عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
باز از کرشمه زخمهٔ نو در فزودهای
درد نوم به درد کهن برفزودهای
کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز
کامروز پارهٔ دگرش در فزودهای
در ساز ناز بود تو را نغمههای خوش
این دم قیامت است که خوشتر فزودهای
آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل
کم کردهای و در سخن زر فزودهای
باری اگر طویلهٔ عمرم گسستهای
چشم مرا طویلهٔ گوهر فزودهای
هردم هزار بار به خونم نشاندهای
روزی که سوز هجران کمتر فزودهای
خاقانی از پی تو سر اندازد ارچه باز
بر هر غمیش صد غم دیگر فزودهای
درد نوم به درد کهن برفزودهای
کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز
کامروز پارهٔ دگرش در فزودهای
در ساز ناز بود تو را نغمههای خوش
این دم قیامت است که خوشتر فزودهای
آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل
کم کردهای و در سخن زر فزودهای
باری اگر طویلهٔ عمرم گسستهای
چشم مرا طویلهٔ گوهر فزودهای
هردم هزار بار به خونم نشاندهای
روزی که سوز هجران کمتر فزودهای
خاقانی از پی تو سر اندازد ارچه باز
بر هر غمیش صد غم دیگر فزودهای
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
چه کردهام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاده که دست جفا برآوردی
به نوک خار جفا خستیم نیازردم
چو برگ گل سخنی گفتمت بیازردی
مرا به نوک مژه غمزهٔ تو دعوت کرد
بخورد خونم و گفتا برو نه در خوردی
به حق غمزهٔ شوخ تو در رسم لیکن
زمردی است مرا صبر نه ز نامردی
به ره چو پیش تو باز آیم و سلام کنم
به سرد پاسخ گوئی علیک و برگردی
بسوختی تر و خشک مرا به پاسخ سرد
که دید هرگز سوزندهای به این سردی
مرا نگوئی کاخر به جای خاقانی
دگر چه خواهی کردن که کردنی کردی
چه اوفتاده که دست جفا برآوردی
به نوک خار جفا خستیم نیازردم
چو برگ گل سخنی گفتمت بیازردی
مرا به نوک مژه غمزهٔ تو دعوت کرد
بخورد خونم و گفتا برو نه در خوردی
به حق غمزهٔ شوخ تو در رسم لیکن
زمردی است مرا صبر نه ز نامردی
به ره چو پیش تو باز آیم و سلام کنم
به سرد پاسخ گوئی علیک و برگردی
بسوختی تر و خشک مرا به پاسخ سرد
که دید هرگز سوزندهای به این سردی
مرا نگوئی کاخر به جای خاقانی
دگر چه خواهی کردن که کردنی کردی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
گر زیر زلف بند او باد صبا جا یافتی
صد یوسف گم گشته را در هر خمی وا یافتی
گر تن مقیمستی برش بیپرده دیدی پیکرش
در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی
گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی
هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی
گر شانه در زلف آردی از شانه دلها باردی
ور آینه برداردی آئینه جانها یافتی
گر دیده دیدی درگهش خونابه بگرفتی رهش
بودی که روزی ناگهش ار خصم تنها یافتی
در بار می در پای او، از دیده هم بالای او
گر در جوار رای او دل صدر والا یافتی
گر عاشقان محرمش کس عرض کردی بر غمش
هر ذره را در عالمش خاقانیآسا یافتی
صد یوسف گم گشته را در هر خمی وا یافتی
گر تن مقیمستی برش بیپرده دیدی پیکرش
در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی
گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی
هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی
گر شانه در زلف آردی از شانه دلها باردی
ور آینه برداردی آئینه جانها یافتی
گر دیده دیدی درگهش خونابه بگرفتی رهش
بودی که روزی ناگهش ار خصم تنها یافتی
