عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند؟
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی بنداند
گامی دو چنان آید کو راست نهاده‌ست
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند؟
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کین مملکتت از ملک الموت رهاند
شه را تو شکاری شو کم گیر شکاری
کاشکار تو را باز اجل بازستاند
خامش کن و بگزین تو یکی جای قراری
کان جا که گزینی ملک آن جات نشاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید؟
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار ازین خانه برین بام برآیید
آن خانه لطیف است نشان‌هاش بگفتید
از خواجهٔ آن خانه نشانی بنمایید
یک دستهٔ گل کو اگر آن باغ بدیدیت؟
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید؟
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیله بکند لیک خدایی نتواند
گامی دو چنان آید کو راست نهاده‌ست
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند؟
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کین مملکتت از ملک الموت رهاند
باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر
کین کام تو را زود به ناکام رساند
اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری
کاشکار تو را باز اجل بازستاند
چون باز شهی رو به سوی طبلهٔ بازش
کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند
از شاه وفادارتر امروز کسی نیست
خر جانب او ران که تو را هیچ نراند
زندانی مرگند همه خلق یقین دان
محبوس تو را از تک زندان نرهاند
دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست؟
تا هر که مخنث بود آنش برماند
حاشا ز سواری که بود عاشق این راه
که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
مرغان که کنون از قفص خویش جدایید
رخ باز نمایید و بگویید کجایید؟
کشتی شما ماند برین آب شکسته
ماهی صفتان یک دم ازین آب برآیید
یا قالب بشکست و بدان دوست رسیده‌ست
یا دام بشد از کف و از صید جدایید؟
امروز شما هیزم آن آتش خویشید؟
یا آتشتان مرد شما نور خدایید؟
آن باد وبا گشت شما را فسرانید؟
یا باد صبا گشت به هر جا که درآیید؟
در هر سخن از جان شما هست جوابی
هر چند دهان را به جوابی نگشایید
در هاون ایام چه درها که شکستید
آن سرمهٔ دیده‌ست بسایید بسایید
ای آن که بزادیت چو در مرگ رسیدید
این زادن ثانی‌ست بزایید بزایید
گر هند وگر ترک بزادیت دوم بار
پیدا شود آن روز که روبند گشایید
ورزان که سزیدیت به شمس الحق تبریز
والله که شما خاصبک روز سزایید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بی‌کار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست
که او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد؟
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
اگرچه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
خنک جانی که او یاری پسندد
کزو دوریش خود صورت نبندد
تو باشی خنده و یار تو شادی
که بی‌شادی دهان کس نخندد
تو باشی سجده و یار تو تعظیم
که بی‌تعظیم هرگز سر نخنبد
تو باشی چون صدا و یار غارت
چو آوازی به نزد کوه و گنبد
تو آدینه بوی او وقت خطبه
نه زادینه جدا چون روز شنبد
نگر آخر دمی در نحن اقرب
نظر را تا نجنباند نجنبد
خیالی خوش دهد دل زان بنازد
خیالی زشت آرد دل بتندد
بر او مسخره آمد دل و جان
گه از صله گه از سیلیش رندد
مزن سیلی چنان که گیج گردم
ز گیجی دور افتم زاصل و مسند
