عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا
که صبر نیست مرا بی‌تو ای عزیز، بیا
چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر
ز آفتاب جدایی، چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجال
چو جان بنده نبودست، جان سپرده تو را
تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین
وفای عشق تو دارم، به جان پاک وفا
ملامتم مکنید ار دراز می‌گویم
بود که کشف شود حال بنده پیش شما
که آتشی‌ست که دیگ مرا همی‌جوشد
کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما
روان شده‌ست یکی جوی خون ز هستی من
خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا
به جو چه گویم کای جو مرو، چه جنگ کنم؟
برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا
به حق آن لب شیرین که می‌دمی در من
که اختیار ندارد به ناله این سرنا
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
نمی‌شکیبی، می‌نال پیش او تنها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
مرا بدید و نپرسید آن نگار، چرا؟
ترش ترش بگذشت از دریچه یار، چرا؟
سبب چه بود، چه کردم که بد نمود ز من؟
که خاطرش بگرفت‌ست این غبار، چرا؟
ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد؟
چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار، چرا؟
چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود
دمید از دل مسکین هزار خار، چرا؟
چو لب به خنده گشاید، گشاده گردد دل
در آن لب است همیشه گشاد کار، چرا؟
میان ابروی خود چون گره زند از خشم
گره گره شود از غم دل فگار، چرا؟
زهی تعلق جان با گشاد و خنده او
یکی دمش که نبینم شوم نزار، چرا؟
جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند
نه روز ماند و نی عقل برقرار، چرا؟
یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید
چرا رمید ز ما لطف کردگار، چرا؟
مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم
وگر نه خوبی او گشت بی‌کنار، چرا؟
برون صورت اگر لطف محض دادی روی
پیمبران ز چه گشتند پرده دار، چرا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
چند نهان داری آن خنده را؟
آن مه تابنده فرخنده را؟
بنده کند روی تو صد شاه را
شاه کند خنده تو بنده را
خنده بیاموز گل سرخ را
جلوه کن آن دولت پاینده را
بسته بدان است در آسمان
تا بکشد چون تو گشاینده را
دیده قطار شترهای مست
منتظرانند کشاننده را
زلف برافشان و در آن حلقه کش
حلق دو صد حلقه رباینده را
روز وصال است و صنم حاضر است
هیچ مپا مدت آینده را
عاشق زخم است دف سخت رو
میل لب است آن نی نالنده را
بر رخ دف چند طپانچه بزن
دم ده آن نای سگالنده را
ور به طمع ناله برآرد رباب
خوش بگشا آن کف بخشنده را
عیب مکن گر غزل ابتر بماند
نیست وفا خاطر پرنده را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
هیج نومی و نفی ریح علی الغور هفا
اذکرنی و امضه طیب زمان سلفا
یا رشا الحاظه صیرن روحی هدفا
یا قمرا الفاضه اورثن قلبی شرفا
شوقنی ذوقنی ادرکنی اضحکنی
افقرنی اشکرنی صاحب جود و علا
اذا حذا طیبنی و ان بدا غیبنی
و ان نای شیبنی لا زال یوم الملتقی
اکرم بحبی سامیا، اضحی لصید رامیا
حتی رمی باسهم فیهن سقمی و شفا
یا قمر الطوارق، تاجا علی المفارق
لاح من المشارق بدل لیلتی ضحی
لاح مفاز حسن، یفتح عنها الوسن
یا ثقتی لا تهنوا و اعتجلوا مغتنما
یا نظری ضل عمی لما غمضت النظرا؟
اغضبه فاستترا عاد الی ما لا یری
کن دنفا مقتربا ممتثلا مضطربا
منتقلا مغتربا مثل شهاب فی السما
یا من یری و لا یری، زال عن العین الکری
قلبی عشیق للسری فانتهضوا لماورا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
ایه یا اهل الفرادیس اقرؤوا منشورنا
و ادهشوا من خمرنا و استسمعوا ناقورنا
حورکم تصفر عشقا تنحنی من ناره
لو رأت فی جنح لیل او نهار حورنا
جاء بدر کامل قد کدر شمس الضحیٰ
فی قیان خادمات و استقروا دورنا
الف بدر حول بدری سجدا خروا له
طیبوا ما حولنا و استشرقوا دیجورنا
قد سکرنا من حواشی بدرهم اکرم بهم
استجابوا بغینا و استکثروا میسورنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
