عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۳
چون که در باغت به زیر سایهٔ طوبیستم
گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم
همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش میکنم گاهی به سر میایستم
گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
عشق را اندیشه نبود زان که اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم
روح موقوف اشارت میبنالد هر دمی
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم
چون از اینجا نیستم اینجا غریبم من غریب
چون درینجا بیقرارم آخر از جاییستم
گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم
همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش میکنم گاهی به سر میایستم
گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
عشق را اندیشه نبود زان که اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم
روح موقوف اشارت میبنالد هر دمی
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم
چون از اینجا نیستم اینجا غریبم من غریب
چون درینجا بیقرارم آخر از جاییستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۴
بده آن بادهٔ دوشین که من از نوش تو مستم
بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم
ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان
دل من مشکن اگرنه قدح و شیشه شکستم
قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم
کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم
تو بدان شیشه پرستی که ز شیشهست شرابت
می من نیست ز شیره زچه رو شیشه پرستم
بکش ای دل می جانی و بخسپ ایمن و فارغ
که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم
دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی
من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم
چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم
زبلی چون بشکیبم من اگر مست الستم؟
تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد
تو مرا نیز ازو پرس که گوید چه کسستم
به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی
بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم
فلئن قمت اقمنا ولئن رحت رحلنا
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم
منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی
چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم؟
بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم
ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان
دل من مشکن اگرنه قدح و شیشه شکستم
قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم
کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم
تو بدان شیشه پرستی که ز شیشهست شرابت
می من نیست ز شیره زچه رو شیشه پرستم
بکش ای دل می جانی و بخسپ ایمن و فارغ
که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم
دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی
من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم
چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم
زبلی چون بشکیبم من اگر مست الستم؟
تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد
تو مرا نیز ازو پرس که گوید چه کسستم
به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی
بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم
فلئن قمت اقمنا ولئن رحت رحلنا
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم
منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی
چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۵
بزن آن پردهٔ نوشین که من از نوش تو مستم
بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم
هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان
که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم
چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش؟
بشکن شیشهٔ هستی که چو تو نیستپرستم
تو مپرسم که کهیی تو بده آن ساغر شش سو
چو شدم مست ببینی چه کسستم چه کسستم
چو من از بادهپرستی شدهام غرقهٔ مستی
دگرم خیره چه جویی که من از جوی تو جستم
بده ای خواجهٔ بابا مکن امروز محابا
که رگ غصه بریدم ز غم و غصه برستم
چو منم سایهٔ حسنت بکنم آنچه بکردی
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم
منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
خمش ارفانی راهی که فنا خامشی آرد
چو رهیدیم ز هستی تو مکش باز به هستم
بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم
هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان
که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم
چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش؟
بشکن شیشهٔ هستی که چو تو نیستپرستم
تو مپرسم که کهیی تو بده آن ساغر شش سو
چو شدم مست ببینی چه کسستم چه کسستم
چو من از بادهپرستی شدهام غرقهٔ مستی
دگرم خیره چه جویی که من از جوی تو جستم
بده ای خواجهٔ بابا مکن امروز محابا
که رگ غصه بریدم ز غم و غصه برستم
چو منم سایهٔ حسنت بکنم آنچه بکردی
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم
منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم
خمش ارفانی راهی که فنا خامشی آرد
چو رهیدیم ز هستی تو مکش باز به هستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۷
ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم
شکم ار زار بگرید من عیار بخندم
مثل بلبل مستم قفص خویش شکستم
سوی بالا بپریدم که من از چرخ بلندم
نه چنان مست و خرابم که خورد آتش و آبم
همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم
کله اررفت برو گو نه کلم سلسلهمویم
خر اگر مرد برو گو که برین پشت سمندم
همه پرباد از آنم که منم نای و تو نایی
چو تویی خویش من ای جان پی این خویش پسندم
