عبارات مورد جستجو در ۲۱۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
ز شوقت گاه در دنبال گل همچون صبا افتم
گهی بر دست و پای گلرخان همچون حنا افتم
دگر راهی نهاده شوق در پیشم که از شادی
به پای خویشتن در هر قدم چون نقش پا افتم
درین ضعفم مددکاری به راه شوق می باید
به خضرم دسترس چون نیست، در پای عصا افتم
مرا کاری بجز افتادگی چون نیست در عالم
گر از خاک در میخانه برخیزم، کجا افتم
چه نقصانی مرا بر پایه ی قدر و شرف دارد
اگر بر خاک ره چون سایه ی بال هما افتم
مرا طالع به سوی مقصدی هرگز نشد رهبر
به خاک ناامیدی چند چون تیر خطا افتم؟
ز قسمت زان نمی نالم، که همچون دانه می دانم
ز چنگ مور اگر گردم رها، در آسیا افتم
نیم غمگین اگر بخت سیه آواره ام دارد
چو خال روی خوبان خوشنمایم، هرکجا افتم
به درویشی سلیم از بس که خو کردم، پس از مردن
چو آتش زنده می گردم، اگر بر بوریا افتم
گهی بر دست و پای گلرخان همچون حنا افتم
دگر راهی نهاده شوق در پیشم که از شادی
به پای خویشتن در هر قدم چون نقش پا افتم
درین ضعفم مددکاری به راه شوق می باید
به خضرم دسترس چون نیست، در پای عصا افتم
مرا کاری بجز افتادگی چون نیست در عالم
گر از خاک در میخانه برخیزم، کجا افتم
چه نقصانی مرا بر پایه ی قدر و شرف دارد
اگر بر خاک ره چون سایه ی بال هما افتم
مرا طالع به سوی مقصدی هرگز نشد رهبر
به خاک ناامیدی چند چون تیر خطا افتم؟
ز قسمت زان نمی نالم، که همچون دانه می دانم
ز چنگ مور اگر گردم رها، در آسیا افتم
نیم غمگین اگر بخت سیه آواره ام دارد
چو خال روی خوبان خوشنمایم، هرکجا افتم
به درویشی سلیم از بس که خو کردم، پس از مردن
چو آتش زنده می گردم، اگر بر بوریا افتم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
به جامم باده ی ناب است و خون دل هوس دارم
نمی خواهم گل از کس، تا به داغی دسترس دارم
درای محمل نازم، به حسن صوت مشهورم
ز شوق ناله ای، صد کاروان از پیش و پس دارم
گلستان ترا ای باغبان غارت نخواهم کرد
به یک گل می شوم راضی، که مرغی در قفس دارم
شب وصل است و بیم غمزه اش آشفته ام دارد
که بزم می گساری بر سر راه عسس دارم
دلم از گفتگوی پندگویان تیره می گردد
گل آیینه ام، کی طاقت باد نفس دارم
ز بال خود دو ترکش بسته ام دایم که از همت
سر تسخیر ملک دام و اقلیم قفس دارم
درین گلشن سلیم از روشناسان کس نمی بینم
چو گل آیینه ی خود چند پیش خار و خس دارم؟
نمی خواهم گل از کس، تا به داغی دسترس دارم
درای محمل نازم، به حسن صوت مشهورم
ز شوق ناله ای، صد کاروان از پیش و پس دارم
گلستان ترا ای باغبان غارت نخواهم کرد
به یک گل می شوم راضی، که مرغی در قفس دارم
شب وصل است و بیم غمزه اش آشفته ام دارد
که بزم می گساری بر سر راه عسس دارم
دلم از گفتگوی پندگویان تیره می گردد
گل آیینه ام، کی طاقت باد نفس دارم
ز بال خود دو ترکش بسته ام دایم که از همت
سر تسخیر ملک دام و اقلیم قفس دارم
درین گلشن سلیم از روشناسان کس نمی بینم
چو گل آیینه ی خود چند پیش خار و خس دارم؟
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
زراحت بیش بینند اهل خواری پایمالی را
بجز افتادگی تعبیر نبود خواب قالی را
