عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
روزی که ناخنی نزند عشق بر دلم
چون آتش فسرده و چون صید بسملم
صد برگ گل که جمع کنی غنچهای شود
آسان گره نخورده چنین، کار مشکلم
دارد ز بس که بر نظر پاکم اعتماد
پروانه خود چراغ در آرد به محفلم
افکند ناتوانیام از خود به گوشهای
چون قطره عرق، بن موییست منزلم
کو باد شرطهای که به طوفانم افکند؟
آن باد شرطه نیست که آرد به ساحلم
محکم گرفته دامنم این خاک آستان
گویا سرشتهاند ز خاک درت گلم
انداز دل مرا به سر تیر میبرد
بیدرد را گمان که ز صیاد غافلم
کوتهنظر زند به گل و لاله دست و من
از همت بلند، به سرو تو مایلم
در خواندنم حدیث بدآموز نشنوی
گر بشنوی که بی تو چها رفته بر دلم
نقش پی دلیل، کم از چشم بد نبود
بنگر که بیخطر گذراند از چه منزلم
ضعفم ازان گذشته که صیدم کند کسی
بیرشتهام مقید و بی تیغ بسملم
در گردش است کاسه چشمم پیالهوار
ساقی اگر رود نفسی از مقابلم
قدسی نظر به شاهسواران بود مرا
مجنون نیم، به ناقه چکار و به محملم
چون آتش فسرده و چون صید بسملم
صد برگ گل که جمع کنی غنچهای شود
آسان گره نخورده چنین، کار مشکلم
دارد ز بس که بر نظر پاکم اعتماد
پروانه خود چراغ در آرد به محفلم
افکند ناتوانیام از خود به گوشهای
چون قطره عرق، بن موییست منزلم
کو باد شرطهای که به طوفانم افکند؟
آن باد شرطه نیست که آرد به ساحلم
محکم گرفته دامنم این خاک آستان
گویا سرشتهاند ز خاک درت گلم
انداز دل مرا به سر تیر میبرد
بیدرد را گمان که ز صیاد غافلم
کوتهنظر زند به گل و لاله دست و من
از همت بلند، به سرو تو مایلم
در خواندنم حدیث بدآموز نشنوی
گر بشنوی که بی تو چها رفته بر دلم
نقش پی دلیل، کم از چشم بد نبود
بنگر که بیخطر گذراند از چه منزلم
ضعفم ازان گذشته که صیدم کند کسی
بیرشتهام مقید و بی تیغ بسملم
در گردش است کاسه چشمم پیالهوار
ساقی اگر رود نفسی از مقابلم
قدسی نظر به شاهسواران بود مرا
مجنون نیم، به ناقه چکار و به محملم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تلخ است زبان در دهن از تلخی کامم
زنهار که پرهیز کن از طرز کلامم
تا بر سر من سایه مرغی نگذارد
خورشید، نظر دوخته بر گوشه بامم
تاری ز سر زلف توام بیش ندادند
چون قطره خوی، در بن موییست مقامم
در دایره چشم بود مرغ خیالت
آزاد نگردد دگر این مرغ ز دامم
دردا که ز همصحبتی زاهد خودبین
شد سنگ ریا رخنهگر شیشه و جامم
آهستهتر این جان به لبم آی، که دارد
اندیشه پرسش صنم کبکخرامم
با روی تو نظاره خورشید نخواهم
ای کاش بود آخر صبح، اول شامم
آن برهمنم خواند و این شیخ، چو قدسی
من خود خبرم نیست کزین هر دو، کدامم
زنهار که پرهیز کن از طرز کلامم
تا بر سر من سایه مرغی نگذارد
خورشید، نظر دوخته بر گوشه بامم
تاری ز سر زلف توام بیش ندادند
چون قطره خوی، در بن موییست مقامم
در دایره چشم بود مرغ خیالت
آزاد نگردد دگر این مرغ ز دامم
دردا که ز همصحبتی زاهد خودبین
شد سنگ ریا رخنهگر شیشه و جامم
آهستهتر این جان به لبم آی، که دارد
اندیشه پرسش صنم کبکخرامم
با روی تو نظاره خورشید نخواهم
ای کاش بود آخر صبح، اول شامم
آن برهمنم خواند و این شیخ، چو قدسی
من خود خبرم نیست کزین هر دو، کدامم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
به آشنایی چشم تو ناتوان شدهام
چو مو ضعیف ز سودای آن میان شدهام
خلیده در خم زلف تو ناخنش به دلم
منه ز دست، که با شانه همزبان شدهام
ز چاک سینه نفس بایدم کشید چو صبح
ببین ز هجر تو امشب چه ناتوان شدهام
هما دوباره به من سر فرو نمیآورد
ازان چو شمع سراپا یک استخوان شدهام
هوای ابرم اگر شاد میکند، چه عجب
