عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
در صف دلها غم تو صدرنشین است
مرتبه ناله از تو برتر ازین است
بر تو نه تنها منم فشانده دل و دین
داعیه این است هر کرا دل و دین است
کس نشود سیر گفته ای ز وصالم
خاصیت عمر ناگزیر همین است
هست سر فتنه در زمین سر زلفت
فتنه چه باشد بلای روی زمین است
عکس جمالت ز چین زلف توان دید
مطلع خورشید چون ز جانب چین است
مرگ رقیب آمد و هنوز جوان است
بخت جوان دارد آنکه با تو قرین است
گرچه ز غم پیر شد کمال برین در
پیر نباشد که در بهشت برین است
شعر منت گر بخاطرست که خوانی
چیست تأمل بخوان که سحر مبین است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
در کوی تو خون مژه خیلی است که سیلی است
هر قطره از و قابل سیلی است که خیلی است
سهل است به چشم من اگر درج ثریاست
پیش در گوش تو که تابان چو سهیلی است
بر طاق فلک مه قد خود کرد خم و گفت
ما را بنوی با خم ابروی تو میلی است
مقصود دو عالم چه کنی بر دل ما عرض
مقصود تونی هرچه ورای تو طفیلی است
جز زلف و رخت دل نکشد لیل و نهارم
فرخ تر ازینم نه نهاری و نه لیلی است
من دائم و دل قدر شب وصل که مجنون
دانست شب قدر شبی را که به لیلی است
در دید؛ گریان کمال ابرو و زلفت
بر بسته به زنجیر پلی بر سر سیلی است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
در گلستانها تماشائی به از روی تو نیست
در بهشت عدن جائی خوشتر از کوی تو نیست
بامدادان از پشیمانی بماند در خمار
هر که امروزش چو نرگس مستی از بوی تو نیست
همچو اشک زاهدان خواهند زد بر روی او
طاعت هر کس که محرابش ز ابروی تو نیست
ما به صد جان بوی آن زلف از صبا چون میخریم
چون به دست ما بهای یک سر موی تو نیست
دل گرفتارست در دام بلا مشکل تر آنک
حل این مشکل بجز در عقد گیسوی تو نیست
خون ما بی جوم ریزی و به فکر این خطا
چون سر زلفت سری هرگز به زانوی تو نیست
گفته ای خاک ره مانی وزان کمتر کمال
این چنین تعظیمها حد دعاگوی تو نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دل از آن غمزه بسی شاکر و بس خشنودست
کرد که به خون ریختن بنده کرم فرمودست
کشته عشق رخ اوست گل رنگین نیز
دامنش بیسیبی نیست که خون آلودست
گفتی از خاک در خویش فرستم گردی
همچنان چشم رجا بر کرم موعودست
بخشی از خوان ملاحت به جگر سوختگان
بده امروز که حلوای لبت بی دودست
به جفا دور شدن از نو نباشد محمود
هر کجا پای ایازست سر محمودست
سفر عشق تو بی واسطه راهبری
حد ثانیست که این ره ره تا محدودست
گر به سودای بیان عمر زیان کرد کمال
این که سر در قدمت سود سراسر سودست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دل به از وصل رخت در جان تمنائی نیانت
دیده از دیدار تو خوشتر نماشائی نیافت
عقل در دور رخت چندانکه هر جا کرد گشت
چون سر زلفت سری خالی ز سودانی نیافت
چون زمان وصل رویت بود نازک فرصتی
هیچ عاشق فرصت بوسیدن پانی نیافت
همچوئرگس مست عشق از صد قدح سرخوش نشد
تا سر خود زیر پای سرو بالانی نیافت
با خیالش آشنا شد دیدۂ گریان و گفت
همچو این گوهر کسی در هیچ دریائی نیافت
دل چه داند زین میان چون از دهانش پی نبرد
کی کند فهم دقایق چون معمائی نیافت
بافت جانی خوشتر از جنت در او را کمال
لیکن از بسیاری بر خویش را جانی نیافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
دل به یاد زلف او بر خویش پیچیدن گرفت
شمع دیدش در میان جمع و لرزیدن گرفت
دیده را گفتم مبین در روی خوبان خون گریست
لاجرم این جمله خونش از ره دیدن گرفت
شب خیال زلف او ناگاه در چشمم گذشت
اشکم از شادی روان بر روی غلطیدن گرفت
دی یکی در مجلس ما نصه آن ماه گفت
آفتاب از در در آمد نه بشنیدن گرفت
سالها بوسیدن پایش مراد دیده بود
آن نشد بوسیده لیکن دیده پوسیدن گرفت
آب حیوان نیست روزی همچو اسکندر کمال
خضر خطش چشمه را از سبزه پوشیدن گرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
دل در طلبت حیات جان یافت
جان از تو بقای جاودان یافت
گم کرده نام و ننگ و هستی
تاجست ز نو نشان نشان یافت
در کنه تو خاطر بقین جوی
خود را عجمی تر از گمان یافت
عقل این قدر از حریم وصلت
دریافت که در نمی توان یافت