زپی قند و نبات تو بسی طبله شکستم
زپی آب حیات تو بسی جوی بکندم
چو تویی روح جهان را جهت چشم بدان را
اگرم پاک بسوزی سزد ایرا که سپندم
اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم
نه از آن عید بخندم نه ازین عود برندم؟
سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم
خبرم نیست که چونم نظرم نیست که چندم
ترشی نیست در آن خد ترش او کرد به قاصد
که اگر روترشم من نه همان شهدم و قندم؟
چو دلم مست تو باشد همه جانهاست غلامم
وگر از دست تو آید نکند زهر گزندم
طرف سدرهٔ جان را تو فروکش به کفم نه
سوی آن قلعهٔ عالی تو برانداز کمندم
نه برین دخل بچفسم نه ازین چرخ بترسم
چو فزون خرج کنم من نه فزون دخل دهندم؟
شکم ار زار بگرید من عیار بخندم
مثل بلبل مستم قفص خویش شکستم
سوی بالا بپریدم که من از چرخ بلندم
نه چنان مست و خرابم که خورد آتش و آبم
همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم
کله اررفت برو گو نه کلم سلسلهمویم
خر اگر مرد برو گو که برین پشت سمندم
همه پرباد از آنم که منم نای و تو نایی
چو تویی خویش من ای جان پی این خویش پسندم
زپی قند و نبات تو بسی طبله شکستم
زپی آب حیات تو بسی جوی بکندم
چو تویی روح جهان را جهت چشم بدان را
اگرم پاک بسوزی سزد ایرا که سپندم
اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم
نه از آن عید بخندم نه ازین عود برندم؟
سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم
خبرم نیست که چونم نظرم نیست که چندم
ترشی نیست در آن خد ترش او کرد به قاصد
که اگر روترشم من نه همان شهدم و قندم؟
چو دلم مست تو باشد همه جانهاست غلامم
وگر از دست تو آید نکند زهر گزندم
طرف سدرهٔ جان را تو فروکش به کفم نه
سوی آن قلعهٔ عالی تو برانداز کمندم
نه برین دخل بچفسم نه ازین چرخ بترسم
چو فزون خرج کنم من نه فزون دخل دهندم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسهمندم
گه از آن سوی کشندم گه ازین سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوشکشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استارهٔ چرخم که زبرجی سوی برجی
به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش
نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان
زچه اصلم زچه فصلم به چه بازار خرندم؟
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم
نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم؟
هله ای اول و آخر بده آن بادهٔ فاخر
که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن بادهٔ جانی ز خرابات معانی
که بدان ارزد چاکر که ازان باده دهندم
بپران ناطق جان را تو ازین منطق رسمی
که نمییابد میدان به گو حرف سمندم
گه از آن سوی کشندم گه ازین سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوشکشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استارهٔ چرخم که زبرجی سوی برجی
به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش
نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان
زچه اصلم زچه فصلم به چه بازار خرندم؟
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم
نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم؟
هله ای اول و آخر بده آن بادهٔ فاخر
که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن بادهٔ جانی ز خرابات معانی
که بدان ارزد چاکر که ازان باده دهندم
بپران ناطق جان را تو ازین منطق رسمی
که نمییابد میدان به گو حرف سمندم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
چو یکی ساغر مردی ز خم یار برآرم
دو جهان را و نهان را همه از کار برآرم
زپس کوه برآیم علم عشق نمایم
ز دل خاره و مرمر دم اقرار برآرم
ز تک چاه کسی را تو به صد سال برآری
من دیوانهٔ بیدل به یکی بار برآرم
چو از آن کوه بلندم کمر عشق ببندم
ز کمرگاه منافق سر زنار برآرم
بر من نیست من و ما عدمم بیسر و بیپا
سر و دل زان بنهادم که سر از یار برآرم
به تو دیوار نمایم سوی خود در بگشایم
به میان دست نباشد در و دیوار برآرم
تو چه از کارفزایی سر و دستار نمایی؟
که من از هر سر مویی سر و دستار برآرم
تو ز بیگاه چه لنگی ز شب تیره چه ترسی؟
که من از جانب مغرب مه انوار برآرم
تو ز تاتار هراسی که خدا را نشناسی
که دو صد رایت ایمان سوی تاتار برآرم
هله این لحظه خموشم چو می عشق بنوشم
زره جنگ بپوشم صف پیکار برآرم
هله شمس الحق تبریز زفراق تو چنانم
که هیاهوی و فغان از سربازار برآرم
دو جهان را و نهان را همه از کار برآرم
زپس کوه برآیم علم عشق نمایم
ز دل خاره و مرمر دم اقرار برآرم
ز تک چاه کسی را تو به صد سال برآری
من دیوانهٔ بیدل به یکی بار برآرم
چو از آن کوه بلندم کمر عشق ببندم
ز کمرگاه منافق سر زنار برآرم
بر من نیست من و ما عدمم بیسر و بیپا
سر و دل زان بنهادم که سر از یار برآرم
به تو دیوار نمایم سوی خود در بگشایم
به میان دست نباشد در و دیوار برآرم
تو چه از کارفزایی سر و دستار نمایی؟
که من از هر سر مویی سر و دستار برآرم
تو ز بیگاه چه لنگی ز شب تیره چه ترسی؟
که من از جانب مغرب مه انوار برآرم
تو ز تاتار هراسی که خدا را نشناسی
که دو صد رایت ایمان سوی تاتار برآرم
هله این لحظه خموشم چو می عشق بنوشم
زره جنگ بپوشم صف پیکار برآرم
هله شمس الحق تبریز زفراق تو چنانم
که هیاهوی و فغان از سربازار برآرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۰
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
که بر آن کس که نه عاشق به جز انکار ندارم
دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم
گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم
به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان
به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم
چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم
جزیک جان که تویی آن به کس اقرار ندارم
چو من از شهد تو نوشم زچه رو سرکه فروشم
جهت رزق چه کوشم نه که ادرار ندارم
ز شکربورهٔ سلطان نه ز مهمانی شیطان