در بار می در پای او، از دیده هم بالای او
گر در جوار رای او دل صدر والا یافتی
گر عاشقان محرمش کس عرض کردی بر غمش
هر ذره را در عالمش خاقانیآسا یافتی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی
بس کم آزار مینپندارم که تو
مهر بر چون من کمآزاری نهی
هر کجا برداری انگشت جفا
زود بر حرف وفاداری نهی
هیچت افتد کاین دل دیوانه را
از سر رغبت سر و کاری نهی
پای اگر در کار من ننهی به وصل
دست شفقت بر سرم باری نهی
ور ببخشی بوسهٔ آخر به لطف
مرهمی بر جان افگاری نهی
کار خاقانی بسازی زین قدر
کار او را نام بیکاری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی
بس کم آزار مینپندارم که تو
مهر بر چون من کمآزاری نهی
هر کجا برداری انگشت جفا
زود بر حرف وفاداری نهی
هیچت افتد کاین دل دیوانه را
از سر رغبت سر و کاری نهی
پای اگر در کار من ننهی به وصل
دست شفقت بر سرم باری نهی
ور ببخشی بوسهٔ آخر به لطف
مرهمی بر جان افگاری نهی
کار خاقانی بسازی زین قدر
کار او را نام بیکاری نهی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
دیدی که هیچگونه مراعات من نکردی
در کار من قدم ننهادی به پایمردی
زنگار غم فشاندی بر جانم و ندیدی
کز چرخ لاجوردی دل هست لاجوردی
روز سیاه کردی روزی ز روی حرمت
در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی
تا خون من چو آب نخوردی به نوک غمزه
در جستجوی کشتن من آب وانخوردی
گفتی که در نوردم یکباره فرش صحبت
فرش نگستریده ندانم که چون نوردی
پنداشتم که هستی درمان سینهٔ من
پندار من غلط شد درمان نهای، که دردی
خاقانی آن توست مکن غارت دل او
کز خانه صید کردن دانی که نیست مردی
در کار من قدم ننهادی به پایمردی
زنگار غم فشاندی بر جانم و ندیدی
کز چرخ لاجوردی دل هست لاجوردی
روز سیاه کردی روزی ز روی حرمت
در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی
تا خون من چو آب نخوردی به نوک غمزه
در جستجوی کشتن من آب وانخوردی
گفتی که در نوردم یکباره فرش صحبت
فرش نگستریده ندانم که چون نوردی
پنداشتم که هستی درمان سینهٔ من
پندار من غلط شد درمان نهای، که دردی
خاقانی آن توست مکن غارت دل او
کز خانه صید کردن دانی که نیست مردی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
ز بدخوئی دمی خو وانکردی
مراعاتی بجای ما نکردی
بر آن خوی نخستینی که بودی
از آن یکذره کمتر وانکردی
بجای من که بر عهد تو ماندم
ز بدعهدی چه ماندت تا نکردی
مگر لطفی که از تو چشم دارم
در آن عالم کنی، کاینجا نکردی
کجا یک وعدهام دادی که در پی
هزار امروز را فردا نکردی
پی یک بوسه گرد پایهٔ حوض
بسی گشتم، تو دل دریا نکردی
شنیدی حال خاقانی که چون است
ولی بر خویشتن پیدا نکردی
مراعاتی بجای ما نکردی
بر آن خوی نخستینی که بودی
از آن یکذره کمتر وانکردی
بجای من که بر عهد تو ماندم
ز بدعهدی چه ماندت تا نکردی
مگر لطفی که از تو چشم دارم
در آن عالم کنی، کاینجا نکردی
کجا یک وعدهام دادی که در پی
هزار امروز را فردا نکردی
پی یک بوسه گرد پایهٔ حوض
بسی گشتم، تو دل دریا نکردی
شنیدی حال خاقانی که چون است
ولی بر خویشتن پیدا نکردی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
خاک توام مرا چه خوری خون به دوستی
جان منی مرا مکش اکنون به دوستی
ای تازه گل که چون ملی از تلخی و خوشی
چند از درون به خصمی و بیرون به دوستی
مانی به ماه نو که بشیبم چو بینمت
چون شیفته شوم کنی افسون به دوستی
خونم همی خوری که تو را دوستم بلی
ترک اینچنین کند که خورد خون به دوستی
تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند
ترکان غمزهٔ تو شبیخون به دوستی
سرهای گردنان به شکر میبرد لبت
کان لب نهان کشی است چو گردون به دوستی
خاقانی از تو چشم چه دارد به دشمنی
چون میکنی جفای دگرگون به دوستی
جان منی مرا مکش اکنون به دوستی
ای تازه گل که چون ملی از تلخی و خوشی
چند از درون به خصمی و بیرون به دوستی
مانی به ماه نو که بشیبم چو بینمت
چون شیفته شوم کنی افسون به دوستی
خونم همی خوری که تو را دوستم بلی
ترک اینچنین کند که خورد خون به دوستی
تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند
ترکان غمزهٔ تو شبیخون به دوستی
سرهای گردنان به شکر میبرد لبت
کان لب نهان کشی است چو گردون به دوستی
خاقانی از تو چشم چه دارد به دشمنی
چون میکنی جفای دگرگون به دوستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
دلم که مرغ تو آمد به دام باز گرفتی
نه خاک تو شدم از من چه گام باز گرفتی
مرا به نیم کرشمه تمام کشتی و آنگه
نظر ز کام دل من تمام باز گرفتی
سه بوسه خواستم از تو ز من دو اسبه برفتی
چو وقت خون من آمد لگام باز گرفتی
مترس ماه نگیرد، گرم نمائی یاری
خبر فرستی اگرچه سلام باز گرفتی
خیال تو ز تو طیره خجل خجل به من آمد
ز شرم آنکه ز کویم خرام باز گرفتی
مرا خیال تو بالله که غمگسارتر از توست
خیال باز مگیر ار پیام باز گرفتی
دلی است بر تو مرا وام و جان وظیفه بر آن لب
وظیفه چشم چه دارم که وام باز گرفتی
شگرف عاشق خاقانیم تو نام نهادی
ز من چه ننگ رسیدت که نام بازگرفتی
نه خاک تو شدم از من چه گام باز گرفتی
مرا به نیم کرشمه تمام کشتی و آنگه
نظر ز کام دل من تمام باز گرفتی
سه بوسه خواستم از تو ز من دو اسبه برفتی
چو وقت خون من آمد لگام باز گرفتی
مترس ماه نگیرد، گرم نمائی یاری
خبر فرستی اگرچه سلام باز گرفتی
خیال تو ز تو طیره خجل خجل به من آمد
ز شرم آنکه ز کویم خرام باز گرفتی
مرا خیال تو بالله که غمگسارتر از توست
خیال باز مگیر ار پیام باز گرفتی
دلی است بر تو مرا وام و جان وظیفه بر آن لب
وظیفه چشم چه دارم که وام باز گرفتی
شگرف عاشق خاقانیم تو نام نهادی
ز من چه ننگ رسیدت که نام بازگرفتی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
خود لطف بود چندان ای جان که تو داری
دارند بتان لطف نه چندان که تو داری
بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب
دستارچه زان زلف پریشان که تو داری
بالله که عجب نیست گر از تابش غبغب
زرین شود آن گوی گریبان که تو داری
بر شکرت از پر مگس پرده چه سازی
ای من مگس آن شکرستان که تو داری
گفتی که برو گر مگسی برننشینی
هم مورچهام بر سر آن خوان که تو داری
مژگانت مرا کشت که یک موی نیازرد
وین نیست عجب زان سر مژگان که تو داری
بگشای به دندان گره از رشتهٔ جانم
تا درد چنم زان سر دندان که تو داری
گفتی که چه سر داری در عشق نگوئی
دارم سر پای تو به آن جان که تو داری
بردی دل خاقانی از آن سان که تو دانی
میدار به زنهارش از آن سان که تو داری
دارند بتان لطف نه چندان که تو داری
بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب
دستارچه زان زلف پریشان که تو داری
بالله که عجب نیست گر از تابش غبغب
زرین شود آن گوی گریبان که تو داری
بر شکرت از پر مگس پرده چه سازی
ای من مگس آن شکرستان که تو داری
گفتی که برو گر مگسی برننشینی
هم مورچهام بر سر آن خوان که تو داری
مژگانت مرا کشت که یک موی نیازرد
وین نیست عجب زان سر مژگان که تو داری
بگشای به دندان گره از رشتهٔ جانم