دریافت نرا هر آنکه خود را
سر بر در و رخ بر آستان یافت
طالب به دو دیده نقش او بست
مطلوب چو عین شد عیان یافت
در خاک طلب کمال شاباش
در جستی و صد هزار کان یافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
دل زان نست و دیده بدینم نزاع نیست
اینست که آن دو پیش تو چندان متاع نیست
کی بابم از دهان تو ز آن لب نشان که هیچ
بر سر غیب جان مرا اطلاع نیست
بی بوی صحبت تو مریض فراق را
گر نکهت گل است ازو جز صداع نیست
عاشق چو عندلیب به بوی گل است مست
جوش و خروش اوز شراب و سماع نیست
نیکو فتاده اند به هم آن رخ و جبین
خورشید و ماه را به ازین اجتماع نیست
چشم تو هر که دید ز جان بایدش برید
چون گوشه ای گزید به از انقطاع نیست
ملک وصال بأیدت از سر گذر کمال
خلعت به لشکری نرسد تا شجاع نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دل ز دستم به طلبکاری یاری رفتست
دیر خواهد به من آمد و به کاری رفتست
هر قراری که به دل دارم ازو خواهد رفت
که به دلدارم ازین گونه فراری رفتست
رفت در کوی تو صد جان گرفتار به باد
تا به باد از گره زلف تو تاری رفتست
با خیال خط مشکین دهن تنگ توأم
کی شود دیده چو در دیده غباری رفتست
هر کجا زلف کشان رفت برای گفتند
گنج رشت برین راه که باری رفتست
همه را کشت بزاری و پس از خاک شدن
نشنیدیم که من را به مزاری رفتست
اگر از ضعف نیارد بر او رفت کمال
بر درش هر سحری ناله زاری رفتست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
دل ز زلف و خال خوبان نیره و آشفته است
خانه را چون دوست بانو لاجرم نارفته است
پرده از عارص فکندی راز ما شد آشکار
آب روشن هرگز از کس راز دل نهفته است
جز به پویت کی گشاید دل در آن بند در زلف
پی نسیمی در گلستانها گلی نشکفته است
پیش حسن پایدارت کان برون است از شمار
دور حسن مه در هفته دور گل یک هفته است
در فراق روی لبلی بر سر بالین ناز
کسی کجا دیدست مجنون را که لیلی خفته است
نیست در عاشق بدی جز عشق و میداند رقیب
گر به ما گفت پیش پار نیکو گفته است
وصف لعل یار کردم در جگر سوراخ شد
زیر لب گفتا کمال از عشق من در سفته است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دل زنده شد از بوی تو بوی تو مرا ساخت
خاصیت خاک سر کوی تو مرا ساخت
فربه ترم از خوردن غمهای تو هر روز
بنگر که چگونه غم روی تو مرا ساخت
زین پیش نمی ساخت مرا هیچ هوائی
اکنون هوس روی نکوی تو مرا ساخت
چون شربت تلخی که به رنجور بسازد
هنگام سنم نندی خون تو مرا ساخت
بدمستی شوخان چو قدیم است ضروری است
با چشم خوش عربده جوی تو مرا ساخت
هریک سر موی تو چو از ناز مرا سوخت
بایست به هر یک سر موی تو مرا ساخت
بگذشت کمال از سر جان در طلب تو
صد شکر که باری تک و پوی تو مرا ساخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دل صفه خال تو با زلف گفت
دانه در در شب تاریک سفت
سرو قدت راست چمن سرو راست
کس سخن راست نیارد نهفت
تا نرود گرد به هر دیده حیف
دیده درت آب زد آنگه برفت
ناله من خواب شبت برد و آه
چون نکنم ناله که چشمم نخفت
بیدق خال تو نرانده هنوز
طره کج باز دو رخ برد مفت
ای دل اگر سروریت آرزوست
چون سر زلفش به قدمها بیفت
هر که شنید از سخنان کمال
سلمه الله و أبقاه گفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
دل قبله خود خاک سر کوی تو دانست
جان طاعت احسن هوس روی تو دانست
محراب دو شد زاهد سجادہ نشین را
ز آن روز که محراب دو ابروی تو دانست
عاشق ز دل و دین نظر عقل بپوشید
تا کافری غمزه جادوی نور دانست
عقل از په عشق عنان باز به پیچید
تا سلسله جنبانی گیوی نو دانست
وجه نظر و دور و نلل به بدیهی
عقل از نظر روی تو و موی تو دانست
این نکته که کسی را ز تو نه رنگ و نه بویست
از رنگ تو دریافت دل از بوی نو دانست
بیش است کمال از همه زان روز که خود را
در مرتبه کمتر ز سگ کوی تو دانست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دردل ما بردی و رفتی نه چنین می بایست
نیک رفتی قدری بهتر ازین می بایست
بھر سوز دل اصحابه بجز داغ فراق
بود حاصل همه اسباب همین می بایست
پارسا زلف تو نگرفت که ترسید ز دین
آن به چنگال من بیدل و دین میبایست
در خور روی نکوی تو ز صاحب نظران
