عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
خنده‌ام صبحی به صد چاک‌گریبان آشناست
گریه سیلابی به چندین دشت‌و دامان آشناست
سایه‌ام را می‌توان چون زلف خوبان شانه‌کرد
بس‌که طبع من به صد فکر پریشان آشناست
دستم از دل برنمی‌دارد گداز آرزو
سیل عمری شدکه با این خانه ویران آشناست
از فسون ناصحان بر خویش می‌لرزم چو آب
یک تن عریان من با صد زمستان آشناست
جور حسن و صبر عاشق توأم یکدیگرند
با خدنگ او دل من همچو پیکان آشناست
دورگرد وصلم اما در تماشاگاه شوق
با دلم تیر نگاهش تا به مژگان آشناست
نیستم آگه چه‌گل می‌چینم از باغ جنون
اینقدر دانم که دستم باگریبان آشناست
هیچکس در بارگاه آگهی مردود نیست
صافی آیینه باگبر و مسلمان آشناست
غرق دل شو تا به اسرار حقیقت وارسی
قعر این دریا همین با غوطه‌خواران آشناست
ما جنون‌کاران ز طاقت یک قلم بیگانه‌ایم
سخت جانی با دل صبر آزمایان آشناست
بزم وصل و هستی عاشق خیالی بیش نیست
قطره دست ازخود بشو، هرچند توفان آشناست
بیدل این محفل نهان درگریهٔ شمع است و بس
داغ آن زخممم‌که با لبهای خندان آشناست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
عجز بینش با تعلقهای امکان آشناست
اشک ما تا چشم نگشودن به مژگان آشناست
امتحانگاه حوادث بزم افلاس است و بس
سرد و گرم دهر با آغوش عریان آشناست
گرد ما ننشست جز در دامن زلف بتان
هر کجا بینی پریشان با پریشان آشناست
هیچکس ‌کام امید از اهل دنیا برنداشت
طالع ما هم به وضع این عزیزان آشناست
غیر عبرت هیچ نتوان خواند از اوضاع دهر
یارب این ‌طومار حیرت با چه ‌عنوان آشناست
در چنین بزمی که سازش پردهٔ بیگانگی ست
مفت الفتها اگر مژگان به مژگان آشناست
اشکم از مژگان چکید و رنگ اظهاری نبست
این‌ گهر در خاک هم با قعر عمان آشناست
سوختن، خاشاک را هم‌رنگ آتش می‌کند
هرقدر بیگانه‌ایم از خویش جانان آشناست
هر کجا بی‌خانمانی هست صید زلف اوست
این‌کمند ناز با شام غریبان آشناست
گرد خط در دور حسنش ابر عالمگیرشد
طالع موری ‌که با دست سلیمان آشناست
در رهش پای طلب بیگانهٔ دامان صبر
در غمش دست ندامت با گریبان آشناست
بی‌ندامت نیست اسباب نشاط این چمن
گل هم ازشبنم‌ کف دستی به دندان آشناست
شمع ‌گو در دیده‌ام دکان رعنایی مچین
کاین دل پر داغ با چندین چراغان آشناست
بیدل از چشم تحیر مشربم غافل مباش
هرکجا حسنی است با آیینه‌داران آشناست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
زندگی تمهید اسباب فناست
ما و من افسانهٔ خواب فناست
غافلان تا چند سودای غرور
جنس این دکان همه باب فناست
مست ومخمورخیال ازخود روید
ششجهت یک عالم آب فناست
اینکه امواج نفس نامیدهٔم
چون به‌ خود پیچیده‌ گرداب فناست
خاک دیر و کعبه‌ام منظور نیست
اشک ما را سجده محراب فناست
خواه هستی واشمر خواهی عدم
نغمه‌ها در رهن مضراب فناست
هر چه از دنیا و عقبا بشنوی
حرف نامفهوم القاب فناست
آنچه زین دریا نمی‌آید به دست
