عبارات مورد جستجو در ۲۰۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۶
ساقی بیار جامی از آن مایه خوشی
تا بیخ غم بسوزم از آن آب آتشی
گر داروی خوشی بقدح باشدت بیار
زیرا که دل دیده بدوران آن خوشی
خوش میزنی به پرده تو مطرب نوای عشق
چون این نوا کسی نشنیده بدلکشی
ای چشم یار حالت مستیت چون بود
چون خون خلق خورده نگاهت بسرخوشی
بلبل که پیش گل بسراید غزل هزار
پیش رخت چو غنچه کشد پیشه خامشی
تا نشنوم نصحیت ارباب هوش را
بگذار تا بمانم در خواب بیهشی
آشفته همچو مرغ بنخجیر گه پرد
شاید باشتباه بدامش تو درکشی
پندارم ای غلام ثناخوان حیدری
ورنه کسی ندیده نگارین باین کشی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
رنگ سخنت زان لب جان پرور سرخ است
رنگین بود آن نقل که از شکر سرخ است
آن لعل که در گوش تو ای زهره جبین است
بر خرمن ما سوختگان اخگر سرخ است
از موج سرشکم چو پر طایر بسمل
مرغان هوا را همه بال و پر سرخ است
از سوختنم دامان آفاق لبالب
چون سوده ی شنجرف ز خاکستر سرخ است
احسان جهان هر چه بود شکوه ندارد
هر زر که برآرند ز آتش، زر سرخ است
پرهیز سلیم از دل افروخته ی ما
دوزخ شرری ز آتش این مجمر سرخ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
ای کشیده می از قرابه ی صبح
خفته بر مخمل دو خوابه ی صبح
در هوای تو چاک ها دارد
جامه ی شیر در قرابه ی صبح
چین زلف تو حلقه ی در شام
بیت ابروی تو کتابه ی صبح
از امیدی که شب به وصلم بود
دست شستم به آفتابه ی صبح
مژه را تیشه کن که پنهان است
گنج خورشید در خرابه ی صبح
ریخت ساقی چو می به جام سلیم
شام را کرد بر مثابه ی صبح
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
از بزم می چو آن قد رعنا بلند شد
آتش چو شمع از سر مینا بلند شد
از بس به سینه ی آه شکستم ز بیم او
دودم چو مجمر از همه اعضا بلند شد
پهلو به بستری که نهادم، ز سوز دل
آه و فغان ز صورت دیبا بلند شد
دیوانگان او چو خس و خار می دوند
تا دست گردباد ز صحرا بلند شد
هرجا حدیث ما رود، او نیز داخل است
نام فلک ز دشمنی ما بلند شد
آه و فغان من به فلک شعله زد سلیم
بگریز ای حریف که غوغا بلند شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
گل شود گر پنجه ی من، زر نمی دارد نگاه
گر صدف گردد کفم، گوهر نمی دارد نگاه
باد دستی را شراب از صلب تاک آورده است
تیغ ازین آب ار خورد، جوهر نمی دارد نگاه
شرم بادا خضر را کز بهر عمر جاودان
زیر تیغ او چو طفلان سر نمی دارد نگاه
رخصتش ده تا درآید کیقباد ای پیر دیر
این قدر کس را کسی بر در نمی دارد نگاه
کینه ای تا بود در دل، فوج آهی داشتیم
شه چه صلح کل کند، لشکر نمی دارد نگاه
چون گدایان کی نهد بر خاک هر درگه سلیم
آن که سر جز از پی افسر نمی دارد نگاه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
دلم چون لاله افروزد ز داغی
شود روشن، چراغی از چراغی
به بزم آرایی این تیره طبعان
عبث چون شمع می سوزم دماغی
گل از نظاره منع او نمی کرد
اگر می داشت بلبل چشم زاغی
ز شوق سرو قدی، چند نالان
روم چون آب از باغی به باغی؟
که یاد آرد سلیم از ما غریبان؟
نمی گیرد کس از عنقا سراغی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
موسم جوش گل و نسترن است
