عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
از گریه دیده ای که سفیدش نمی کنند
روشن سواد سرمهٔ دیدش نمی کنند
با درد و غم کسی که نه امروز صبر کرد
فردا به جام صاف امیدش می کنند
دیوانه ای که شسته زامید و بیم دست
پابند دام وعد وعیدش نمی کنند
جویا چو گل کسی که دهانش دریده نیست
محروم بزم گفت و شنیدش نمی کنند
ای خضر هر که مست شراب جنون بود
حاشا که در متابعت رهنمون بود
دور از تو ذره ذرهٔ من دشمن همند
سوهان استخوان تنم موج خون بود
جام فلک تهی است مدام از می مراد
یارب که تا به حشر چنین سرنگون بود
گویا حرام باد غم عالم ار خوریم
ما را که در پیاله می لعلگون بود
روشن سواد سرمهٔ دیدش نمی کنند
با درد و غم کسی که نه امروز صبر کرد
فردا به جام صاف امیدش می کنند
دیوانه ای که شسته زامید و بیم دست
پابند دام وعد وعیدش نمی کنند
جویا چو گل کسی که دهانش دریده نیست
محروم بزم گفت و شنیدش نمی کنند
ای خضر هر که مست شراب جنون بود
حاشا که در متابعت رهنمون بود
دور از تو ذره ذرهٔ من دشمن همند
سوهان استخوان تنم موج خون بود
جام فلک تهی است مدام از می مراد
یارب که تا به حشر چنین سرنگون بود
گویا حرام باد غم عالم ار خوریم
ما را که در پیاله می لعلگون بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
آتش آهم ز بس گلزار بی نم می شود
برگ گل سنگ ته دندان شبنم می شود
هر کرا در عین اقبال است چشمی بر زمین
چون مه و خورشید چشم اهل عالم می شود
در ریاض بندگی رعناتر از شاخ گلی است
گردنی کز بار تسلیم و رضا خم می شود
هر قدر افزون شود آمال کلفت آورد
آرزو چون جمع شد بالای هم غم می شود
سودهٔ الماس بسریشند اگر با خون دل
بهر زخم سینهٔ عشاق مرهم می شود
بگذرانی گر زدشمن نعمت حسن ادب
می فزاید بر تو چندانی کز او کم می شود
حاصلی غیر از پریشانی نخواهد داشتن
کشت آمالی کز آب روی خرم می شود
عاشقانش را زلعل نو خط خندان او
گلشن امید جویا سبز و خرم می شود
برگ گل سنگ ته دندان شبنم می شود
هر کرا در عین اقبال است چشمی بر زمین
چون مه و خورشید چشم اهل عالم می شود
در ریاض بندگی رعناتر از شاخ گلی است
گردنی کز بار تسلیم و رضا خم می شود
هر قدر افزون شود آمال کلفت آورد
آرزو چون جمع شد بالای هم غم می شود
سودهٔ الماس بسریشند اگر با خون دل
بهر زخم سینهٔ عشاق مرهم می شود
بگذرانی گر زدشمن نعمت حسن ادب
می فزاید بر تو چندانی کز او کم می شود
حاصلی غیر از پریشانی نخواهد داشتن
کشت آمالی کز آب روی خرم می شود
عاشقانش را زلعل نو خط خندان او
گلشن امید جویا سبز و خرم می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
نونهالم را ز بس بگذاشت بر شوخی مدار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت
چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست
در نمی آید میانش از نزاکت در کنار
سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان می کند مقراض وار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت
چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست
در نمی آید میانش از نزاکت در کنار
سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان می کند مقراض وار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
دست هوس زنعمت دنیا کشیده ام
چون طفل غنچه خونه دل خود مکیده ام
چندان نهان به زیر غبار غمم که گرد
بر بام و در نشسته ز رنگ پریده ام
مستغنی از لباس بود دوش همتم
آن جامه ام بس است که از خود بریده ام
یک گوش کر شدم چو صدف پای تا بسر
از خلق ناشنیدنی از بس شنیده ام
دست مرا جدا زگریبان مکن خیال!
چون گل یکیست پنجه و جیب دریده ام
غافل مشو ز من که جگر گوشهٔ دلم
جویا سرشک از سر مژگان چکیده ام
چون طفل غنچه خونه دل خود مکیده ام
چندان نهان به زیر غبار غمم که گرد
بر بام و در نشسته ز رنگ پریده ام
مستغنی از لباس بود دوش همتم
آن جامه ام بس است که از خود بریده ام
یک گوش کر شدم چو صدف پای تا بسر
از خلق ناشنیدنی از بس شنیده ام
دست مرا جدا زگریبان مکن خیال!