مکدر خاطرم سا قی، از آن می ریز در کامم
که می سازد بلورین از صفا جام سفالی را
به عالم اعتبار کیمیا می داشت جمعیت
به زلف او نمی دادند اگر آشفته حالی را
فرنگی نرگسش چون می به جام طاقتم ریزد
کنم آب خمار او شراب پرتگالی را
نگاهی چشم دارم از تو کز وی بوی لطف آید
چه پیمایی به من ساقی دمادم جام خالی را
برات عشرتم بر گلشن کشمیر شد جویا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را
بنگر رخ بر گلشن کشمیر شد جویا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را
بجز افتادگی تعبیر نبود خواب قالی را
مکدر خاطرم سا قی، از آن می ریز در کامم
که می سازد بلورین از صفا جام سفالی را
به عالم اعتبار کیمیا می داشت جمعیت
به زلف او نمی دادند اگر آشفته حالی را
فرنگی نرگسش چون می به جام طاقتم ریزد
کنم آب خمار او شراب پرتگالی را
نگاهی چشم دارم از تو کز وی بوی لطف آید
چه پیمایی به من ساقی دمادم جام خالی را
برات عشرتم بر گلشن کشمیر شد جویا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را
بنگر رخ بر گلشن کشمیر شد جویا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
حاجت هر که گذشت است ز حاجات رواست
دست برداری اگر از سر خود دست دعاست
مهر رویش به دل افزود زپهلوی دو زلف
عکس مه چون دوشبه گشت در آیینه دوتاست
مسلک عشق بود هادی ارباب طلب
جاده هم راهروان را ره و هم راهنماست
نوبهار است و دل بی سر و سامان مرا
چهچه بلبل و خندیدن گل برگ و نواست
ما که چون غنچه زبان و دل ما هر دو یکی است
از تو ای شوخ به ما طعن دو رنگی رعناست
زهر قاتل به مناقش شکرناب شود
هر که او ساخته با عالم تسلیم و رضاست
شکر و صد شکر که چون گرد یتیمی گهر
کلفتی برد اگر ره به دلم عین صفاست
روشن از اشک بود دیدهٔ عاشق جویا
چشم حیرت زدهٔ آینه را آب جلاست
دست برداری اگر از سر خود دست دعاست
مهر رویش به دل افزود زپهلوی دو زلف
عکس مه چون دوشبه گشت در آیینه دوتاست
مسلک عشق بود هادی ارباب طلب
جاده هم راهروان را ره و هم راهنماست
نوبهار است و دل بی سر و سامان مرا
چهچه بلبل و خندیدن گل برگ و نواست
ما که چون غنچه زبان و دل ما هر دو یکی است
از تو ای شوخ به ما طعن دو رنگی رعناست
زهر قاتل به مناقش شکرناب شود
هر که او ساخته با عالم تسلیم و رضاست
شکر و صد شکر که چون گرد یتیمی گهر
کلفتی برد اگر ره به دلم عین صفاست
روشن از اشک بود دیدهٔ عاشق جویا
چشم حیرت زدهٔ آینه را آب جلاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
شوخ بیدادگری همچو تو در عالم نیست
پریی مثل تو در نوع بنی آدم نیست
آب و رنگ چمن حسن فزاید زحیا
بر گل رو عرق شرم کم از شبنم نیست
قانعی را که سرش بر خط تسلیم و رضاست
شادیی در دلش از بیش و غمی از کم نیست
در فراق تو مدام آرزوی مرگ کنم
زانکه شق شب هجر تو ازین اسلم نیست
شیخ شهر آنکه به خوبی ملکش می خوانی
حرف من نیز همین است که او آدم نیست
آنکه از دیدن لعل نمکینش جویا
نشد از دست در این دایره جز خاتم نیست
پریی مثل تو در نوع بنی آدم نیست
آب و رنگ چمن حسن فزاید زحیا
بر گل رو عرق شرم کم از شبنم نیست
قانعی را که سرش بر خط تسلیم و رضاست