لاله تریاکی سیر چمن است
شوخ چشم است ز بس نرگس باغ
غنچه در پردهٔ صد پیرهن است
سوسن از قشقهٔ زرین در باغ
بت خنجر به کف برهمن است
غنچه سرمست می رنگ گل است
سنبل آشفتهٔ بوی سمن است
طوطی هند شکرافشانی است
بسکه جویای تو شیرین سخن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
گرچه از موج هوا چین بر جبین دارد بهار
‏ خرمی از شاخ گل در آستین دارد بهار
ملک عالم یک دهان خنده شده از خرمی
تا به رنگ لاله اش زیر نگین دارد بهار
می نماید فکر سامان می از احسان ابر
هر طرف از تاک چندین خوشه چین دارد بهار
باشد از عمر سبک رو هم سبک رفتارتر
بادپایی چون صبا در زیر زین دارد بهار
تا که آمد در چمن کز غنچه های لاله باز
در حریم سینه باغ دلنشین دارد بهار
گل ز شور خنده در گلشن قیامت کرده است
صد بهشت آباد بر روی زمین دارد بهار
این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است
برق جولان ابرش ابری به زین دارد بهار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
در خرام آمد چو آن مشکین سلاسل بر زمین
نقش پا در اضطراب افتاد چون دل بر زمین
بسکه از آهم غبارآلود شد روی هوا
قطرهٔ باران فتد چون مهرهٔ گل بر زمین
درد برخیزد به جای گرد از جولانگهش
بسکه گردیده است فرش راه او دل بر زمین
در خطر باشد مدام از رهزن ریگ روان
کاروان نقش پا تا کرده منزل بر زمین
رونق زهد است می نوشی که بی حاصل بماند
خاک خشک از فیض باران تا نشد گل بر زمین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
تا کام ماه یکشب از دیدنش برآمد
بسیار شب چو دزدان از روزنش برآمد
در دشت از آن غزالان گردند گرد مجنون
کز خون دل ریاحین پیرامنش برآمد
من مست پیر دیرم کان گلبن سعادت
نخل گلی چو ساقی از دامنش برآمد
خورشید خود چو دیدم افزود اشک حسرت
باور مکن که کامی از دیدنش برآمد
آن خرمن گل از خط ننشاند فتنه چندان
تا از بنفشه دودی در خرمنش برآمد
از بسکه ریخت عاشق از دیده خون بدامن
سیلی ز خون دیده تا گردنش برآمد
آن باغبان که دایم با سرو ناز نازد
کی سرو خوشخرامی از گلشنش برآمد
از داغ سینه اهلی چون لاله جامه بر کند
با پینه های خونین پیراهنش برآمد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
جنون محمل به صحرای تحیر رانده است امشب
نگه در چشم و آهم در جگر وامانده است امشب
به ذوق وعده سامان نشاطی کرده پندارم
ز فرش گل به روی آتشم بنشانده است امشب
خیال وحشت از ضعف روان صورت نمی بندد
بیابان بر نگه دامان ناز افشانده است امشب
دل از من عاریت جستند اهل لاف و دانستم
سمندر این غریبان را به دعوت خوانده است امشب
زهی آسایش جاوید همچون صورت دیبا
نم زخمم تن و بستر به هم چسبانده است امشب
به قدر شام هجرانش درازی باد عمرش را
فلک نیز از کواکب سبحه ها گردانده است امشب
به خوابم می رسد بند قبا واکرده از مستی
ندانم شوق من بر وی چه افسون خوانده است امشب؟
به دست کیست زلف کاین دل شوریده می نالد
سر زنجیر مجنون را که می جنبانده است امشب؟
خوش ست افسانه درد جدائی مختصر غالب
به محشر می توان گفت آنچه در دل مانده است امشب
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
باده پرتو خورشید و ایاغ دم صبح
مفت آنان که درآیند به باغ دم صبح
آفتابیم، به هم دشمن و همدرد ای شمع
