عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۷
از ناله نی راز دل عشق شنیدیم
زین کوچه به سر منزل مقصود رسیدیم
راهی به سر آن مه شبگرد نبردیم
چندان که چو خورشید به هر کوچه دویدیم
دیدیم که بر چهره گل رنگ وفا نیست
ما نیز سر خود به ته بال کشیدیم
در دیده ما نشتر آزار شکستند
هر چند چو خون در رگ احباب دویدیم
با زلف بگو در پی صید دگر افتد
ما از خم دامی که رمیدیم، رمیدیم
از گریه ما هیچ دلی نرم نگردید
در ساعت سنگین سر این تاک بریدیم
در گوش ز فریاد جرس پنبه گذاریم
نشنیدنی از همسفران بس که شنیدیم
چون موج نشد قسمت ما گوهر مقصود
هر چند که از طول امل دام کشیدیم
دیدیم که در روی زمین اهل دلی نیست
چون غنچه به کنج دل خود باز خزیدیم
کردیم وداع کف خاکستر هستی
روزی که به آن شعله جانسوز رسیدیم
دیدیم ندارد سر ما زاهد بیدرد
از صومعه خود را به خرابات کشیدیم
شیر شتر و روی عرب چند توان دید؟
پا از سفر کعبه مقصود کشیدیم
هر چند ز خط راه توان برد به مضمون
ما هیچ به مضمون خط او نرسیدیم
در سینه دل، چاک فکندیم چو صائب
این نامه به تدبیر نشد باز، دریدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۲
قسم به ساقی کوثر که از شراب گذشتم
زباده شفقی همچو آفتاب گذشتم
حجاب چهره مقصود بود شیشه و ساغر
نظر بلند شد، ازعالم حجاب گذشتم
کشیده بود به دام فریب، عالم آبم
صفای دل مددی کرد، همچو آب گذشتم
ز هر چه داشت رگ تلخیی، امید بریدم
چه جای باده گلگون، که از گلاب گذشتم
به خون شرم و حیا می پرید چشم حبابش
هزار شکر کز این خونی حجاب گذشتم
اگر چه موج سراب است شیشه خانه مشرب
رسید جان به لبم تا ازین سراب گذشتم
ز شیشه چون گذرد رنگ می به گرم عنانی؟
ز شیشه خانه مشرب به آن شتاب گذشتم
به زور جذبه توفیق و پایمردی همت
چو برق و باد ز رطل گران رکاب گذشتم
شراب، خون روان و کباب، خون فسرده است
هم از کباب بریدم، هم از شراب گذشتم
عجب که پیرخرابات نگذرد ز گناهم
که من ز باده گلرنگ در شباب گذشتم
امید هست که در حشر زرد روی نگردم
چو من به موسم گل صائب از شراب گذشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۴
مکش ز حسرت تیغ خودم که تاب ندارم
ز هیچ چشمه دیگر امید آب ندارم
بغیر دل که به دست خداست بست و گشادش
دگر امید گشایش ز هیچ باب ندارم
خوشم به وعده خشکی ز شیشه خانه گردون
امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم
درین محیط که بی لنگرست باد مخالف
بغیر کسب هوا کار چون حباب ندارم
چرا خورم غم دنیا به این دوروزه اقامت؟
چو بازگشت این منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا
همین بس است که پروای انقلاب ندارم
دلیل قطع امیدست آرمیدگی من
ز نارسایی این رشته پیچ و تاب ندارم
مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران
درین بساط به جز پرده های خواب ندارم
ترا که هست می ازماهتاب روی مگردان
که من زدست تهی روی ماهتاب ندارم
درین ریاض من آن شبنم سیاه گلیمم
که روی گرم توقع ز آفتاب ندارم
مرا ز روز حساب ای نفس دراز مترسان
که خود حسابم و اندیشه حساب ندارم
مساز روی ترش از نگاه بی غرض من
که همچو نامه بی مطلبان جواب ندارم
ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۶
چشم گشایش از خلق نبود به هیچ بابم
در بزم بیسوادان لب بسته چون کتابم
در ملک بی نشانی ازمن چه جرم سر زد؟
کز شش جهت فکندند در پنجه عقابم
هر چند کشتی من بر خشک بسته گردون
نومید بر نگشته است یک تشنه از سرابم