گوهر تحقیق ناباب فناست
دورگردون یک دو دم میدان‌کشید
عمر، شاگرد رسن‌تاب فناست
ما نفس سرمایگان پر بسملیم
پرفشانی عذر بیتاب فناست
تا ابد، از نیستی نتوان گذشت
خاک این وادی‌ گل از آب فناست
بیدل از طور جنون غافل مباش
خاک بر سر کردن آداب فناست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
خودگدازی غم‌کیفیت صهبای من است
خالی از خویش شدن صورت مینای من است
عبرتم‌، سیر سراغم همه جا نتوان‌کردن
چشم بر خاک نظر دوخته‌، جویای من است
سازگمگشتی‌ام‌، این همه توفان دارد
شور آفاق‌، صدای پر عنقای من است
همچو داغ از جگر سوختگان می‌جوشم
شعله هرجامژه‌ای گرم‌کند جای من‌است
نتوان با همه وحشت ز سر دردگذشت
فال اشکی‌که زند آبله در پای من است
فرصت رفته به سعی املم می‌خندد
چشم برق همان ابروی ایمان من است
تخم اشکی به‌کف پای‌کسی خواهم پخت
آرزو مژده ده اوج ثریای من است
اگر این است سر و برک نمود هستی
داغ امروز من‌، آیینهٔ فردای من است
سجده محمل‌کش صد قافله عجز است اینجا
اشک بی‌پا و سرم، در سر من پای من است
نیستم جرعه‌کش درد کدورت بیدل
چون‌گهر صافی دل بادهٔ مینای من‌است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
بحر رازم پیچ و تاب فکرگرداب من است
شوخی طبع رسا امواج بیتاب من است
صاف معنی‌کرد مستغنی ز درد صورتم
چون بط می باطن من عالم آب من است
شور شوقم پردهٔ آهنگ‌ساز بیخودیست
نالهٔ‌من چون سپند افسانهٔ‌خواب‌من است
در صفای حیرتم محو است نقش‌کاینات
این‌کتان‌گمگشتهٔ آغوش مهتاب من است
تاکمان وحشتم در قبضهٔ وارستگی‌ست
دورگردیها ز مردم تیر پرتاب من است
جبهه‌ام فرش سجود اهل تسلیم است و بس
قامتی در هرکجا خم‌گشت محراب من است
گوشهٔ امنی ز چشم بسته دارم چون حباب
گرنظروامی‌کنم بر خویش سیلاب من است
گشت اظهار هنر بی‌آبروییهای من
جوهرم چون آینه رنگ ته آب من است
جامی از خمخانهٔ عرفان به دست آورده‌ام
صاف‌گردیدن ز هستی بادهٔ ناب من است
غفلتم بیدل عیار امتحان هوشهاست
همچو محمل‌دام‌خواب دیگرن‌خواب‌من است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
بزم‌گردون صبح‌خیز ازگرد بیتاب من است
نور این آیینهٔ مینا ز سیماب من است
یک‌جهان ضبط نفس دارد به خود پیچیدنم
رشتهٔ‌موهوم هستی تشنهٔ‌ناب‌من است
تا تغافل دارم از وضع جهان آسوده‌ام
چشم‌پوشیدن بساط‌آرایی خواب‌من است
درخور وارستگی مسندطراز عزتم
بال پروازم چو قمری فرش سنجاب من است
موبه مویم چشمهٔ برق تجلیهای اوست
طور اگر آتش فروزدکرم شبتاب من است
از مزاج‌گوهرم شوخی نمی‌بالد به خویش
موج عمری‌شد به توفان بردهٔ آب من است
جوش دردی‌کوکه هنگ اثر پیداکنم
رشتهٔ قانون آهم‌، یأس مضراب من است
محو شوقم از غم اسباب راحت فارغم
صافی آیینه حیرت شکر خواب من است
می‌برد جذب خرامت چون غبار از جا مرا
جلوه‌ای از چین دامان تو قلاب من است
عمرها شد زین شبستان انتخابی می‌زنم