خمش تا درس گوید آن زبانی
که لا باشد به پیشش صد مهند
اگر گویی تو نی را هی خمش کن
بگوید با لبش گو ای مؤید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
سماع صوفیان می در نگیرد
که آتش هیزمی را تر نگیرد
یقین می‌دان که جسمانی‌ست آفت
مکوپ این دست تا پا برنگیرد
بیابد خلوت عشرت مسیحا
اگر مجلس ز گاو و خر نگیرد
چرا در بزم خلوت بی‌گرانان
دل ما عیش را از سر نگیرد؟
نه اصل این بنا باشد کلوخی؟
کلوخی لطف آن دلبر نگیرد
که چشم حقد یوسف را نداند
که بانگ چنگ گوش کر نگیرد
ز هر آهو نه صحرا مشک یابد
ز هر گاوی جهان عنبر نگیرد
ز هر نی نالهٔ مشتاق ناید
و هر مرغی ز نی شکر نگیرد
چه داند لطف زهره زهره رفته؟
که او را گوشهٔ چادر نگیرد
می جان را به جز جانی ننوشد
که جسمانی می انور نگیرد
نه هر ابری حریف ماه گردد
که اختر را به جز اختر نگیرد
اگر دلدار گیرد در جهان کس
ازین دلدار ما خوش تر نگیرد
خداوند شمس دین آن نور تبریز
که هر کس را چو من چاکر نگیرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
رفتیم بقیه را بقا باد
لابد برود هر آن که او زاد
پنگان فلک ندید هرگز
طشتی که ز بام درنیفتاد
چندین مدوید کندرین خاک
شاگرد همان شده‌ست کاستاد
ای خوب مناز کندران گور
بس شیرین است لا چو فرهاد
آخر چه وفا کند بنایی
کاستون وی است پارهٔ باد؟
گر بد بودیم بد ببردیم
ور نیک بدیم یادتان باد
گر اوحد دهر خویش باشی
امروز روان شوی چو آحاد
تنها ماندن اگر نخواهی
از طاعت و خیر ساز اولاد
آن رشتهٔ نور غیب باقی‌ست
کان است لباب روح اوتاد
آن جوهر عشق کان خلاصه‌ست
آن باقی ماند تا به آباد
این ریگ روان چو بی‌قرار است
شکل دگر افکنند بنیاد
چون کشتی نوحم اندرین خشک
کان طوفان است ختم میعاد
زان خانهٔ نوح کشتی‌یی بود
کز غیب بدید موج مرصاد
خفتیم میانهٔ خموشان
کز حد بردیم بانگ و فریاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
جانی که ز نور مصطفی زاد
با او تو مگو ز داد و بیداد
هرگز ماهی سباحت آموخت؟
آزادی جست سرو آزاد؟
خاری که ز گلبن طرب رست
گلزار به روی او شود شاد
دور است رواق‌های شادی
از آتش و آب و خاک و از باد
زین چار بسیط چون چلیپا
ترکیب موحدان برون باد
زان سو فلکی‌ست نیک روشن
زان سو ملکی‌ست بسته مرصاد
کمتر بخشش دو چشم بخشد
بینا و حکیم و تیز و استاد
با دیدهٔ جان چو واپس آیی
در عالم آب و گل به ارشاد
بینی تو و دیگران نبینند
هر سو نوری به رسم میلاد
در هر ابری هزار خورشید
در هر ویران بهشت آباد
تختی بنهی به قصر مردان
هم خیمه زنی به بام اوتاد
بویی ببری ز شمس تبریز
کو راست ملک مطیع و منقاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
این قافله بار ما ندارد
از آتش یار ما ندارد
هر چند درخت‌های سبزند
بویی ز بهار ما ندارد
جان تو چو گلشن است لیکن
دل خسته به خار ما ندارد
بحری‌ست دل تو در حقایق
کو جوش کنار ما ندارد
هر چند که کوه برقراراست
والله که قرار ما ندارد
جانی که به هر صبوح مست است
بویی ز خمار ما ندارد
آن مطرب آسمان که زهره‌ست
هم طاقت کار ما ندارد
از شیر خدای پرس ما را
هر شیر فقار ما ندارد
منمای تو نقد شمس تبریز
آن را که عیار ما ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
بیچاره کسی که زر ندارد
وز معدن زر خبر ندارد
بیچاره دلی که ماند بی‌تو
طوطی‌ست ولی شکر ندارد
دارد هنر و هزار دولت
افسوس که آن دگر ندارد
می‌گوید دست جام بخشش
ما بدهیمش اگر ندارد
بر وی ریزیم آب حیوان
گر آب بر آن جگر ندارد
بی برگان را دهیم برگی