شادیی در دلش از بیش و غمی از کم نیست
در فراق تو مدام آرزوی مرگ کنم
زانکه شق شب هجر تو ازین اسلم نیست
شیخ شهر آنکه به خوبی ملکش می خوانی
حرف من نیز همین است که او آدم نیست
آنکه از دیدن لعل نمکینش جویا
نشد از دست در این دایره جز خاتم نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
آتش آهم ز بس گلزار بی نم می شود
برگ گل سنگ ته دندان شبنم می شود
هر کرا در عین اقبال است چشمی بر زمین
چون مه و خورشید چشم اهل عالم می شود
در ریاض بندگی رعناتر از شاخ گلی است
گردنی کز بار تسلیم و رضا خم می شود
هر قدر افزون شود آمال کلفت آورد
آرزو چون جمع شد بالای هم غم می شود
سودهٔ الماس بسریشند اگر با خون دل
بهر زخم سینهٔ عشاق مرهم می شود
بگذرانی گر زدشمن نعمت حسن ادب
می فزاید بر تو چندانی کز او کم می شود
حاصلی غیر از پریشانی نخواهد داشتن
کشت آمالی کز آب روی خرم می شود
عاشقانش را زلعل نو خط خندان او
گلشن امید جویا سبز و خرم می شود
برگ گل سنگ ته دندان شبنم می شود
هر کرا در عین اقبال است چشمی بر زمین
چون مه و خورشید چشم اهل عالم می شود
در ریاض بندگی رعناتر از شاخ گلی است
گردنی کز بار تسلیم و رضا خم می شود
هر قدر افزون شود آمال کلفت آورد
آرزو چون جمع شد بالای هم غم می شود
سودهٔ الماس بسریشند اگر با خون دل
بهر زخم سینهٔ عشاق مرهم می شود
بگذرانی گر زدشمن نعمت حسن ادب
می فزاید بر تو چندانی کز او کم می شود
حاصلی غیر از پریشانی نخواهد داشتن
کشت آمالی کز آب روی خرم می شود
عاشقانش را زلعل نو خط خندان او
گلشن امید جویا سبز و خرم می شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
به قتلم اینهمه خشم و عتاب حاجت نیست
چو می کشد غم عشقم شتاب حاجت نیست
تو شمع بزمی و صد خانه روشن از رویت
بهر کجا که تویی آفتاب حاجت نیست
اگر شراب نباشد تو باشی ای ساقی
بیا که صحبت ما را شراب حاجت نیست
ما که قبله حاجت شد آستانه تو
بکعبه رفتنم از هیچ باب حاجت نیست
دلا چو مرغ قفص چاره تو تسلیم است
چه میطپی بنشین اضطراب حاجت نیست
عذاب ظلمتت غم بهر آب خضر مکش
برای یکدم آب این عذاب حاجت نیست
خموش اهلی اگر توبه ات دهند از عشق
حدیث بیهده گو را جواب حاجت نیست
چو می کشد غم عشقم شتاب حاجت نیست
تو شمع بزمی و صد خانه روشن از رویت
بهر کجا که تویی آفتاب حاجت نیست
اگر شراب نباشد تو باشی ای ساقی
بیا که صحبت ما را شراب حاجت نیست
ما که قبله حاجت شد آستانه تو
بکعبه رفتنم از هیچ باب حاجت نیست
دلا چو مرغ قفص چاره تو تسلیم است
چه میطپی بنشین اضطراب حاجت نیست
عذاب ظلمتت غم بهر آب خضر مکش
برای یکدم آب این عذاب حاجت نیست
خموش اهلی اگر توبه ات دهند از عشق
حدیث بیهده گو را جواب حاجت نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
امید خلق باقبال و دولت خویش است
امید ما بغم و درد و حسرت خویش است
اسیر محنت عشق از هوای راحت وصل
اسیر نیست گرفتار محنت خویش است
چه غم ز داغ محبت چو شمع عاشق را
گرش ثبات قدم در مشقت خویش است
دلی غمین نگذارد به بیش و کم ساقی
غم او خورد که نه راضی بقسمت خویش است
بزیر پای خسان سرمنه چو سبزه که سرو
بلند قدریش از قدر و همت خویش است