به آفتاب ز مهر تو بدگمان شدهام
تو تیغ زن، که من از شکوه لب نمیبندم
چو خامه گر همه تن در سر زبان شدهام
همان لبم کند اظهار بیوفایی گل
چو غنچه گر همه دل عقده زبان شدهام
منم ز قدرشناسان گل که مدتهاست
به باغ رفته به گلگشت و باغبان شدهام
ز حال خویش فراموش کردهام قدسی
دمی به مرغ چمن گر همآشیان شدهام
چو مو ضعیف ز سودای آن میان شدهام
خلیده در خم زلف تو ناخنش به دلم
منه ز دست، که با شانه همزبان شدهام
ز چاک سینه نفس بایدم کشید چو صبح
ببین ز هجر تو امشب چه ناتوان شدهام
هما دوباره به من سر فرو نمیآورد
ازان چو شمع سراپا یک استخوان شدهام
هوای ابرم اگر شاد میکند، چه عجب
به آفتاب ز مهر تو بدگمان شدهام
تو تیغ زن، که من از شکوه لب نمیبندم
چو خامه گر همه تن در سر زبان شدهام
همان لبم کند اظهار بیوفایی گل
چو غنچه گر همه دل عقده زبان شدهام
منم ز قدرشناسان گل که مدتهاست
به باغ رفته به گلگشت و باغبان شدهام
ز حال خویش فراموش کردهام قدسی
دمی به مرغ چمن گر همآشیان شدهام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
ما رخت دل ز کعبه به بتخانه بردهایم
چون می، ز شیشه راه به پیمانه بردهایم
از عشق پی به حسن برد هرکسی و ما
از نور شمع، راه به پروانه بردهایم
میگردد از حباب، سبکتر به روی می
این ساغر گران که به میخانه بردهایم
از اشک خود که آبله دل بود تمام
بهر کبوتران حرم، دانه بردهایم
ناآشناتریم ز هرکس گمان بری
ما عرض آشنایی بیگانه بردهایم
چون می، ز شیشه راه به پیمانه بردهایم
از عشق پی به حسن برد هرکسی و ما
از نور شمع، راه به پروانه بردهایم
میگردد از حباب، سبکتر به روی می
این ساغر گران که به میخانه بردهایم
از اشک خود که آبله دل بود تمام
بهر کبوتران حرم، دانه بردهایم
ناآشناتریم ز هرکس گمان بری
ما عرض آشنایی بیگانه بردهایم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
زخم ناخن کی برآرد مدعای سینهام؟
خنجر الماس میباید برای سینهام
آنچنان پالوده از درد کهن، اجزای من
کز برون چون شیشه ظاهر شد صفای سینهام
وسعت دل میدهم چون غنچه شبها تا سحر
تا نباشد تنگ بهر غم، فضای سینهام
اندکی از بیقراریهای دل آسودمی
در بغل بودی اگر دوزخ به جای سینهام
غم چرا دلتنگی آرد بار، هرجا بگذرد؟
گرنه عمرش صرف شد در تنگنای سینهام
دیدمش امروز، بیخود کرده دل در عشق چاک
آنکه میزد خنده، دی بر چاکهای سینهام
نقش او در دیده و دل در قفای دیده است
{بیاض} مبتلای سینهام
خنجر الماس میباید برای سینهام
آنچنان پالوده از درد کهن، اجزای من
کز برون چون شیشه ظاهر شد صفای سینهام
وسعت دل میدهم چون غنچه شبها تا سحر
تا نباشد تنگ بهر غم، فضای سینهام
اندکی از بیقراریهای دل آسودمی
در بغل بودی اگر دوزخ به جای سینهام
غم چرا دلتنگی آرد بار، هرجا بگذرد؟
گرنه عمرش صرف شد در تنگنای سینهام
دیدمش امروز، بیخود کرده دل در عشق چاک
آنکه میزد خنده، دی بر چاکهای سینهام
نقش او در دیده و دل در قفای دیده است
{بیاض} مبتلای سینهام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
اگر نه صید کسی گشته مرغ نامهبرم
چرا به خدمت یاران نمیرسد خبرم؟
به شوق تا به سر تربتش نمیرفتم
نمینمود وصیت به عشق اگر پدرم
گشودهام به هم آغوشی قفس، آغوش
گشاده از پی پرواز نیست بال و پرم
ازین که رفته به گل پای من در آن سر کو
چه منت است ز دل، شرمسار چشم ترم
نیم ز حال شب آگاه، اینقدر دانم
که مغز من شده خالی ز ناله سحرم
بر آستان توام خانه داد بخت بلند
درین مقام ندانم فرشته یا بشرم
نماند یک سر مویم تهی ز داغ جنون
هنوز تا سر زلفت چه آورد به سرم
خوش آمدی، سر این بیتکلفی گردم!
