کنی، تلخ شوم، لطف کنی، لطف شوم
با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم
اصل تویی، من چه کسم؟ آینهیی در کف تو
هرچه نمایی بشوم، آینهٔ ممتحنم
تو به صفت سرو چمن، من به صفت سایهٔ تو
چون که شدم سایهٔ گل، پهلوی گل خیمه زنم
بی تو اگر گل شکنم، خار شود در کف من
ورهمه خارم، زتو من جمله گل و یاسمنم
دم به دم از خون جگر، ساغر خونابه کشم
هر نفسی کوزهٔ خود، بر در ساقی شکنم
دست برم هر نفسی، سوی گریبان بتی
تا بخراشد رخ من، تا بدرد پیرهنم
لطف صلاح دل و دین، تافت میان دل من
شمع دل است او به جهان، من کی ام؟ او را لگنم
گوش بنه عربده را، دست منه بر دهنم
چون که من از دست شدم، در ره من شیشه منه
وربنهی پا بنهم، هرچه بیابم شکنم
زان که دلم هر نفسی، دنگ خیال تو بود
گر طربی در طربم، گر حزنی در حزنم
تلخ کنی، تلخ شوم، لطف کنی، لطف شوم
با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم
اصل تویی، من چه کسم؟ آینهیی در کف تو
هرچه نمایی بشوم، آینهٔ ممتحنم
تو به صفت سرو چمن، من به صفت سایهٔ تو
چون که شدم سایهٔ گل، پهلوی گل خیمه زنم
بی تو اگر گل شکنم، خار شود در کف من
ورهمه خارم، زتو من جمله گل و یاسمنم
دم به دم از خون جگر، ساغر خونابه کشم
هر نفسی کوزهٔ خود، بر در ساقی شکنم
دست برم هر نفسی، سوی گریبان بتی
تا بخراشد رخ من، تا بدرد پیرهنم
لطف صلاح دل و دین، تافت میان دل من
شمع دل است او به جهان، من کی ام؟ او را لگنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۸
جمع تو دیدم، پس ازین هیچ پریشان نشوم
راه تو دیدم، پس ازین همره ایشان نشوم
ای که تو شاه چمنی، سیر کن صد چو منی
چشم و دلم سیر کنی، سخرهٔ این خوان نشوم
کعبه چو آمد سوی من، جانب کعبه نروم
ماه من آمد به زمین، قاصد کیوان نشوم
فربه و پر باد توام، مست و خوش و شاد توام
بنده و آزاد توام، بندهٔ شیطان نشوم
شاه زمینی و زمان، همچو خرد فاش و نهان
پیش تو ای جان و جهان، جمله چرا جان نشوم؟
راه تو دیدم، پس ازین همره ایشان نشوم
ای که تو شاه چمنی، سیر کن صد چو منی
چشم و دلم سیر کنی، سخرهٔ این خوان نشوم
کعبه چو آمد سوی من، جانب کعبه نروم
ماه من آمد به زمین، قاصد کیوان نشوم
فربه و پر باد توام، مست و خوش و شاد توام
بنده و آزاد توام، بندهٔ شیطان نشوم
شاه زمینی و زمان، همچو خرد فاش و نهان
پیش تو ای جان و جهان، جمله چرا جان نشوم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۰
تیز دوم، تیز دوم، تا به سواران برسم
نیست شوم، نیست شوم، تا بر جانان برسم
خوش شده ام، خوش شده ام، پارهٔ آتش شدهام
خانه بسوزم، بروم، تا به بیابان برسم
خاک شوم، خاک شوم، تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم، سجده کنان، تا به گلستان برسم
چون که فتادم ز فلک، ذره صفت لرزانم
ایمن و بیلرز شوم، چونک به پایان برسم
چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف
بازرهم زین دو خطر، چون بر سلطان برسم
عالم این خاک و هوا، گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمده ام، تا که به ایمان برسم
آن شه موزون جهان، عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکهٔ زر، تا که به میزان برسم
رحمت حق آب بود، جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم، تا بر رحمان برسم
هیچ طبیبی ندهد، بیمرضی حب و دوا
من همگی درد شوم، تا که به درمان برسم
نیست شوم، نیست شوم، تا بر جانان برسم
خوش شده ام، خوش شده ام، پارهٔ آتش شدهام