محو محیط وحدت مستغرق وصال است
من از ره تعین سرگشته چون حبابم
در زهد خشک باشد پوشیده مشرب من
آب حیاتم اما خس پوش از سرابم
چون ماه نو تواضع با خاکیان نمایم
با آن شکوه گردون گیرد اگر رکابم
هرگز دلم نبوده است بی داغ عشق صائب
چسبیده است دایم بر اخگری کبابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۴
سوخته جانم غم وسیله ندارم
داغ دل لاله ام فتیله ندارم
همت مجنون من بلند فتاده است
سنگ توقع ازین قبیله ندارم
آینه آب پشت و روی ندارد
ساده دلم ره به هیچ حیله ندارم
همت ذاتی وسیله می کند ایجاد
چون دگران من اگر وسیله ندارم
هیچ گره از گره گشاده نگردد
برگ توقع ز کرم پیله ندارم
دیده سیر از جهان جمیله من بس
صائب اگر در نظر جمیله ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۷
ترم چون حباب از هوایی که دارم
که می ریزد از هم بنایی که دارم
امیدم به دست و پایی است، ورنه
چه کار آید از دست و پایی که دارم
به خورشید خواهد چو صبحم رساندن
دل ساده از مدعایی که دارم
نمانم به جا هیچ افتاده ای را
به منزل برم نقش پایی که دارم
بود استخوان روزیم گر جهان را
به دولت رساند همایی که دارم
سپندست کز جا جهد جا نماید
درین انجمن آشنایی که دارم
سخن می شود دلنشین زود صائب
اگر دل دهد دلربایی که دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۳
تحفه طور شراری داریم
نذر آیینه غباری داریم
گر چه در دست نداریم گلی
در جگر بوته خاری داریم
گو خزان صحن چمن پاک بروب
چون قدح لاله عذاری داریم
نو خطی در دل ما جا دارد
مصحف خط غباری داریم
صافدل با همه آفاقیم
دل خورشید شعاری داریم
گر چه در خرمن ما کاهی نیست
نفس برق سواری داریم
تیغ لب تشنه به خون گر داری
جان مشتاق نثاری داریم
شکر ظاهر بود از شکوه ما
گله شکر گزاری داریم
آه کز آینه رویان جهان
همچو سیماب قراری داریم
گل خمیازه ما رنگین است
چشم بر لاله عذاری داریم
دل گرداب بود ساحل ما
ما نه چون موج کناری داریم
خاکساریم زما چشم مپوش
در خور چشم غباری داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۰
دل به حرف پوچ تا کی شاد خواهی ساختن؟
مصحف خود چند کاغذ باد خواهی ساختن؟
می کند موج حوادث رخنه چون جوهر در او
گر حصار خانه از فولاد خواهی ساختن
خاکمالت می دهد چرخ مقوس همچو تیر
شهپر خود گر ز برق و باد خواهی ساختن
بال پرواز مرا اول به یکدیگر شکن
گر مرا از دام خود آزاد خواهی ساختن
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
کی دل ویران من آباد خواهی ساختن؟
خنده ای بر روی من کن در زمان زندگی
این که بعد از مرگ روحم شاد خواهی ساختن
پرده ای از عفو بر روی گناه من بپوش
روز محشر گر مرا ایجاد خواهی ساختن
گر مرا سازی خراب از جلوه مستانه ای
کعبه ای ای سنگدل آباد خواهی ساختن
دست از تعمیر تن بردار صائب، تا به کی
بر سر ریگ روان بنیاد خواهی ساختن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۹
کار هر بی ظرف نبود عشق پنهان داشتن
سهل کاری نیست اخگر در گریبان داشتن
بیستون از صبر بالا دست من دارد به یاد
بر سر خود تیغ خوردن، پا به دامان داشتن
بخیه تسبیح زاهد عاقبت بر رو فتاد
چند بتوان دام را در خاک پنهان داشتن؟
خاک بر لب مال اینجا، تا توانی چون مسیح
دست در یک کاسه با خورشید تابان داشتن
کشتی امید در دریای خون افکندن است
از تنور نوح امید لب نان داشتن
ضبط معشوق پریشان گرد کردن مشکل است
چون نگردد خون دلم از پاس پیکان داشتن؟