ما هلاک سر شامیم و تو داغ دم صبح
بعد آنان که قریب اند به ما نوبت ماست
آخر کلفت شبهاست فراغ دم صبح
زین سپس جلوه خور جای چراغان گیرد
شب اندیشه ز ما یافت سراغ دم صبح
پیش از این باد بهار این همه سرمست نبود
شبنم ماست که تر کرده دماغ دم صبح
سخن ما ز لطافت همه سر جوش میی ست
که فرو ریخته از طرف ایاغ دم صبح
ذوق مستی ز هماهنگی بلبل خیزد
مفگن آواز بر آواز کلاغ دم صبح
حق آن گرمی هنگامه که دارم بشناس
ای که در بزم تو مانم به چراغ دم صبح
بوی گل گرنه نوید کرمت داشت چه داشت؟
ای به شب کرده فراموش جناغ دم صبح
غالب امروز به وقتی که صبوحی زده ام
چیده ام این گل اندیشه ز باغ دم صبح
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خود را همی به نقش طرازی علم کنم
تا با تو خوش نشینم و نظاره هم کنم
خواهی فراغ خویش بیفزای بر ستم
تا در عوض همان قدر از شکوه کم کنم
قاتل بهانه جوی و دعا بی اثر بیا
کز گریه آبگیری تیغ ستم کنم
طفل ست و تندخوی ببینم چه می کند؟
رامم ولی به عربده دانسته رم کنم
گردون وبال گردن من ساخت مدتی ست
کو دست تا به گردن دلدار خم کنم؟
یارب به شهوت و غضبم اختیار بخش
چندان که دفع لذت و جذب الم کنم
تا دخل من به عشق فزون تر بود ز خرج
خواهم که از تو بیش کشم ناز و کم کنم
غلتد دمم به مشک ز فیض هوای زلف
قانون فن غالیه سایی رقم کنم
خشکست کشت شیوه تحریر رفتگان
سیرابش از نم رگ ابر قلم کنم
غالب به اختیار سیاحت ز من مخواه
کو فتنه ای که سیر بلاد عجم کنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
چیست به لب خنده از عتاب شکستن
رونق پروین ز آفتاب شکستن
گر نه ورق راست ز انتخاب شکستن
چیست به رخ طرف آن نقاب شکستن
غازه بر آن روی تابناک فزودن
رونق بازار آفتاب شکستن
شانه بر آن طره سیاه کشیدن
قیمت کالای مشک ناب شکستن
جوشش سرمستیم ز برق پسندد
نیشتر اندر رگ سحاب شکستن
نیک بود گر به حکم حوصله باشد
جام به پای خم شراب شکستن
شغل ندارد فراق ساقی و مطرب
جز قدح و بربط و رباب شکستن
قحط می ست امشب از کجا که نخواهم
شیشه خالی به رختخواب شکستن
تیغ تو نازد به سرفشانی عاشق
موج همی بالد از حباب شکستن
چیست دم وصل جان ز ذوق سپردن؟
تشنه لبی را سبو در آب شکستن
از گل روی تو باغ باغ شکفتن
وز خم موی تو فتحیاب شکستن
طره میارا به رغم خواهش غالب
چیست دلش را ز پیچ و تاب شکستن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
در بستن تمثال تو حیرت رقمستی
بینش که به پرگار گشایی علمستی
غم را به تنومندی سهراب گرفتم
خود موج می از دشنه رستم چه کمستی؟
بیداد بود یکسره هشتن به کمر بر
زلفی که ز انبوهی دل خم به خمستی
خرسندی دل پرده گشای اثری هست
شادم که مرا این همه شادی به غمستی
گفتن ز میان رفته و دانم که ندانی
با من که به مرگم ز تو پرسش ستمستی
این ابر که شوید رخ گلهای بهاری
از دامن ما پرورش آموز نمستی
در بادیه از ریزش خونابه مژگان
رو داد مرا هر رگ خاری قلمستی
زان سان که نظر خیره کند برق جهانسوز
با حرف تمنای تو گفتن دژمستی
در عهد تو هنگام تماشای گل از شرم
نظاره و گل غرقه خوناب همستی
زین نقش نوآیین که برانگیخته غالب
کاغذ همه تن وقف سپاس قلمستی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دل آیینه خانه زنبور