چون گل یکیست پنجه و جیب دریده ام
غافل مشو ز من که جگر گوشهٔ دلم
جویا سرشک از سر مژگان چکیده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
به هیچ کس نرسیده است سود ازین مردم
به غیر درد که بر دل فزود ازین مردم
مدار چشم نکویی و جود ازین مردم
زیان مکن به تمنای سود ازین مردم
دلم چو آبله در راه آشنایی ها
کدام روز که پرخون نبود ازین مردم
مدام زورق جان از عناصر افتاده است
به چارموجهٔ بحر وجود ازین مردم
چه مایه نفع که از نقد عمر برگیرد
کسی که نیستش امید سود ازین مردم
چو عقربت زده با نیش غیبت از دنبال
ترا حضور تو هر کس ستود ازین مردم
ز خلق گوش و زبانم به راحت افتاده است
که بسته شد ره گفت و شنود ازین مردم
ز سرعت اثر زهر مار باخبر است
کناره جوی شد آنکس که زود ازین مردم
به غیر چاک گریبان و زخم سینه نبود
دری به روی دلم گر گشود ازین مردم
به غیر آنکه گناه نکرده را بخشند
مدار جویا امید جود ازین مردم
به غیر درد که بر دل فزود ازین مردم
مدار چشم نکویی و جود ازین مردم
زیان مکن به تمنای سود ازین مردم
دلم چو آبله در راه آشنایی ها
کدام روز که پرخون نبود ازین مردم
مدام زورق جان از عناصر افتاده است
به چارموجهٔ بحر وجود ازین مردم
چه مایه نفع که از نقد عمر برگیرد
کسی که نیستش امید سود ازین مردم
چو عقربت زده با نیش غیبت از دنبال
ترا حضور تو هر کس ستود ازین مردم
ز خلق گوش و زبانم به راحت افتاده است
که بسته شد ره گفت و شنود ازین مردم
ز سرعت اثر زهر مار باخبر است
کناره جوی شد آنکس که زود ازین مردم
به غیر چاک گریبان و زخم سینه نبود
دری به روی دلم گر گشود ازین مردم
به غیر آنکه گناه نکرده را بخشند
مدار جویا امید جود ازین مردم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
تو جنگجو چقدر جور آشنا که نه ای
تو بیوفا چقدر مایل جفا که نه ای
چو ماهیی که طلبکار آب در دریاست
کجا رود به سراغت کسی کجا که نه ای
ترا ز حال دل خود چسان کنم آگاه
تو آشنا به نگه های آشنا که نه ای
کنایه فهم و سخن ساز و عاشق آزاری
کجا رود کسی از دست تو کجا که نه ای
کرا شفیع خود آرم ز آشنایانت
به هیچ کس تو جفا جوی آشنا که نه ای
مناز اینقدر ای آسمان به رفعت خویش
غبار رهگذر شاه اولیا که نه ای
امید مهر و وفا نیست از تو جویا را
تو شوخ محرم رسم و ره وفا که نه ای
تو بیوفا چقدر مایل جفا که نه ای
چو ماهیی که طلبکار آب در دریاست
کجا رود به سراغت کسی کجا که نه ای
ترا ز حال دل خود چسان کنم آگاه
تو آشنا به نگه های آشنا که نه ای
کنایه فهم و سخن ساز و عاشق آزاری
کجا رود کسی از دست تو کجا که نه ای
کرا شفیع خود آرم ز آشنایانت
به هیچ کس تو جفا جوی آشنا که نه ای
مناز اینقدر ای آسمان به رفعت خویش
غبار رهگذر شاه اولیا که نه ای
امید مهر و وفا نیست از تو جویا را
تو شوخ محرم رسم و ره وفا که نه ای
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۲ - در منقبت حضرت امام حسن مجتبی (ع)
به سینه ام نفس از جوش غم نیابد راه
چو لاله در دل خون گشته ام گره شد آه
سرشک من شده از خون دل قبا گلگون
ز پهلوی دگری گشته خودنما چون ماه
ز جوش اشک جگرگون به یاد لعل لبی
مرا چو رشتهٔ یاقوت گشت تار نگاه
کنی چو عزم تماشای باغ غنچه ز شوق
بر آسمان فکند همچو آفتاب کلاه
در انتظار تو مانند نقش پا چشمم
فکنده است بساط نگاه بر سر راه
ز حادثات گریزم به زور بازوی خویش