بخورم سیر برین خوان سر ناهار ندارم
نخورم غم نخورم غم زریاضت نزنم دم
رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم
نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین
به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم
پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن
ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم
تو که بیداغ جنونی خبری گوی که چونی؟
که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم
چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم
سر این ماه شبستان سپهدار ندارم
که بر آن کس که نه عاشق به جز انکار ندارم
دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم
گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم
به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان
به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم
چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم
جزیک جان که تویی آن به کس اقرار ندارم
چو من از شهد تو نوشم زچه رو سرکه فروشم
جهت رزق چه کوشم نه که ادرار ندارم
ز شکربورهٔ سلطان نه ز مهمانی شیطان
بخورم سیر برین خوان سر ناهار ندارم
نخورم غم نخورم غم زریاضت نزنم دم
رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم
نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین
به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم
پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن
ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم
تو که بیداغ جنونی خبری گوی که چونی؟
که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم
چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم
سر این ماه شبستان سپهدار ندارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۱
مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم
من و بالای مناره که تمنای تو دارم
زتو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم
سر خود نیز نخارم که تقاضای تو دارم
دل من روشن و مقبل زچه شد با تو بگویم
که درین آینهٔ دل رخ زیبای تو دارم
مکن ای دوست ملامت بنگر روز قیامت
همه موجم همه جوشم در دریای تو دارم
مشنو قول طبیبان که شکر زاید صفرا
به شکر داروی من کن چه که صفرای تو دارم
هله ای گنبد گردون بشنو قصهام اکنون
که چو تو همره ماهم بر و پهنای تو دارم
بر دربان تو آیم ندهد راه و براند
خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو دارم
ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه
سترالله علینا چه علالای تو دارم
هله دربان عوانخو مدهم راه و سقط گو
چو دفم میزن بر رو دف و سرنای تو دارم
چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید
بزن و تجربه میکن همه هیهای تو دارم
هله زین پس نخروشم نکنم فتنه نجوشم
به دلم حکم که دارد دل گویای تو دارم
من و بالای مناره که تمنای تو دارم
زتو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم
سر خود نیز نخارم که تقاضای تو دارم
دل من روشن و مقبل زچه شد با تو بگویم
که درین آینهٔ دل رخ زیبای تو دارم
مکن ای دوست ملامت بنگر روز قیامت
همه موجم همه جوشم در دریای تو دارم
مشنو قول طبیبان که شکر زاید صفرا
به شکر داروی من کن چه که صفرای تو دارم
هله ای گنبد گردون بشنو قصهام اکنون
که چو تو همره ماهم بر و پهنای تو دارم
بر دربان تو آیم ندهد راه و براند
خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو دارم
ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه
سترالله علینا چه علالای تو دارم
هله دربان عوانخو مدهم راه و سقط گو
چو دفم میزن بر رو دف و سرنای تو دارم
چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید
بزن و تجربه میکن همه هیهای تو دارم
هله زین پس نخروشم نکنم فتنه نجوشم
به دلم حکم که دارد دل گویای تو دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
منم آن کس که نبینم بزنم فاخته گیرم
من از آن خارکشانم که شود خار حریرم
به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم
همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم
زپس کوه معانی علم عشق برآمد
چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم
زسحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشم
زضرر گر بگریزم تو یقین دان که ضریرم
چو زبادی بگریزم چو خسم سخرهٔ بادم
چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم
نه چو خورشید جهانم شه یک روزهٔ فانی
که نیندیشد و گوید که چه میرم که بمیرم؟
نه چو گردون نه چو چرخم نه چو مرغم نه چو فرخم
نه چو مریخ سلحکش نه چو مه نیمه وزیرم
چو منی خوار نباشد که تویی حافظ و یارم
بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم
هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم
به دو صد عیب بلنگم که خرد جز تو امیرم؟
نخورم جز جگر و دل که جگرگوشهٔ شیرم
نه چو یوزان خسیسم که بود طعمه پنیرم
ز شرر زان نگریزم که زرم نی زر قلبم
ز خطر زان نگریزم که درین ملک خطیرم
همگان مردنیانند نمایند و نپایند
تو بیا کاب حیاتی که زتو نیست گزیرم
تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم
تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم
هله بس کن هله بس کن کم آواز جرس کن
که کهم من نه صدایم قلمم من نه صریرم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
همه میگوی و مزن دم ز شهنشاه شهیرم
من از آن خارکشانم که شود خار حریرم
به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم
همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم
زپس کوه معانی علم عشق برآمد
چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم
زسحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشم
زضرر گر بگریزم تو یقین دان که ضریرم
چو زبادی بگریزم چو خسم سخرهٔ بادم
چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم
نه چو خورشید جهانم شه یک روزهٔ فانی
که نیندیشد و گوید که چه میرم که بمیرم؟
نه چو گردون نه چو چرخم نه چو مرغم نه چو فرخم
نه چو مریخ سلحکش نه چو مه نیمه وزیرم
چو منی خوار نباشد که تویی حافظ و یارم
بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم
هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم
به دو صد عیب بلنگم که خرد جز تو امیرم؟
نخورم جز جگر و دل که جگرگوشهٔ شیرم
نه چو یوزان خسیسم که بود طعمه پنیرم
ز شرر زان نگریزم که زرم نی زر قلبم
ز خطر زان نگریزم که درین ملک خطیرم
همگان مردنیانند نمایند و نپایند
تو بیا کاب حیاتی که زتو نیست گزیرم
تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم
تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم
هله بس کن هله بس کن کم آواز جرس کن
که کهم من نه صدایم قلمم من نه صریرم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
همه میگوی و مزن دم ز شهنشاه شهیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۳
به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی
هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
به خدا بیرخ و زلفت نه بخسپم نه بخیزم
زجلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم که درین آتش تیزم
بده آن آب ز کوزه که نه عشقیست دو روزه
چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم
به خدا شاخ درختی که ندارد زتو بختی
اگرش آب دهد یم شود او کندهٔ هیزم
بپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولا
که در آن صدرمعلا چو تویی نیست ملازم
همگان وقت بلاها بستایند خدا را
تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم
صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت
چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی
هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
به خدا بیرخ و زلفت نه بخسپم نه بخیزم
زجلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم که درین آتش تیزم
بده آن آب ز کوزه که نه عشقیست دو روزه
چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم
به خدا شاخ درختی که ندارد زتو بختی
اگرش آب دهد یم شود او کندهٔ هیزم
بپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولا
که در آن صدرمعلا چو تویی نیست ملازم
همگان وقت بلاها بستایند خدا را
تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم
صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت
چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۵
من اگر دستزنانم نه من از دست زنانم
نه ازینم نه از آنم من از آن شهر کلانم
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه ازین اهل زمانم
خرد پورهٔ آدم چه خبر دارد ازین دم
که من از جملهٔ عالم به دو صد پرده نهانم
مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که ازین ظاهر و باطن نپذیرم نستانم
رخ تو گرچه که خوب است قفص جان تو چوب است
برم از من که بسوزی که زبانهست زبانم
نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم
حذر از تیر خدنگم که خداییست کمانم
نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم
نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم
چو گلستان جنانم طربستان جهانم
به روان همه مردان که روان است روانم
شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد
به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم
چو درآیم به گلستان گلافشان وصالت
ز سر پا بنشانم که ز داغت بنشانم
عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی
چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم
چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم
همه اسرار سخن را به نهایت برسانم
نه ازینم نه از آنم من از آن شهر کلانم
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه ازین اهل زمانم
خرد پورهٔ آدم چه خبر دارد ازین دم
که من از جملهٔ عالم به دو صد پرده نهانم
مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که ازین ظاهر و باطن نپذیرم نستانم
رخ تو گرچه که خوب است قفص جان تو چوب است
برم از من که بسوزی که زبانهست زبانم
نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم
حذر از تیر خدنگم که خداییست کمانم
نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم
نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم
چو گلستان جنانم طربستان جهانم
به روان همه مردان که روان است روانم
شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد
به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم
چو درآیم به گلستان گلافشان وصالت
ز سر پا بنشانم که ز داغت بنشانم
عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی
چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم
چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم
همه اسرار سخن را به نهایت برسانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
زیکی پستهدهانی صنمی بستهدهانم
چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم
همه خوبی قمر او همه شادیست مگر او
که از او من تن خود را ز شکر باز ندانم
تو چه پرسی که کدامی تو درین عشق چه نامی
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم
چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم
چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم
وگرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من
که من اندر طلب خود سر انگشت گزانم
چو ازو در تک و تابم زپیاش سخت شتابم
چو مرا برد نبازم دو چو خود باز ستانم
چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم
چه شد اربهر شکارت شکند تیر و کمانم
چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را