که امشب از در یاری درآمدی ز درم
به شوربختی خود زار نالم ای ناصح
چه احتیاج نمک بر جراحت جگرم
قضا تهیه روزی نکرده بود هنوز
که شد ز تیر تو، پبکان وظیفه جگرم
نیم چو مهر پریشاننظر، نمیدانم
چو نور مهر، چرا کوبهکو و دربهدرم؟
سرم چو بید مولّه خم از تواضع نیست
به پیش، خجلت بیمیوگی فکنده سرم
چرا به خدمت یاران نمیرسد خبرم؟
به شوق تا به سر تربتش نمیرفتم
نمینمود وصیت به عشق اگر پدرم
گشودهام به هم آغوشی قفس، آغوش
گشاده از پی پرواز نیست بال و پرم
ازین که رفته به گل پای من در آن سر کو
چه منت است ز دل، شرمسار چشم ترم
نیم ز حال شب آگاه، اینقدر دانم
که مغز من شده خالی ز ناله سحرم
بر آستان توام خانه داد بخت بلند
درین مقام ندانم فرشته یا بشرم
نماند یک سر مویم تهی ز داغ جنون
هنوز تا سر زلفت چه آورد به سرم
خوش آمدی، سر این بیتکلفی گردم!
که امشب از در یاری درآمدی ز درم
به شوربختی خود زار نالم ای ناصح
چه احتیاج نمک بر جراحت جگرم
قضا تهیه روزی نکرده بود هنوز
که شد ز تیر تو، پبکان وظیفه جگرم
نیم چو مهر پریشاننظر، نمیدانم
چو نور مهر، چرا کوبهکو و دربهدرم؟
سرم چو بید مولّه خم از تواضع نیست
به پیش، خجلت بیمیوگی فکنده سرم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
چند چون ابر بر اطراف گلستان گریم؟
حلقه ماتمیان کو، که بر ایشان گریم
عمری از خون دل اسباب طرب جمع کنم
تا دمی بر سر کوی تو پریشان گریم
نوبت گریه به چشمم نرسد، زانکه مرا
دیده دل نگذارد که به مژگان گریم
مژه در خون جگر پنجه مرجان شد و من
در غم لعل تو یاقوت ز مرجان گریم
عمرها دیده چو گرداب کشید اشک به خویش
در دل قطره عجب نیست که طوفان گریم
نیستم ابر که در گریه تُرُش سازم روی
چشمهام، با دل صاف و لب خندان گریم
دیدهام بر سر آب از الم فرقت توست
کافرم گر دم رفتن ز پی جان گریم
شهر بر گریه من همچو گریبان تنگ است
رو به صحرا نهم و درخور دامان گریم
نور مهر تو ز سیمای سرشکم پیداست
دامن از غیر بپوشم چو به دامان گریم
فرصت گریه ندارم ز گرفتاری عشق
ورنه صد بحر به یک جنبش مژگان گریم
بس که دل میکشدم سوی اسیران قدسی
روز تا شب روم و بر سر زندان گریم
حلقه ماتمیان کو، که بر ایشان گریم
عمری از خون دل اسباب طرب جمع کنم
تا دمی بر سر کوی تو پریشان گریم
نوبت گریه به چشمم نرسد، زانکه مرا
دیده دل نگذارد که به مژگان گریم
مژه در خون جگر پنجه مرجان شد و من
در غم لعل تو یاقوت ز مرجان گریم
عمرها دیده چو گرداب کشید اشک به خویش
در دل قطره عجب نیست که طوفان گریم
نیستم ابر که در گریه تُرُش سازم روی
چشمهام، با دل صاف و لب خندان گریم
دیدهام بر سر آب از الم فرقت توست
کافرم گر دم رفتن ز پی جان گریم
شهر بر گریه من همچو گریبان تنگ است
رو به صحرا نهم و درخور دامان گریم
نور مهر تو ز سیمای سرشکم پیداست
دامن از غیر بپوشم چو به دامان گریم
فرصت گریه ندارم ز گرفتاری عشق
ورنه صد بحر به یک جنبش مژگان گریم
بس که دل میکشدم سوی اسیران قدسی