هزار سال اگرت مهر مینماید چرخ
مباش غره که در بند فرصت خویش است
سر بهشت ندارد کز کنج غم اهلی
بهشت زنده دلان کنج خلوت خویش است
امید ما بغم و درد و حسرت خویش است
اسیر محنت عشق از هوای راحت وصل
اسیر نیست گرفتار محنت خویش است
چه غم ز داغ محبت چو شمع عاشق را
گرش ثبات قدم در مشقت خویش است
دلی غمین نگذارد به بیش و کم ساقی
غم او خورد که نه راضی بقسمت خویش است
بزیر پای خسان سرمنه چو سبزه که سرو
بلند قدریش از قدر و همت خویش است
هزار سال اگرت مهر مینماید چرخ
مباش غره که در بند فرصت خویش است
سر بهشت ندارد کز کنج غم اهلی
بهشت زنده دلان کنج خلوت خویش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
نقد دلم چو غنچه به مستی ز دست شد
دست و دلش گشاده شود هرکه مست شد
تسلیم شو که جان به طپیدن نمیبرد
صیدی که در کمند بلا پای بست شد
تا آتش جمال تو مجلس فروز گشت
دیدم که سر بلندی صد شمع پست شد
امید رحم بیشتر از زخم داشتم
رحم این زمان چه سود که تیرت ز شست شد
مرد افکن است عشق تو زنهار دست گیر
کز پا فتاد اهلی و کارش ز دست شد
دست و دلش گشاده شود هرکه مست شد
تسلیم شو که جان به طپیدن نمیبرد
صیدی که در کمند بلا پای بست شد
تا آتش جمال تو مجلس فروز گشت
دیدم که سر بلندی صد شمع پست شد
امید رحم بیشتر از زخم داشتم
رحم این زمان چه سود که تیرت ز شست شد
مرد افکن است عشق تو زنهار دست گیر
کز پا فتاد اهلی و کارش ز دست شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
مگسل ز یار و بر سر عهد نخست باش
گر دل شکست عهد و وفا گو درست باش
امشب ز برق وصل که خواهد چو باد رفت
ساقی چراغ عیش بر افروز و چست باش
در صید وصل طالع سستم مدد نکرد
ای بخت سخت کوش که گفتت که سست باش
ما دل بریده ایم ز مقصود خویشتن
با ما چنانکه غایت مقصود تست باش
اهلی چو قسمت تو ملامت شد از نخست
راضی توهم به قسمت روز نخست باش
گر دل شکست عهد و وفا گو درست باش
امشب ز برق وصل که خواهد چو باد رفت
ساقی چراغ عیش بر افروز و چست باش
در صید وصل طالع سستم مدد نکرد
ای بخت سخت کوش که گفتت که سست باش
ما دل بریده ایم ز مقصود خویشتن
با ما چنانکه غایت مقصود تست باش
اهلی چو قسمت تو ملامت شد از نخست
راضی توهم به قسمت روز نخست باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
ز سنگ دل شکنان دل حزین چرا داریم
که سنگ می شکند شیشه یی که ما داریم
بیا که ساقی ما را شکایت از کس نیست
وگر کند گله ما هم بهانه ها داریم
ز گلستان نکویی نمیرسد مارا
بغیر بویی و آن نیز از صبا داریم
غبار خاطر ما از کدورت غیرست
وگرنه با همه آیینه وش صفا داریم
کسی ندید زبونتر ز ما که سوزد چرخ
مگر ستاره بخت زبون که ما داریم
بخنده گفت که خوشباش کانچنان هم نیست
که نا امیدی بیچاره یی روا داریم
نگو بپوش ز روی بتان نظر اهلی
تو لب بپوش که ما گوش بر قضا داریم
که سنگ می شکند شیشه یی که ما داریم
بیا که ساقی ما را شکایت از کس نیست
وگر کند گله ما هم بهانه ها داریم
ز گلستان نکویی نمیرسد مارا
بغیر بویی و آن نیز از صبا داریم
غبار خاطر ما از کدورت غیرست
وگرنه با همه آیینه وش صفا داریم
کسی ندید زبونتر ز ما که سوزد چرخ