هرکجا حیرانیی‌گل‌کرد مهتاب من است
هر طرف پر می‌زند نظاره حیرت خفته است
عالم آیینه‌ام‌، همواری اسباب من است
از قماش خامشی بیدل دکانی چیدم
هرچه غیر از خودفروشیها بود باب من است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
شوق‌دیدارم و در چشم‌کسان راه من است
هرکجاگرد نگاهی‌ست‌کمینگاه من است
داغ تأثیر وفایم‌ که به آن افسردن
جگر بی‌اثری سوختهٔ آه من است
عجز رنگم به فلک ناز همایی‌ دارد
کهکشان سایهٔ اقبال پر کاه من است
حیرتم آبله‌پا کرد که چون موج‌گهر
هر ط‌رف ‌گام نهد دل به سر راه من است
حرف نیرنگ مپرسید که چون شمع خموش
رفته‌ام از خود و واماندگی افواه من است
بوی هستی کلف‌اندود غبارم دارد
صافی آینه‌ام از نفس اکراه من است
در غم و عیش تفاوت‌نگرفتم‌که‌چو شمع
خنده وگریه همان آتش جانکاه من است
محو نسیانکده عالم گمگشتگی ام
هرکه ازخود به تغافل زند آگاه من است
موج ‌گوهر سر مویی به بلندی نرسید
شوخی چین‌، خجل از دامن‌کوتاه من است
بیدل آن به‌که دود ریبشهٔ من در دل خاک
ورنه چون تاک هزار آبله در راه من است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
زلف آشفتهٔ سری موجهٔ د‌ربای من است
تار قانون جنون جاده ی صحرای من است
برق شمعی‌ست که درخرمن من می‌سوزد
سنگ گردیست که در دامن مینای من است
لالهٔ دشت جنونم ز جگرسوختگی
داغ برگی ز گلستان سویدای من است
بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل
همچو خون‌در جگر رنگ‌تپشهای‌من است
عجز هم بی‌طلبی نیست که چون ریگ روان
صد جرس درگره آبلهٔ پای من است
چرخ اگر داد غبارم به هوا خرسندم
که جهان عرصهٔ بالیدن اجزای من است
سیر بال و پر طاووس مکرر گردید
صفحه آتش‌زده‌ام‌، فصل تماشای من است
فیض دلگرمی آهیست گل رندگیم
شمع افسرده‌ام و شعله مسیحای من است
عنچهٔ باغ جنون از دل من می‌خندد
داغ چون شبنم گل پنبهٔ مینای من است
تردماغ چمن حسرت شمشیر توام
زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است
عمرها شد به در مشق کدورت زده‌ام
چین‌کلفت خطی‌ز صفحهٔ سیمای‌من است
دره‌ام لیک به جولان هوایش بیدل
قسم بی‌سر و پایی به سر و پای من است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
نیک و بد این مرحله خاکش به ‌کمین است
چشمی‌ که به پا دوخته باشی همه بین است
بی‌ غنچه ‌گلی سر نزد از گلشن امکان
اینجاست که چین مایهٔ ایجاد جبین است
برخیز ز خاک سیه مزرع هستی
جایی‌ که نفس آینه‌ کارد چه زمین است
چون صبح جنونی‌ کن و از خو برون تاز
از چاک گریبان گل دامان تو چین است
بر صور مناز از دهل و کوس تجمل
ای پشه بم و زیرکمال تو طنین است
این است اگر کر و فر طاق و سرایت
بنیاد غبار به هوا رفته متین است
ای آینه از ما مطلب عرض مکرر
تمثال ضعیفان نفس باز پسین است
ای شمع عنان نگه هرزه نگهدار
تا چشم تو باز است جهان خانهٔ زین است
زان جلوه‌گذشتیم و به خود هم نرسیدیم
ما را چه‌ گنه خاصیت عجز همین است