تا درد چنم زان سر دندان که تو داری
گفتی که چه سر داری در عشق نگوئی
دارم سر پای تو به آن جان که تو داری
بردی دل خاقانی از آن سان که تو دانی
میدار به زنهارش از آن سان که تو داری
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی
کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی
چشم کمانکش او ترکی است یاسج افکن
چون صبر کرد غارت ز ایمان چه خواست گوئی
در وعده خورد خونم پس داد وعدهٔ کژ
زان خون که نیست چندین، چندان چه خواست گوئی
چون بلبلم بر آتش نعره زنان و سوزان
کز زیره آب دادن جانان چه خواست گوئی
هجرانش آتش غم در کشت عمر من زد
زین کشت زرد عمرم هجران چه خواست گوئی
گفتم رسم به وصلت مژگان بر ابروان زد
زین بر زدن به ابرو مژگان چه خواست گوئی
من سر نهم به پایش او روی تابد از من
من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی
طوفان آب و آتش بر باد داد خاکم
زین هست و نیست موئی طوفان چه خواست گوئی
محرم نزاد دوران ور زاد کشت خیره
زین خیره کشتن آوخ دوران چه خواست گوئی
زان همدمان یکدل یک نازنین نمانده است
این دور بیوفایان ز ایشان چه خواست گوئی
خاقانیا دلت را ز افغان چه حاصل آید
چون دل نیافت دارو ز افغان چه خواست گوئی
شروان ز باغ سلوت بس دور کرد ما را
زین دور کردن ما شروان چه خواست گوئی
کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی
چشم کمانکش او ترکی است یاسج افکن
چون صبر کرد غارت ز ایمان چه خواست گوئی
در وعده خورد خونم پس داد وعدهٔ کژ
زان خون که نیست چندین، چندان چه خواست گوئی
چون بلبلم بر آتش نعره زنان و سوزان
کز زیره آب دادن جانان چه خواست گوئی
هجرانش آتش غم در کشت عمر من زد
زین کشت زرد عمرم هجران چه خواست گوئی
گفتم رسم به وصلت مژگان بر ابروان زد
زین بر زدن به ابرو مژگان چه خواست گوئی
من سر نهم به پایش او روی تابد از من
من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی
طوفان آب و آتش بر باد داد خاکم
زین هست و نیست موئی طوفان چه خواست گوئی
محرم نزاد دوران ور زاد کشت خیره
زین خیره کشتن آوخ دوران چه خواست گوئی
زان همدمان یکدل یک نازنین نمانده است
این دور بیوفایان ز ایشان چه خواست گوئی
خاقانیا دلت را ز افغان چه حاصل آید
چون دل نیافت دارو ز افغان چه خواست گوئی
شروان ز باغ سلوت بس دور کرد ما را
زین دور کردن ما شروان چه خواست گوئی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
هرگز بود به شوخی چشم تو عبهری
یا راستتر ز قد تو باشد صنوبری
یا داشت خوبتر ز تو معشوق، عاشقی
یا زاد شوختر ز تو فرزند، مادری
گر بگذرم به کوی تو روزی هزار بار
بینم نشسته بر سر کویت مجاوری
یا دست بر دلی ز تو یا پای در گلی
یا باد در کفی ز تو یا خاک بر سری
کردی ز بیدلی تو مرا در جهان سمر
نی بیدلی است چون من و نی چون تو دلبری
نی چون من است در همه عالم ستمکشی
نی چون تو هست در همه گیتی ستمگری
پران شود ز زیر کله زاغ زلف تو
تا بر پرد ز بر دل من چون کبوتری
زان زلف عنبرینت رخم چنبری شود
تا پشت من خمیده شود همچو چنبری
گفتی چرا کشی سر زلف معنبرم
گویم که سازمش ز دل خویش مجمری
گوئی که شکر منت آید به آرزو
گویم حدیث در دهنت باد شکری
یا راستتر ز قد تو باشد صنوبری
یا داشت خوبتر ز تو معشوق، عاشقی
یا زاد شوختر ز تو فرزند، مادری
گر بگذرم به کوی تو روزی هزار بار
بینم نشسته بر سر کویت مجاوری
یا دست بر دلی ز تو یا پای در گلی
یا باد در کفی ز تو یا خاک بر سری
کردی ز بیدلی تو مرا در جهان سمر