به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم
چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم
همه خوبی قمر او همه شادیست مگر او
که از او من تن خود را ز شکر باز ندانم
تو چه پرسی که کدامی تو درین عشق چه نامی
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم
چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم
چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم
وگرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من
که من اندر طلب خود سر انگشت گزانم
چو ازو در تک و تابم زپیاش سخت شتابم
چو مرا برد نبازم دو چو خود باز ستانم
چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم
چه شد اربهر شکارت شکند تیر و کمانم
چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را
به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۰
هوسیست در سر من که سر بشر ندارم
من ازین هوس چنانم که زخود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من ازو به جز جمالش طمعی دگر ندارم
کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس
چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم؟
سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی
که زروز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم
سفری فتاد جان را به ولایت معانی
که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم
زفراق جان من گر زدو دیده در فشاند
تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
بنمودمی نشانی زجمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم
تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید
بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم
من ازین هوس چنانم که زخود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من ازو به جز جمالش طمعی دگر ندارم
کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس
چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم؟
سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی
که زروز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم
سفری فتاد جان را به ولایت معانی
که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم
زفراق جان من گر زدو دیده در فشاند
تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
بنمودمی نشانی زجمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم
تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید
بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۱
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان ازو بپرسم به شما جواب گویم
به قدم چو آفتابم به خرابهها بتابم
بگریزم از عمارت سخن خراب گویم
به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم
به میانهٔ قشورم همه از لباب گویم
من اگرچه سیب شیبم ز درخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم
چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم
بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ
تو روا مبین که با تو زپس نقاب گویم
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم
به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم
چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم
نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم
اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد
به شکایت اندر آیم غم اضطراب گویم
بر رافضی چگونه ز ابی قحافه لافم؟
بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم؟
چو رباب ازو بنالد چو کمانچه رو درافتم
چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم
به زبان خموش کردم که دل کباب دارم
دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان ازو بپرسم به شما جواب گویم
به قدم چو آفتابم به خرابهها بتابم
بگریزم از عمارت سخن خراب گویم
به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم
به میانهٔ قشورم همه از لباب گویم
من اگرچه سیب شیبم ز درخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم
چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم
بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ
تو روا مبین که با تو زپس نقاب گویم
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم
به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم
چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم
نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم
اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد
به شکایت اندر آیم غم اضطراب گویم
بر رافضی چگونه ز ابی قحافه لافم؟
بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم؟
چو رباب ازو بنالد چو کمانچه رو درافتم
چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم
به زبان خموش کردم که دل کباب دارم
دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۲
تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم
صنما چه میشتابی که بکشتی از شتابم
تو رییسی و امیری دم و پند کس نگیری
صنما چه زودسیری که ز سیریات خرابم
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی؟
که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم
چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی؟
نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم
تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی؟
ز کف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم
بطپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه
چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم
به کمی چو ذرههایم من اگر گشاده پایم
چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم
عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود؟