دل نیز گره شد به خم ابروی نازش
در طاق تغافل همه نقاشی چین است
در وصل به اظهار مکش ننگ فضولی
با بوسه حضور لب خاموش قرین است
رندان مشکیبید ز معشوقهٔ فربه
کاین شکل دلاوبز سراپاش سرین است
شور تپش از ما به فنا هم نتوان برد
خاکستر منصور مزاجان نمکین است
بیدل ‌کم سرمایهٔ عزلت نپسندی
از پای به دامان تو نامت به نگین است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
دارم ز نفس ناله‌که جلاد من این است
در وحشتم از عمرکه صیاد من این است
برداشته چون بو روان دانهٔ اشکی
آوارهٔ دشت تپشم‌، زاد من این است
مدهوش تغالکدهٔ ابروی یارم
جامی‌که مرا می‌برد از یاد من این است
چون صبح به‌گرد رم فرصت نفسم سوخت
آن سرمه‌که شد رهزن فریاد من این است
سنگی به جگر بسته‌ام از سختی ایام
آیینه‌ام و جوهر فولاد من این است
هم صحبت‌.بخت سیه از فکر بلندم
در باغ هوس سایهٔ شمشاد من این است
چشمی نشد آیینهٔ‌کیفیت رنگم
شخص سخنم، صورت بنیاد من این است
دارم به دل از هستی‌- موهوم غباری
ای سیل بیا خانهٔ آباد من این است
هر ناله‌، به رنگ دگرم‌، می‌برد از خویش
در مکتب غم‌، سیلی استاد من این است
دست مژه برداشتنم، عرض تمناست
حیرت زده‌ام شوخی فریاد من این است
از الفت دل چاره ندارم چه توان‌کرد
دام و قفس طایر آزاد من این است
با هر نفسم لخت دلی می‌رود از خوبش
جان می‌کنم. و تیشهٔ فرهاد من این است
هر حرف که آید بسه لبم نام تو باشد
از نسخهٔ هستی‌، سبق یاد من این است
گردی شوم وگوشهٔ دامان تو‌گیرم
گر بخت به فریاد رسد داد من این است
چون اشک ز سرگشتی‌ام نیست رهایی
بیدل چه‌کنم نشئهٔ ایجاد من این است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است
فروغ گوهر بینش چو شمع جانکاه است
کجا بریم ز راهت شکسته‌بالی عجز
ز خویش نیز اگر رفته‌ایم افواه است
ثبات رنگ نکردم ذخیره اوهام
چو غنچه درگرهم‌گرد وحشت آه است
قسم به طاق بلند کمان بیدادت
که چون نفس به دلم ناوک ترا راه است
به هستی تو امید است نیستیها را
که ‌گفته‌اند اگر هیچ نیست الله است
ز رنگ زرد به سامان سوختن علمیم
چراغ شعلهٔ ما را فتیلهٔ ‌کاه است
چگونه عمر اقامت‌ کند به راه نفس
گره نمی‌خورد این رشته بسکه ‌کوتاه است
فریب ساغر هستی مخور که چون ‌گرداب
به‌جیب خویش اگر سر فرو بری چاه است
به غیر ضبط نفس‌ ساز استقامت ‌کو
مراکه شمع‌صفت مغز استخوان آه است
به عالمی ‌که تو باشی ‌کجاست هستی ما
کتان غبار خیال قلمرو ماه است
به ناامیدی ما رحمی ای دلیل امید
که هیچ جا نرسیدیم و روز بیگاه است
چسان به دوش اجابت رسانمش بیدل
که از ضعیفی من دست ناله ‌کوتاه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
تپیدن دل عشاق محوکسوت آه است
به حال شورش دریا زبان موج‌ گواه است
ز برق حادثه آرام نیست معتبران را
درتن قلمرو شطرنج‌ کشت بر سر شاه است
به حسن قامت رعنا مباد غره برآیی
هزار سدره درین باغ پایمال گیاه است