سرم برد به ته بال خود چو مرغ پناه
غمت که چشم هوس محرم وصالش نیست
نشسته در دل تنگم چو یوسفی در چاه
حدیث لعل ترا گوش گل ز غنچه شنید
فتاد آخر سرم به کوی و در افواه
به زیر خاک چون من با محبت تو روم
دمد ز تربت من تا به حشر مهر گیاه
ز بس لبالب خون جگر ز درد توام
ز دیده ام رود اندیشه سوی دل به شناه
گره ز کار چو تقدیر بست نگشاید
که هست ناخن تدبیر ما بسی کوتاه
قسم چرا بسر غم خورم چو شمع بس است
بسوز سینهٔ من آه شعله ناک گواه
بر که شکوه برم از دورنگی گردون
زکجرویش مرا هر شب است روز سیاه
همیشه هست چو برعکس مدعا کارت
خدا کند که تو برگردی ای فلک ناگاه
سرم ز نشئهٔ غفلت تهی است چندی شد
که گشته ام ز بدی های خویشتن آگاه
مجال دم زدنم در مقام عذر نماند
شدم ز بسکه چو لای شراب غرق گناه
چه گویم از عمل خویش خاک بر سر من
ز کرده های ابلیس را بود اکراه
زهر چه سرزده توفیق توبه می خواهم
به دین امید برم التجا به درگه شاه
شه سر بر امامت که درگه حرمش
هلال زار بود از وفور نقش جباه
بهار گلشن دین حضرت امام حسن
فروغ مردمک دیدهٔ ولی الله
اگر به قبهٔ قصر جلال او نگرد
ز آفتاب فتد از سر سپهر کلاه
ز رزمگاه تو تا آسمان به روی هوا
فتاد طرح زمین دگر ز گرد سپاه
چو شد ز گرد سپاهت فضای عالم تنگ
به داد پشت به دیوار چرخ خون مرده سیاه
مرا ز مهر تو لبریز شد دل روشن
چنانکه پر شود از آفتاب ساغر ماه
فلک سریرشها! قدسیان عرش برین
بر آستان تو از بسکه سوده اند جباه
کند ز جبههٔ شان آفتاب کسب فروغ
چنانکه منتفع از آفتاب گرد ماه
کجا مدیح تو یارای چون منی باشد
کنم به ذکر دعا بعد از این سخن کوتاه
ز فیض مهر ولای تو روز بازپسین
سفید باد مرا همچو ماه روی سیاه
چو لاله در دل خون گشته ام گره شد آه
سرشک من شده از خون دل قبا گلگون
ز پهلوی دگری گشته خودنما چون ماه
ز جوش اشک جگرگون به یاد لعل لبی
مرا چو رشتهٔ یاقوت گشت تار نگاه
کنی چو عزم تماشای باغ غنچه ز شوق
بر آسمان فکند همچو آفتاب کلاه
در انتظار تو مانند نقش پا چشمم
فکنده است بساط نگاه بر سر راه
ز حادثات گریزم به زور بازوی خویش
سرم برد به ته بال خود چو مرغ پناه
غمت که چشم هوس محرم وصالش نیست
نشسته در دل تنگم چو یوسفی در چاه
حدیث لعل ترا گوش گل ز غنچه شنید
فتاد آخر سرم به کوی و در افواه
به زیر خاک چون من با محبت تو روم
دمد ز تربت من تا به حشر مهر گیاه
ز بس لبالب خون جگر ز درد توام
ز دیده ام رود اندیشه سوی دل به شناه
گره ز کار چو تقدیر بست نگشاید
که هست ناخن تدبیر ما بسی کوتاه
قسم چرا بسر غم خورم چو شمع بس است
بسوز سینهٔ من آه شعله ناک گواه
بر که شکوه برم از دورنگی گردون
زکجرویش مرا هر شب است روز سیاه
همیشه هست چو برعکس مدعا کارت
خدا کند که تو برگردی ای فلک ناگاه
سرم ز نشئهٔ غفلت تهی است چندی شد
که گشته ام ز بدی های خویشتن آگاه
مجال دم زدنم در مقام عذر نماند
شدم ز بسکه چو لای شراب غرق گناه
چه گویم از عمل خویش خاک بر سر من
ز کرده های ابلیس را بود اکراه
زهر چه سرزده توفیق توبه می خواهم
به دین امید برم التجا به درگه شاه
شه سر بر امامت که درگه حرمش
هلال زار بود از وفور نقش جباه
بهار گلشن دین حضرت امام حسن
فروغ مردمک دیدهٔ ولی الله
اگر به قبهٔ قصر جلال او نگرد
ز آفتاب فتد از سر سپهر کلاه
ز رزمگاه تو تا آسمان به روی هوا
فتاد طرح زمین دگر ز گرد سپاه
چو شد ز گرد سپاهت فضای عالم تنگ
به داد پشت به دیوار چرخ خون مرده سیاه