زان برگ که شاخ تر ندارد
آن‌ها که ز ما خبر ندارند
گویند دعا اثر ندارد
نزدیک آمد که دیده بخشیم
آن را که به ما نظر ندارد
خاموش که مشکلات جان را
جز دست خدای برندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
دل بی‌لطف تو جان ندارد
جان بی‌تو سر جهان ندارد
عقل ارچه شگرف کدخدایی‌ست
بی خوان تو آب و نان ندارد
خورشید چو دید خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد
گلنار چو دید گلشن جان
زین پس سر بوستان ندارد
در دولت تو سیه گلیمی
گر سود کند زیان ندارد
بی ماه تو شب سیه گلیم است
این دارد و آن و آن ندارد
دارد ز ستاره‌ها هزاران
بی ماه چراغدان ندارد
بی گفت تو گوش نیست جان را
بی گوش تو جان زبان ندارد
وان جان غریب در تظلم
می‌نالد و ترجمان ندارد
لیکن رخ زرد او گواه است
واشکی که غمش نهان ندارد
غماز شوم بود دم سرد
آن دم که دم خران ندارد
اصل دم سرد مهر جان است
کان را مه مهر جان ندارد
چون دل سبکش کند بهارت
صد گونه غمش گران ندارد
آن عشق جوان چو نوبهارت
جز پیران را جوان ندارد
تا چند نشان دهی خمش کن
کان اصل نشان نشان ندارد
بگذار نشان چو شمس تبریز
آن شمس که او کران ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
آن خواجهٔ خوش لقا چه دارد؟
بازار مرا بها چه دارد؟
او عشوه دهد ازو تو مشنو
رختش بطلب که تا چه دارد؟
نقدش برکش ببین که چند است
در نقد دگر دغا چه دارد؟
گر دست و ترازویی نداری
تا برکشی کز صفا چه دارد
اندر سخنش کشان و بو گیر
کز بوی می بقا چه دارد؟
شاد آن که بجست جان خود را
کز حالت مرتضا چه دارد؟
در خویش ز اولیا چه بیند؟
وز لذت انبیا چه دارد؟
گفتم به قلندری که بنگر
کان چرخ که شد دوتا چه دارد
گفتا که فراغتی‌ست ما را
کو خود چه کس است یا چه دارد؟
مستم ز خدا و سخت مستم
سبحان الله خدا چه دارد
از رحمت شمس دین تبریز
هر سینه جدا جدا چه دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند
شیرین چو شکر تو باش شاکر
شاکر هردم شکر ستاند
شکر از شکر است آستین پر
تا بر سر شاکران فشاند
تلخش چو بنوشی و بخندی
در ذات تو تلخی‌یی نماند
گویی که چگونه‌ام خوشم من؟
گویم ترشم دلت بماند
گوید که نهان مکن ولیکن
در گوشم گو که کس نداند
در گوش تو حلقهٔ وفا نیست
گوش تو به گوش‌‌ها رساند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۶
دیر آمده‌یی سفر مکن زود
ای مایهٔ هر مراد و هر سود
ای زاتش عزم رفتن تو
از بینی‌‌ها برآمده دود
هر عود تلف شود زآتش
در آتش توست عید هر عود
اومید تو هر دمی بگوید
دستت گیرم به فضل خود زود
اما تو مگو که جهد و کوشش
سودم نکند که بودنی بود
معزول مکن تو قدرتم را
من بسته نیم چو تار در پود
هر لحظه بکاهمت چو خواهم
وز فضل توانمت بیفزود
بربند دهان ز گفت و سر نه
در سجدهٔ دوست کوست مسجود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
آن کس که به بندگیت آید
با او تو چنین کنی نشاید
ای روی تو خوب و خوی تو خوش
چون تو گهری فلک نزاید
روی تو و خوی تو لطیف است
سر دل تو لطیف باید
آن شخص که مردنی‌ست فردا
امروز چرا جفا نماید؟
چیزی که به خود نمی‌پسندد
آن بر دگری چه آزماید؟
از خشم مخای هیچ کس را
تا خشم خدا تو را نخاید
برخیز ز قصد خون خلقان
تا بر سر تو فرونیاید
آنگاه قضا ز تو بگردد
کان وسوسه در دلت نیاید
ای گفته که مردم این چه مردی‌ست؟
کابلیس تو را چنین بگاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۵
کس با چو تو یار راز گوید؟‌
یا قصهٔ خویش بازگوید؟
عاقل کرده‌ست با تو کوتاه‌
لیکن عاشق دراز گوید