بر اهل عجز حصار است پیچ و تاب حوادث
چوگردبادکه تخت روان هر پرکاه است
صفای دل نتوان خواست از محبت دنیا
که در شمردن زر، دست زرشمار، سیاه است
به غیر ترک تماشا مخواه نشئهٔ راحت
هجوم‌خواب به‌چشمت شکست‌رنگ نگاه است
قبول خاطر نیک و بد است وضع ملایم
که آب را به‌ دل تیغ و چشم آینه راه است
به درد عشق قناعت ‌کن از تجمل امکان
دل‌شکسته در این انجمن شکست‌کلاه است
مپرس از طلب نارسای سوخته‌جانان
چو شمع منزل‌ما داغ‌و جاده‌، شعلهٔ‌آه است
به دل نهفته نماند خیال شوکت حسنی
که در شکستن رنگ منش غبار سپاه است
ز سیر گلشن دل پا مکش‌که داغ تمنا
در انتطار به چندین امید چشم به راه است
به ‌هرطرف چه خیال ‌است سرکشیدن بیدل
پر شکسته همان آشیان عجز پناه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
آفت سر و برگ هوس آرایی جاه است
سر باختن شمع ز سامان‌کلاه است
غافل مشو از فیض سیه‌روزی عشاق
نیل شب ما غازه‌کش چهرهٔ ماه است
با حسن تو آسان نتوان‌گشت مقابل
حیرت چقدر آینه را پشت و پناه است
یک چشم تر آورده‌ام از قلزم حیرت
این‌کشتی آیینه پر از جنس نگاه است
افسوس‌که در غنچه و بو فرق نکردم
دل رفت و من دلشده پنداشتم آه است
تا هست نفس رنگ به رویم نتوان‌یافت
تحریک هوا بال و پر وحشت کاه است
کو خجلت عصیان‌که محیط‌کرمش را
آرایش موج، از عرق شرم‌گناه است
زان جلوه به خود ساخت جهانی چه توان‌کرد
شب پرتو خورشید در آیینهٔ ماه است
جزسازنفس غفلت دل را سببی نیست
این خانه چو داغ از اثر دود سیاه است
آنجاکه تکبرمنشان ناز فروشند
ماییم و شکستی که سزاوارکلاه است
هرچند جهان وسعت یک‌گام ندارد
اما اگر از خویش برآیی همه راه است
زندان جسد منظر قرب صمدی نیست
معراج خیالی تو و ره در بن چاه است
از جلوه‌کسی ننگ تغافل نپسندد
بیدل مژه بر هم زدنت عجز نگاه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
دل را ز نگه دام هوس بر سر راه است
در مزرع غم ریشهٔ این دانه نگاه است
بی‌درد نجوشد نفس از سینهٔ عاش
موجی ‌که !ززن بحر دمد شعلهٔ آه است
این دشت زیارتکده منظره‌ کیست
تا ذره همان دیده امید به راه است
غیر از دل آشفته به عالم نتوان یافت
این بزم مگر حلقهٔ آن زلف سیاه است
از صفحهٔ دل نقش ‌کدورت نتوان شست
گردون به حقیقت ‌گره تار نگاه است
بر اهل هوس ظلم بود باده پرستی
عمری‌ست کلف جوهر آیینهٔ ماه است
تنگ است به رباب نظر وسعت امکان
این بیخبران را لب ساغر لب چاه است
این عقل ‌که دارد سر پر نخوت شاهان
شمعی‌ست که افسرده ‌فانوس کلاه است
مشکل‌ که شود وحشی ما رام تعلق
در خانهٔ دل نیز نقس مرده راه است
درکیش حیاپیشگی ا‌م شوخی اظهار
هرچند درآیینهٔ خویش است نگاه است
بی‌عشق محال ست بود رونق هستی
بی‌جلوهٔ خورشید جهان نامه سیاه است
داغم اگر از دود کشد شعلهٔ آهی
چشمی‌ست‌ که بر روی‌ کسی‌ گرم ‌نگاه است
آیینه‌ام و طاقت دیدار ندارم
این باده ندانم چقدر حوصله‌ خواه است