تو هر آنچه پیشم آری چه کنم که برنتابم؟
تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی
چو تویی اگر بجویم به چراغها نیابم
نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم
که سجود توست جانا دعوات مستجابم
تو بگفتیام که دل را ز جهانیان فرو شو
دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم؟
صنما چو من کم آید به کمی و جانسپاری
که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم
به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم
به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم
تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدهستی
من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم
تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی
مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم
صنما چه میشتابی که بکشتی از شتابم
تو رییسی و امیری دم و پند کس نگیری
صنما چه زودسیری که ز سیریات خرابم
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی؟
که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم
چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی؟
نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم
تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی؟
ز کف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم
بطپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه
چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم
به کمی چو ذرههایم من اگر گشاده پایم
چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم
عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود؟
تو هر آنچه پیشم آری چه کنم که برنتابم؟
تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی
چو تویی اگر بجویم به چراغها نیابم
نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم
که سجود توست جانا دعوات مستجابم
تو بگفتیام که دل را ز جهانیان فرو شو
دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم؟
صنما چو من کم آید به کمی و جانسپاری
که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم
به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم
به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم
تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدهستی
من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم
تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی
مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۴
خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
سرمست گفته باشد من ازین خبر ندارم
شب و روز میبکوشم که برهنه را بپوشم
نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم
علمی به دست مستی دوهزار مست با وی
به میان شهر گردان که خمار شهریارم
به چه میخ بندم آن را که فقاع ازو گشاید؟
چه شکار گیرم آنجا که شکار آن شکارم؟
دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد
فر و نور مه بگوید که من اندرین غبارم
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدم من اینجا مکنید آشکارم
شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است
که منارههاست فانی وابدیست این منارم
تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن
به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم
سر خنب چون گشادی برسان وظیفهها را
به میان دور ما آ که غلام این دوارم
پی جیب توست اینجا همه جیبها دریده
پی سیب توست ای جان که چو برگ بیقرارم
همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن
به شراب اختیاری که رباید اختیارم
همه پردهها بدران دل بسته را بپران
هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم
به خدا که روز نیکو زبگه پدید باشد
که درآید آفتابش به وصال در کنارم
تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل
بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم
سرمست گفته باشد من ازین خبر ندارم
شب و روز میبکوشم که برهنه را بپوشم
نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم
علمی به دست مستی دوهزار مست با وی
به میان شهر گردان که خمار شهریارم
به چه میخ بندم آن را که فقاع ازو گشاید؟
چه شکار گیرم آنجا که شکار آن شکارم؟
دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد
فر و نور مه بگوید که من اندرین غبارم
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدم من اینجا مکنید آشکارم
شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است
که منارههاست فانی وابدیست این منارم
تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن
به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم
سر خنب چون گشادی برسان وظیفهها را
به میان دور ما آ که غلام این دوارم
پی جیب توست اینجا همه جیبها دریده
پی سیب توست ای جان که چو برگ بیقرارم
همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن
به شراب اختیاری که رباید اختیارم
همه پردهها بدران دل بسته را بپران
هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم
به خدا که روز نیکو زبگه پدید باشد
که درآید آفتابش به وصال در کنارم
تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل
بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۸
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
جهت مهر سلیمان همهتن موم شدم
وزپی نور شدن موم مرا مالیدم
رای او دیدم و رای کژ خود افکندم
نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم
او به دست من و کورانه به دستش جستم
من به دست وی و از بیخبران پرسیدم
سادهدل بودم و یا مست و یا دیوانه
ترس ترسان ز رز خویش همیدزدیدم
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان سمن از گلشن خود میچیدم
بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ
که من از پنجهٔ پیچ تو بسی پیچیدم
شمس تبریز که نور مه و اختر هم ازوست
گرچه زارم ز غمش همچو هلال عیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
جهت مهر سلیمان همهتن موم شدم
وزپی نور شدن موم مرا مالیدم
رای او دیدم و رای کژ خود افکندم
نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم
او به دست من و کورانه به دستش جستم
من به دست وی و از بیخبران پرسیدم
سادهدل بودم و یا مست و یا دیوانه
ترس ترسان ز رز خویش همیدزدیدم
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان سمن از گلشن خود میچیدم
بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ
که من از پنجهٔ پیچ تو بسی پیچیدم
شمس تبریز که نور مه و اختر هم ازوست
گرچه زارم ز غمش همچو هلال عیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
دل چه خوردهست عجب دوش که من مخمورم؟
یا نمکدان که دیدهست که من در شورم؟
هرچه امروز بریزم شکنم تاوان نیست
هرچه امروز بگویم بکنم معذورم
بوی جان هر نفسی از لب من میآید
تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زان که اندیشه چو زنبور بود من عورم
شب گه خواب ازین خرقه برون میآیم
صبح بیدار شوم باز درو محشورم
هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح
هین که شد روز قیامت بزن آن ناقورم
گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن
ورنه پارهست دلم پاره کن از ساطورم
باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد
ساقی آمد به خرابی تن معمورم
روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم
بیکمر چست میان بسته که گویی مورم
سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم
خم سر خویش گرفتهست که من رنجورم
ما همه پردهدریده طلب می رفته
می نشسته به بن خم که چه من مستورم
تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما
که دلت را ز جهان سرد کند کافورم
چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه
بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم نورم
نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم
خالدین ابدا شد رقم منشورم
اگر آمیختهام هم ز فرح ممزوجم
وگر آویختهام همرسن منصورم
جان فرعون نگیرم که دهان گنده کند
جان موسیست روان در تن همچون طورم
هله خاموش که سرمست خموش اولیتر
من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم
شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است
من که همسایهٔ شمسم چو قمر مشهورم
یا نمکدان که دیدهست که من در شورم؟
هرچه امروز بریزم شکنم تاوان نیست
هرچه امروز بگویم بکنم معذورم
بوی جان هر نفسی از لب من میآید
تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زان که اندیشه چو زنبور بود من عورم
شب گه خواب ازین خرقه برون میآیم
صبح بیدار شوم باز درو محشورم
هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح
هین که شد روز قیامت بزن آن ناقورم
گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن
ورنه پارهست دلم پاره کن از ساطورم
باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد
ساقی آمد به خرابی تن معمورم
روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم
بیکمر چست میان بسته که گویی مورم
سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم
خم سر خویش گرفتهست که من رنجورم
ما همه پردهدریده طلب می رفته
می نشسته به بن خم که چه من مستورم
تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما
که دلت را ز جهان سرد کند کافورم
چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه
بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم نورم
نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم
خالدین ابدا شد رقم منشورم
اگر آمیختهام هم ز فرح ممزوجم
وگر آویختهام همرسن منصورم
جان فرعون نگیرم که دهان گنده کند
جان موسیست روان در تن همچون طورم
هله خاموش که سرمست خموش اولیتر
من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم
شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است
من که همسایهٔ شمسم چو قمر مشهورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۱
در فروبند که ما عاشق این میکدهایم
درده آن بادهٔ جان را که سبکدل شدهایم
برجه ای ساقی چالاک میان را بربند
به خدا کز سفر دور و دراز آمدهایم
برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو
از کف زهره به صد لابه قدح نستدهایم
در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا
چارهٔ رطل گران کن که همه می زدهایم
زان سبو غسل قیامت بده از وسوسهام
به حق آن که ز آغاز حریفان بدهایم
ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی
برجهیدیم خمارانه درین عربدهایم
گر علی الریق تو را بادهدهی قاعده نیست
هین بده ما ملک الموت چنین قاعدهایم
فلسفی زین بخورد فلسفهاش غرق شود
که گمان داشت که ما زان علل فاسدهایم
آن نهنگیم که دریا بر ما یک قدح است
ما نه مردان ثرید و عدس و مایدهایم
هله خاموش کن و فایده و فضل بهل
که ز فضلهی قدحت فایدهٔ فایدهایم
درده آن بادهٔ جان را که سبکدل شدهایم
برجه ای ساقی چالاک میان را بربند
به خدا کز سفر دور و دراز آمدهایم
برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو
از کف زهره به صد لابه قدح نستدهایم
در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا
چارهٔ رطل گران کن که همه می زدهایم
زان سبو غسل قیامت بده از وسوسهام
به حق آن که ز آغاز حریفان بدهایم
ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی
برجهیدیم خمارانه درین عربدهایم
گر علی الریق تو را بادهدهی قاعده نیست
هین بده ما ملک الموت چنین قاعدهایم
فلسفی زین بخورد فلسفهاش غرق شود
که گمان داشت که ما زان علل فاسدهایم
آن نهنگیم که دریا بر ما یک قدح است
ما نه مردان ثرید و عدس و مایدهایم
هله خاموش کن و فایده و فضل بهل
که ز فضلهی قدحت فایدهٔ فایدهایم