پاکبازی به همه روی زمین می بایست
تا شکست از طرف مشک بوجه افتادی
حلقه ای از سر زلف تو به چین می بایست
تا چو چشم سیهت مست بغلطیدی حور
بوی گیسوی تو در خلد برین می بایست
از سخنهای تو این گفته گزین کرد کمال
دوست را چون ز غزلهای گزین می بایست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دلم بدان که تو میخوانیش غلام خوش است
که نام بندگی اینها برای نام خوش است
همیشه خواهم و پیوسته داغ بند گیت
که پادشاهی و دولت على الدوام خوش است
دگر به زلف تو خواهم ز جور غمزه گریخت
که دور فتنه توجه به سوی شام خوش است
خوش آمدست نشستن به زلف و حال ترا
بر همیشه مردم صیاد را به دام خوش است
به دور حسن رخت بایدم از آن لب کام
چو در اوان گل و لاله نقل و جام خوش است
خوش است از تو سلامی مرا در آخر عمر
چو نامه رفت با تمام و السلام خوش است
کمال حال دل و زلف تو خوش و بد گفت
که لف و نشر مشوش درین مقام خوش است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
دل ملک تو شد نوبت لطف است و عنایت
شاهی بنشان فتنه و بنشین به ولایت
تو آیتی از رحمت و بر روی تو آن زلف
همچون پر طاوس نشان بر سر آیت
با پسته مگر اینکه لب من به تو ماند
نرسم به دهان نو در آید به حکایت
جور سگ کوی تو نگویم به رقیبان
از دوست به دشمن نتوان برد شکایت
گفتی بکنم هر که مرا خواست ز بنیاد
بنیاد ز من نه اگر این است جنایت
کردم بحلت خون خود ای یار به شرطی
کان دم که کشی عفو نیاری به حمایت
بر آن کمال ار دل تر سوخت عجب نیست
در سنگ کند ناله فرهاد سرایت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
دل هر که بیمار او شد خوش است
ز شادیست پر گرچه غمگین وش است
رود جان چو پیکان به دنبال تیر
چر یابد نشانی از آن ترکش است
بساط شهان زیر پای افکند
ز خاک درت هر که را مفرش است
سزاوار آهم من از روت دور
گنه کار شایسته آتش است
دو چشم و دو ابرو دو زلفت گواست
که نقش تو در نزد خوبی شش است
بود دانه کش هر کجا مور هست
ولی مور خط لبش دلکش است
بدان لب بازار موری کمال
که آن نیز جان دارد و جان خوش است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دوستان گر کشت ما را دوست ما دانیم و دوست
چون هلاک ما رضای اوست ما دانیم و دوست
گر نوازد ور گدازد جان ما کس را چه کار
ور به جان دشمن شود با دوست ما دانیم و دوست
دیده گربان ما در پای هر سرو و گلی
گر بجست و جوی او چون جوست ما دائیم و دوست
کس نداند از برای کیست رو بر خاک راه
آنکه دایم بر سر آن کوست ما دانیم و دوست
چند پیچیدن درین کز غم نشت شد رشته ای
گر ازین غم کم ز ثار موست ما دانیم و دوست
این سخنها تا کیت گفتن که بیرحم است و مهر
گردلش دل نیست سنگ و روستا دانیم و دوست
با نکو خواهان و بدگویان بگو از ما کمال
دوست با ما بد و گر نیکوست ما دانیم و دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
دوستان بار من و دلبر و دلدار من اوست
من دگر دوست ندارم بجز این مونس دوست
فکر بسیار چه حاجت در رخش چون دیدم
گر بازم سر و گر نیز نظر هر دو نکوست
خوانده قصه طوبی که برآمده ز بهشت
طوبی آن قامت دلجوی و بهشت آن سر کوست
همچو زلفش به سلاسل نتوان داشت نگاه
هرکه را سلسله جنبان دل آن سلسله موست
بار جاده کشیدی همه وقتی دوشم
در سر اکنون می و بر دوش من این بار سبوست
بسکه در بای کشان کرد سر مسکینان
زلف مشکینش ازین شرم سر افکنده فروست
زاهدم گفت نشد عاقل و هشیار کمال
هرکه هشیارتر است از همه دیوانه تر اوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
دیده در عمری ز رویت با خیالی فائع است
عمر کان بگذشت بی روی نو عمری ضابع است
جان که رفت از پیش ما خواهد به آن لب باز گشت
چون به اصل خویش هر چیزی که بینی راجع است
نقطه خال و خطت آبات حسنند و جمال
یک یک این آیات را آن روی زیبا جامع است
می شود هر روز طالع زآن گریبان آفتاب
بر بدن پیراهنت بارب چه صاحب طالع است
پیش مهروبان چو ابر بی حیا صد پاره باد
هر رقیبی کز تماشا عاشقان را مانع است
هر کجا دل می رود در جست و جوی دلبری
پیشرو اشک است آنجا آه و ناله تابع است
از آب چشمت گشت طوفان در واقع کمال
نیست اغراقی درین معنی بیان واقع است