یا منیر الخد، یا روح البقا
یا مجیر البدر فی کبد السما
انت روح الله فی اوصافه
انت کشاف الغطا بحر العطا
تقتل العشاق عدلا کاملا
ثم تحییهم بغمزات الرضا
صائد الأبطال من عین الظبا
مالک الملاک فی رق الهویٰ
قوم عیسیٰ لو رأو احیائه
عالم الحس، انکروا عیسیٰ اذا
این موسیٰ؟ لو رأیٰ تبیانه
لم یواس الخضر یوما کاملا
لیت ابونا آدم یدری به
اذ نأیٰ من جنة لما بکا
هجره نار هوینا قعره
یا شفیعا قل لنا این الردا؟
خده نار یطفی نارنا
یطفی النیران نار، من رأیٰ؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
یا ساقی المدامه حی علی الصلا
املا زجاجنا بحمیا فقد خلا
جسمی زجاجتی و محیاک قهوتی
یا کامل الملاحه و اللطف و العلا
ما فاز عاشق بمحیاک ساعه
الا و فی الصدود تلاشی من البلا
الموت فی لقائک یا بدر طیب
حاشاک بل لقاوک امن من البلا
لما تلا هواک صفاتا لمهجتی
فیها حمائم یتلقین ما تلا
اسقیتنی المدامه من طرفک البهی
حتی جلا فوادی من احسن الجلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
مهمان توام ای جان، زنهار مخسب امشب
ای جان و دل مهمان، زنهار مخسب امشب
روی تو چو بدر آمد، امشب شب قدر آمد
ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب
ای سرو دو صد بستان، آرام دل مستان
بردی دل و جان بستان، زنهار مخسب امشب
ای باغ خوش خندان، بی‌تو دو جهان زندان
آنی تو و صد چندان، زنهار مخسب امشب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب؟
وان حدیث چو شکر، کز تو شنیدم همه شب؟
گر چه از شمع تو می‌سوخت چو پروانه دلم
گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه شب
شب به پیش رخ چون ماه تو چادر می‌بست
من چو مه چادر شب می‌بدریدم همه شب
جان ز ذوق تو چو گربه لب خود می‌لیسد
من چو طفلان سر انگشت گزیدم همه شب
سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود
کز تو ای کان عسل، شهد کشیدم همه شب
دام شب آمد جان‌های خلایق بربود
چون دل مرغ دران دام طپیدم همه شب
آن که جان‌ها چو کبوتر همه در حکم وی‌اند
اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب
ز اشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب؟
چوب هم گوید بدم من شاخ سبز
زین من بشکست و بدرید آن رکاب
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب
هم ز حق رستیم اول در جهان
هم بدو وا می‌رویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب
ای مسافر دل منه بر منزلی
که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفته‌یی
تو ز نطفه تا به هنگام شباب
سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب
سخت او را گیر کو سختت گرفت
اول او و آخر او، او را بیاب
خوش کمانچه می‌کشد کان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است
هم زبان اوست این بانگ صواب
باد می‌نالد همی‌خواند تو را
که بیا اندر پی­‌ام تا جوی آب
آب بودم، باد گشتم، آمدم
تا رهانم تشنگان را زین سراب
نطق آن باد است کآبی بوده است
آب گردد چون بیندازد نقاب
از برون شش جهت این بانگ خاست
کز جهت بگریز و رو از ما متاب
عاشقا کمتر ز پروانه نه‌یی
کی کند پروانه ز آتش اجتناب؟
شاه در شهراست، بهر جغد من
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب؟
گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
بر سرش چندان بزن کاید لباب
گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق ضرب الرقاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
آواز داد اختر بس روشن است امشب
گفتم ستارگان را مه با من است امشب
بررو به بام بالا، از بهر الصلا را
گل چیدن است امشب، می خوردن است امشب
تا روز دلبر ما، اندر برست چون دل
دستش به مهر ما را در گردن است امشب
تا روز زنگیان را با روم دار و گیراست
تا روز چنگیان را، تنتن تن است امشب
تا روز ساغر می، در گردش است و بخشش
تا روز گل به خلوت، با سوسن است امشب
امشب شراب وصلت، بر خاص و عام ریزم
شادی آن که ماهت، بر روزن است امشب
داوودوار ما را، آهن چو موم گردد
کاهن رباست دلبر، دل آهن است امشب
بگشای دست دل را، تا پای عشق کوبد
