عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
به اختیار ز روی تو بر ندارم چشم
بدین قرار ز روی تو برندارم چشم
رقیبِ کویِ تو گر دیده های من بخلد
به نوکِ خار ز روی تو برندارم چشم
دمی ز چشم خیالت نمی رود چه عجب
گر آشکار ز روی تو برندارم چشم
وگر به دار برآرند هم چو حلّاجم
فراز دار ز روی تو برندارم چشم
وگر کشیده بود تیغ بر سرم قاتل
به جان سپار ز روی تو برندارم چشم
قیامت آید و محشر کنند و عرض دهند
به روزِ بار ز روی تو برندارم چشم
بدین قدر که شود گل ستانِ عارض تو
بنفشه زار ز روی تو برندارم چشم
خوش است خطّ غبارِ تو گردِ لاله ستان
بدین غبار ز روی تو برندارم چشم
من آن نزاری مستم که پیش نوکِ سنان
به اعتبار ز روی تو برندارم چشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
ای امیدم به تو نومید مکن از خویشم
ناشکیبم ز تو بردار حجاب از پیشم
آرزومندی و بی صبری و مشتاقی و غم
کم نمی گردد و هر دم به تو مایل بیشم
روی شیرین نفسی بی مگسی نادیده
می زنم زار چو فرهاد سری بر تیشم
سر و جان جمله فدای قدمت خواهم کرد
بیش از این دست رِسَم نیست که بس درویشم
مکن از خویش ملولم سر خود کی دارم
هم ز بیگانه ملالم زد و هم از خویشم
به رقیبان که رسانند ز نزاری خبری
که مکوشید به آزار دل بی خویشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
نکرد با سر زلف تو هیچ کار دلم
ببرد در طلب وصل روزگار دلم
بر آتش است درونم چو کوره ی حداد
چگونه بر سر آتش کند قرار دلم
در انتظار خلاصی ز تنگنای وجود
به گردِ سینه برآید هزار بار دلم
چنان که مادر مشفق عزیز فرزندی
غمت به مهر گرفته ست در کنار دلم
چو نیست منزلش اندر خورِ نزول غمت
بود ز روی خیال تو شرم سار دلم
کدام دل، ز کجا دل، که راست دل، کو دل
که از دو دیده برون کردی ای نگار دلم
چو قطره قطره برون شد ز دیده چون گویم
ز من مکابره بر بوده ای بیار دلم
گر اختیار دل از دست پیش ازین رفته ست
کنون ز دست بشد هم چو اختیار دلم
چنان مکن که به حسرت فرو شود جانم
که بس به درد فرو شد به انتظار دلم
چه سود اگرچه بگویی بسی ز بعد وفات
که از وفات نزاری بسوخت زار دلم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
دلم بر آتش هجران بسوخت آه دلم
گرت دلیست مکن قصدِ بی گناه دلم
تنم شده ست چو کاهی به زیر کوه غمت
که پشت پای زده کوه را چو کاه دلم
به هرزه در غم بیهوده می کشد خود را
نکرده عاقبت کار خود نگاه دلم
معلق است به مویی زمانه را گردن
از آن رسن که فرو می برد به چاه دلم
چو رنگِ زلفِ تو دارد ارادتش بپذیر
که خانه کرد در این آرزو سیاه دلم
گرفت در خم زلفت قرار و نگرفته ست
ازین نکوتر هم پشت و هم پناه دلم
بیا که کارد به مغزم رسید و کار به جان
بپرس اگر نه چنین است هان گواه دلم
نزارتر ز نزاری طمع مدار تنم
شکسته تر ز سر زلف خود مخواه دلم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
چو باز کرد سر درج پرگهر چشمم
هزار چشمه روان میشود ز هر چشمم
ز تفّ سینه بسوزد دم صبا نفسم
ز ابر دیده بپوشد ره نظر چشمم
ز بس ستاره که شب در کنار می ریزد
گمان برم که سپهر آمده ست در چشمم
شود چو بحر کنارم ز گریه مالامال
چنان که موج زند آب دیده بر چشمم
زهاب دیده ز یک چشم می رود بیرون
زلال مشربه ی جان از آن دگر چشمم
حیات مردمک دیده را چو ضعفی داشت
غذاش کرد ز پالوده ی جگر چشمم
کند به تیر مژه دفع خواب هر ساعت
به خیره بر سر آب افکند سپر چشمم
حیا نمی کند از روی خلق و معذور است
چنین که خیره شده ست از جمال خور چشمم