روز تا شب روم و بر سر زندان گریم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
تا دل بر آتش غم جانانه سوختیم
از رشک، جان محرم و بیگانه سوختیم
ما را نه قرب شمع میسر، نه وصل گل
از اعتبار بلبل و پروانه سوختیم
افروختیم در حرم کعبه صد چراغ
تا یک چراغ بر در میخانه سوختیم
خون جگر ز شیشه کشیدیم و از حسد
چون لاله، داغ بر دل پیمانه سوختیم
آتش زدیم در جگر عاقلان ز رشک
زین داغها که بر دل دیوانه سوختیم
خوبان نمیشوند به ما آشنا و ما
از اختلاط مردم بیگانه سوختیم
امشب که یاد روی تو مهمان دیده بود
تا روز، شمع ماه به کاشانه سوختیم
کردی به غیر گرمی و شد کار ما ز دست
ما هم به آتش دگری خانه سوختیم
قدسی ز حرف عشق نبستیم لب دمی
عمری دماغ بهر یک افسانه سوختیم
از رشک، جان محرم و بیگانه سوختیم
ما را نه قرب شمع میسر، نه وصل گل
از اعتبار بلبل و پروانه سوختیم
افروختیم در حرم کعبه صد چراغ
تا یک چراغ بر در میخانه سوختیم
خون جگر ز شیشه کشیدیم و از حسد
چون لاله، داغ بر دل پیمانه سوختیم
آتش زدیم در جگر عاقلان ز رشک
زین داغها که بر دل دیوانه سوختیم
خوبان نمیشوند به ما آشنا و ما
از اختلاط مردم بیگانه سوختیم
امشب که یاد روی تو مهمان دیده بود
تا روز، شمع ماه به کاشانه سوختیم
کردی به غیر گرمی و شد کار ما ز دست
ما هم به آتش دگری خانه سوختیم
قدسی ز حرف عشق نبستیم لب دمی
عمری دماغ بهر یک افسانه سوختیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
بر سر کوی تو عمری شد که ما افتادهایم
دست و پا گم کرده و در دست و پا افتادهایم
ذوق صحبت را غنیمت دان، وگرنه چون مژه
تا گشایی دیده را، از هم جدا افتادهایم
سوی مشتاقان نمیآرد نسیم پیرهن
چند روزی شد که از چشم صبا افتادهایم
بس که غم خوردیم، در عالم غم دیگر نماند
گوییا برقیم و در دشت گیا افتادهایم
شیوه بیگانگی را هم نمیداند که چیست
عمرها دنبال آن ناآشنا افتادهایم
دست و پا گم کرده و در دست و پا افتادهایم
ذوق صحبت را غنیمت دان، وگرنه چون مژه
تا گشایی دیده را، از هم جدا افتادهایم
سوی مشتاقان نمیآرد نسیم پیرهن
چند روزی شد که از چشم صبا افتادهایم
بس که غم خوردیم، در عالم غم دیگر نماند
گوییا برقیم و در دشت گیا افتادهایم
شیوه بیگانگی را هم نمیداند که چیست
عمرها دنبال آن ناآشنا افتادهایم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
اگر دور از دلارای خود افتم
به دست طبع خودرای خود افتم
ز سودای دو عالم باز مانم
زمانی گر به سودای خود افتم
شبم گرم است جا بر آستانت
مباد آن روز، کز جای خود افتم
نگیرد دامنم گر خاک کویت
شوم زنجیر و در پای خود افتم
غریبان را دهم در دیده ماوا
ز غربت گر به ماوای خود افتم
تمنای فلک آن است قدسی
که من دور از تمنای خود افتم
به دست طبع خودرای خود افتم
ز سودای دو عالم باز مانم
زمانی گر به سودای خود افتم
شبم گرم است جا بر آستانت
مباد آن روز، کز جای خود افتم
نگیرد دامنم گر خاک کویت
شوم زنجیر و در پای خود افتم
غریبان را دهم در دیده ماوا