کان زار ترس دیده، در مأمن است امشب
بر روی چون زر من، ای بخت بوسه می‌ده
کاین زر گازدیده، در معدن است امشب
آن کو به مکر و دانش، می‌بست راه ما را
پالان خر بر و نه، کو کودن است امشب
شمشیر آبدارش، پوسیده است و چوبین
وان نیزه درازش، چون سوزن است امشب
خرگاه عنکبوت است، آن قلعه حصینش
برگستوان و خودش، چون روغن است امشب
خاموش کن که طامع، الکن بود همیشه
با او چه بحث داری؟ کو الکن است امشب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
امسی و اصبح بالجوی اتعذب
قلبی علی نار اللهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی و بلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسی فالی متی
ابکی و مما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم و قتیلکم اتلقب
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقوا به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعه
لو لا لقاوک کل یوم ارقب
انی اتوب مناجیا و منادیا
فانا المسی بسیدی و المذنب
تبریز جل به شمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت و اشرب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
حالت ده و حیرت ده، ای مبدع بی‌حالت
لیلی کن و مجنون کش، ای صانع بی‌آلت
صد حاجت گوناگون، در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای معطی بی‌حاجت
انگشتری حاجت، مهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو، از دست مده صحبت
بگذشت مه توبه، آمد به جهان ماهی
کو بشکند و سوزد، صد توبه به یک ساعت
ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او
وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت
ما لنگ شدیم این جا، بربند در خانه
چرنده و پرنده، لنگند در این حضرت
ای عشق تویی کلی، هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر، هم ده دلی امت
از نیست برآوردی، ما را جگری تشنه
بردوخته ای ما را، بر چشمه این دولت
خارم ز تو گل گشته، و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت، هم آخر ما رحمت
در خار ببین گل را، بیرون همه کس بیند
در جزو ببین کل را، این باشد اهلیت
در غوره ببین می را، در نیست ببین شیء را
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت
خاری که ندارد گل، در صدر چمن ناید
خاکی ز کجا یابد بی‌روح سر و سبلت
کف می‌زن و زین می‌دان تو منشاء هر بانگی
کاین بانگ دو کف نبود، بی‌فرقت و بی‌وصلت
خامش که بهار آمد، گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته، خوبان جهت دعوت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همی‌گشت به بازار مرا یافت
پنهان شدم، از نرگس مخمور مرا دید
بگریختم، از خانه خمار مرا یافت
بگریختنم چیست؟ کزو جان نبرد کس
پنهان شدنم چیست؟ چو صد بار مرا یافت
گفتم که در انبوهی شهرم که بیابد؟
آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت
ای مژده، که آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت، که آن طره طرار مرا یافت
دستار ربود از سر مستان به گروگان
دستار به رو، گوشه دستار مرا یافت
من از کف پا خار همی‌کردم بیرون
آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا یافت
از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند
وان بلبل وان نادره‌تکرار مرا یافت
من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله
امروز مه اندر بن انبار مرا یافت
از خون من آثار به هر راه چکیده‌ست
اندر پی من بود، به آثار مرا یافت
چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان
آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت
آن کس که به گردون رود و گیرد آهو
با صبر و تانی و به هنجار مرا یافت
در کام من این شست و من اندر تک دریا
صاید به سررشته جرار مرا یافت
جامی که برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه که آن یار کم‌آزار مرا یافت
این جان گران جان سبکی یافت و بپرید
کان رطل گران‌سنگ سبکسار مرا یافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
قرار زندگانی آن نگارست