دیده سوی دلم نهانی ها
شیشه ام از نگاه می شکند
کرده ام یاد سخت جانی ها
بلبلم نغمه سنج حیرانی
دیده گلزار بیزبانی ها
حسن سیر بهار تنهایی است
ما و مجنون و سرگرانی ها
جلوه در پای جلوه می ریزد
سرو می ماند از روانی ها
اینقدر شوخی اینقدر تمکین
مردم از دست پاسبانی ها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
پرواز هوای تو که بال و پر شمع است
گلدسته شوخی است که زیب سر شمع است
پرواز شرر شبنم و افروختگی گل
امشب ز رخت سیر چمن در سر شمع است
امشب که تو ساقی شده ای شمع بخندد
می شبنم گلزار دماغ پر شمع است؟
برخیز به یکباره که گل رنگ ببازد
صبح است خرام تو که غارتگر شمع است؟
خورشید ز گلبازی حسنت چکد امشب
پروانه سراسیمه نیلوفر شمع ا ست
بیتابی پروانه بود ناله بلبل
پر نیست که یکرنگی گل ساغر شمع است؟
یکرنگی عاشق چه بهاری که ندارد
خاکستر پروانه ما محشر شمع است
خود عاشق شرم خود و بدنام دل ما
پروانه همین حسن حیا پرور شمع است
سرگرم وفا خانه به دوش دل بیدار
آسودگی خواب عدم بستر شمع است
نیرنگ محبت چقدر شوخ برآید
در بزم اسیر تو چها در سر شمع است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
خنده از گل جلوه از سرو خرامان تازه تر
خوش به سامان می رسد سیر گلستان تازه تر
خاطر آشفته کار زلف و کاکل می کند
خود پسندیهای مجنون در بیابان تازه تر
در بیابان جنون ریگ روان چشم تر است
سایه خار مغیلانش ز مژگان تازه تر
نقش پا در وادی حیرت ز مجنون می رمد
شوخ چشمی های این وحشی غزالان تازه تر
مکتب زنجیر را هر حلقه طفل دیگر است
کار پیران در لباس خردسالان تازه تر
خنده گل بنده چاک گریبان کسی
گل فروشی های خندان نمایان تازه تر؟
جان بیتابی فدای چین ابرو می کنم
سر گرانیهای عمدا شوخ چشمان تازه تر
تا نخواند غیر من کس مصرع سودا اسیر
نسخه جمع آوردن خط پریشان تازه تر
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
دلش از عشق خون به سینه نگر
می نابش در آبگینه نگر
مایلش دل بمهر کینه دلی است
در دلش باز میل کینه نگر
کلبه اش ز آب دیده چون بحریست
تن در آن بحر چون سفینه نگر
شده نازک ز تاب عشق دلش
سنگ را زآتش آبگینه نگر
که چون من با فغان و ناله قرین
دل آن ماه بی قرینه نگر
هر که خصم شهش مدام (سحاب)
زهر جانکاه در قنینه نگر
آنکه صد چون سکندر و دارا
بر درش بنده ی کمینه نگر
خسروی کاختر و قضا و قدر
بر درش بنده ی کهینه نگر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
دلم بر آتش عشقت کباب خوش باشد
به یاد لعل لب تو شراب خوش باشد
تو آب چشمه حیوانی و منم تشنه
بیا که تشنه لبان را به آب خوش باشد
ز شربت لب لعلت به ما چشان جامی
که جام باده ز لعل مذاب خوش باشد
مپوش روی خود از چشم ما که نیست روا
چرا که بر مه تابان نقاب خوش باشد
بیا و بر سر سرچشمه دو دیده نشین
که سرو ناز یقین در سراب خوش باشد
میان باغ و لب جوی و نغمه بلبل
به بانگ چنگ سحرگه خراب خوش باشد
نگار سیم تن سروقدّ موی میان
زباده سرخوش و مست و خراب خوش باشد
دو زلف سرکش او را به دست شوق و نیاز
گرفته زآتش رخسار تاب خوش باشد
چو جمع شد همه اسباب عیش می دانی
که ذوق عیش به عهد شباب خوش باشد
نظر به روی چو خورشید آن صنم تا روز
چه جای شمع که در ماهتاب خوش باشد