ز غربت گر به ماوای خود افتم
تمنای فلک آن است قدسی
که من دور از تمنای خود افتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
من تیرهدل و نورفشان شعله آهم
دارد شب مهتاب ز پی، روز سیاهم
غم میکشدم، خواه وطن، خواه غریبی
هرجا که روم، روزی برق است گیاهم
بر هر سر راهی که تو یک بار گذشتی
چون نقش قدم، تا به ابد چشم به راهم
روزی که مرا رفت سر زلف تو از دست
خندید فلک بر من و بر بخت سیاهم
بر هرچه فکندم نظر، آلوده به خون شد
خون گشت ز همخانگی اشک، نگاهم
قدسی منم آن کافر عاصی که به دوزخ
آتش عرقآلوده شد از شرم گناهم
دارد شب مهتاب ز پی، روز سیاهم
غم میکشدم، خواه وطن، خواه غریبی
هرجا که روم، روزی برق است گیاهم
بر هر سر راهی که تو یک بار گذشتی
چون نقش قدم، تا به ابد چشم به راهم
روزی که مرا رفت سر زلف تو از دست
خندید فلک بر من و بر بخت سیاهم
بر هرچه فکندم نظر، آلوده به خون شد
خون گشت ز همخانگی اشک، نگاهم
قدسی منم آن کافر عاصی که به دوزخ
آتش عرقآلوده شد از شرم گناهم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
گمان مبر که ز روی تو دیده بردارم
به روی توست مرا دیده، تا نظر دارم
چو نقش پا به رهت دیده دوختم، ترسم
که بگذری تو، گر از راه دیده بردارم
مباد در دو جهان دستگیر، هیچکسم
بجز تو در دو جهان گر کسی دگر دارم
خرید بیخودیام از جفای خودداری
سرم چو نیست، چه پروای دردسر دارم
دگر به قتل که خنجر کشیدهای، که ز رشک
هزار خنجر الماس در جگر دارم
فریب شعله چو پروانهام ز راه نبرد
که آتشی چو محبت به زیر پر دارم
ز شش جهت چو رهم بسته است نومیدی
ندانم این همه غم، از چه رهگذر دارم
به روی توست مرا دیده، تا نظر دارم
چو نقش پا به رهت دیده دوختم، ترسم
که بگذری تو، گر از راه دیده بردارم
مباد در دو جهان دستگیر، هیچکسم
بجز تو در دو جهان گر کسی دگر دارم
خرید بیخودیام از جفای خودداری
سرم چو نیست، چه پروای دردسر دارم
دگر به قتل که خنجر کشیدهای، که ز رشک
هزار خنجر الماس در جگر دارم
فریب شعله چو پروانهام ز راه نبرد
که آتشی چو محبت به زیر پر دارم
ز شش جهت چو رهم بسته است نومیدی
ندانم این همه غم، از چه رهگذر دارم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
کرده تا عشق تو چون نقش قدم پامالم
هیچکس نیست که حسرت نخورد بر حالم
در بیابان بلا، گو مدد خضر مباش
غم به هرسو که روم، میرود از دنبالم
چشم، مشتاق و حیا قفل زبان میگردد
صد سخن در دل و پیش تو ز حسرت لالم
خواری عشق چنانم ز نظرها افکند
که در آیینه نیاید به نظر، تمثالم
چون نهالی که موافق فتدش آب و هوا
هست در عشق به از سال دگر، هر سالم
من مجنون چو به صحرا روم از شهر، آیند
آهوان تا در دروازه به استقبالم
شمع را رقص نماید تپش پروانه
آشنا کاش ز بیگانه بپرسد حالم
قید جاوید، مرا قوت پرواز دهد
ترسم افتم ز هوا، گر بگشایی بالم
نکند همتم اقبال سوی بخت بلند
ورنه پستی نبود قاعده اقبالم
نه چو جم جام شناسم، نه چو خضر آب حیات
