عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
دل از آن راحت جان نشکیبد
تشنه از آن آب روان نشکیبد
چکنم هرچه کنم دل کند آنک
دل از آن جان جهان نشکیبد
دل نیارامد و هم معذور است
کز دلارام چنان نشکیبد
گرچه خون ریزد دل دار نهان
دل ز خون‌ریز نهان نشکیبد
سینه از زخم سنانش نالید
وآنگه از زخم سنان نشکیبد
گرچه پروانه کند عمر زیان
تا نسوزد ز زیان نشکیبد
دل چنان با غم او انس گرفت
که ز غم نیم زمان نشکیبد
چند گوئی که ز وصلش به شکیب
من شکیبم، دل و جان نشکیبد
من سگ اویم و نالم به سحر
به سحر سگ زفغان نشکیبد
دل خاقانی از آن یار که نیست
می‌زند لاف و از آن نشکیبد
چون گدا را نرسد دست به کام
هم ز لافی به زبان نشکیبد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
چه روح افزا و راحت باری ای باد
چه شادی بخش و غم برداری ای باد
کبوتروارم آری نامهٔ دوست
که پیک نازنین رفتاری ای باد
به پیوند تو دارم چشم روشم
که بوی یوسف من داری ای باد
به سوسن بوی و توسن خوی ترکم
پیام راز من بگزاری ای باد
بگوئی حال و باز آری جوابم
که خاموش روان گفتاری ای باد
به خاک پای او کز خاک پایش
سرم را سرمهٔ چشم آری ای باد
به زلف او که یک موی از دو زلفش
بدزدی و به من بسپاری ای باد
من از زلفش سخن راندن نیارم
تو بر زلفش زدن چون یاری ای باد
دلم زنهاری است آنجا، در آن کوش
که باز آری دل زنهاری ای باد
گر او نگذارد آوردن دلم را
درو آویزی و نگذاری ای باد
چنان پنهانی و پیداست سحرت
که خاقانی توئی پنداری ای باد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد
وز می وصل تو لبم بر لب جامی برسد
پخته و صاف اگر می نرسد از تو مرا
گه‌گه از عشق توام دردی جامی برسد
گر رسولان وفا نامه نیارند ز تو
هم به زنهار جفا از تو پیامی برسد
گر نه‌ای در بر من رغم ملامت گر من
هم به سلامت بر من از تو سلامی برسد
برگذر هست مرا ساخته صد دام حیل
ترسم ای دوست تو را پای به دامی برسد
عقلم آواره صفت می‌بدود در پی تو
گر به کویت نرسد هم به مقامی برسد
در طلب وصل لبت گام زند همت من
تا دل خاقانی از او بو که به کامی برسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
دل نام تو بر نگین نویسد
جان نقش تو بر جبین نویسد
شاهان به تو عبده نویسند
روح القدست همین نویسد
رضوان لقب تو یوسف الحسن
بر بازوی حور عین نویسد
خورشید به تهمت خدائیت
ابن الله بر نگین نویسد
خال تو بر آتشین صحیفه
پنج آیت عنبرین نویسد
چون پر مگس خط تو بر لب
بر گل خط انگبین نویسد
خونی که به تیر غمزه ریزی
هم شکر تو بر زمین نویسد
تیغت چو به خون من شود تر
بر دست تو آفرین نویسد
نقش الحجر است بر دلت جور
کس یارب بر دل این نویسد
بر خاک در تو خون چشمم
خاقانی جرعه چین نویسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
آتش عشق تو دید صبرم و سیماب شد
هستی من آب گشت، آب مرا آب شد
از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد
سوخته چون سیم گشت، کشته چو سیماب شد
سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد
کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد
دوش گرفتم به گاز نیمهٔ دینار تو
چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد
شب همه مهتاب و من کردم سربازیی
بس که سر شبروان، در شب مهتاب شد
هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت
باک نکردم که صبح آفت نقاب شد
این چه حدیث است باز من که و عشق تو چه
خاصه وفا در جهان گوهر نایاب شد
چیست به دیوان عشق حاصل کارم جز آنک
عمر سبک پای گشت، بخت گران خواب شد
هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ
هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
آتش عیاره‌ای آب عیارم ببرد
سیم بناگوش او سکهٔ کارم ببرد
زلف چلیپا خمش در بن دیرم نشاند
لعل مسیحا دمش بر سر دارم ببرد
ناله کنان می‌دوم سنگ به بر در، چو آب
کاب من و سنگ من غمزهٔ یارم ببرد
جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جو است
دل جو مشکینش دید خر شد و بارم ببرد
رفت قراری بدانک دل به دو زلفش دهم
دل به قراری که رفت رفت و قرارم ببرد
دید دلم وقف عشق خانهٔ بام آسمان
خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد
عشق برون آورد مهره ز دندان مار