مرا ز مهر تو لبریز شد دل روشن
چنانکه پر شود از آفتاب ساغر ماه
فلک سریرشها! قدسیان عرش برین
بر آستان تو از بسکه سوده اند جباه
کند ز جبههٔ شان آفتاب کسب فروغ
چنانکه منتفع از آفتاب گرد ماه
کجا مدیح تو یارای چون منی باشد
کنم به ذکر دعا بعد از این سخن کوتاه
ز فیض مهر ولای تو روز بازپسین
سفید باد مرا همچو ماه روی سیاه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بسکه خطش سوخت ازغم صددل نومید را
دود دلها تیره کرد آیینه خورشید را
عالم فانی نیر زد پیش آن ساقی جویی
بلکه بی او کس نخواهد جنت جاوید را
گر سفالین ساغرش پر درد باشد رند مست
در نظر هرگز نیارد ساغر جمشید را
من بناخن سینه را هز گه خراشم همچو چنگ
در سماع و مستی آرم بر فلک ناهید را
گوهر امید دل آسان نمی آید بدست
چاره صبر و تحمل اهلی نومید را
دود دلها تیره کرد آیینه خورشید را
عالم فانی نیر زد پیش آن ساقی جویی
بلکه بی او کس نخواهد جنت جاوید را
گر سفالین ساغرش پر درد باشد رند مست
در نظر هرگز نیارد ساغر جمشید را
من بناخن سینه را هز گه خراشم همچو چنگ
در سماع و مستی آرم بر فلک ناهید را
گوهر امید دل آسان نمی آید بدست
چاره صبر و تحمل اهلی نومید را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
اگر چه ساقی جان می نهاد در دستت
حقیقتی دگرست این که می کند مستت
پی نظاره خود جام جم تو را دادند
تو خود نگاه نکردی که چیست در دستت
تو آن گلی که چو من صدهزار سوخته را
بباد دادی و بر دل غبار ننشست
دلا به چشم تو صدخار اگر شکست آن گل
همین بس است که در چشم غیر نشکستت
تورا به چرخ بلند آفتاب خواند از مهر
چو سایه خاک نشین کرد همت پستت
خمار هجر بود با می وصال بترس
طمع مدار که در وصل دل ز غم رستت
چو صید کشته مجو خونبها از او اهلی
بس است این که به فتراک خویش بر بستت
حقیقتی دگرست این که می کند مستت
پی نظاره خود جام جم تو را دادند
تو خود نگاه نکردی که چیست در دستت
تو آن گلی که چو من صدهزار سوخته را
بباد دادی و بر دل غبار ننشست
دلا به چشم تو صدخار اگر شکست آن گل
همین بس است که در چشم غیر نشکستت
تورا به چرخ بلند آفتاب خواند از مهر
چو سایه خاک نشین کرد همت پستت
خمار هجر بود با می وصال بترس
طمع مدار که در وصل دل ز غم رستت
چو صید کشته مجو خونبها از او اهلی
بس است این که به فتراک خویش بر بستت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ببین که کار من از غم چه سخت افتادست
که دل ز دیده برون لخت لخت افتادست
ز آفتاب تو هر ذره شمع وصل افروخت
چراغ خلوت ما تیره بخت افتادست
چنین که پنبه خونین زداغ ما افتد
عجب که برگ خزان از درخت افتادست
به عشق چاره جان ساز کاندرین طوفان
نه عاقل است که در فکر رخت افتادست
بیار باده که بر تاج و تخت تکیه خطاست
ز باد فتنه سلیمان ز تخت افتادست
کجاست دست دعایی که اهلی از گریه
فتاده است به غرقاب و سخت افتادست
که دل ز دیده برون لخت لخت افتادست
ز آفتاب تو هر ذره شمع وصل افروخت
چراغ خلوت ما تیره بخت افتادست
چنین که پنبه خونین زداغ ما افتد
عجب که برگ خزان از درخت افتادست
به عشق چاره جان ساز کاندرین طوفان
نه عاقل است که در فکر رخت افتادست
بیار باده که بر تاج و تخت تکیه خطاست
ز باد فتنه سلیمان ز تخت افتادست
کجاست دست دعایی که اهلی از گریه
فتاده است به غرقاب و سخت افتادست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