خانه بسوزم، بروم، تا به بیابان برسم
خاک شوم، خاک شوم، تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم، سجده کنان، تا به گلستان برسم
چون که فتادم ز فلک، ذره صفت لرزانم
ایمن و بیلرز شوم، چونک به پایان برسم
چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف
بازرهم زین دو خطر، چون بر سلطان برسم
عالم این خاک و هوا، گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمده ام، تا که به ایمان برسم
آن شه موزون جهان، عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکهٔ زر، تا که به میزان برسم
رحمت حق آب بود، جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم، تا بر رحمان برسم
هیچ طبیبی ندهد، بیمرضی حب و دوا
من همگی درد شوم، تا که به درمان برسم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۲
دوش چه خوردهیی بگو، ای بت همچو شکرم
تا همه عمر بعد ازین، من شب و روز از آن خورم
ای که ابیت گفتهیی، هر شب عند ربکم
شرح بده از آن ابا، بیشتر ای پیمبرم
گر تو ز من نهان کنی، شعشعهٔ جمال تو
نوبت ملک میزند، ای قمر مصورم
لذت نامههای تو، ذوق پیامهای تو
مینرود سوی لبم، سخت شدهست در برم
لابه کنم که هی، بیا، درده بانگ، الصلا
او کتف این چنین کند، که به درونه خوش ترم
گشت فضای هر سری، میل دل و میسرش
شکر که عشق شد همه، میل دل و میسرم
گفتم عشق را شبی راست بگو، تو کیستی؟
گفت حیات باقیام، عمر خوش مکررم
گفتمش ای برون ز جا، خانهٔ تو کجاست؟ گفت
همره آتش دلم، پهلوی دیدهٔ ترم
رنگرزم، ز من بود هر رخ زعفرانییی
چست الاقم و ولی، عاشق اسب لاغرم
غازهٔ لالهها منم، قیمت کالهها منم
لذت نالهها منم، کاشف هر مسترم
او به کمینه شیوهیی، صد چو مرا ز ره برد
خواجه مرا تو ره نما، من به چه از رهش برم؟
چرخ نداش میکند کز پی توست گردشم
ماه نداش میکند کز رخ تو منورم
عقل ز جای میجهد، روح خراج میدهد
سر به سجود میرود کز پی تو مدورم
من که فضول این دهم، وز فن خویش فربهم
ز آتش آفتاب او، آب شدهست اکثرم
بس کن ای فسانه گو، سیر شدم ز گفت و گو
تا به سخن درآید آنک مست شدهست ازو سرم
تا همه عمر بعد ازین، من شب و روز از آن خورم
ای که ابیت گفتهیی، هر شب عند ربکم
شرح بده از آن ابا، بیشتر ای پیمبرم
گر تو ز من نهان کنی، شعشعهٔ جمال تو
نوبت ملک میزند، ای قمر مصورم
لذت نامههای تو، ذوق پیامهای تو
مینرود سوی لبم، سخت شدهست در برم
لابه کنم که هی، بیا، درده بانگ، الصلا
او کتف این چنین کند، که به درونه خوش ترم
گشت فضای هر سری، میل دل و میسرش
شکر که عشق شد همه، میل دل و میسرم
گفتم عشق را شبی راست بگو، تو کیستی؟
گفت حیات باقیام، عمر خوش مکررم
گفتمش ای برون ز جا، خانهٔ تو کجاست؟ گفت
همره آتش دلم، پهلوی دیدهٔ ترم
رنگرزم، ز من بود هر رخ زعفرانییی
چست الاقم و ولی، عاشق اسب لاغرم
غازهٔ لالهها منم، قیمت کالهها منم
لذت نالهها منم، کاشف هر مسترم
او به کمینه شیوهیی، صد چو مرا ز ره برد
خواجه مرا تو ره نما، من به چه از رهش برم؟
چرخ نداش میکند کز پی توست گردشم
ماه نداش میکند کز رخ تو منورم
عقل ز جای میجهد، روح خراج میدهد
سر به سجود میرود کز پی تو مدورم
من که فضول این دهم، وز فن خویش فربهم
ز آتش آفتاب او، آب شدهست اکثرم
بس کن ای فسانه گو، سیر شدم ز گفت و گو
تا به سخن درآید آنک مست شدهست ازو سرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۶
هر شب و هر سحر تو را، من به دعا بخواستم