مگر ستاره بخت زبون که ما داریم
بخنده گفت که خوشباش کانچنان هم نیست
که نا امیدی بیچاره یی روا داریم
نگو بپوش ز روی بتان نظر اهلی
تو لب بپوش که ما گوش بر قضا داریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
ای مصور ز کف این تخته تعلیم بنه
سجده کن پیش بت ما سر تسلیم بنه
گر سر و دست به میزان محبت داری
جان بیک نیم و جهان جمله بیک نیم بنه
ملک راحت طلبی رند و گدا باش چو من
ورنه سلطان شو و دل بر خطر و بیم بنه
آخر ای چرخ منداینهمه غم بر دل من
بار غم بر دل عشاق به تقسیم بنه
تا مرا بنده خود خواند ز غم آزادم
خسرو وقتم و گو خط بغلامیم بنه
همنشینان چو به خشت در او جان بدهم
بر سر خاک من آن خشت بتعظیم بنه
بنده خاک در سیمتنی شو اهلی
بت پرستی مکن و دل ز زر و سیم بنه
سجده کن پیش بت ما سر تسلیم بنه
گر سر و دست به میزان محبت داری
جان بیک نیم و جهان جمله بیک نیم بنه
ملک راحت طلبی رند و گدا باش چو من
ورنه سلطان شو و دل بر خطر و بیم بنه
آخر ای چرخ منداینهمه غم بر دل من
بار غم بر دل عشاق به تقسیم بنه
تا مرا بنده خود خواند ز غم آزادم
خسرو وقتم و گو خط بغلامیم بنه
همنشینان چو به خشت در او جان بدهم
بر سر خاک من آن خشت بتعظیم بنه
بنده خاک در سیمتنی شو اهلی
بت پرستی مکن و دل ز زر و سیم بنه
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
خوشم که چرخ به کوی توام ز پا انداخت
که هم ز من پی من خلد را بنا انداخت
چو نقش پا همه افتادگی ست هستی من
ز آسمان گله نبود اگر مرا انداخت
سواد سایه همان صورت گلیم گرفت
همای فرخ اگر سایه بر گدا انداخت
ز رزق خویش چه سان بر خورم که داس قضا
ز کشت خوشه درود و در آسیا انداخت
به عز و ناز منه دل که افتد آخر کار
ز فرق مهر کلاهی که بر هوا انداخت
به طعن بی اثری های ناله ما را کشت
ز کیش ماست خدنگی که سوی ما انداخت
صحیفه پیش نگاه و نگاه کزلک تیز
دریغ گر به سر حرف مدعا انداخت
اگر نه لطف شب وصل کاستن می خواست
ز روز هجر سخن در میان چرا انداخت؟
منم که با جگر تشنه می نوردم راه
به وادیی که خضر کوزه و عصا انداخت
فغان ز غفلت غالب که کارش از سستی
ز دست رفته و داند که با خدا انداخت
که هم ز من پی من خلد را بنا انداخت
چو نقش پا همه افتادگی ست هستی من
ز آسمان گله نبود اگر مرا انداخت
سواد سایه همان صورت گلیم گرفت
همای فرخ اگر سایه بر گدا انداخت
ز رزق خویش چه سان بر خورم که داس قضا
ز کشت خوشه درود و در آسیا انداخت
به عز و ناز منه دل که افتد آخر کار
ز فرق مهر کلاهی که بر هوا انداخت
به طعن بی اثری های ناله ما را کشت
ز کیش ماست خدنگی که سوی ما انداخت
صحیفه پیش نگاه و نگاه کزلک تیز
دریغ گر به سر حرف مدعا انداخت
اگر نه لطف شب وصل کاستن می خواست
ز روز هجر سخن در میان چرا انداخت؟
منم که با جگر تشنه می نوردم راه
به وادیی که خضر کوزه و عصا انداخت
فغان ز غفلت غالب که کارش از سستی
ز دست رفته و داند که با خدا انداخت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
از خود گذشته منت دوران نمی کشد
از پا فتاده تنگی دامان نمی کشد
آن کس که یافت لذت فکر تمام را
هرگز سری ز چاک گریبان نمی کشد
در فکر روزی تو فلک کرده پشت خم