مرصعّات مگر زاده ی دو چشم من است
از آن همیشه بمانده ست در گهر چشمم
رقیب گفت نزاری سرت نمی باید
نظر به روی نکو می کند مگر چشمم؟
نظر ز غمزه ی ترکانه برنخواهم داشت
اگر کنند به گزلک ز سر به در چشمم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
اگر عشق تو شد در خون جانم
قضا از خویشتن چون بگذرانم
نداری مستیِ من هوشیاری
که از مبدای فطرت هم چنانم
گرو بندم که هر عاقل که زلفت
ببیند در نشورد من بمانم
ز دستم برنمی خیزد نثاری
ندانم تا چه در پایت فشانم
دلم آویزشی دارد به زلفت
غمت آمیزشی دارد به جانم
طمع دارم زمین بوسی دگر بار
اگر مهلت دهد دورِ زمانم
امیدم باز میدارد خیالت
بکوشم هم مگر ضایع نمانم
زمانه گرچه هم توسن رکاب است
مگر بر بخت گرداند عنانم
دلم آبی کند هر روز در گِل
وزین پس سر نخواهم شست دانم
بدان می آردم غیرت که نارد
دگر نام نزاری بر زبانم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
جان برای تو که هم دردی و هم درمانم
سر فدای تو که هم جانی و هم جانانم
با تو چون قامت تو از دگران آزادم
بی تو چون وصل تو از بی نظران پنهانم
لوح سودای تو چون باد ز سر می گیرم
در سر اندوه تو چون آب ز بر می خوانم
عشق روحانی سوزان تر از این ممکن نیست
کز تف آه جگر برق همی سوزانم
گر خیالی ست کسی را و تصور بندد
کز تو برگردم و خو باز کنم نتوانم
دیده بر قبضه ی ابروی کمان دارم و تیر
بر جگر میخورم و روی نمی گردانم
شب هجران تو گر تا به قیامت باشد
دیده بر هم نزنم ور مژه خون افشانم
گر سگم خوانی و کس باز نزاری خواند
دهنش بشکنم و یا سه بدو برسانم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
هلاک می شوم از لعبت شکر دهنم
نکرده چشمه ی خضر لب تو تر دهنم
به کس شکایت وصلت نمی توانم برد
که دست مهر نهاده ست یار بر دهنم
همین که نار دلم بر دهان رسید که آه
ز جور دوست خیالت شکست در دهنم
محبت تو چنان بر کشد زبانه ی شوق
ز اندرون که همی سوزد از شرر دهنم
ز آب روی از آن تازه روی می دارم
که خشک می شود از آتش جگر دهنم
فتاد بر لب پر خنده ی توی دی نظرم
هنوز باز بمانده ست از آن نظر دهنم
هزار گونه سخن ها که با تو دارم نیست
به اتفاق ملاقات کارگر دهنم
مکن ز فقر ذلیلم که مرد سایل حق
کند چو گوش تو روزی پر از گهر دهنم
ز دست هجر تو خوردم هزار شربت تلخ
لبت به بوسه شیرین کند مگر دهنم
عجب که بی مزه باشد سخن نزاری را
که از هلاهل زهر است بی خبر دهنم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
یک ام شبی که به خلوت جمال دوست ببینم
به از ممالک روی زمین به زیر نگینم
سماع بربط و جام خوش و حریف موافق
به روی دوست برآنم که در بهشت برینم
نه مرد باشم و باشم سزای آتش دوزخ
اگر بهشت برین بر سرای دوست گزینم
اگر سعادت آنم بود که وقت شهادت
به پیش دوست بمیرم زهی حیات پسینم
تو مهربانی من بین که از حوالی کویش
برون نمی شوم ار می کشد رقیب به کینم
شرابخواره و شاهدپرست و عاشق ورندم
و گر حیات بود تا مدار دور و برینم
به هیچ شهر نرفتم که برنخاست قیامت
صلاح کار من است ار به گوشه ای بنشینم
چرا به شیفتگی کردنم معاف ندارند
که آشنا شده ی مردمان رند لعینم
برادران حقیقی و دوستان قدیمی
برای مزد خدا رها کنید چنینم
به روی دوست درست است اعتقاد نزاری
کجا روم چه کنم گو مباش دنیی و دینم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
اگر ز بخت مساعد شود که روی تو بینم
دگر ز کوی تو نبود سفر به هیچ زمینم
من از خدای به حاجت جز این مراد نخواهم
که روی کرده به رویش به گوشه ای بنشینم