از من آزاده دارد یاد (سرو) بی ثمر
روی خود را تازه با اهل گلستان داشتن
چون معلم را نگیرد دود آه کودکان؟
نیست آسان بی گناهان را به زندان داشتن
می زنم امروز و فردا بر جنون از دست عقل
چند صائب پاس ننگ و نام بتوان داشتن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۱
شوق ما بال و پر جسم گران خواهد شدن
دار بر منصور ما تخت روان خواهد شدن
عشق دارد سختیی اما گوارا می شود
بیستون بر کوهکن رطل گران خواهد شدن
هست اگر هر گریه ای را خنده ای در چاشنی
ریشه غم در دل ما زعفران خواهد شدن
از هواداران مشو غافل که وقت برگریز
طوق قمری سرو را خط امان خواهد شدن
چون زلیخا هر که در عشق جوانان پیر شد
از ورق گردانی دوران جوان خواهد شدن
گر به این عنوان شود اوضاع دنیا ناگوار
خضر بیزار از حیات جاودان خواهد شدن
رشته سر در گم ما را نخواهد یافتن
سوزن عیسی اگر بر آسمان خواهد شدن
زین شکست و بست کز گردون مرا در طالع است
استخوانم مغز و مغزم استخوان خواهد شدن
صائب آن آیینه رو خواهد به فکر ما فتاد
طوطی خاموش ما شکرفشان خواهد شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۰
مطربا صبح است، قانون صبوحی ساز کن
دانه دل را سپند شعله آواز کن
از ته دل چون سحر برکش نوای ساده ای
نقش بر بال تذروان چنگل شهباز کن
سهل باشد پرده قانون خود را ساختن
می توانی، طالع ناساز ما را ساز کن
ناقه را ذوق حدی (بر) دارد از دل فکر بار
زیر بار غم منه دل را، حدی آغاز کن
در رکاب برق دارد پای، فیض صبحگاه
ای کم از شبنم، درین گلزار چشمی باز کن
زیر کوه آهنین منت صیقل مرو
خانه آیینه دل را به می پرداز کن
ناخنی بر پرده های چنگ خواب آلود زن
عیش های شب پریشان گشته را آواز کن
غنچه باغ خموشی ایمن است از برگریز
لب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کن
ماه صائب از نیاز خویش دایم زردروست
بی نیازی شیوه خود کن، به عالم ناز کن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
پادشاه امروز گشتی در جهان آواز کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۶
هرگز آهی سر نزد از جان غم فرسود من
چشم مجمر روشن است از آتش بی دود من
سوختم در دوزخ افسردگی، یارب که گفت
روی گرم از آتش سوزان نبیند عود من
گرم چون خورشید یک بار از در یاری درآ
سرمه ای شد چشم روزن ها ز آه و دود من
پنجه مرجان شود در بحر خجلت موج زن
دست چون بیرون کند مژگان خون آلود من
ضعف دل دارم مسیح از نبض من بردار دست
هست در سیب زنخدان بتان بهبود من
از سر سودای تیغ او گذشتن مشکل است
سر درین سودا نهادم تا چه باشد سود من
صائب از گلزار صلح کل خرامان می رسم
شیوه رنجش نمی داند دل خشنود من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۰
می زداید بی کسی زنگ از دل افگار من
از پرستاران گرانتر می شود بیمار من
پرتو منت کند عالم به چشم من سیاه
باشد از تردستی روشنگران زنگار من
ریشه کفرست محکم در دل سنگین مرا
چون سلیمانی گسستن نیست با زنار من
نیست با این خاکدان دلبستگی یک جو مرا
برگ کاهی می شود بال و پر دیوار من
دارم از بیم گسستن روز و شب پاس نفس
دستباف عنکبوتان است پود و تار من
روزگار از طوطی من گر شکر دارد دریغ
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار من
دولت بیدار دانند آنچه کوته دیدگان
چشم خواب آلود می داند دل بیدار من
روی خندان من آرد خون رحمت را به جوش
دست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار من