کرده خونابهکشی از همه فارغبالم
قدسی از ناله ماتمزدگان یابم فیض
هرگز از جا نبرد زمزمه اقبالم
هیچکس نیست که حسرت نخورد بر حالم
در بیابان بلا، گو مدد خضر مباش
غم به هرسو که روم، میرود از دنبالم
چشم، مشتاق و حیا قفل زبان میگردد
صد سخن در دل و پیش تو ز حسرت لالم
خواری عشق چنانم ز نظرها افکند
که در آیینه نیاید به نظر، تمثالم
چون نهالی که موافق فتدش آب و هوا
هست در عشق به از سال دگر، هر سالم
من مجنون چو به صحرا روم از شهر، آیند
آهوان تا در دروازه به استقبالم
شمع را رقص نماید تپش پروانه
آشنا کاش ز بیگانه بپرسد حالم
قید جاوید، مرا قوت پرواز دهد
ترسم افتم ز هوا، گر بگشایی بالم
نکند همتم اقبال سوی بخت بلند
ورنه پستی نبود قاعده اقبالم
نه چو جم جام شناسم، نه چو خضر آب حیات
کرده خونابهکشی از همه فارغبالم
قدسی از ناله ماتمزدگان یابم فیض
هرگز از جا نبرد زمزمه اقبالم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
کی به غیر از دیدنش اندیشه دیگر کنم
چون نظر هرجا شوم گم، سر ز مژگان بر کنم
حال دل خاطرنشان او کنم روز وصال
گر دهد نظارهام فرصت که چشمی تر کنم
چون خیال عافیت بندم، بسوزم خویش را
تا چو اخگر داغ را مرهم ز خاکستر کنم
شعله را گر سر فرود آید به جسم زار من
میتوانم زین کف خاشاک، دودی بر کنم
از خیال غمزهات، چون غنچه بر اوراق دل
روز و شب مشق خراش سینه با نشتر کنم
خوشدلم از ناامیدی، ورنه از تاثیر عشق
{بیاض} تر کنم
سوختم قدسی و اشکم ماند برجا، تا به کی
این کف خون را نثار مشت خاکستر کنم
چون نظر هرجا شوم گم، سر ز مژگان بر کنم
حال دل خاطرنشان او کنم روز وصال
گر دهد نظارهام فرصت که چشمی تر کنم
چون خیال عافیت بندم، بسوزم خویش را
تا چو اخگر داغ را مرهم ز خاکستر کنم
شعله را گر سر فرود آید به جسم زار من
میتوانم زین کف خاشاک، دودی بر کنم
از خیال غمزهات، چون غنچه بر اوراق دل
روز و شب مشق خراش سینه با نشتر کنم
خوشدلم از ناامیدی، ورنه از تاثیر عشق
{بیاض} تر کنم
سوختم قدسی و اشکم ماند برجا، تا به کی
این کف خون را نثار مشت خاکستر کنم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
خون میچکد از دیده ز نظاره داغم
تا خون نشود، وا نشود غنچه باغم
پیدا نبود دل ز هجوم غم معشوق
پنهان شده از کثرت پروانه، چراغم
گر بر لبم انگشت زنی، جوش زند خون
کان غمزه ز خون کرد لبالب چو ایاغم
چون زنده کند صور سرافیل دلم را؟
گر بوی تو در حشر ندارد به دماغم
چون سبزه، ز گل تا به ابد خضر بروید
هرجا که نهد پا غم عشقت به سراغم
الماس چو تبخاله برآید ز لب مست
گر بر دهن شیشه نهی پنبه داغم
تا خون نشود، وا نشود غنچه باغم
پیدا نبود دل ز هجوم غم معشوق
پنهان شده از کثرت پروانه، چراغم
گر بر لبم انگشت زنی، جوش زند خون
کان غمزه ز خون کرد لبالب چو ایاغم
چون زنده کند صور سرافیل دلم را؟
گر بوی تو در حشر ندارد به دماغم
چون سبزه، ز گل تا به ابد خضر بروید
هرجا که نهد پا غم عشقت به سراغم
الماس چو تبخاله برآید ز لب مست