بر آستان تو مردن به از فراق تو دیدن
که سیر شد دل محنت کش از حیات چنینم
شب فراق تو بر خاطرم گذشت که امشب
شب نخست فراق است روز باز پسینم
دریغ عمر گرامی که تلخ می گذرانم
چه شوربخت غریبی که من ضعیف حزینم
ز بس ملامت خاطر زهر که هست بریدم
خیال تست به پیشم فراق تست قرینم
چو ذره باد سر آسیمه روزگار نزاری
اگر جهان نه به روی چو آفتاب تو بینم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
چه حالت است ندانم به خواب می بینم
که در کنار به شب آفتاب می بینم
منم که باز به چشم خیال دیده چنین
جمال صورت جان بی نقاب می بینم
هوا معنبر و مجلس بهشت و ساقی حور
خمار در سر و بر کف شراب می بینم
به هر طرف که نظر می کنم سبک روحی
سرش گران شده مست خراب می بینم
دهان جام لبالب به خون دختر رز
چو چشم مادر مشفق پر آب می بینم
به احتیاط نظر می کنم ز بیم هلاک
که هم چو تشنه ی بیدا سراب می بینم
به بوسه ای به لبش دست می نیارم برد
که زلف پر شکنش را به تاب می بینم
ز خون خویش به عبرت قیاس می گیرم
چو آستین سر دستش خضاب می بینم
به روزگار چنین فرصتی بود دریاب
که امشبت به جهان کامیاب می بینم
نزاریا طلب نقد کن که گردون را
به برگذشتن عمرت شتاب می بینم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
شد در سر کار تو هم دنیی و هم دینم
ناداده هنوز از لب یک شربت شیرینم
بر ناله ی زار من رحمت نکنی یک شب
هم در تو رسد روزی سوز دل مسکینم
گر عمر بود روزی در بزم گه وصلت
بی درد میی نوشم بی خار گلی چینم
آن جا گه تو نگذاری برگردم و ننشینم
آن جا که تو فرمایی برخیزم و بنشینم
گر عنف کنی عمری مستوجب آن هستم
ور لطف کنی روزی هم مستحق اینم
چندان که طلب کردم بسیار نظر بردم
یک سرو نمی بینم کز قد تو بگزینم
بگذار نزاری را تا روی تو می بیند
کاثار سعادت ها از روی تو می بینم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
من اگر مست خرابم چه کنم مست توام
خطر از نیستیم نیست اگر هست توم
توبه خود کرده ای از روز الستم گستاخ
جرعه ی جام بلی خوردم از آن مست توم
صید دیرینه ی عشقم ز پس پنجه سال
نیست ممکن که رهایی بود از شست توم
گر نداری سر من وای من و چشم امید
دست من گیر که دیرست که بر دست توم
آب حیوان و من بادیه پیموده چنین
کی شود سیر دل تشنه ؟؟؟ست توم
گر چه پیوسته کند سوز غمت بر دل من
من همان شیفته ی خامش پیوست توم
جز به نام تو زبانم نگشاید ورنی
خود تو دانی که نزاری به زبان بست توم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
خراب کرده ی چشمان پر خمار توام
به هم برآمده از زلف تاب دار توام
به چشم مرحمت ای دوست یک کرشمه که دل
ز دست شد ز سر دست پر نگار توم
شبان تا به سحر در میان خون گردم
مگر شبی که میسر شود کنار توم
همین بسم که به فتراک خویش بربندی
اگر سمینم اگر لاغرم شکار توم
از آن زمان که دلم بردی و ندادم جان
ز بس خجالت و تشویر شرمسار توم
منم که گر همه عالم به دشمنی یک روی
به روی کار بر آیند دوست دار توام
هزار بارم اگر بفکنی و برداری
همان نزاری شوریده روزگار توام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
من کی ام تا گویمت آنِ توام
کافر غیر ار مسلمان توام
این نمی دانم ولی می دان آنک
هر چه هست از نور رخشان توام
نفس را در اهتمام من بدار
تا توانم گفت سگ بان توم
تیرباران فراغت بس نبود
کشته ی شمیشیر هجران توم
گر شوم مستغرق اندر ذات تو
شاید ار گویم همه آن توام
نه غلط این جا که گوید که شنود
بس که خواهد گفت حیران توام
نیست با ستر و ظهورم هیچ کار
