عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
گفتگو صد رنگ ناکامی دماند ازکامها
وصل هم موهوم ماند از شبههٔ پیغامها
غیر دیر وکعبه هم صد جا تمنا می‌کند
زندگی یک جامه‌وار و اینهمه احرامها
ریشهٔ نشو و نما از دانهٔ ماگل نکرد
ماند چون حرف خموشی در طلسم‌کامها
قطرهٔ ما ناکجا سامان خودداری‌کند
بحر هم از موج اینجا می‌شماردگامها
گل‌کند در وحشت دردسر فرماندهی
چون شررازسنگ ریزد زین نگینها نامها
چون به آگاهی فتدکار، اهل دنیا ناقصند
ورنه در تدبیر غفلت پخته‌اند این خامها
ازنشان هستی ما سکه نامی بیش نیست
صید ما حکم صدا دارد به‌گوش دامها
لاله وگل بسکه لبریزند ازصهبای رنگ
درشکستن هم صدایی سر نزد زین جامها
از تپش آواره‌ها بی‌ریشهٔ جرأت مباش
در زمین ناتوانی گشته‌اند آرامها
بیدل از آیینهٔ زنگار فرسودم مپرس
داشتم صبحی‌که شد غارت نصیب شامها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
چیست‌این باغ و این شکفتنها
سرآبی وسیرروغنها
موج‌رم‌می‌زندچه‌کوه‌وچه دشت
چین گرفته‌ست طرف دامنها
نرهید از امل تجرد هم
رشته دارد قفای سوزنها
شب ما را چراغ فرصت‌کو
خانه روشن‌کن است روزنها
اعتبار زمانه بیکاریست
قطره گوهر شد از فسردنها
کو فضایی‌که واکنیم پری
رفت پرواز با نشیمنها
خاک گردم ره طلب بندم
سرمه بالم به‌کام شیونها
فکر خود بی‌دماغی هوس است
سرگران شد خمیدگردنها
حیف نشکافتیم پردهٔ دل
دانه بوده‌ست مهر خرمنها
یارب از سعی بی‌اثر تا چند
آب‌کوبدکسی به هاونها
گر ننالم‌کجا روم بیدل
ششجهت بیکسی ومن‌تنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
ای آینهٔ حسن تمنای تو جانها
اوراق‌گلستان ثنای تو زبانها
بی‌زمزمهٔ حمد تو قانون سخن را
افسرده چو خون رگ تار است بیانها
از حسرت گلزار تماشای تو آبست
چون شبنم‌گل آینه در آینه‌دانها
بی‌تاب وصال است دل اما چه توان‌کرد
جسم است به راهت‌گره رشتهٔ جانها
آنجاکه بود جلوه‌گه حسن‌کمالت
چون آینه محو است یقینها وگمانها
از مرحمت عام تو درکوی اجابت
گم‌گشته اثرها به تک وپوی فغانها
از قوت تأیید توتحریک نسیمی
بر بحرکشد از شکن موج‌کمانها
در چارسوی دهرگذرکرد خیالت
لبریز شد از حیرت آیینه دکانها
در پردة دل غیر خیالت نتوان یافت
جولانکدة پرتو ماهند کتانها
در دیدة بیدل نبود یک دل پر خون
بی‌داغ هوای تو درتن لاله‌ستانها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
ا‌ی داغ‌کمال تو عیان‌ها و نهانها
معنی به نفس محو و عبارت به زبانها
خلقی به هوای طلب‌گوهر وصلت
بگسسته چو تار نفس موج، عنانها
بس دیده‌که‌شد خاک و نشد محرم دیدار
آیینهٔ ما نیز غباری‌ست از آنها
تا دم زند از خرمی‌گلشن صنعت
حسن از خط نو خیز برآورده زبانها
دریاد تو هویی زد و بر ساغر دل ریخت
درد نفس سوخته سر جوش فغانها
انجاکه ‌سجود تو دهد بال خمیدن
چون تیر توان جست به پروازکمانها
توفان غبار عدمیم آب بقاکو
دریا به میان محو شد از جوش‌کرانها
پیداست به میدان ثنایت چه شتابد‌
دامن ز شق خامه شکسته‌ست بیانها