آبروی من چو گوهر سر به مهر عزت است
آب برمی آرد از خود ابر گوهربار من
از صدف ترسم برآید پوچ مانند حباب
می خورد از بس درد خود گوهر شهوار من
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه جنس یوسفی کم نیست در بازار من
دشمن خونخوار را از عجز می پیچم عنان
سد راه سیل گردد پستی دیوار من
مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم که می یابند از گفتار من
می کند صائب سراغ قبله در بیت الحرام
هر که جوید مصرع برجسته از اشعار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۳
بس که دارد گرد کلفت چهره احوال من
روی می مالد به خاک آیینه را تمثال من
بلبل من از حریم بیضه تا آمد برون
گل ز شبنم خیمه بیرون زد به استقبال من
نامرادی مطلب افتاده است در راه طلب
ورنه مطلب پاکشان می آید از دنبال من
دیده ام در بی پر و بالی گشاد خویش را
ناخن پرواز نگشاید گره از بال من
گر چه ساغر در خو مجلس به دور افکنده ام
کوه را از پا درآرد رطل مالامال من
هدیه ای اهل هنر را به ز عیب خویش نیست
عیبجو بیهوده افتاده است در دنبال من
یک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیست
می شود آیینه صاحب جوهر از تمثال من
می شدم صائب در اقلیم سخن صاحبقران
گر نمی شد صرف تسخیر بتان اقبال من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۹
چون ز طرف باغ آن سرو روان آید برون
گل ز دنبالش چو سنبل موکشان آید برون
ریزد از خون غزالان حرم رنگ شکار
چون به عزم صید آن ابرو کمان آید برون
می گشاید جوی خون از مغز سنگ خاره را
ناله هر کس چو نی از استخوان آید برون
هر تمنایی که پختم زیر گردون خام شد
زین تنور سرد هیهات است نان آید برون
خامه من پیشتر از نامه می گردد تمام
نی سوار از دشت پر آتش چسان آید برون؟
راز عشق از پرده ناموس بیرون اوفتاد
چون ز تسخیر فروغ مه کتان آید برون؟
آه می آید برون از سینه پر ناوکم
همچو شیری کز میان نیستان آید برون
برنمی گردم به در بستن ازین بستانسرا
بسته ام همت که نخل باغبان آید برون!
سایه میخانه صائب از سر ما کم مباد!
هر که پیر آید به این منزل جوان آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۳
از تن خاکی دل صد پاره می آید برون
این شرر آخر ز سنگ خاره می آید برون
نیست از بخت سیه دلهای روشن را غبار
روشن از خاکستر آتشپاره می آید برون
دل مخور ز اندیشه روزی که گندم از زمین
سینه چاک از شوق روزی خواره می آید برون
غنچه چون گل شد، ز حفظ بوی خود عاجز شود
آه بی تاب از دل صد پاره می آید برون
زان دل سنگین اگر جویم ترحم دور نیست
مومیایی هم ز سنگ خاره می آید برون
می شود در بی کسی این چشمه رحمت روان
شیرکی ز انگشت در گهواره می آید برون؟
چون حبابی می تواند بحر را در بر کشید؟
از تماشای تو کی نظاره می آید برون؟
می دهم تصدیع صائب چاره جویان را عبث
از علاج درد من کی چاره می آید برون؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۵
چه عاجز مانده ای، دامان همت بر کمر می زن
برون از پرده افلاک چون آه سحر می زن
مکن لنگر چو داغ لاله یک جا از گرانجانی
چو شبنم هر سحرگه خیمه در جای دگر می زن
نباشد لشکر خواب گران را تاب فریادی
به هویی عالم آسوده را بر یکدگر می زن
بیفشان آستین بر حاصل این باغ پر آفت
دگر چون سرو دست بی نیازی بر کمر می زن
مکن از حرص بر خود زندگی را تلخ چون موران
بکش سر در گریبان، غوطه در بحر شکر می زن
سواد عشق در زیر نگین آسان نمی آید