عاشق پیدا و پنهان توام
مو کشان در حلقه ی مستان کشید
حلقه ی زلف پریشان توام
گر به آزادی قبولم می کنی
بنده ی مطواع فرمان توام
هر کجا چوگان حکمت می برد
در تماشاگاه میدان توام
هر چه می دانند دانایان مرا
نیست با آن کار ، نادان توام
بیش از این نتوان گفت باز
گوهر اسرار را کان توام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
دلبرا شیفته ی قامت و بالای توام
کشته ی غمزه ی مستانه ی شهلای توام
روز نوروز و همه خلق به خود مشغولند
من مشتاق در اندیشه ی سودای توام
نکنم شیفتگی پس چه کنم معذورم
نشنوم پند که در بند همه جای توام
این محال است که گر چند بکوشم بسیار
صبر ممکن شود از روی دل آرای توام
از توام صبر محال است که مولای منی
بر منت حکم روان است که لالای توم
فتنه ام بر دهن چون شکر شیرینت
توتی آینه ی روی مصفای توام
همه در وصف لب چون شکرت می گویم
خود تودانی که نزاری شکرخای توام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
برون نمی رود از سر هوای روی توام
به روز و شب به دل و جان مقیم کوی توام
همین که روی نمودی به من فغان برخاست
ز بند بندم و در بند بند موی توام
نه یاد می کنی از من نه باز می پرسی
بیا که جان به لب آمد در آرزوی توام
اگر چه غرق شدم در محیط عشق هنوز
بدان که نقطه ی جان و تن است سوی توام
و گر چه بهتر از اینم چه کار می آید
ولیک عمر به سر شد به جست و جوی توام
عجب نبود که از زلف صولجان کردی
عجب ترست که سرگشته گرد کوی توام
رقیب گفت نزاری مکن فضولی بیش
تو دوستار فلانی و من عدوی توام
جواب گفتم آری تو باد می پیمای
من ار تو دشمنی ار دوست خاک پای توام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
مکن ملامت اگر شهر بند کوی توام
بیا که جان به لب آمد در آرزوی توام
کهای کوی توام من که و محبت تو
سگ سگان سگان سگان کوی توام
در آرزوی دمی ام به خواب و بیداری
که دیده باز نشود یک نفس به روی توام
مرا چه میل به تو یا چه اتصال به تو
کمند عشق چنین می کشد به سوی توام
نزاری توام آخر به زاریم مگذار
تو همنشین من و من به جست و جوی توام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
خویش را با یاد جانان می دهم
هر نفس بر یاد او جان می دهم
می کنم ساغر تهی از شرب و باز
پر زخون دیده تاوان می دهم
گر چه از وصلش ندارم بهره ای
حالیا انصاف هجران می دهم
ور چه زلفش بر ضلالت می رود
من بدو اقرار ایمان می دهم
تا مگر یابم ز دل یک دم خلاص
شربت بی هوشیش زان می دهم
دیده و دل دشمن جان من اند
جان به درد از دست ایشان می دهم
از برای جمع راتر تحفه ای
هر دم از طبع پریشان می دهم
می کشم مسکین نزاری را به فکر
تشنگان را آب حیوان می دهم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
فرو شده است به گل باز تا کمر پایم
بر آر عقل بیا گو از ین خطر پایم
از این وحل به حیل نیست روی استخلاص
کمند زلف تو هم برکشد مگر پایم
خوش است عالم آشفتگی دریغ که نیست
سلاسل سر زلفت نهاده بر پایم
به هر کجا که قدم می نهم مگر گویی
به زیر آتش تیزست وز زبر پایم
ز بس که خون دل و دیده ریختم بر خاک
به احتیاط به کویت کند گذر پایم
بر آستانه ملازم شود چو از در تو
امید نیست که جایی دگر شود پایم
گرم به شادی رویت وصال دست دهد
به زینهار در افتد غم تو در پایم
مرا فقیر مدان کز نثار چشم من است
همیشه بر سر گنجینه ی گهر پایم
اگر چه نیست برآورده ی قضا دستم
و گر چه هست فرو بسته ی قدر پایم
مگو نزاری عاشق چه مرد عشق من است
که در وفای تو قطبی ست معتبر پایم