آمد و دندان کنان در دم مارم ببرد
گفت که خاقانیا آب رخت چون نماند
آب رخم هم به آب گریهٔ زارم ببرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد
سرگشته می‌دود به خیالش کجا رسد
چون آفتاب سایه به ماهی نبیندش
دیوانه‌ای چو من به هلالش کجا رسد
خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست
چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد
فتراک او بلندتر از چتر سنجری است
دست من گدا به دوالش کجا رسد
تا در لبش خزینه همه لعل و گوهر است
درویش را زکات ز مالش کجا رسد
تا صد هزار دانهٔ دلها سپند اوست
عین الکمال خود به کمالش کجا رسد
عشقش چو آفتاب قیامت دل بسوخت
عشقش قیامتی است زوالش کجا رسد
خاقانی اینت غم که دلت نزد او گریخت
نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند
دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند
پای خاکی کن در آکز چشم خونین هر نفس
گوهر اندر خاک پایت رایگان خواهم فشاند
گر چو چنگم دربر آیی زلف در دامن کشان
از مژه یک دامنت لعل روان خواهم فشاند
چهرهٔ من جام و چشم من صراحی کن که من
چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند
رخ ترش داری که خوبم شکر شیرین کنی
چون ترش باشی به تو شیرین روان خواهم فشاند
بس کن از سرکه فشاندن زان لب میگون که من
دل بر آن میگون لب سرکه فشان خواهم فشاند
دوستان خواهند کز عشق تو دامن درکشم
من برآنم کاستین بر دوستان خواهم فشاند
بر سر خاک اوفتان خیزان ز جور آسمان
از تظلم خاک هم بر آسمان خواهم فشاند
اهل گفتم هست چون دیدم که خاقانی نیافت
عذر خواهان خاک توبه بر دهان خواهم فشاند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
دلم آخر به وصالش برسد
جان به پیوند جمالش برسد
زار از آن گریم تا گوهر اشک
به نثار لب و خالش برسد
نه به نو شیفته گردم چو به من
مه به مه پیک خیالش برسد
دل دیوانه بشیبد هر ماه
چون نظر سوی هلالش برسد
صبر شد روزهٔ هجران بگرفت
تا مگر عید وصالش برسد
گرچه فتراک وصال است بلند
دستم آخر به دوالش برسد
پر و بالی بزند مرغ امید
گر ز دولت پر و بالش برسد
روز امید به پیشین برسید
ترسم آوخ که زوالش برسد
یادخاقانی اگر کم نکند
بر فلک سحر حلالش برسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
سر زلفت چو در جولان بیاید
به ساعت فتنه در میدان بیاید
ز چشم کافر تو هر زمانی
هزاران رخنه در ایمان بیاید
گل رخسار تو تا جیب بگشاد
خرد را خار در دامان بیاید
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان بیاید
ز دست ناوک اندازان چشمت
نخستین ضربتی بر جان بیاید
در جان می‌زند هجر تو دیری است
که بانگ حلقه و سندان بیاید
دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بی‌درمان بیاید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
عقل ز دست غمت دست به سر می‌رود
بر سر کوی تو باد هم به خطر می‌رود
در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در
عافیت از راه بم زود بدر می‌رود
از تو به جان و دلی مشتریم وصل را
راضیم ار زین قدر بیع به سر می‌رود
گرچه من اینجا حدیث از سر جان می‌کنم
نزد تو آنجا سخن از سر و زر می‌رود
جان من از خشک و تر رفته چو سیم است لیک
شعر به وصف توام چون زر تر می‌رود
نیستی آگه ز حال کز صف عشاق تو
حال چو خاقانیی زیر و زبر می‌رود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
نقش تو خیال برنتابد
حسن تو زوال برنتابد
چون روی تو بی‌نقاب گردد
آفاق جمال برنتابد
از غایت نور عارض تو
آئینه خیال برنتابد
گر بوس تو را کنند قیمت
یک عالم مال برنتابد
منمای مرا جمال ازیراک
دیوانه هلال برنتابد
از بوسه سخن نرانم ایرا
طبع تو محال برنتابد
جان بر تو کنم نثار نی‌نی
صراف سفال برنتابد
خاقانی را مکش چو کشتی
می‌دان که وبال برنتابد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
روی تو چون نوبهار جلوه‌گری می‌کند
زلف تو چون روزگار پرده‌دری می‌کند
والله اگر سامری کرد به عمری از آنک
چشم تو از سحرها ماحضری می‌کند
مفلسی من تو را از بر من می‌برد
سرکشی تو مرا از تو بری می‌کند
گر بکشم که گهی زلف دراز تو را
طرهٔ طرار تو طیره‌گری می‌کند
راضیم از عشق تو گر به دلی راضی است
لیک بدان نیست او جمله بری می‌کند
عقل نه همتای توست کز تو زند لاف عشق