بیدل نکندشعبهٔ جان جلوه به چشمش
تا گرد جسد آینه‌دار سر راه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
سیر بهار این باغ از ما تمیز‌‌خواه است
اما کسی چه بیند آیینه بی‌نگاه است
در شبهه‌زار هستی تزویر می‌تراشیم
آبی‌که ما نداریم هرجاست زیر کاه است
گرد بنای عجز است زبر و بم تعین
تا پست‌شد نفس ‌شد چون ‌شد بلند آه ا‌ست
فقر و غنای‌هستی نامی‌ست‌هرزه مخروش
عمری‌ست بر زبانها درویش نیز شاه است
پرواز آرزوها ما را به خواری افکند
دودی ‌که ‌در سر ماست ‌گر بشکند کلاه است
خواهی بر آسمان تاز، خواهی به خاک پرداز
ای‌گرد هرزه پرواز واماندگی پناه است
رنگی درین گلستان‌، مقبول مدعا نیست
مژگان ‌گشودن اینجا دست ردّ نگاه است
انکار درد ظلم است از محرمان الفت
تا آه عقده دل واکرد واه واه است
زاهد تو هم برافروز شمع‌ غرور طاعت
رحمت درین شبستان پروانهٔ‌گناه است
جایی ‌که حسن یکتا، دارد نقاب غیرت
آیینه‌داری ما حرف‌ کتان و ماه است
با آفتاب تابان این سایه‌ها چه سازند
جرم فنای ما را آن جلوه عذرخواه است
تا زندگی‌ست زین ‌بزم چون ‌شمع بایدت رفت
ای مرده ی اقامت منزل ‌کحاست راه است
از نقش این دبستان تا سرنوشت انسان
هر نامه‌ای که خواندیم تحریر آن سیاه است
بیدل به هرچه پیچید دل غیر داغ‌ کم دید
این محفل کدورت آیینه‌ای و آه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
عرق‌فشانی شبنم در این حدیقه‌ گواه است
که هر طرف نگرد دیده انفعال نگاه است
حساب سایه و خورشید هیچ راست نیاید
متاع منتظران زنگ و حسن آینه‌خواه است
غبار دشت عدم را کدام فعل و چه طاعت
ز ما اگر همه آهنگ سجده است ‌گناه است
به هرکجا اثر جلوه‌ات نقاب گشاید
حقیقت دو جهان ماجرای برق و گیاه است
ز حال مردم چشمم توان معاینه کردن
که در محیط غمت خانهٔ حباب سیاه است
سراغ عافیتی نیست در قلمرو امکان
برای شعلهٔ ما درگذار خویش پناه است
طریق عالم عجزی سپرده‌ایم‌ که آنجا
سر غرور چو نقش قدم گل سر راه است
ز فقر شیفتهٔ جاه غیر مرگ چه فهمد
که شمع را سر و برگ نفس به بند کلاه است
کتان نه‌ایم ولیکن ز بار منت عشرت
بر آبگینهٔ ما سنگ به ز پرتو ماه است
توان ز گردش رنگم به درد عشق رسیدن
دل گداخته آبی به زیر این پر کاه است
چو صبح در قفس زخم آرزوی تو دارم
تبسمی‌ که غبار هزار قافله آه است
به‌محفلی‌که دهد سرمه‌ات صلای خموشی
خروش ساز قیامت صدای تار نگاه است
به خانمان نکشد آرزوی الفت بیدل
مثال وحشی ما را خیال آینه چاه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
گوهر دل ز سخن رنگ صفا باخته است
زنگ این آینه یکسر نفس ساخته است
مکش ای جلوه ز دل یک دونفس دامن ناز
که هنوز آینه تمثال تو نشناخته است
حسن خوبان که کتان مه تابان تواند
تا تو بی‌پرده نه‌ای پرده نینداخته است
جلوه‌ها مفت‌تو ای ناله چه فرصت‌طلبی‌ست
که نفس هم‌نفسی آینه پرداخته است
از قمار من و ما هیچ نبردیم افسوس