تا همچو شرر بال‌گشودم به هوایت
وسعت زمکان‌گم شد وفرصت ززمانها
بیدل نفس سوختهٔ ما چه فروشد
حیرت همه جا تخته نموده‌ست دکانها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
ای‌گرد تکاپوی سراغ نو نشانها
واماندة اندیشهٔ راه توگمانها
حیرت نگه شوخی حسن تو نظرها
خامش نفس عرض ثنای تو زبانها
اشکی‌ست ز چشم تر مجنون تو جیحون
لختی ز دل عاشق شیدای توکانها
درکنه تو آگاهی و غفلت همه معذور
دریا ز میان غافل و ساحل زکرانها
عمری‌ست‌که نه چرخ به رنگ‌گل تصویر
واکرده به خمیازة بوی تو دهانها
آن‌کیست شود محرم اظهار و خفایت
آیینهٔ خویشند عیانها و نهانها
بر اوج غنایت نرسد هیچ‌کمندی
بیهوده رسن تاب خیالند فغانها
آنجا که فنا نشئهٔ اسرار تو دارد
پیمانه‌کش جوش بهار است خزانها
هر سبزه درین دشت شد انگشت شهادت
تا ازگل خودروی تو دادند نشانها
از شوق تمنای تو در سینهٔ صحرا
همچون دل بیتاب تپان ریگ روانها
جز ناله به بازار تو دیگر چه فروشیم
اینست متاع جگر خسته دکانها
بیدل ره‌حمد ازتو به‌صد مرحله دوراست
خاموش‌که آوارهٔ وهمند بیانها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
این انجمن عشق است توفانگر سامانها
یک‌لیلی وچندین‌حی‌، یک‌یوسف وکنعانها
ناموس وفا زین بیش برداشتن آسان نیست
بر رنگ من افکندند خوبان‌گل پیمانها
این دیده فریبیها از غیر چه امکان است
بوی تو جنونکار است در رنگ‌گلستانها
خواندیم رموز دهر از تاب و تب انجم
خط‌نیست‌درین‌مکتوب‌جز شوخی‌عنوانها
وحشت ز محیط عشق آثار رهایی نیست
امواج به زنجیرند از چیدن دامانها
در انجمن توفیق پر بی‌اثر افتادیم
تر رفت سرشک آخر از خشکی مژگانها
پیری هوس دنیا نگذاشت به طبع ما
آخ دل از این لذات کندیم به دندانها
تا دل به‌گره بستیم با حرص نپیوستیم
جمعت‌گوهر ریخت آب رخ توفانها
نامحرمی خویشت سد ره آزادیست
چشمی بگشا بشکن قفل در زندانها
مطرب نفسی سر داد، برقم به جگر افتاد
نی این چه قیامت زد آتش به نیستانها
بیدل به‌چه جمعیت چون‌شمع ببالدکس
سرتکمه برون افکند از بندگریبانها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
زهی چون‌گل به یاد چیدن از شوق تو دامانها
چو صبح آوارهٔ چاک تمنایت‌گریبانها
ز محفل رفتگان در خاک هم دارند سامانها
مشو غافل ز موسیقار خاموشی نیستانها
ز چشمم‌چون نگه‌بگذشتی و از زخم‌محرومی
جدایی ماند چون خمیازه در آغوش مژگانها
در آن محفل‌که رسوایی دهدکام دل عاشق
چوگل دامان مقصد جوشد از چاک‌گریبانها
به فکر تازهگویان گر خیالم پرتو اندازد
پر طاووس گردد جدول اوراق دیوانها
در آن وادی‌که‌گرد وحشتم بر خویش می‌بالد
رم هر ذره‌گیرد در بغل چندین بیابانها
به اوج همتم افزود پستیهای عجزآخر
که در خورد شکست خود بود معراج دامانها
چه شدگرتنگ شد بربسملم جولانگه هستی
در آغوش پسر وامانده دارم طرح میدانها
به‌چندین حسرت ازوضع خموش دل‌نی‌ام ایمن
که این یک‌قطره خون در خود فروبرده‌ست توفانها
چنین‌کز شوق نیرنگ خیالت می‌روم از خود