می‌نشناسد حریف خیره سری می‌کند
عشوه‌گری می‌کند لعل تو و طرفه آنک
عقل چو خاقانیی عشوه خری می‌کند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
ماه را با نور رویش بیش مقداری نماند
مشک را با بوی زلفش بس خریداری نماند
تا برآمد در جهان آوازهٔ زلف و رخش
کیمیای کفر و دین را روز بازاری نماند
در جهان هر جا که یاد آن لب میگون گذشت
ناشکسته توبه و نابسته زناری نماند
گر در این آتش که عشق اوست در درگاه او
آبروئی ماند کس را آب ما باری نماند
آن زمان کز بهر دو نان عشق او خلعت برید
ای عفی‌الله خود نصیب من کله‌واری نماند
واندر آن بستان کز او دست خسان را گل رسید
ای عجب گوئی برای چشم من خاری نماند
شرط خاقانی است با جور و جفایش ساختن
خاصه اکنون کاندرین عالم وفاداری نماند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد
سلطان عشقت ای مه هر دو جهان بگیرد
زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد
مرغ از هوا درآرد، مه ز آسمان بگیرد
ماهی است عارض تو کاندر سپهر خوبی
چون از افق برآید آفاق جان بگیرد
در پای غم فکنده است هجر تو عالمی را
زنهار وصل را گو تا دستشان بگیرد
وصلت به کار ایشان دست از میان برآرد
گر هجر تو به زودی پای از میان بگیرد
گرخوش خوئی نداری خاقانی آن نداند
داند که خوش نگاری این را به آن بگیرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
نی دست من به شاخ وصال تو بر رسید
نی و هم من به وصف جمال تو در رسید
این چشم شور بخت تو را دید یک نظر
چندین هزار فتنه ازان یک نظر رسید
عمری است کز تو دورم و زان دل شکسته‌ام
نی از توام سلام و نه از دل خبر رسید
از دست آنکه دست به وصلت نمی‌رسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید
هر تیر کز گشاد ملامت برون پرید
بی‌آگهی سینه مرا بر جگر رسید
با این همه به یک نظر از دور قانعم
چو روزی از قضا و قدر این قدر رسید
دوری گزیدن از در تو دل نمی‌دهد
خاقانی این خبر ز دل خویش بر رسید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
این عشق آتشینم دود از جهان برآرد
وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد
هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت
واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد
یارب چه عشق داری کازرم کس ندارد
آن را که آشنا شد از خانمان برآرد
قصد لب تو کردم زلف تو گفت هی هی
از هجر غافلی که دمار از جهان برآرد
در زلف تو فروشد کار دل جهانی
لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد
ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه
تا وصل بی‌تکلف دست از میان برآرد
خاقانی این بگفت و بست از سخن زبان را
تا ناگهی نیاید کز تو فغان برآرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
آمد نفس صبح و سلامت نرسانید
بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید
یا تو به دم صبح سلامی نسپردی
یا صبح‌دم از رشک سلامت نرسانید
من نامه نوشتم به کبوتر بسپردم
چه سود که بختم سوی بامت نرسانید
باد آمد و بگسست هوا را زره ابر
بوی زرهٔ غالیه فامت نرسانید
بر باد سپردم دل و جان تا به تو آرد
زین هر دو ندانم که کدامت نرسانید
عمری است که چون خاک جگر تشنهٔ عشقم
و ایام به من جرعهٔ جامت نرسانید
مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق
خود عشق چنین مرغ به دامت نرسانید
خاقانی ازین طالع خود کام چه جوئی
کو چاشنی کام به کامت نرسانید
نایافتن کام دلت کام دل توست
پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
آن کو چو تو دلربای دارد
بر فرق زمانه پای دارد
سخت آباد است خانهٔ حسن
تا روی تو کدخدای دارد
خوش عطاری است باد شب‌گیر
تا زلف تو مشک‌سای دارد
جان کز تو در این مقام دور است
آهنگ دگر سرای دارد
هیهات که روی دل‌ربایت
با ما به وصال رای دارد
سلطان سعادت آنچنان نیست
کاندیشهٔ هر گدای دارد
خاقانی از آسمان گذشته است
تا خاک در تو جای دارد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
چون زلف یار گیرم دستم به یارب آید
چون پای دوست بوسم جانم بر لب آید
هر شب ز دست هجرش چندان به یارب آیم
کز دست یارب من یارب به یارب آید
تا خط نو دمیدش بگریزم از غم او
کانگه سفر نشاید چون مه به عقرب آید