رنگ جنسی‌ست‌که نقدش همه جا باخته است
عجز ما آن سوی تسلیم ‌گرو می‌تازد
سایه در جنگ سپر هم سپر انداخته است
هرزه بر خویش ننازی‌ که درین بزم چو شمع
سر تسلیم همان‌گردن افراخته است
هر دو عالم چو نفس در جگرم سوخته‌اند
شعلهٔ وادی مجنون چه‌قدر تاخته است
پیش از ایجاد نفس قطع هوسها کردیم
صبح هستی دم تیغی به خیال آخته است
هیچ پرواز ز خاکستر خود بیرون نیست
بیدل این هفت فلک بیضهٔ یک فاخته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
نه عشق سوخته و نه هوس‌گداخته است
چو صبح آینهٔ ما نفس‌گداخته است
سلامت آرزوی وادی رحیل مباش
که عالمی به فسون جرس گداخته است
به خلق سبقت اسباب پختگی مفروش
که بیشتر ثمر پیشرس گداخته است
ز نقد داغ مکافات خویش آگه نیست
داغ ‌شعله به ‌این‌ خوش که کس گداخته است
ز انفعال تهی نیست لذت دنیا
عسل مخواه که اینجا مگس‌ گداخته است
غبار مشت پر ما نیاز دام‌کنید
که عمرها به هوای قفس‌گداخته است
ترحم است برآن دل‌که‌گاه عرض و نیاز
ز بی‌نیازی فریادرس گداخته است
مگر شکست به فریاد دل رسد ور نه
درای محمل مقصد نفس ‌گداخته است
طلسم هستیِ بیدل ‌که محو حسرت اوست
چو ناله هیچ ندارد ز بس‌گداخته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
آتش وحشتم آنجاکه برافروخته است
برق در اول پرواز، نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ‌، تسلی‌گردد
اخگرم چشم به خاکستر خود دوخته است
گفتگو آینه‌پرداز محبت نشود
به نفس هیچ‌کس این شعله نیفروخته است
از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم
چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است
ذره‌ای نیست‌که خورشیدنمایی نکند
گرد راهت چه قدر آینه اندوخته است
نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل
وصفها ساخته وما ومن آموخته است
پاس اسرار محبت به هوس ناید راست
شمع بر قشقه وزنارچها سوخته است
ای نفس مایه‌، دکانداری هستی تا چند
آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است
گرنه شاگرد جنون است دل بیدل ما
ابجد چاک‌گریبان زکه آموخته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
برروی ما چوصبح نه‌رنگی شکسته است
گردی ز دامن تپش دل نشسته است
بی‌آفتاب وصل تو بخت سیاه ما
مانند سایه آینهٔ زنگ بسته است
زاهد حذر ز مجلس مستان‌که موج می
صد توبه را به یک خم ابرو شکسته است
در بزمگاه عشق هوس را مجال نیست
تا شعله‌گرم جلوه شود دود جسته است
در خلوتی‌که حسن تو دارد غرور ناز
حیرت زچشم‌آینه بیرون نشسته است
نومیدی‌ام ز درد سر آرزو رهاند
آسوده‌ام که رشتهٔ سازم گسسته است
تا چند با درشتی عالم نساختن
این باغ را اگر ثمری هست خسته است
آزاد نیستی همه‌گر بی‌نشان شوی
عنقا هم اززبان خلایق نرسته است
ما لاف طاقت از مدد عجز می‌زنیم
پرواز ما چو رنگ به بال شکسته است
آزاد ظالم از اثر دستگاه اوست
بیدل به خون نشستن خنجرزدسته است