چو داغ لاله چندی کاسه در خون جگر می زن
اگر چون مرغ نوپرواز کوتاه است پروازت
پر و بالی به کنج آشیان بر یکدگر می زن
تو کز اندیشه دام و قفس بر خویش می لرزی
به کنج آشیان بنشین، گره بر بال وپر می زن
چه باشد قطره آبی که نتوان دست ازان شستن؟
هم از گرد یتیمی خاک در چشم گهر می زن
نثار تازه رویان ساز نقد وقت را صائب
در ایام بهاران از زمین چون دانه سر می زن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۱
ز بس دامن کشد در خون مردم نازنین من
ز دامنگیری او جوی خون شد آستین من
به این طالع چرا از دوستان من راستی جویم؟
که افتاده است چپ با دست من نقش نگین من
اگر چه ظاهرم تلخ است، شیرین است گفتارم
نهان در پرده زنبور باشد انگبین من
ز بس بر خرمنم برق بلا ده تیغه می بارد
به خاکستر نشیند تا به گردن خوشه چین من
شفق هر صبحدم صد کاسه خون در ساغرم ریزد
فلک از کهکشان هر شب کمر بندد به کین من
مده رو پیش چشم من نقاب بی مروت را
مباد آید برون از پرده آه آتشین من
دماغ ناله مجنون صحرایی کجا دارد؟
جرس را مهر بر لب می نهد محمل نشین من
امیدی هست آب رفته اش دیگر به جو آید
یکی سازد به مژگان دست را گر آستین من
تو ای صائب دل خرم اگر داری خوشت باشد
گره فرسود شد در گرد غم چین جبین من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۵
دل نشکسته نتوان برد از ارض و سما بیرون
نمی آید مسلم دانه ای زین آسیا بیرون
نیفتی تا ز پا، دست طمع در آستین بشکن
عصا را می کنند این قوم از دست گدا بیرون
اگر آزاده ای بار لباس از دوش خود بفکن
که چون سرو از تن آزادگان آید قبا بیرون
کدامین سنگدل کرده است این نفرین، نمی دانم
که آرد شمع ما سر از گریبان صبا بیرون
نیارد، گر کند سر پنجه از فولاد و از آهن
ز دست این خسیسان سوزنی آهن ربا بیرون
نه ای تصویر دیبا، چند در بند قبا باشی؟
برای امتحان یک ره بیا زین تنگنا بیرون
مشو فارغ ز گردیدن که روزی در قدم باشد
همین آواز می آید ز سنگ آسیا بیرون
ز چشم غنچه تا خار سر دیوار خون گرید
کدامین مرغ رفت از باغ بی برگ و نوا بیرون
عجب نبود که چشم سوزن عیسی غبار آرد
اگر خواهد که خاری آورد از پای ما بیرون
پر کاهی توانایی ندارد پیکر زارم
مگر آرد مرا از خانه جذب کهربا بیرون
ز چرخ پست فطرت مردمی جستن به آن ماند
که خواهی آوری از بیضه کرکس هما بیرون
اگر افتد به چشم جام، چشم سرمه دار او
می آید از گلوی شیشه دیگر بی صدا بیرون
به دست طفل محجوبی سپردم غنچه دل را
که دست از آستین هرگز نیارد از حیا بیرون
چه بال و پر گشاید دانه تا زیر زمین باشد؟
سبک چون روح، صائب زین تن خاکی بیا بیرون
ز ناقص طینتان صائب عبث چشم وفا دارم
زمین شوره چون می آورد مردم گیا بیرون؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۲
عاشق سلسله زلف گرهگیرم من
روزگاری است که دیوانه زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینه تصویرم من
مرغ بی پر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
داد آرام در آغوش هدف خواهم داد
در کمانخانه افلاک اگر تیرم من
نشود دیده من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
راست گفتاری من رایت اقبال من است
همچو صبح از نفس صدق، جهانگیرم من
در و دیوار شود بال و پر وحشت من
نیست از غفلت اگر در پی تعمیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب می نالد
بس که از بی گنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سر پنجه تقدیرم من