نی بیدلی است چون من و نی چون تو دلبری
نی چون من است در همه عالم ستمکشی
نی چون تو هست در همه گیتی ستمگری
پران شود ز زیر کله زاغ زلف تو
تا بر پرد ز بر دل من چون کبوتری
زان زلف عنبرینت رخم چنبری شود
تا پشت من خمیده شود همچو چنبری
گفتی چرا کشی سر زلف معنبرم
گویم که سازمش ز دل خویش مجمری
گوئی که شکر منت آید به آرزو
گویم حدیث در دهنت باد شکری
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
هدیهٔ پای تو زر بایستی
رشوهٔ رای تو زر بایستی
غم عشقت طرب افزای من است
طرب افزای تو زر بایستی
جان چه خاک است که پیش تو کشم
پیشکشهای تو زر بایستی
دیده در پای تو گشتن هوس است
کشته در پای تو زر بایستی
گرد هم اجرای امروز تو جان
خرج فردای تو زر بایستی
ترش روی است زر صفرا بر
وقت صفرای تو زر بایستی
آتش بسته گشاید همه کار
کار پیرای تو زر بایستی
بیزری داشت تو را بر سر جنگ
صلح فرمای تو زر بایستی
کوه سیمینی و هم سنگ توام
در تمنای تو زر بایستی
تا کنم بر سر و بالات نثار
هم به بالای تو زر بایستی
دید سیمای مرا عشق تو گفت
که چو سیمای تو زر بایستی
دل سودائی خاقانی را
هم به سودای تو زر بایستی
رشوهٔ رای تو زر بایستی
غم عشقت طرب افزای من است
طرب افزای تو زر بایستی
جان چه خاک است که پیش تو کشم
پیشکشهای تو زر بایستی
دیده در پای تو گشتن هوس است
کشته در پای تو زر بایستی
گرد هم اجرای امروز تو جان
خرج فردای تو زر بایستی
ترش روی است زر صفرا بر
وقت صفرای تو زر بایستی
آتش بسته گشاید همه کار
کار پیرای تو زر بایستی
بیزری داشت تو را بر سر جنگ
صلح فرمای تو زر بایستی
کوه سیمینی و هم سنگ توام
در تمنای تو زر بایستی
تا کنم بر سر و بالات نثار
هم به بالای تو زر بایستی
دید سیمای مرا عشق تو گفت
که چو سیمای تو زر بایستی
دل سودائی خاقانی را
هم به سودای تو زر بایستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
گر بر در وصالت امید بار بودی
بس دیده کز جمالت امیدوار بودی
این فتنهها نرفتی از روزگار بر ما
گرنه جمال رویت در روزگار بودی
ما را غم فراقت بحری است بیکرانه
ای کاش با چنین غم دل در کنار بودی
یارب چه رونق استی بازار ساحری را
گر چون دو چشمت او را یک کیسهدار بودی
گر بر فلک رسیدی از روی تو خیالی
در چشم هر ستاره صد لالهزار بودی
رفتی چو آن گل ما از بهر صید گلشن
گل را به چشم بلبل کی اعتبار بودی
خاقانی ار نبودی مداح خوبی تو
خاقان اکبر او را کی خواستار بودی
بس دیده کز جمالت امیدوار بودی
این فتنهها نرفتی از روزگار بر ما
گرنه جمال رویت در روزگار بودی
ما را غم فراقت بحری است بیکرانه
ای کاش با چنین غم دل در کنار بودی
یارب چه رونق استی بازار ساحری را
گر چون دو چشمت او را یک کیسهدار بودی
گر بر فلک رسیدی از روی تو خیالی
در چشم هر ستاره صد لالهزار بودی
رفتی چو آن گل ما از بهر صید گلشن
گل را به چشم بلبل کی اعتبار بودی
خاقانی ار نبودی مداح خوبی تو
خاقان اکبر او را کی خواستار بودی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
از بوالعجبی هردم رنگ دگر آمیزی
عیسی نهای و روزی صد رنگ برآمیزی
ده رنگ دلی داری با هر که فراز آئی
یکرنگ شوی حالی چون آب و درآمیزی
هردم جگرم سوزی گر زلف به کار آری
نه مشک خلل گیرد چون با جگر آمیزی
صد زهر بیامیزی و در کام دلم ریزی
چون نوش کنم زهر ز آن صعبتر آمیزی
خود کژدم زلفت را زهری است که جان کاهد
حاجب نبود گر تو زهری دگر آمیزی
از یک نظر تنها، دل باختهام با تو
جان بازم اگر لطفی با آن نظر آمیزی
گر هیچ شبی ز آن لب تسکین دلم سازی