منم که حاصل من غیر نامرادی نیست
درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست
ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد
فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست
چون برق میگذرد عمر بر فروز از وی
چراغ عیش که تا چشم بر گشادی نیست
گمان مبر که فلاک با توراست خواهد شد
که در طبیعت او غیر کج نهادی نیست
بر آستان تو خاکیم و چشم همت ما
بتخت خسروی و تاج کیقبادی نیست
پرستش تو ز نیک اعتقادی اهلی است
طریق اهل محبت بد اعتقادی نیست
درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست
ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد
فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست
چون برق میگذرد عمر بر فروز از وی
چراغ عیش که تا چشم بر گشادی نیست
گمان مبر که فلاک با توراست خواهد شد
که در طبیعت او غیر کج نهادی نیست
بر آستان تو خاکیم و چشم همت ما
بتخت خسروی و تاج کیقبادی نیست
پرستش تو ز نیک اعتقادی اهلی است
طریق اهل محبت بد اعتقادی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
سرومن، صد خارم از دست تو در پا رفته است
دست من گیر از کرم چون پایم از جا رفته است
بعد از این خواهد ز صحراسیل خون آمد بشهر
بسکه خون دل ز چشم ما بصحرار رفته است
هیچکس را خاری از دست غمت بر پا نرفت
هر چه رفت از زخم بیداد تو بر ما رفته است
آفتاب من اگر از روی زین گردد بلند
پست گردد کار مه هر چند بالا رفته است
کس بیوسف ننگرد از گرمی بازار تو
بلکه چون یوسف هزار اینجا بسودار رفته است
خسروان را آرزوی لعل شیرین تو کشت
کوهکن دروادی حسرت نه تنها رفته است
در سر کوی بتان اهلی گر رفت رفت
صد هزاران دین و دل اینجا بیغمار رفته است
دست من گیر از کرم چون پایم از جا رفته است
بعد از این خواهد ز صحراسیل خون آمد بشهر
بسکه خون دل ز چشم ما بصحرار رفته است
هیچکس را خاری از دست غمت بر پا نرفت
هر چه رفت از زخم بیداد تو بر ما رفته است
آفتاب من اگر از روی زین گردد بلند
پست گردد کار مه هر چند بالا رفته است
کس بیوسف ننگرد از گرمی بازار تو
بلکه چون یوسف هزار اینجا بسودار رفته است
خسروان را آرزوی لعل شیرین تو کشت
کوهکن دروادی حسرت نه تنها رفته است
در سر کوی بتان اهلی گر رفت رفت
صد هزاران دین و دل اینجا بیغمار رفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
دل مرده از آنم که مسیحا نفسی نیست
فریادم از آنست که فریاد رسی نیست
از خانقه ایشیخ در کس نگشایند
معلوم شد امروز که در خانه کسی نیست
ای مرغ گرفتار که دوری ز گلستان
واماندگیت جز بشکست قفسی نیست
بگذر چو نسیم از سر این باغ که دروی
هرجا که گلی سرزده بیخار و خسی نیست
گر طالب یاری قدمی پیش نه ایشیخ
کز صومعه تا دیر مغان راه بسی نیست
در سیل غم از جای شدن کار خسان است
اهلی چو حریفان سبکی بوالهوسی نیست
فریادم از آنست که فریاد رسی نیست
از خانقه ایشیخ در کس نگشایند
معلوم شد امروز که در خانه کسی نیست
ای مرغ گرفتار که دوری ز گلستان
واماندگیت جز بشکست قفسی نیست
بگذر چو نسیم از سر این باغ که دروی
هرجا که گلی سرزده بیخار و خسی نیست
گر طالب یاری قدمی پیش نه ایشیخ
کز صومعه تا دیر مغان راه بسی نیست
در سیل غم از جای شدن کار خسان است
اهلی چو حریفان سبکی بوالهوسی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