تا به چه شیوهها تو را، من ز خدا بخواستم
تا شوی از سجود من، مونس این وجود من
خود بشد این وجود من، چون که تو را بخواستم
در پی آفتاب تو سایه بدم، ضیاطلب
پاک چو سایه خوردیام، چون که ضیا بخواستم
آهنیام، ز عشق تو خواسته نور آینه
آتش و زخم میخورم، چون که صفا بخواستم
سوی تو چون شتافتم، جای قدم نیافتم
پاک ز جا ببردیام، چون ز تو جا بخواستم
تا به چه شیوهها تو را، من ز خدا بخواستم
تا شوی از سجود من، مونس این وجود من
خود بشد این وجود من، چون که تو را بخواستم
در پی آفتاب تو سایه بدم، ضیاطلب
پاک چو سایه خوردیام، چون که ضیا بخواستم
آهنیام، ز عشق تو خواسته نور آینه
آتش و زخم میخورم، چون که صفا بخواستم
سوی تو چون شتافتم، جای قدم نیافتم
پاک ز جا ببردیام، چون ز تو جا بخواستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۸
تا به کی ای شکر چو تن بیدل و جان فغان کنم؟
چند ز برگ ریز غم زرد شوم؟ خزان کنم؟
از غم و اندهان من، سوخت درون جان من
جمله فروغ آتشین، تا به کیاش نهان کنم؟
چند ز دوست دشمنی؟ جان شکنی و تن زنی؟
چند من شکسته دل، نوحهٔ تن به جان کنم؟
مومن عشقم ای صنم نعرهٔ عشق میزنم
همچو اسیرکان ز غم تا به کی الامان کنم؟
چون که خیال تو سحر، سوی من آید ای قمر
چون گذرد ز موج خون؟ خاصه که خون فشان کنم
سنگ شد آب از غمم، آه، نه سنگ و آهنم
کآتش روید از تنم، چون که حدیث آن کنم
ای تبریز شمس دین، با تو قرین و چون قرین
دور قمر اگر هلد، با تو یکی قران کنم
چند ز برگ ریز غم زرد شوم؟ خزان کنم؟
از غم و اندهان من، سوخت درون جان من
جمله فروغ آتشین، تا به کیاش نهان کنم؟
چند ز دوست دشمنی؟ جان شکنی و تن زنی؟
چند من شکسته دل، نوحهٔ تن به جان کنم؟
مومن عشقم ای صنم نعرهٔ عشق میزنم
همچو اسیرکان ز غم تا به کی الامان کنم؟
چون که خیال تو سحر، سوی من آید ای قمر
چون گذرد ز موج خون؟ خاصه که خون فشان کنم
سنگ شد آب از غمم، آه، نه سنگ و آهنم
کآتش روید از تنم، چون که حدیث آن کنم
ای تبریز شمس دین، با تو قرین و چون قرین
دور قمر اگر هلد، با تو یکی قران کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۰
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم؟
برف بدم، گداختم، تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم، تا سوی آسمان شدم
نیستم از روانها، بر حذرم ز جانها
جان نکند حذر ز جان، چیست حذر چو جان شدم؟
آن که کسی گمان نبرد، رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
از سر بیخودی دلم، داد گواهییی به دست
این دل من ز دست شد، وانچه بگفت آن شدم
این همه نالههای من، نیست ز من، همه ازوست
کز مدد می لبش، بیدل و بیزبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا، چو عاشقی
من ز برای این سخن، شهرهٔ عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو، رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم، چون که ازین جهان شدم؟
دیو نیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم؟
برف بدم، گداختم، تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم، تا سوی آسمان شدم
نیستم از روانها، بر حذرم ز جانها
جان نکند حذر ز جان، چیست حذر چو جان شدم؟
آن که کسی گمان نبرد، رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
از سر بیخودی دلم، داد گواهییی به دست
این دل من ز دست شد، وانچه بگفت آن شدم
این همه نالههای من، نیست ز من، همه ازوست