از دیده گلاب آرم تا با شکر آمیزی
شعر تر خاقانی چون در لبت آویزد
گوئی که همی آتش با آب درآمیزی
قصد در خسرو کن تا چشم سعادت را
از گرد رکاب او کحلالبصر آمیزی
عیسی نهای و روزی صد رنگ برآمیزی
ده رنگ دلی داری با هر که فراز آئی
یکرنگ شوی حالی چون آب و درآمیزی
هردم جگرم سوزی گر زلف به کار آری
نه مشک خلل گیرد چون با جگر آمیزی
صد زهر بیامیزی و در کام دلم ریزی
چون نوش کنم زهر ز آن صعبتر آمیزی
خود کژدم زلفت را زهری است که جان کاهد
حاجب نبود گر تو زهری دگر آمیزی
از یک نظر تنها، دل باختهام با تو
جان بازم اگر لطفی با آن نظر آمیزی
گر هیچ شبی ز آن لب تسکین دلم سازی
از دیده گلاب آرم تا با شکر آمیزی
شعر تر خاقانی چون در لبت آویزد
گوئی که همی آتش با آب درآمیزی
قصد در خسرو کن تا چشم سعادت را
از گرد رکاب او کحلالبصر آمیزی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
ز من گسستی و با دیگران بپیوستی
مرا درست شد اکنون که عهد بشکستی
به یاد مصطبه برخاستی معربدوار
بر آتشم بنشاندی و دور بنشستی
مرا به نیم کرشمه بکشتی ای کافر
فغان ز کفر تو و آه ازین سبکدستی
به مهر فاخته زان پس که روی بنمودی
گریز جستی و از دام من برون جستی
برای مهر تو جان بر میان همی بستم
چرا به کینهٔ جانم میان فرو بستی
خبر نداری کز بس کرانه جوئی و کبر
میان جانم بیرحموار بگسستی
مرا طفیل کسان مرهمی همی دادی
کنون ز دادن آن قدر نیز وارستی
بسا طویلهٔ گوهر که چشم من بگسست
چو در طویلهٔ بد گوهران بپیوستی
ستم بد این که تو کردی به جان خاقانی
ستمگری مپسند، ای خدای چون هستی
مرا درست شد اکنون که عهد بشکستی
به یاد مصطبه برخاستی معربدوار
بر آتشم بنشاندی و دور بنشستی
مرا به نیم کرشمه بکشتی ای کافر
فغان ز کفر تو و آه ازین سبکدستی
به مهر فاخته زان پس که روی بنمودی
گریز جستی و از دام من برون جستی
برای مهر تو جان بر میان همی بستم
چرا به کینهٔ جانم میان فرو بستی
خبر نداری کز بس کرانه جوئی و کبر
میان جانم بیرحموار بگسستی
مرا طفیل کسان مرهمی همی دادی
کنون ز دادن آن قدر نیز وارستی
بسا طویلهٔ گوهر که چشم من بگسست
چو در طویلهٔ بد گوهران بپیوستی
ستم بد این که تو کردی به جان خاقانی
ستمگری مپسند، ای خدای چون هستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
ماهی که مه از قفای او بینی
خورشید ز روی و رای او بینی
جوزا کمر کلاه او یابی
گردون گرهٔ قبای او بینی
عاشقتر و زارتر ز من یابی
آن سایه که در قفای او بینی
او خود نزید برای ما هرگز
جان کندن ما برای او بینی
اندر دل سنگ اگر نشان جوئی
هم سوختهٔ هوای او بینی
با این همه گنجهای پر معنی
خاقانی را گدای او بینی
از لب بفرست شربت وصلی
ای یار اگر شفای او بینی
خورشید ز روی و رای او بینی
جوزا کمر کلاه او یابی
گردون گرهٔ قبای او بینی
عاشقتر و زارتر ز من یابی
آن سایه که در قفای او بینی
او خود نزید برای ما هرگز
جان کندن ما برای او بینی
اندر دل سنگ اگر نشان جوئی
هم سوختهٔ هوای او بینی
با این همه گنجهای پر معنی
خاقانی را گدای او بینی
از لب بفرست شربت وصلی
ای یار اگر شفای او بینی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
داور جانی، پس این فریاد جان چون نشنوی
یارب آخر یارب فریاد خوان چون نشنوی
داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان
گیر داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی
آه سوزان کز ره دل میبرم سوی دهان
سوی دل باز آرم از ره دهان چون نشنوی
هر زمان گوئی بگو تا خود نشان عشق چیست
