عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۱
ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم
چون شمع به پروانهٔ مظلوم رسیدیم
یک حملهٔ مردانهٔ مستانه بکردیم
تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم
در منزل اول به دو فرسنگی هستی
در قافلهٔ امت مرحوم رسیدیم
آن مه که نه بالاست نه پست است، بتابید
وان جا که نه محمود و نه مذموم رسیدیم
تا حضرت آن لعل که در کون نگنجد
بر کوری هر سنگ دل شوم رسیدیم
با آیت کرسی به سوی عرش پریدیم
تا حی بدیدیم و به قیوم رسیدیم
امروز از آن باغ چه با برگ و نواییم
تا ظن نبری خواجه که محروم رسیدیم
ویرانه به بومان بگذاریم چو بازان
ما بوم نه ایم، ارچه درین بوم رسیدیم
زنار گسستیم بر قیصر رومی
تبریز ببر قصه که در روم رسیدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۲
چون در عدم آییم و سر از یار برآریم
از سنگ سیه نعرهٔ اقرار برآریم
بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم
مر جمله جهان را همه از کار برآریم
گلزار رخ دوست چو‌‌ بی‌‌پرده ببینیم
صد شعله زعشق از گل گلزار برآریم
بر دلدل دل چون فکند دولت ما زین
بس گرد که ما از ره اسرار برآریم
چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم
صد جوش عجب از خم و خمار برآریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۳
امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم
مستیم بدان حد، که ره خانه ندانیم
در عشق تو از عاقلهٔ عقل برستیم
جز حالت شوریدهٔ دیوانه ندانیم
در باغ به جز عکس رخ دوست نبینیم
وز شاخ به جز حالت مستانه ندانیم
گفتند‌ درین دام یکی دانه نهاده‌ست
در دام چنانیم که ما دانه ندانیم
امروز ازین نکته و افسانه مخوانید
کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم
چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما
کز‌‌ بی‌‌خودی از زلف تو تا شانه ندانیم
باده ده و کم پرس که‌ چندم قدح است این
کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
چون آینهٔ رازنما باشد جانم
تانم که نگویم، نتوانم که ندانم
از جسم گریزان شدم، از روح به پرهیز
سوگند ندانم، نه ازینم نه از آنم
ای طالب بو بردن شرط است بمردن
زنده منگر در من، زیرا نه چنانم
اندر کژی‌‌‌‌‌ام ‌منگر، وین راست سخن بین
تیر است حدیث من و من همچو کمانم
این سر چو کدو بر سر، وین دلق تن من
بازار جهان در، به که مانم؟ به که مانم؟
وان­گاه کدو بر سر من پر ز شرابی
دارمش نگوسار، ازو من نچکانم
ور زان که چکانم، تو ببین قدرت حق را
کز بحر بدان قطرهٔ جواهر بستانم
چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر
بر چرخ وفا آید این ابر روانم
در حضرت شمس الحق تبریز ببارم
تا سوسن‌ها ‌روید بر شکل زبانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
امروز چنانم که خر از بار ندانم
امروز چنانم که گل از خار ندانم
امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
با یار چنانم که خود از یار ندانم
دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره؟ که در از دار ندانم
از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پر از پار ندانم
از چهرهٔ زار چو زرم بود شکایت
رستم ز شکایت، چو زر از زار ندانم
از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم
جولاههٔ تردامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی که‌‌تر از تار ندانم
چون چنگم، از زمزمهٔ خود خبرم نیست
اسرار‌‌ همی‌‌گویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من، که به بازار
بازار‌‌ همی‌‌سازم و بازار ندانم
در اصبع عشقم، چو قلم‌‌ بی‌‌خود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۰
از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم
از شاخ درخت تو، چنین خام فتیدیم
در سایهٔ سرو تو مها سیر نخفتیم
وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم
بر تابهٔ سودای تو گشتیم چو ماهی
تا سوخته گشتیم، ولیکن نپزیدیم
گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج
چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم
چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک
اکنون به تو محویم، نه پاک و نه پلیدیم
ما را چو بجویید، بر دوست بجویید
کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم
تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم
در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم
چون طبل رحیل آمد و آواز جرس‌ها
ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم
شکر است که تریاق تو با ماست، اگر چه
زهری که همه خلق چشیدند، چشیدیدم
آن دم که بریده شد ازین جوی جهان آب
چون ماهی‌‌ بی‌‌آب، برین خاک طپیدیم
چون جوی شد این چشم، ز‌‌ بی‌‌آبی آن جوی
تا عاقبۃ الامر به سرچشمه رسیدیم
چون صبر فرج آمد و‌‌ بی‌‌صبر حرج بود
خاموش مکن ناله، که ما صبر گزیدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۱
خلقان همه نیک‌اند جز این تن که گزیدیم
که از سفهش بس سر انگشت گزیدیم
گر هیچ گریزی، بگریز از هوس خویش
زیرا همه رنج از هوس بیهده دیدیم
والله که مفری به جز از فر رخش نیست
کندر خضر و گلشن او می‌نگریدیم
هر روز که برخیزی، رو پاک بشویی
آن سوی دو، ای دل که گه درد دویدیم
آن سوی که در ساعت دشوار دل خلق
آید که‌ خدایا همه محتاج و مریدیم
هر دانه که چیدیم، همه دام بلا بود
سوی تو پراشکسته و تن خسته پریدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۲
بار دگر از راه سوی چاه رسیدیم
وز غربت اجسام به الله رسیدیم
با اسپ بدان شاه کسی چون نرسیده‌ست
ما اسپ بدادیم و بدان شاه رسیدیم
چون ابر بسی اشک درین خاک فشاندیم
وز ابر گذشتیم و بدان ماه رسیدیم
ای طبل زنان نوبت ما گشت، بکوبید
وی ترک برون آ، که به خرگاه رسیدیم
یک چند چو یوسف به بن چاه نشستیم
زان سر رسن آمد، به سر چاه رسیدیم
ما چند صنم پیش محمد بشکستیم
تا در صنم دلبر دلخواه رسیدیم
نزدیک‌تر آیید که از دور رسیدیم
و احوال بپرسید، که از راه رسیدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۴
افتادم، افتادم، در آبی افتادم
گر آبی خوردم من، دلشادم، دلشادم
بر دف نی، بر نی نی، یک لحظه بیگارم
بر خم نی، بر می نی، پیوسته بنیادم
در عشق دلداری، مانند گلزاری
جان دیدم، جان دیدم، دل دادم، دل دادم
می خوردم، می خوردم، در شهرت می گردم
سرتیزم، سرتیزم، پربادم، پربادم
گر خودم، گر جوشن، پیروزم، پیروزم
گر سروم، گر سوسن، آزادم، آزادم
از چرخی، از اوجی، بر بحری، بر موجی
خوش تختی، خوش تختی، بنهادم، بنهادم
مولایم، مولایم، در حکم دریایم
در اوجش، در موجش، منقادم، منقادم
ای کوکب ای کوکب بگشا لب، بگشا لب
شرحی کن، شرحی کن، بر وفق میعادم
هر ذره، هر پره، می‌جوید، می‌گوید‌
زارشادش، زارشادش، استادم، استادم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
اگر تو نیستی در عاشقی خام
بیا، مگریز از یاران بدنام
تو آن مرغی که میل دانه داری
نباشد در جهان یک دانه‌‌ بی‌‌دام
مکن ناموس و با قلاش بنشین
که پیش عاشقان چه خاص و چه عام
اگر ناموس راه تو بگیرد
بکش او را و خونش را بیاشام
که این سودا، هزاران ناز دارد
مکن ناز و بکش ناز و بیارام
حریفا اندر آتش صبر می‌کن
که آتش آب می‌گردد به ایام
نشان ده راه خمخانه که مستم
که دادم من جهانی را به یک جام
برادر کوی قلاشان کدام است؟
اگر در بسته باشد، رفتم از بام
به پیش پیر میخانه بمیرم
زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۶
چه دیدم خواب شب، کامروز مستم؟
چو مجنونان ز بند عقل جستم
به بیداری مگر من خواب بینم
که خوابم نیست تا این درد هستم
مگر من صورت عشق حقیقی
بدیدم خواب، کو را می‌پرستم؟
بیا، ای عشق کندر تشن چو جانی
به اقبالت ز حبس تن برستم
مرا گفتی‌ بدر پرده، دریدم
مرا گفتی‌ قدح بشکن، شکستم