نامه شوق ترا تا بکبوتر ندهند
مرغ را ره بسر کوی تو دلبر ندهند
گر بجنت سوی مستان نگری با همه چشم
زهر چشم تو بصد شربت کوثر ندهند
سرو قدان جهان نخل مرادند ولی
بجز ازسنگ ستم میوه دیگر ندهند
یارب این تازه نهالان ز کدامین چمنند
که خورند از دل ما آب و بما بر ندهند
قیمت وصل بتان گرچه بود جان اهلی
جان دهم گر بدهندم چکنم گر ندهند
مرغ را ره بسر کوی تو دلبر ندهند
گر بجنت سوی مستان نگری با همه چشم
زهر چشم تو بصد شربت کوثر ندهند
سرو قدان جهان نخل مرادند ولی
بجز ازسنگ ستم میوه دیگر ندهند
یارب این تازه نهالان ز کدامین چمنند
که خورند از دل ما آب و بما بر ندهند
قیمت وصل بتان گرچه بود جان اهلی
جان دهم گر بدهندم چکنم گر ندهند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
هرگز غبار حسرت دور از دلم نشد
هرگز ز صد مراد یکی حاصلم نشد
گر خار پای گشتم و گر خاک ره شدم
آن شاخ گل بهیچ صفت مایلم نشد
گفتم که تحفه سگ او دل کنم ولی
آنهم قبول از دل نا مقبلم نشد
هرچند بخت تیره بتاریکی ام بسوخت
جز برق آه روشنی محفلم نشد
خار ستم که از غم او بود بر دلم
تا بر نرست گل ز گلم از دلم نشد
روی زمین بشست دو چشمم ز اشک شور
وین شوری غم از دل و آب و گلم نشد
آسان نگشت کوی تو منزل چو اهلی ام
تا سر نرفت کوی تو سر منزلم نشد
هرگز ز صد مراد یکی حاصلم نشد
گر خار پای گشتم و گر خاک ره شدم
آن شاخ گل بهیچ صفت مایلم نشد
گفتم که تحفه سگ او دل کنم ولی
آنهم قبول از دل نا مقبلم نشد
هرچند بخت تیره بتاریکی ام بسوخت
جز برق آه روشنی محفلم نشد
خار ستم که از غم او بود بر دلم
تا بر نرست گل ز گلم از دلم نشد
روی زمین بشست دو چشمم ز اشک شور
وین شوری غم از دل و آب و گلم نشد
آسان نگشت کوی تو منزل چو اهلی ام
تا سر نرفت کوی تو سر منزلم نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
هر کدورت که نصیب من دلخسته شود
چون بمیخانه روم پاک ز دل شسته شود
تا مرا در جگر آتش بود از شوق رخت
کی چو شمع از مژه ام اشک روان بسته شود
مگسل از من که بامید سر زلف تو دل
میبرد از رگ جان تا بتو پیوسته شود
آندم ایدیده ز خار مژه گل خواهی چید
که دوصد خار بن از خون تو گلدسته شود
کی بود ایمه بد خو که بشمشیر اجل
اهلی از بند غم هجر تو وارسته شود
چون بمیخانه روم پاک ز دل شسته شود
تا مرا در جگر آتش بود از شوق رخت
کی چو شمع از مژه ام اشک روان بسته شود
مگسل از من که بامید سر زلف تو دل
میبرد از رگ جان تا بتو پیوسته شود
آندم ایدیده ز خار مژه گل خواهی چید
که دوصد خار بن از خون تو گلدسته شود
کی بود ایمه بد خو که بشمشیر اجل
اهلی از بند غم هجر تو وارسته شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
چه سود کوشش اگر دوست کام ما ندهد
بسعی خود چه توان کرد اگر خدا ندهد
جلای آینه سینه از خراش دل است
که بی خراش دل عاشقی صفا ندهد
در آنکه سوز دلی نیست یادم گرمی
کسش نصیحت خود همچو شمع جا ندهد
چو مرغ وحشی ام از باغ دهر بیگانه
که نوبهار جهان بوی آشنا ندهد
بغیر سنگ جفا از بتان مجو اهلی
که نخل باغ بتان میوه وفا ندهد
بسعی خود چه توان کرد اگر خدا ندهد
جلای آینه سینه از خراش دل است
که بی خراش دل عاشقی صفا ندهد
در آنکه سوز دلی نیست یادم گرمی
کسش نصیحت خود همچو شمع جا ندهد
چو مرغ وحشی ام از باغ دهر بیگانه
که نوبهار جهان بوی آشنا ندهد
بغیر سنگ جفا از بتان مجو اهلی
که نخل باغ بتان میوه وفا ندهد