من چه دانم داد عشقت را نشان چون نشنوی
در کمین غمزها ترکان کمان کش داشتی
گاه تیر افشاندن آواز کمان چون نشنوی
جوش دریای سرشکم گوش ماهی بشنود
چون در آن دریا تو راندی جوش آن چون نشنوی
پرسی از حال دلم چون بشنوی فریاد من
حال دل چون پرسی از من هر زمان چون نشنوی
گوش زیر زلف و زیور زان نهان کردی که آه
نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی
گویمت کامروز جانم رفت زودش برزنی
چون توئی جان داور ای جان حال جان چون نشنوی
هر دمت خاقانی از چشم و زبان گنجی دهد
نام خاقانی به گوش دوستان چون نشنوی
کوه سیمینی و در کوه اوفتد آواز گنج
آخر این آوازهٔ گنج روان چون نشنوی
یارب آخر یارب فریاد خوان چون نشنوی
داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان
گیر داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی
آه سوزان کز ره دل میبرم سوی دهان
سوی دل باز آرم از ره دهان چون نشنوی
هر زمان گوئی بگو تا خود نشان عشق چیست
من چه دانم داد عشقت را نشان چون نشنوی
در کمین غمزها ترکان کمان کش داشتی
گاه تیر افشاندن آواز کمان چون نشنوی
جوش دریای سرشکم گوش ماهی بشنود
چون در آن دریا تو راندی جوش آن چون نشنوی
پرسی از حال دلم چون بشنوی فریاد من
حال دل چون پرسی از من هر زمان چون نشنوی
گوش زیر زلف و زیور زان نهان کردی که آه
نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی
گویمت کامروز جانم رفت زودش برزنی
چون توئی جان داور ای جان حال جان چون نشنوی
هر دمت خاقانی از چشم و زبان گنجی دهد
نام خاقانی به گوش دوستان چون نشنوی
کوه سیمینی و در کوه اوفتد آواز گنج
آخر این آوازهٔ گنج روان چون نشنوی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
ای رخ نورپاش تو پیشه گرفته دلبری
رونق آفتاب شد زان رخ همچو مشتری
ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی
سروی و چون روان شوی شور هزار لشکری
طرهٔ تو به رغم من چون شب من به تیرگی
کیسهٔ من ز ناز تو چون لب تو به لاغری
گرچه سپید کاری است از همه روی کار تو
رو که قیامتی است هم زلف تو در سیهگری
از سرشک سوختم ز آن همه سوزم از درون
با همه آب ساختی ز آن همه آبی از تری
هم شکری تو هم نمک با تو چه نسبت آب را
چند به رغم دوستان دشمن خویش پروری
ابر زیان کار توست، ابر مکن دو چشم من
کفت آن به تو رسد زآنکه به چشم من دری
اشک مرا چو روی خود دار عزیز اگر تو را
در خورد آب و افتاب از پی ساز گازری
کنت تعاف نظرة من لحظات مقلتی
لست تخاف جمرة من ز فرات خاطری
سینهٔ خاقنی اگر پاک بشوئی از عنا
پیش خدایگان تو را بیش کند ثناگری
رونق آفتاب شد زان رخ همچو مشتری
ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی
سروی و چون روان شوی شور هزار لشکری
طرهٔ تو به رغم من چون شب من به تیرگی
کیسهٔ من ز ناز تو چون لب تو به لاغری
گرچه سپید کاری است از همه روی کار تو
رو که قیامتی است هم زلف تو در سیهگری
از سرشک سوختم ز آن همه سوزم از درون
با همه آب ساختی ز آن همه آبی از تری
هم شکری تو هم نمک با تو چه نسبت آب را
چند به رغم دوستان دشمن خویش پروری
ابر زیان کار توست، ابر مکن دو چشم من
کفت آن به تو رسد زآنکه به چشم من دری
اشک مرا چو روی خود دار عزیز اگر تو را
در خورد آب و افتاب از پی ساز گازری
کنت تعاف نظرة من لحظات مقلتی
لست تخاف جمرة من ز فرات خاطری
سینهٔ خاقنی اگر پاک بشوئی از عنا
پیش خدایگان تو را بیش کند ثناگری
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