کز مدد می لبش، بیدل و بیزبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا، چو عاشقی
من ز برای این سخن، شهرهٔ عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو، رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم، چون که ازین جهان شدم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۱
گرم درآ و دم مده، باده بیار ای صنم
لابهٔ بنده گوش کن، گوش مخار ای صنم
فوق فلک مکان تو، جان و روان روان تو
هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم
این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو، جام عقار ای صنم
مرغ دل علیل را، شهپر جبرئیل را
غیر بهشت روی تو، نیست مطار ای صنم
خمر عصیر روح را، نیست نظیر در جهان
ذوق کنار دوست را، نیست کنار ای صنم
معجز موسوی تویی، چون سوی بحر غم روی
از تک بحر برجهد گرد و غبار ای صنم
جام پر از عقار کن، جان مرا سوار کن
زود پیاده را ببین، گشته سوار ای صنم
مرکب من چو می بود، هر عدمیم شی بود
موجب حبس کی بود وام قمار ای صنم؟
هین، که فزود شور من، هم تو بخوان زبور من
کرد دل شکور من، ترک شکار ای صنم
لابهٔ بنده گوش کن، گوش مخار ای صنم
فوق فلک مکان تو، جان و روان روان تو
هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم
این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو، جام عقار ای صنم
مرغ دل علیل را، شهپر جبرئیل را
غیر بهشت روی تو، نیست مطار ای صنم
خمر عصیر روح را، نیست نظیر در جهان
ذوق کنار دوست را، نیست کنار ای صنم
معجز موسوی تویی، چون سوی بحر غم روی
از تک بحر برجهد گرد و غبار ای صنم
جام پر از عقار کن، جان مرا سوار کن
زود پیاده را ببین، گشته سوار ای صنم
مرکب من چو می بود، هر عدمیم شی بود
موجب حبس کی بود وام قمار ای صنم؟
هین، که فزود شور من، هم تو بخوان زبور من
کرد دل شکور من، ترک شکار ای صنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
بیا هر کس که میخواهد که تا با وی گرو بندم
که سنگ خاره جان گیرد، به پیوند خداوندم
همی گفتم به گل روزی زهی خندان قلاووزی
مرا گل گفت میدانی تو باری کز چه میخندم
خیال شاه خوش خویم، تبسم کرد در رویم
چنین شد نسل بر نسلم، چنین فرزند فرزندم
شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست، من عمرم
بدین وعده من مسکین، امید از عمر برکندم
دل من بانگ بر من زد، چه باشد قدر عمری خود؟
چه منت مینهی بر من؟ تو خود چندی و من چندم؟
شهی کز لطف میآید، اگر منت نهد شاید
که چاهی پرحدث بودی، منت از زر درآگندم
کمر نابسته در خدمت، مرا تاج خرد داد او
تو خود اندیشه کن با خود، چه بخشد گر بپیوندم
یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا
و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتئس، تندم
همه شاهان غلامان را، به خرسندی ثنا گفته
همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم
مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی
فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم
بیا درده یکی جامی، پر از شادی و آرامی
که بنمایم سرانجامی، چو مخموران بپرسندم
میازارید از خویم که من بسیار میگویم
جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم
که سنگ خاره جان گیرد، به پیوند خداوندم
همی گفتم به گل روزی زهی خندان قلاووزی
مرا گل گفت میدانی تو باری کز چه میخندم
خیال شاه خوش خویم، تبسم کرد در رویم
چنین شد نسل بر نسلم، چنین فرزند فرزندم
شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست، من عمرم
بدین وعده من مسکین، امید از عمر برکندم
دل من بانگ بر من زد، چه باشد قدر عمری خود؟
چه منت مینهی بر من؟ تو خود چندی و من چندم؟
شهی کز لطف میآید، اگر منت نهد شاید
که چاهی پرحدث بودی، منت از زر درآگندم
کمر نابسته در خدمت، مرا تاج خرد داد او
تو خود اندیشه کن با خود، چه بخشد گر بپیوندم
یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا
و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتئس، تندم
همه شاهان غلامان را، به خرسندی ثنا گفته
همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم
مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی
فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم
بیا درده یکی جامی، پر از شادی و آرامی
که بنمایم سرانجامی، چو مخموران بپرسندم
میازارید از خویم که من بسیار میگویم
جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
کشید این دل گریبانم، به سوی کوی آن یارم
دران کویی که می خوردم، گرو شد کفش و دستارم
ز عقل خود چو رفتم من، سر زلفش گرفتم من
کنون در حلقهٔ زلفش گرفتارم، گرفتارم
چو هر دم می فزون باشد، ببین حالم که چون باشد؟
چنان میهای صدساله، چنین عقلی که من دارم
بگوید در چنان مستی، نهان کن سر ز من، رستی
مسلمانان در آن حالت، چه پنهان ماند اسرارم؟
مرا میگوید آن دلبر که از عاشق فنا خوش تر
نگارا چند بشتابی؟ نه آخر اندرین کارم؟
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
ازان می های کاری من چه خوش بیهوش هشیارم
چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش
اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم
منم چو آسمان دوتو، ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته، که تا برنسکلد تارم
دران کویی که می خوردم، گرو شد کفش و دستارم
ز عقل خود چو رفتم من، سر زلفش گرفتم من
کنون در حلقهٔ زلفش گرفتارم، گرفتارم
چو هر دم می فزون باشد، ببین حالم که چون باشد؟
چنان میهای صدساله، چنین عقلی که من دارم
بگوید در چنان مستی، نهان کن سر ز من، رستی
مسلمانان در آن حالت، چه پنهان ماند اسرارم؟
مرا میگوید آن دلبر که از عاشق فنا خوش تر
نگارا چند بشتابی؟ نه آخر اندرین کارم؟
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
ازان می های کاری من چه خوش بیهوش هشیارم
چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش
اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم
منم چو آسمان دوتو، ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته، که تا برنسکلد تارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۴
درخت و آتشی دیدم، ندا آمد که جانانم
مرا میخواند آن آتش، مگر موسی عمرانم؟
دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی
چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم
مپرس از کشتی و دریا، بیا بنگر عجایبها
که چندین سال من کشتی، درین خشکی همیرانم
بیا ای جان، تویی موسی وین قالب عصای تو
چو برگیری، عصا گردم، چو افکندیم ثعبانم
تویی عیسی و من مرغت، تو مرغی ساختی از گل
چنان که دردمی در من، چنان در اوج پرانم
منم استون آن مسجد، که مسند ساخت پیغامبر
چو او مسند دگر سازد، ز درد هجر نالانم
خداوند خداوندان و صورت ساز بیصورت
چه صورت میکشی بر من، تو دانی، من نمیدانم
گهی سنگم، گهی آهن، زمانی آتشم جمله
گهی میزان بیسنگم، گهی هم سنگ و میزانم