کز او آن بی‌قراری برقرارست
مرا سودای تو دامن گرفته‌ست
که این سودا نه آن سودای پارست
منم سوزان در آتش‌های نو نو
مرا با یارکان اکنون چه کارست؟
همی‌نالد درون از بی‌قراری
بدان ماند که آن جان نگارست
چو از یاری تو را جان خسته گردد
نمی‌داند که اندر جانش خارست
تو در جویی و خارت می‌خراشد
نمی‌دانی که خاری در سرا رست
گریزان شو از آن خار و به گل رو
که شمس الدین تبریزی بهارست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
تو را در دلبری دستی تمام است
مرا در بی‌دلی درد و سقام است
به جز با روی خوبت عشق‌بازی
حرام است و حرام است و حرام است
همه فانی و خوان وحدت تو
مدام است و مدام است و مدام است
چو چشم خود بمالم، خود جز تو
کدام است و کدام است و کدام است
جهان بر روی تو از بهر روپوش
لثام است و لثام است و لثام است
به هر دم از زبان عشق بر ما
سلام است و سلام است و سلام است
ز هر ذره به گفت بی‌زبانی
پیام است و پیام است و پیام است
غم و شادی ما در پیش تختت
غلام است و غلام است و غلام است
اگرچه اشتر غم هست گرگین
امام است و امام است و امام است
پس آن، اشتر شادی پرشیر
ختام است و ختام است و ختام است
تو را در بینی این هر دو اشتر
زمام است و زمام است و زمام است
نه آن شیری که آخر طفل جان را
فطام است و فطام است و فطام است
از آن شیری که جوی خلد از وی
نظام است و نظام است و نظام است
خمش کردم که غیرت بر دهانم
لگام است و لگام است و لگام است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
نگار خوب شکربار چون است؟
چراغ دیده و دیدار چون است؟
عجب آن غمزۀ غماز چون است؟
عجب آن طرۀ طرار چون است؟
عجب آن شهرۀ بازار خوبی
عجب آن رونق گلزار چون است؟
دلم از مهر در ماتم نشسته‌ست
عجب در مهر دل دلدار چون است
ز لطف خویش یارم خواند آن یار
عجب آن یار، بی این یار چون است
به ظاهر بندگان را می‌نوازد
عجب با بنده در اسرار چون است؟
چو اول دیدمش جانیم بخشید
بدانستم که در ایثار چون است
اگر دوباره کردی آن کرم را
یقین گشتی که در تکرار چون است
عجب آن شعر اطلس‌پوش جعدش
به گرد اطلس رخسار چون است
طبیب عاشقان را باز پرسید
که تا آن نرگس بیمار چون است؟
عجب آن نافۀ تاتار چون است؟
عجب آن طره بلغار چون است؟
عجب بر دایره‌ی خط محقق
که بشکسته‌ست صد پرگار چون است؟
من زارم اسیر ناله زیر
نپرسد روزکی کان زار چون است؟
دلم دزد نظر او دزد این دزد
عجب آن دزد دزدافشار چون است؟
تو را ای دوست چون من یار غارم
سری در غار کن کاین غار چون است؟
که تا بینم تو را جان برفشانم
نمایم خلق را نظار چون است
نهایت نیست گفتم را ولیکن
نمودم شکل آن گفتار چون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
دو چشم آهوانه‌ش شیرگیر است
کزو بر من روان باران تیر است
کمان ابروان و تیر مژگان
گواهانند کو بر جان امیر است
چو زلف درهمش درهم از آنم
که بوی او به از مشک و عبیر است
در آن زلفین از آن می‌پیچد این جان
که دل زنجیر زلفش را اسیر است
مگو آن سرو ما را تو نظیری
که ماه ما به خوبی بی‌نظیر است
بیندازم من این سر را به پیشش
اگر چه سر به پیش او حقیر است
خیال روی شه را سجده می‌کن
خیال شه حقیقت را وزیر است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
چنان کاین دل از آن دلدار مستست
ز خون صاف ما آن یار مستست
خمارش نشکنم الا به خونم
از این شادی دل غمخوار مستست
شفق وارم به هر صبحی به خون در
که در هر صبح آن خون خوار مستست
مده پند و مبر خونم به گردن
که چشم دلبر کین دار مستست
چرا این خاک همچون طشت خون ست
که چشم ساقی اسرار مستست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
مر عاشق را ز ره چه بیمست؟
چون همره عاشق آن قدیمست
از رفتن جان چه خوف باشد؟
او را که خدای جان ندیمست
اندر سفرست، لیک چون مه
در طلعت خوب خود مقیمست
کی منتظر نسیم باشد
آن کس که سبکتر از نسیمست؟
عشق و عاشق یکی‌ست ای جان
تا ظن نبری که آن دو نیمست
چون گشت درست عشق عاشق
هم منعم خویش و هم نعیمست
او در طلب چنین درستی
در پیش سهیل چون ادیمست
چون رفت در این طلب به دریا
دری ست، اگر چه او یتیمست
ای دیده کرم ز شمس تبریز
مر حاتم را مگو کریمست