از عشق تو در سجود افتد‌
سودای تو در نماز گوید
از ناز همه دروغ گویی‌
آنچ این دلم از نیاز گوید
من همچو ایازم و تو محمود‌
بشنو سخنی کایاز گوید
پیش تو کسی حدیث من گفت‌
گفتی تو که او مجاز گوید
چون زر سخنان من شنیدی‌
گفتی به طریق گاز گوید
کس با چو تو یار راز گوید؟‌
یا قصهٔ خویش بازگوید؟
عاقل کرده‌ست با تو کوتاه‌
لیکن عاشق دراز گوید
از عشق تو در سجود افتد‌
سودای تو در نماز گوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد
پردهٔ شب می‌درید او از جنون تا بامداد
دوش ساغرهای ساقی جمله مالامال بود
ای که تا روز قیامت عمر ما چون دوش باد
باده‌ها در جوش ازو و عقل‌ها بیهوش ازو
جزو و کل و خار و گل از روی خوبش باد شاد
بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود
بر کف ما باده بود و در سر ما بود باد
در فلک افتاده زیشان صد هزاران غلغله
در سجود افتاده آن جا صد هزاران کیقباد
روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود
شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی بزاد
موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان
آن نشان را از تفاخر بر سر و رو می‌نهاد
هر چه ناسوتی ز ظلمت راه‌ها را بسته بود
نور لاهوتی ز رحمت بسته‌ها را می‌گشاد
کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار؟
چون بماند برقرار آن کس که یابد این مراد؟
عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان که یار
نیستان را هست کرد و عاشقان را داد داد
یار ما افتادگان را زین سپس معذور داشت
زان که هر جا کوست ساقی کس نماند بر سداد
جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست
طمطراق اجتهاد و بارنامه‌ی اعتقاد
آن عنایت شه صلاح الدین بود کو یوسفی‌ست
هم عزیز مصر باید مشتریش اندر مزاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند
بوی خود را واهلد در حال و زلفش بو کند
کافر و مؤمن گر از خوی خوشش واقف شوند
خوی از خود وا کند در حین و خو با او کند
آفتابی ناگهان از روی او تابان شود
پرده­ها را بردرد وین کار را یک سو کند
چنگ تنها را به دست روح‌ها زان داد حق
تا بیان سر حق لایزالی او کند
تارهای خشم و عشق و حقد و حاجت می‌زند
تا ز هر یک بانگ دیگر در حوادث رو کند
شاد با چنگ تنی کز دست جان حق بستدش
بر کنار خود نهاد و ساز آن را هو کند
اوستاد چنگ­ها آن چنگ باشد در جهان
وای آن چنگی که با آن چنگ حق پهلو کند
باز هم در چنگ حق تاری­ست بس پنهان و خوش
کو به ناگه وصف آن دو نرگس جادو کند
نرگسان مست شمس الدین تبریزی که هست
چشم آهو تا شکار شیر آن آهو کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
رو ترش کردی مگر دی باده­ات گیرا نبود؟
ساقی­ ات بیگانه بود و آن شه زیبا نبود؟
یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد
بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود؟
چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود
چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود
هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن
آن مه نادر که او در خانهٔ جوزا نبود
در دل مردان شیرین جمله تلخی‌های عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولی­ست
اندران دریای بی‌پایان به جز دریا نبود
یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
هین خمش کن در خموشی نعره می‌زن روح وار
تو که دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود؟