زمانی میچرم این جا، زمانی میچرند از من
گهی گرگم، گهی میشم، گهی خود شکل چوپانم
هیولایی نشان آمد، نشان دایم کجا ماند
نه این ماند، نه آن ماند، بداند آن من آنم
مرا میخواند آن آتش، مگر موسی عمرانم؟
دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی
چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم
مپرس از کشتی و دریا، بیا بنگر عجایبها
که چندین سال من کشتی، درین خشکی همیرانم
بیا ای جان، تویی موسی وین قالب عصای تو
چو برگیری، عصا گردم، چو افکندیم ثعبانم
تویی عیسی و من مرغت، تو مرغی ساختی از گل
چنان که دردمی در من، چنان در اوج پرانم
منم استون آن مسجد، که مسند ساخت پیغامبر
چو او مسند دگر سازد، ز درد هجر نالانم
خداوند خداوندان و صورت ساز بیصورت
چه صورت میکشی بر من، تو دانی، من نمیدانم
گهی سنگم، گهی آهن، زمانی آتشم جمله
گهی میزان بیسنگم، گهی هم سنگ و میزانم
زمانی میچرم این جا، زمانی میچرند از من
گهی گرگم، گهی میشم، گهی خود شکل چوپانم
هیولایی نشان آمد، نشان دایم کجا ماند
نه این ماند، نه آن ماند، بداند آن من آنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۵
ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم، چه شهماتم
مکن ای شه مکافاتم، مکن ای شه مکافاتم
دلم پر گشت از مهری، که بر چشم است ازو مهری
اگر در پیش محرابم، وگر کنج خراباتم
به لخت این دل پاره، مگر رحمت شد آواره؟
مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم
چو شاه خوش خرام آمد، جز او بر من حرام آمد
چه بیبرگم ز هجرانش، اگر در باغ و جناتم؟
مرا رخسار او باید، چه سود از ماه و پروینم؟
چو شام زلف او خواهم، چه سود از شام و شاماتم؟
چو از دستش خورم باده، منم آزاد و آزاده
چو پیش او زمین بوسم، به بالای سماواتم
سعادتها که من دارم ز شمس الدین تبریزی
سعادتها سجود آرد، به پیش این سعاداتم
مکن ای شه مکافاتم، مکن ای شه مکافاتم
دلم پر گشت از مهری، که بر چشم است ازو مهری
اگر در پیش محرابم، وگر کنج خراباتم
به لخت این دل پاره، مگر رحمت شد آواره؟
مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم
چو شاه خوش خرام آمد، جز او بر من حرام آمد
چه بیبرگم ز هجرانش، اگر در باغ و جناتم؟
مرا رخسار او باید، چه سود از ماه و پروینم؟
چو شام زلف او خواهم، چه سود از شام و شاماتم؟
چو از دستش خورم باده، منم آزاد و آزاده
چو پیش او زمین بوسم، به بالای سماواتم
سعادتها که من دارم ز شمس الدین تبریزی
سعادتها سجود آرد، به پیش این سعاداتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم
چه مانی تو بدان صورت که از مردم شنیدستم؟
چنین باغی درین عالم، نرستهست و نروید هم
نه در خواب و نه بیداری، چنین میوه نچیدستم
دعای یک پدر نبود، دعای صد نبی باشد
کزین سان دولتی گشتم، بدین دولت رسیدستم
شنیدم ز آسمان روزی، که دارم از غمت سوزی
ز رفعتهای سوز او، درین گردش خمیدستم
مرا میگوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه
زعدل دوست قفلستم، ز لطف او کلیدستم
گرفته هر یکی ذره، یکی آیینه پیش رو
کزان آیینه گر این را به نرخ جان خریدستم
کدام است او یکی اویی همه اوها از او بویی
که از بعدش یزیدستم ز قربش بایزیدستم
بگفتم نیشکر را من که از که پرشکر گشتی؟
اشارت کرد سوی تو کز انفاسش چشیدستم
به جان گفتم که چون غنچه، چرا چهره نهان کردی
بگفت از شرم روی او، به جسم اندر خزیدستم
جهان پیر را گفتم که هم بندی و هم پندی