توان‌کردن ز رنگ رفته‌ام طرح گلستانها
دل وارسته با کون و مکان الفت نبست آخر
نشست این مصرع ازبرجستگی بیرون دیوانها
به روی چهرهٔ بی‌مطلبی‌گر چشم بگشایی
دو عالم از ره نظاره بر؟یزد چو مژگانها
ز عشق شعله‌خو برخاست دود از خرمن امکان
تب این شیر آتش ریخت بیدل در نیستانها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
چو سایه چند به هر خاک جبهه سودنها
که زنگ بخت نگرددکم از زدودنها
غبار غفلت و روشندلی نگردد جمع
کجاست دیدهٔ آیینه‌را غنودنها
ز امتحان محبت درآتشیم همه
چو عود سوختن ماست آزمودنها
دمی‌که جلوه ادا فهم مدعا باشد
گشودن مژه هم مفت لب‌گشودنها
مخواه زآینهٔ حسن رفع جوهرخط
که بیش می‌شود این زنگ از زدودنها
گر آبرو بود از حادثات کاهش نیست
زبان نمی‌رسد الماس را ز سودنها
کجاست عشرت اندوختن به راحت ترک
مجو چوکاشتن آسانی از درودنها
مباش هرزه‌نوای بساط کج‌فهمان
که ترسم آفت نفرین‌کشد ستودنها
تغافل از بد و نیک اعتبار اهل حیاست
که سرخرویی چشم آورد غنودنها
نی‌ام چو ماه نو از آفت کمال ایمن
همان به کاستنم می‌برد فزودنها
فریب‌فرصت هستی مخورکه همچو شرار
نهفتنی‌ست اگر هست وانمودنها
درین محیط‌که نقد فسوس‌گوهر اوست
کفی پر آبله‌کن چون صدف ز سودنها
سراغ جیب سلامت نمی‌توان دریافت
مگر زکسوت بی‌رنگ هیچ بودنها
گرهگشای سخنور سخن بود بیدل
به ناخنی نفتدکار لب‌گشودنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
چواشک آن‌کس‌که‌می‌چیندگل عیش ازتپیدنها
بود دلتنگ اگرگوهر شود از آرمیدنها
ز بس عام است در وحشت‌سرای دهر بیتابی
دل هر ذره دارد در قفس چندین تپیدنها
مجو آوازهٔ شهرت ز آهنگ سبکروحان
صدای بال مرغ رنگ نبود در پریدنها
نگه در دیدهٔ حیران ما شوخی نمی‌داند
به رنگ چشم‌شبنم درداین میناست دیدنها
دوتاکردیم آخر خوبش را در خدمت؟‌ببری
رسانیدیم بار زندگانی تا خمیدنها
زرونق باز می‌ماند چو مینا شد ز می خالی
شکست رنگ ظاهر هی‌شود در خون‌کشیدنها
مرا از پیچ وتاب‌گردباد این نکته شد روشن
که در را طلب معراج دامان است چیدنها
ز قطع الفت دلها حسود آسوده ننشیند
شود خمیازهٔ مقراض افزون در بریدنها
گداز درد نومیدی تماشای دگر دارد
به رنگ اشک ناسورم نظرباز چکیدنها
حباب از موج هرگز صرفهٔ طاقت نمی‌بیند
ز بال ماگره وامی‌کند آخر تپیدنها
ز هستی‌گر برون تازی عدم در پیش می‌آید
درین وادی مقامی نیست غیر از نارسیدنها
مجو از طفل‌خویان‌، فطرت آزادگان بیدل
به پرواز نگه‌کی سرسا اشک از دویدنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدنها
نمی‌بایست از خاک اینقدر دامن کشیدنها
مخور ای شمع از هستی فریب مجلس‌آرایی
که یک‌گردن نمی‌ارزد به چندین سر بریدنها
همان بهترکه عرض ریشه در خاک عدم باشد
به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدنها
شبی از بیخودی نظارهٔ آن بی‌وفاکردم
کنون‌چشمم چوشمع‌کشته داغ‌است ازندیدنها
به سازمحفل بیرنگ هستی سخت حیرانم
که‌نبض ناله خاموش است و دل‌مست شنیدنها
مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا
چه می‌کردیم یارب‌گر نبودی نارسیدنها
کف خاک هوا فرسوده‌ای‌، ای بی‌خبرشرمی
به‌گردون چند چون صبحت برد بیجا دویدنها
سرشکم‌داشت از شوقت گداز آلوده تحریری
به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدنها
چو اشکم‌، ناتوانی رخصت جرأت نمی‌بخشد
مگر از لغزش پابندم احرام دویدنها
شرارم‌، شعله‌ام‌، رنگم‌، کدامین طایرم یارب
که می‌خواند شکست بالم افسون پریدنها
ز شرم نرگس مخمور او چندان عرق‌کردم
که سرتا پای من میخانه شد ازشیشه چیدنها
ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه می‌پرسی
که‌هست‌این‌قطره‌خون‌چون‌غنچه‌محروم‌از چکیدنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
درفکر حق و باطل خوردیم عبث خونها
این صنعت الفاظ است یاشوخی مضمونها
بر هرچه نظرکردیم‌کیفیت عبرت داشت
گردون زکجا واکرد دکانچهٔ معجونها
نظم‌گهرمعنی چون نثرفراهم نیست
از بس‌که جنون انگیخت بی‌ربطی موزونها
در خلق ادب‌ورزی خاصیت افلاس است
فقر اینهمه سامان‌کرد موسایی و قارونها
بر نیم درم حاجت صد فاتحه باید خواند
هرجا در جودی بود شد مرقد مدفونها
جزکنج مزار امروزکس دادرس کس نیست
انسان چه‌کند بااین خرس وسگ و میمونها
تدبیر تکلف چند بر عالم آزادی
معموره قیامت کرد در دامن هامونها
تا بی‌نفسی شوید آلودگی هستی
چون صبح به‌گردون رفت‌جوش‌کف صابونها
غواصی این دریا بر ضبط نفس ختم است
در شکل حباب‌اینجاست خمهاو فلاطونها
از عشق چه‌می‌گویی‌، ازحسن چه‌می‌پرسی
مجنون همه لیلی‌گیر، لیلی همه مجنونها
بیدل خبر خلوت از حلقهٔ در جستم
گفت آنچه درون دارد پیداست ز بیرونها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
وفاق تخم ثباتی نکاشت در دل و دینها
به‌حکم یأس دمیدیم از این فسرده زمینها
چو غنچه در پس زانوی انتظار جدایی
نشسته در چمن ما هزار رنگ‌کمینها
در این زمانه سر نخوتی‌کشیده به هرسو
ز نقشخانهٔ پا در هوای چنبر زینها
غم معاش به تاراج حسن تاخته چندان
که لاغری ز میان رفته فربهی ز سرینها
نم مروتی ازخلق اگررسد به خیالت
چکیده‌گیر به خاک از فشار چین جبینها
نظر نکرده به دل مگذر ای بهار تعین
تغافل از چه به صیقل زنند آینه‌بینها
حضورعبرت‌واسباب راحت‌این‌چه‌خیال‌است
مژه نبسته به خواب است چشم سایه‌نشینها
به نام شهرت اقبال زندگی نفروشی
که زهر در بن دندان نهفته‌اند نگینها
نفس‌گداخت خجالت به خاک خفت قناعت
ولی چه سود علاج غرض نمی‌شود اینها
تظلم دم پیری‌کجا برم من بیدل
رسید مو به‌سپیدی‌کشید پوست به‌چینها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
ای رسته زگلزارت آن نرگس جادوها
صاد قلم تقدیر با مصرع ابروها
نتوان به دل عشاق افسون رهایی خواند
زین سلسله آزادند زنجیر‌ی‌گیسوها
نیرنگ طلب ما را این دربدری آموخت
قمری به سر سرو است آوارهٔ‌کوکوها
برغنچه ستمها رفت تاگل چمن‌آرا شد
ازگردشکست دل رنگی‌ست بر‌این روها
صید دوجهان‌ ازعدل درپنجهٔ اقبال است
پرواز نمی‌خواهد شاهین ترازوها