مرا گفتی‌ ببر از جمله یاران
بکندم از همه دل در تو بستم
مرا دل خسته کردی، جرمم این بود
که از مژگان خیالت را بخستم
ببر جان مرا، تا در پناهت
دو دستک می‌زنم، کز جان بسستم
چه عالم‌هاست در هر تار مویت؟
بیفشان زلف، کز عالم گسستم
که در هفتم زمین با تو بلندم
که در هفتم فلک،‌‌ بی‌‌روت پستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۷
به جان جملهٔ مستان که مستم
بگیر ای دلبر عیار دستم
به جان جمله جانبازان، که جانم
به جان رستگارانش، که رستم
عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان می‌نشستم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلم‌ها ‌را شکستم
جمال یار شد قبله‌‌‌ی ‌نمازم
ز اشک رشک او شد آبدستم
ز حسن یوسفی سرمست بودم
که حسنش هر دمی گوید الستم
در آن مستی ترنجی می‌بریدم
ترنج اینک درست و دست خستم
مبادم سر اگر جز تو سرم هست
بسوزا هستی ام، گر‌‌ بی‌‌تو هستم
تویی معبود در کعبه و کنشتم
تویی مقصود از بالا و پستم
شکار من بود ماهی و یونس
چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم
چو دیدم خوان تو، بس چشم سیرم
چو خوردم ز آب تو، زین جوی جستم
برای طبع لنگان، لنگ رفتم
ز بیم چشم بد، سر نیز بستم
همان ارزد کسی کش می‌پرستد
زهی من که مر او را می‌پرستم
ببرد از کسی کآخر ببرد
به سوی عدل بگریزید زاستم
چو ری با سین و تی و میم پیوست
بدین پیوند رو بنمود رستم
یقین شد که جماعت رحمت آمد
جماعت را به جان من چاکرستم
خمش کردم، شکار شیر باشم
که تا گوید شکار مفترس تم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۸
بیا، کز غیر تو بیزار گشتم
وگر خفته بدم، بیدار گشتم
بیا ای جان که تا روز قیامت
مقیم خانهٔ خمار گشتم
ز پر و بال خود گل را فشاندم
به کوه قاف خود طیار گشتم
ترش دیدم جهانی را، من از ترس
در آن دوشاب چون آچار گشتم
عقیده این چنین سازید شیرین
که من زین خمره شکربار گشتم
یکی چندی بریدم من ز اغیار
کنون با خویشتن اغیار گشتم
ز حال دیگران عبرت گرفتم
کنون من عبرۃ الابصار گشتم
بیا، ای طالب اسرار عالم
به من بنگر، که من اسرار گشتم
بدان بسیار پیچید این سر من
که گرد جبه و دستار گشتم
از آن محبوس بودم همچو نقطه
که گرد نقطه چون پرگار گشتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۰
چنان مست است از آن دم جان آدم
که نشناسد از آن دم جان آدم
ز شور اوست چندین جوش دریا
ز سرمستی او مست است عالم
زهی سرده که گردن زد اجل را
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
شراب حق حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
از این باده‌ی جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد برونم
دل محرم بیان این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
زآب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
رسید این عشق تا پای شما را
کند محکم ز هر سستی مسلم
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که بر تو ختم شد و الله اعلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۳
غلامم خواجه را آزاد کردم
منم کاستاد را استاد کردم
منم آن جان که دی زادم ز عالم
جهان کهنه را بنیاد کردم
منم مومی که دعوی من این است
که من پولاد را پولاد کردم
بسی‌‌ بی‌دیده را سرمه کشیدم
بسی‌‌ بی‌عقل را استاد کردم
منم ابر سیه اندر شب غم
که روز عید را دلشاد کردم
عجب خاکم که من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد کردم
ز شادی دوش آن سلطان نخفته‌‌‌‌ست
که من بنده مر او را یاد کردم
ملامت نیست چون مستم تو کردی
اگر من فاشم و بیداد کردم
خمش کن کاینه زنگار گیرد
چو بر وی دم زدم فریاد کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
حسودان را ز غم آزاد کردم
دل گله‌ی خران را شاد کردم
به بیدادان بدادم داد پنهان
ولی در حق خود بیداد کردم
چو از صبرم همه فریاد کردند
چنان باشد که من فریاد کردم