بگفتا گر چه پیرم من، ولیک او را مریدستم
چو سوسن صد زبان دارد جهان در شکر و آزادی
کزان جان و جهان، خورش مزید اندر مزیدستم
بهار آمد چو طاووسی، هزاران رنگ بر پرش
که من از باغ حسن او، بدین جانب پریدستم
ز بهر عشرت جانها، کشیدم راح و ریحانها
برای رنج رنجوران، عقاقیری کشیدستم
شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده
که بسم الله که تتماجی برای تو پزیدستم
یکی تتماج آورد او، که گم کردم سر رشته
شکستم سوزن آن ساعت، گریبانها دریدستم
چو نوشیدم ز تتماجش، فرو کوبید چون سیرم
چو طزلق رو ترش کردم، کزان شیرین بریدستم
به دست من به جز سیخی از آن تتماج او نامد
ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ مستفیدستم
به هر برگی از آن تتماج بشکفتهست نوعی گل
شکوفه کرد هر باغی که چون من بشکفیدستم
شکوفه چون همیریزد، عقیبش میوه میخیزد
بقا در نفی دان که من بدید از ناپدیدستم
همه بالیدن عاشق، پی پالودنی آید
پی قربان همیدان تو هر آنچ پروریدستم
ندارد فایده چیزی به جز هنگام کاهیدن
گزافه نیست این که من ز غم کاهش گزیدستم
بنال ای یار چون سرنا، که سرنا بهر ما نالد
از آن دمهای پرآتش که در سرنا دمیدستم
مجو از من سخن دیگر، برو در روضهٔ اخضر
ازان حسن و ازان منظر بجو که من خریدستم
چه مانی تو بدان صورت که از مردم شنیدستم؟
چنین باغی درین عالم، نرستهست و نروید هم
نه در خواب و نه بیداری، چنین میوه نچیدستم
دعای یک پدر نبود، دعای صد نبی باشد
کزین سان دولتی گشتم، بدین دولت رسیدستم
شنیدم ز آسمان روزی، که دارم از غمت سوزی
ز رفعتهای سوز او، درین گردش خمیدستم
مرا میگوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه
زعدل دوست قفلستم، ز لطف او کلیدستم
گرفته هر یکی ذره، یکی آیینه پیش رو
کزان آیینه گر این را به نرخ جان خریدستم
کدام است او یکی اویی همه اوها از او بویی
که از بعدش یزیدستم ز قربش بایزیدستم
بگفتم نیشکر را من که از که پرشکر گشتی؟
اشارت کرد سوی تو کز انفاسش چشیدستم
به جان گفتم که چون غنچه، چرا چهره نهان کردی
بگفت از شرم روی او، به جسم اندر خزیدستم
جهان پیر را گفتم که هم بندی و هم پندی
بگفتا گر چه پیرم من، ولیک او را مریدستم
چو سوسن صد زبان دارد جهان در شکر و آزادی
کزان جان و جهان، خورش مزید اندر مزیدستم
بهار آمد چو طاووسی، هزاران رنگ بر پرش
که من از باغ حسن او، بدین جانب پریدستم
ز بهر عشرت جانها، کشیدم راح و ریحانها
برای رنج رنجوران، عقاقیری کشیدستم
شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده
که بسم الله که تتماجی برای تو پزیدستم
یکی تتماج آورد او، که گم کردم سر رشته
شکستم سوزن آن ساعت، گریبانها دریدستم
چو نوشیدم ز تتماجش، فرو کوبید چون سیرم
چو طزلق رو ترش کردم، کزان شیرین بریدستم
به دست من به جز سیخی از آن تتماج او نامد
ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ مستفیدستم
به هر برگی از آن تتماج بشکفتهست نوعی گل
شکوفه کرد هر باغی که چون من بشکفیدستم
شکوفه چون همیریزد، عقیبش میوه میخیزد
بقا در نفی دان که من بدید از ناپدیدستم
همه بالیدن عاشق، پی پالودنی آید
پی قربان همیدان تو هر آنچ پروریدستم
ندارد فایده چیزی به جز هنگام کاهیدن
گزافه نیست این که من ز غم کاهش گزیدستم
بنال ای یار چون سرنا، که سرنا بهر ما نالد
از آن دمهای پرآتش که در سرنا دمیدستم
مجو از من سخن دیگر، برو در روضهٔ اخضر
ازان حسن و ازان منظر بجو که من خریدستم