تا لفظ نگردد فاش معنی نشود عریان
بی‌پردگی رنگ است اشفتگی بوها
خست زکرم‌کیشان ظلم است به درویشان
برسبزه دم تیغ است لب‌خشکی این جوها
ما سجده‌سرشتان راجز عجز پناهی نیست
امید رسا داریم چون سر به ته موها
هر‌کس ز نظرهاجست از خاک برون ننشست
واماند‌ة این صحراست گرد رم آهوها
این عالم‌اندوه‌است یاران‌طرب اینجانیست
جمعیت اگر خواهی پیشانی و زانوها
قانع صفتا‌ن بیدل بر مائدة قسمت
چون موج‌گهر بالند از خوردن پهلوها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
ای فدای جلوهٔ مستانه‌ات میخانه‌ها
گرد سرگردیدهٔ چشمت خط پیمانه‌ها
سوخت باهم برق بی‌پروایی عشق غیور
خواب چشم شمع و بالین پر پروانه‌ها
گردباد ایجادکرد آخر به صحرای جنون
بر هوا پیچیدن موی سر دیوانه‌ها
رازعشق ازدل برون‌افتاد و رسوایی‌کشید
شد پریشان‌گنج تا غافل شد از ویرانه‌ها
عاقبت‌در زلف خوبان جای آرایش نماند
تخته‌گردید از هجوم دل دکان شانه‌ها
تا رسد خوابی به فریاد دماغ ما چوشمع
تا سحر زین انجمن باید شنید افسانه‌ها
جوهرکین خنده‌می‌چیند به‌سیمای حسد
نیست برهم خوردن شمشیر بی‌دندانه‌ها
تاطبایع نیست‌مألوف‌،‌انجمن‌ویرانه است
ناقص افتدخوشه چون‌بی‌ربط بالددانه‌ها
خلق‌گرمی داشت‌شرم چشم‌پرخاشی نبود
عرصهٔ شطرنج شداز بی‌دری‌این خانه‌ها
نا توانی قطع‌کن بیدل ز ابنای زمان
آشنای‌کس نگردند این حیا بیگانه‌ها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
چیده است لاف خلق به چیدن ترانه‌ها
بر خشت ذره منظر خورشید خانه‌ها
زین بزم عالمی غم راحت به خاک برد
آب محیط رفت به‌گردکرانه‌ها
نشو نمای‌کشت تعلق ندامت است
جز ناله نیست ریشهٔ زنجیر دانه‌ها
آن‌کس‌که بگذرد ز خم زلف یارکیست
بر دل چه کوچه‌ها که ندادند شانه‌ها
آتش اگر زگرمی خویت نشان دهد
انگشت زینهارکشد از زبانه‌ها
نومیدی‌ام ستمکش خلد و جحیم نیست
آسوده‌ام به خواب عدم زین فسانه‌ها
پرواز بی‌نشان مرا بال رنگ نیست
گو بیضه بشکند به‌کلاه آشیانه‌ها
کوشش به دیر وکعبهٔ تحقیق ره نبرد
آواره ماند ناوک من زین نشانه‌ها
هر عضو من چو شمع ادبگاه نیستی‌ست
تا نقش پا سر من واین آستانه‌ها
آتش زدند شب و رقی را در انجمن
کردیم سیر فرصت آیینه خانه‌ها
در دامگاه قسمت روزی مقیدیم
بیدل به بال ماگره افکند دانه‌ها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
ای موجزن بهار خیالت ز سینه‌ها
جوش پری نشسته برون ز ابگینه‌ها
جور ته‌ر پنبه‌کارگلستان داغ دل
تیغت زبان ده دهن زخم سینه‌ها
سودایی تو با گهر تاج خسروان
جوید ز جوش آبلهٔ پا قرینه‌ها
ازفضل ورحمت تولب رشک می‌ گزد
بر ناخن شکسته‌کلید خزینه‌ها
در خرقهٔ نیازگدایان درگهت
نازد به شوخی پر طاووس پینه‌ها
نازکدلان باغ تو چون شبنم سحر
برروی برگ‌گل شکنند آبگینه‌ها
در قلزم خیال تو نتوان‌کنار جست
خلقی در آب آینه دارد سفینه‌ها
دل را محبت تو همان خاکسار داشت
ویرانه را غنا نرسد از دفینه‌ها
چوبیدل آنکه مهررخت دلنشین اوست