مرا استاد صبر است و ازین رو
خلاف مذهب استاد کردم
جهانی که نشد آباد هرگز
به ویران کردنش آباد کردم
درین تیزاب که چون برگ کاه است
به مشتی گل درو بنیاد کردم
فراموشم مکن یا رب ز رحمت
اگر غیر تو را من یاد کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۵
یکی مطرب‌‌‌ همی‌خواهم درین دم
که نشناسد ز مستی زیر از بم
حریفی نیز خواهم غم گساری
ز‌‌ بی‌خویشی نداند شادی از غم
همه اجزای او مستی گرفته
مبدل گشته از اولاد آدم
مسلمانی منور گشته از وی
مسلم گشته از هستی مسلم
چو با نه کس بیاید بشمری ده
ده تو نه بود از ده یکی کم
خدایا نوبتی مست بفرست
که ما از می دهل کردیم اشکم
دهل کوبان برون آییم از خویش
که ما را عزم ساقی شد مصمم
دهل زن گر نباشد عید عید است
جهان پرعید شد والله اعلم
پراکنده بخواهم گفت امروز
چه گوید مرد درهم جز که درهم؟
مگر ساقی ببندابد دهانم
ازان جام و از آن رطل دمادم
مرادم کیست زین‌ها؟ شمس تبریز
ازیرا شمس آمد جان عالم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۹
سفر کردم به هر شهری دویدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم ز اول قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت کشیدم
رها کردم چنان شکرستانی
چو حیوان هر گیاهی می‌چریدم
پیاز و گندنا چون قوم موسی
چرا بر من و سلوی برگزیدم؟
به غیر عشق آواز دهل بود
هر آوازی که در عالم شنیدم
از آن بانگ دهل از عالم کل
بدین دنیای فانی اوفتیدم
میان جان‌‌ها جان مجرد
چو دل‌‌ بی‌پر و‌‌ بی‌پا می‌پریدم
از آن باده که لطف و خنده بخشد
چو گل‌‌ بی‌حلق و‌‌ بی‌لب می‌چشیدم
ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن
که من محنت سرایی آفریدم
بسی گفتم که من آن جا نخواهم
بسی نالیدم و جامه دریدم
چنانک اکنون ز رفتن می‌گریزم
از آن جا آمدن هم می‌رمیدم
بگفت ای جان برو هر جا که باشی
که من نزدیک چون حبل الوریدم
فسون کرد و مرا بس عشوه‌‌ها داد
فسون و عشوه او را خریدم
فسون او جهان را برجهاند
که باشم من؟ که من خود ناپدیدم
ز راهم برد وان گاهم به ره کرد
گر از ره می‌نرفتم می‌رهیدم
بگویم چون رسی آن جا ولیکن
قلم بشکست چون این جا رسیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
گهی در گیرم و گه بام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم
زبون خاص و عامم در فراقت
بیا تا ترک خاص و عام گیرم
دلم از غم گریبان می‌دراند
که کی دامان آن خوش نام گیرم؟
نگیرم عیش و عشرت تا نیاید
وگر گیرم در آن هنگام گیرم
چو زلف انداز من ساقی درآید
به دستی زلف و دستی جام گیرم
اگر در خرقه زاهد درآید
شوم حاجی و راه شام گیرم
وگر خواهد که من دیوانه باشم
شوم خام و حریف خام گیرم
وگر چون مرغ اندر دل بپرد
شوم صیاد مرغان دام گیرم
چو گویم شب نخسپم او بگوید
که من خواب از نماز شام گیرم
وگر گویم عنایت کن بگوید
که نی من جنگی‌‌‌‌ام دشنام گیرم
مراد خویش بگذارم همان دم
مراد دلبر خودکام گیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۵
چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم
ازین نزدیک تر دارم نشانی
بیا نزدیک و بنگر در نشانم
به درویشی بیا اندر میانه
مکن شوخی مگو کندر میانم
میان خانه‌ات همچون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانم
منم همراز تو در حشر و در نشر
نه چون یاران دنیا میزبانم
میان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانم
اگر چون برق مردن پیشه سازم
چو برق خوبی تو‌‌ بی‌زبانم
همیشه سرخوشم فرقی نباشد
اگر من جان دهم یا جان ستانم
به تو گر جان دهم باشد تجارت
که بدهی بهر جانی صد جهانم
درین خانه هزاران مرده بیش اند
تو بنشسته که اینک خان و مانم
یکی کف خاک گوید زلف بودم
یکی کف خاک گوید استخوانم
شوی حیران و ناگه عشق آید
که پیشم آ که زنده‌ی جاودانم
بکش در بر بر سیمین ما را
که از خویشت همین دم وارهانم
خمش کن خسروا کم گو ز شیرین
ز شیرینی‌‌‌ همی‌سوزد دهانم