این فیل مست بار تو آسمان نمی کشد
آن کاو متاع خویش به یغمای عشق داد
در چارسوی حادثه نقصان نمی کشد
غیر از خیال خنجر مژگان ناز او
کس خون به نیشتر ز رگ جان نمی کشد
هر مو جدا به خویش گرفتار می کند
این دل چها ز زلف پریشان نمی کشد
جوهرنمای ذاتی خود هر که می شود
انگاره اش مشقت سوهان نمی کشد
کی می کشد به گوشهٔ ما منت از قدم
شوخی که پا به گوشهٔ دامان نمی کشد
تا داده اند در چمن بیخودی رهم
دیگر دلم به سیر گلستان نمی کشد
روشندلان ز منت آیینه فارغند
بیمار عشق، ناز طبیبان نمی کشد
قانع به نیم نان گدایی کسی که شد
ذلت ز خوان و سفرهٔ دونان نمی کشد
کی می رسد به وصل سعیدا کسی به جهد
تا محنت و مشقت هجران نمی کشد
از پا فتاده تنگی دامان نمی کشد
آن کس که یافت لذت فکر تمام را
هرگز سری ز چاک گریبان نمی کشد
در فکر روزی تو فلک کرده پشت خم
این فیل مست بار تو آسمان نمی کشد
آن کاو متاع خویش به یغمای عشق داد
در چارسوی حادثه نقصان نمی کشد
غیر از خیال خنجر مژگان ناز او
کس خون به نیشتر ز رگ جان نمی کشد
هر مو جدا به خویش گرفتار می کند
این دل چها ز زلف پریشان نمی کشد
جوهرنمای ذاتی خود هر که می شود
انگاره اش مشقت سوهان نمی کشد
کی می کشد به گوشهٔ ما منت از قدم
شوخی که پا به گوشهٔ دامان نمی کشد
تا داده اند در چمن بیخودی رهم
دیگر دلم به سیر گلستان نمی کشد
روشندلان ز منت آیینه فارغند
بیمار عشق، ناز طبیبان نمی کشد
قانع به نیم نان گدایی کسی که شد
ذلت ز خوان و سفرهٔ دونان نمی کشد
کی می رسد به وصل سعیدا کسی به جهد
تا محنت و مشقت هجران نمی کشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
تا که از جور زمان بر جگرم ریش رسد؟
حق بفریاد دل خسته درویش رسد
من ز بیگانه نترسم،که درین راه مرا
هر بلایی که رسد از قبل خویش رسد
یارب،این عشق بلاییست،ندانم چه بلاست؟
هر چه پرهیز کنم تیر بلا پیش رسد
دل،که درحال بلا ثابت و راسخ باشد
چونکه معنیش تمام آمد دعویش رسد
چون نمیرم؟که درین آتش غم میسوزم
تیر هجران تو بر جان غم اندیش رسد
دل و جان را بتو دادیم،هم از روز ازل
راضیم از تو،اگر مرهم،اگر نیش رسد
آتشی بود که در خرمن جانها افتاد
وقت آنست که با قاسم دلریش رسد
حق بفریاد دل خسته درویش رسد
من ز بیگانه نترسم،که درین راه مرا
هر بلایی که رسد از قبل خویش رسد
یارب،این عشق بلاییست،ندانم چه بلاست؟
هر چه پرهیز کنم تیر بلا پیش رسد
دل،که درحال بلا ثابت و راسخ باشد
چونکه معنیش تمام آمد دعویش رسد
چون نمیرم؟که درین آتش غم میسوزم
تیر هجران تو بر جان غم اندیش رسد
دل و جان را بتو دادیم،هم از روز ازل
راضیم از تو،اگر مرهم،اگر نیش رسد
آتشی بود که در خرمن جانها افتاد
وقت آنست که با قاسم دلریش رسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
ماییم و یاد دوست غنیمت کجا بریم
عالم تمام اوست شکایت کجا بریم
عین رضا شده است دل خودشناس ما
فکر زیاده جویی قسمت کجا بریم
محو توایم آینه دیگر چکاره است
خوار توایم دولت و عزت کجا بریم
ای سر بسر رضای دل ما رضای تو
اندیشه جفا و فراغت کجا بریم
ماییم و بیزبانی مطلب تمام کن
دل هم زبان شده است عبارت کجا بریم
عالم تمام اوست شکایت کجا بریم