گر بر دهن شیشه نهی پنبه داغم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
دل به تیغ غمزه آن شوخ قاتل بستهام
صید قاتلدوستم، بر تیغ ازان دل بستهام
عمرها جان کندهام، تا این دل صدپاره را
برده بر فتراک او چون صید بسمل بستهام
زحمت پا برنتابد خار این صحرا، ازان
خویش را چون گرد بر دامان محمل بستهام
شستهام از جان شیرین دست اول، بعد ازان
دل به زلف آن بت شیرینشمایل بستهام
قدسی آن کجقبلهام، کز زلف ترسازادهای
عمرها بر گردن ایمان حمایل بستهام
صید قاتلدوستم، بر تیغ ازان دل بستهام
عمرها جان کندهام، تا این دل صدپاره را
برده بر فتراک او چون صید بسمل بستهام
زحمت پا برنتابد خار این صحرا، ازان
خویش را چون گرد بر دامان محمل بستهام
شستهام از جان شیرین دست اول، بعد ازان
دل به زلف آن بت شیرینشمایل بستهام
قدسی آن کجقبلهام، کز زلف ترسازادهای
عمرها بر گردن ایمان حمایل بستهام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
از ازل کشته آن طرز نگاه آمدهایم
صد گره در دل ازان زلف سیاه آمدهایم
بر سر کوی تو هر صبح چو آیینه مهر
همه تن چشم شده محض نگاه آمدهایم
موسی وادی عشقیم که تا طور وصال
همه جا با مدد شعله آه آمدهایم
بی گنه بر تن ما یک سر مو نیست، مگر
خوی عفویم که خواهان گناه آمدهایم؟
از مصیبتکده هجر به امید نجات
به در کعبه وصلت به پناه آمدهایم
بر سر چشمه حیوان تو ای کوثر لطف
به صد امید، چو لب تشنه گیاه آمدهایم
همچو قدسی به طواف حرم کعبه عشق
سر قدم ساخته صد مرحله راه آمدهایم
صد گره در دل ازان زلف سیاه آمدهایم
بر سر کوی تو هر صبح چو آیینه مهر
همه تن چشم شده محض نگاه آمدهایم
موسی وادی عشقیم که تا طور وصال
همه جا با مدد شعله آه آمدهایم
بی گنه بر تن ما یک سر مو نیست، مگر
خوی عفویم که خواهان گناه آمدهایم؟
از مصیبتکده هجر به امید نجات
به در کعبه وصلت به پناه آمدهایم
بر سر چشمه حیوان تو ای کوثر لطف
به صد امید، چو لب تشنه گیاه آمدهایم
همچو قدسی به طواف حرم کعبه عشق
سر قدم ساخته صد مرحله راه آمدهایم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
من لذت درد تو به درمان نفروشم
کفر سر زلف تو به ایمان نفروشم
در دل ز خیال رخ خوب تو خلیده
خاری که به صد گلشن رضوان نفروشم
صد جان نستانم که دهم دامنت از دست
دشوار به دست آمده، آسان نفروشم
صد خار خلد در جگر و لب نگشایم
در باغ چو بلبل گل افغان نفروشم
کام دو جهان در عوض غم نستانم
این جنس گرامی به کس ارزان نفروشم
قدسی من و تر دامنی عشق، چو زاهد
هرگز به کسی پاکی دامان نفروشم
کفر سر زلف تو به ایمان نفروشم
در دل ز خیال رخ خوب تو خلیده
خاری که به صد گلشن رضوان نفروشم
صد جان نستانم که دهم دامنت از دست
دشوار به دست آمده، آسان نفروشم
صد خار خلد در جگر و لب نگشایم
در باغ چو بلبل گل افغان نفروشم
کام دو جهان در عوض غم نستانم
این جنس گرامی به کس ارزان نفروشم
قدسی من و تر دامنی عشق، چو زاهد
هرگز به کسی پاکی دامان نفروشم