نقش نگین نمی‌شودش حرف‌کینه‌ها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
ای آرزوی مهرتو سیلاب‌کینه‌ها
بر هم زن‌کدورت سنگ آبگینه‌ها
ملاح قدرت تو ز عکس تجلیات
راند به بحرآینهٔ دل سفینه‌ها
آتش‌پرست شعلهٔ اندیشه‌ات جگر
آیینه‌دار داغ هوای تو سینه‌ها
از حیرت صفای تو خونی است منجمد
اشک روان سطر به چشم سفینه‌ها
درکارگاه حکم تو بهرگداز سنگ
آتش برون دهد نفس آبگینه‌ها
آنجاکه مهر عشق کند ذره‌پروری
جوشد گل شرافت ذات ازکمینه‌ها
تا پایه‌ای ز قصر محبت نشان دهیم
چون صبح چاک دل به فلک برد زینه‌ها
بیدل به خاکساری خود ناز می‌کند
ای در غبار دل ز خیالت دفینه‌ها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
تعلق بود سیر آهنگ چندین نوحه‌سازی‌ها
قفس آموخت ما را صنعت قانون نوازیها
جهانی را غرور جاه‌کرد از فکر خود غافل
گریبانها ته پا آمد از دامن طرازیها
غنادردسر اسباب بردارد؟ محال است این
گذشتن نگذرد از آب تیغ بی‌نیازیها
درتن دشت هوس یارب چه‌گوهر درگره بستم
عرق شد مهرهٔ‌گل از غبار هرزه‌تازیها
جنون مشرب شمع است یکسرساز این محفل
جهانی می‌خورد آب از تلاش خودگدازیها
کمال از خجلت عرض تعین آب می‌گردد
خوشاگنجی‌که در ویرانه دارد خاکبازیها
به اقبال ادب‌گر نسبتی داری مهیاکن
گریبانی که از سر نگذرد گردن فرازیها
تو با ساز تعلق درگذشتی از امل بیدل
ندارد رشتهٔ کس بی‌گسستن این درازیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
باز آب شمشیرت از بهار جوشیها
داد مشت خونم را یادگل فروشیها
ناله تا نفس دزدید من به سرمه خوابیدم
کرد شمع این محفل داغم از خموشیها
یا تغافل از عالم یا ز خود نظر بستن
زین دوپرده بیرون نیست ساز عیب‌پوشیها
مایه‌دار هستی را لاف ما و من ننگ است
بی‌بضاعتان دارند عرض خودفروشیها
زاهدی نمی‌دانم تقویی نمی‌خواهم
سینه صافیی دارم نذر درد نوشیها
سازمحفل هستی پرگسستن آهنگ‌است
از نفس‌که می‌خواهد عافیت سروشیها
محرم فنا بیدل زیر بارکسوت نیست
شعله‌جامه‌ای دارد از برهنه دوشیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
به ذوق داغ کسی درکنار سوختگیها
چو شمع سوختم از انتظار سوختگیها
ز خود رمیده شرار دلی‌ست در نظر من
بس است اینقدرم یادگار سوختگیها
به هر قدم جگری زیرپا فشرده‌ام امشب
چوآه می‌رسم از لاله‌زار سوختگیها
شرار محمل شوقم گداز منزل ذوقم
هزار قافله دارم به بار سوختگیها
هنوز ازکف خاکسترم بهار فروش است
شکوفهٔ چمن انتظار سوختگیها
ز داغ‌صورت خمیازه‌بست شمع‌خموشم
فنا نبرد ز خاکم خمار سوختگیها
بیاکه هست هنوز از شرار شعلهٔ عمرم
نفس شماری صبح بهار سوختگیها
به‌سینه داغ و به دل ناله و به دیده سرشکم
محبتم همه جا شعله‌کارسوختگیها
رمیدفرصت وننواخت عشقم‌ازگل‌داغی
گذشت برق‌و نگشتم دچار سوختگیها
بضاعتی نشد آیینهٔ قبول محبت
مگر دلی برد از ما به کار سوختگیها
مقیم عالم نومیدیم ز عجز رسایی
نشسته‌ام چو نفس بر مزار سوختگیها
به محفلی‌که ادب‌پرور است نالهٔ بیدل
خجسته دود سپند از غبار سوختگیها