عین رضا شده است دل خودشناس ما
فکر زیاده جویی قسمت کجا بریم
محو توایم آینه دیگر چکاره است
خوار توایم دولت و عزت کجا بریم
ای سر بسر رضای دل ما رضای تو
اندیشه جفا و فراغت کجا بریم
ماییم و بیزبانی مطلب تمام کن
دل هم زبان شده است عبارت کجا بریم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۳ - علو مقام و مرتبه رضاء بقضای الهی و تسلیم
این دعا باشد گریزی از رضاش
ای دعا رو رو تن ما و قضاش
هرکه در کوی رضا دارد مقام
جستن دفع قضایش شد حرام
آن دلی کاندر رضایش شاد شد
از غم هر دو جهان آزاد شد
بر مرادش کارها باشد همه
بر رضای او رود خورشید و مه
اختوران هم بر مراد او روان
بر مرادش گردش هفت آسمان
بادها هم بر مراد او جهند
ابرها هرجا که او خواهد روند
مردن هرکس به خاطرخواه اوست
زندگیها هم همه در راه اوست
زانکه او داند که عالم موبمو
هست اندر قبضه ی سلطان او
قطره باران بیفتد از سحاب
بی رضا و حکم آن عالیجناب
بی قضا و بی رضایش یک نفس
برنیاید از گلوی هیچ کس
جز به امر نافذش یکتن نمرد
لقمه ای کس بی رضای او نخورد
احتیاج از او و استغنا ازو
دیده ای گر کور و گر بینا ازو
هر عزیزی را عزیزی داده او
جمله ناچیزی و چیزی داده او
هم سر از او هست و هم دستار ازو
پایها از او و پا افزار ازو
عزت از او گنج از او دولت ازو
ذلت از او رنج از او محنت ازو
درد ازو درمان ازو بیمار ازو
گل از او گلشن ازو و خار ازو
من چه گویم درنیاید در شمار
هرچه باشد هست زامر کردگار
چونکه بنده در رضایش محو شد
هیچ چیزی را نخواهد بهر خود
می نبیند خویشتن را در میان
می نجوید غیر آن سلطان جان
چونکه می داند جهان را رام او
هست عالم سربسر بر کام او
بلکه عالم شد به فرمانش همه
هرچه باشد لذت جانش همه
فقر و ذلت شکر و حلوای او
زخم و دمل سندس و دیبای او
زندگی و مرگ او یک سان بود
بی تفاوت درد بیدرمان بود
بر سرش گر زخم و گر افسر یکی ست
در گلویش لقمه و نشتر یکی ست
گر بمیرد جمله فرزندان او
خندد و گوید همی قربان او
ملک و مالش رفت اگر یک سر به باد
گوید آنها هم نثار شاه باد
بلکه نی جوید بهشت و نی نعیم
نی ز دوزخ باشدش پروا نه بیم
راحتش اندر رضای حق بود
خواه دوزخ خواه فردوس ابد
اینچنین کس پس چرا گوید دعا
لابه کی آرد پی دفع قضا
جز مگر چون او دعا فرموده است
طالب عجز و دعاهای وی است
چونکه او جوید دعا اندر عطب
چون کند آن عجز و زاری را طلب
در دعا آید از این ره روز و شب
عجز و زاریها کند از این سبب
گر دعا و عجز می آرد به پیش
کی غرض دارد ازو مطلوب خویش
مطلب آن امتثال امر اوست
امتثال امر اویش طبع و خوست
استجابت هم نخواهد از دعا
چون گدایی باشد او را مدعا
شیئی لله گوید اما هیچ شیء
جز گدایی نیست قصد جان وی
در دعا گوید که ای یار عزیز
می نخواهم می نخواهم هیچ چیز
من نخواهم جز گدایی ای خدا
من گدایم من گدایم من گدا
از گدایی من گدایی خواستم
نی گدای گرده و حلواستم
ای دعا رو رو تن ما و قضاش
هرکه در کوی رضا دارد مقام
جستن دفع قضایش شد حرام
آن دلی کاندر رضایش شاد شد
از غم هر دو جهان آزاد شد
بر مرادش کارها باشد همه
بر رضای او رود خورشید و مه
اختوران هم بر مراد او روان
بر مرادش گردش هفت آسمان
بادها هم بر مراد او جهند
ابرها هرجا که او خواهد روند
مردن هرکس به خاطرخواه اوست
زندگیها هم همه در راه اوست
زانکه او داند که عالم موبمو
هست اندر قبضه ی سلطان او
قطره باران بیفتد از سحاب
بی رضا و حکم آن عالیجناب
بی قضا و بی رضایش یک نفس
برنیاید از گلوی هیچ کس
جز به امر نافذش یکتن نمرد
لقمه ای کس بی رضای او نخورد
احتیاج از او و استغنا ازو
دیده ای گر کور و گر بینا ازو
هر عزیزی را عزیزی داده او
جمله ناچیزی و چیزی داده او
هم سر از او هست و هم دستار ازو
پایها از او و پا افزار ازو
عزت از او گنج از او دولت ازو
ذلت از او رنج از او محنت ازو
درد ازو درمان ازو بیمار ازو
گل از او گلشن ازو و خار ازو
من چه گویم درنیاید در شمار
هرچه باشد هست زامر کردگار
چونکه بنده در رضایش محو شد
هیچ چیزی را نخواهد بهر خود
می نبیند خویشتن را در میان
می نجوید غیر آن سلطان جان
چونکه می داند جهان را رام او
هست عالم سربسر بر کام او
بلکه عالم شد به فرمانش همه
هرچه باشد لذت جانش همه
فقر و ذلت شکر و حلوای او
زخم و دمل سندس و دیبای او
زندگی و مرگ او یک سان بود
بی تفاوت درد بیدرمان بود
بر سرش گر زخم و گر افسر یکی ست
در گلویش لقمه و نشتر یکی ست
گر بمیرد جمله فرزندان او
خندد و گوید همی قربان او
ملک و مالش رفت اگر یک سر به باد
گوید آنها هم نثار شاه باد
بلکه نی جوید بهشت و نی نعیم
نی ز دوزخ باشدش پروا نه بیم
راحتش اندر رضای حق بود
خواه دوزخ خواه فردوس ابد
اینچنین کس پس چرا گوید دعا
لابه کی آرد پی دفع قضا
جز مگر چون او دعا فرموده است
طالب عجز و دعاهای وی است
چونکه او جوید دعا اندر عطب
چون کند آن عجز و زاری را طلب
در دعا آید از این ره روز و شب
عجز و زاریها کند از این سبب
گر دعا و عجز می آرد به پیش
کی غرض دارد ازو مطلوب خویش
مطلب آن امتثال امر اوست
امتثال امر اویش طبع و خوست
استجابت هم نخواهد از دعا
چون گدایی باشد او را مدعا
شیئی لله گوید اما هیچ شیء
جز گدایی نیست قصد جان وی
در دعا گوید که ای یار عزیز
می نخواهم می نخواهم هیچ چیز
من نخواهم جز گدایی ای خدا
من گدایم من گدایم من گدا
از گدایی من گدایی خواستم
نی گدای گرده و حلواستم
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۷
یا رب ز بخت ماست که شد ناله بی اثر
یا هرگز آه و ناله و زاری اثر نداشت
زان بی نشان ز هر که نشان جستم ای عجب
دیدم چو من ز هیچ نشانی خبر نداشت
گفتم علاج غم به دعای سحر کنم
غافل از اینکه تیره شب ما سحر نداشت
دردا که دوش طاعت سی سال خویش را
دادم به می فروش به یک جرعه برنداشت
دنیا و آخرت همه دادم به عشق و بس
شادم که این معامله یک جو ضرر نداشت
گر ترک عشق کرد صفایی عجب مدار
بیچاره تاب محنت از این بیشتر نداشت
یا هرگز آه و ناله و زاری اثر نداشت
زان بی نشان ز هر که نشان جستم ای عجب
دیدم چو من ز هیچ نشانی خبر نداشت
گفتم علاج غم به دعای سحر کنم
غافل از اینکه تیره شب ما سحر نداشت
دردا که دوش طاعت سی سال خویش را
دادم به می فروش به یک جرعه برنداشت
دنیا و آخرت همه دادم به عشق و بس
شادم که این معامله یک جو ضرر نداشت
گر ترک عشق کرد صفایی عجب مدار
بیچاره تاب محنت از این بیشتر نداشت