عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
روی تو به جز آینه دیدن که تواند
زلف تو به جز شانه کشیدن که تواند
قند دهنت شربت خاصی که ز لب سخت
دیدن نتوان خاصه چشیدن که تواند
چندانکه نوئی آرزوی جان عزیزان
با آروزی خویش رسیدن که تواند
در زیر لب از بیم رقیب تو بر آن روی
ما فاتحه خواندیم دمیدن که تواند
مشاطه دلی داشت چو پولاد به سختی
ورنه ز چنان زلف بریدن که تواند
چون نیست کمال از سخنان تو گزین تر
کس را به سخن بر تو گزیدن که تواند
آنجا که بخوانند بلند این سخنان را
دیگر سخن پست شنیدن که تواند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
روی تو دیدم سخنم روی داد
از آینه طوطی به سخن در فتاد
صوفیم و معتقد نیکوان
کیست چو من صوفی نیک اعتقاد
خانه چشمم که خیالت دروست
جز به تماشای تو روشن مباد
از آمدنت رفت خبر در چمن
سرو روان جست و به پا ایستاد
مه که نهادی کله حسن کج
روی تو دید آن همه از سر نهاد
ای که فراموش نیی هیچ وقت
وقت نشد کاوری از بنده باد
یاد کن از حالت آن کز کمال
پرسی و گوینده ترا عمر باد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
روی زیبای تو هر بار که در چشم تر آید
خوبتر باشد از آن ماه که در آب نماید
گری را طرفه نباشد که ربایند خلایق
طرفه آن گوی زنخدان که دل خلق رباید
در به زنجیر ببندد همه وقت و عجب است این
که در دولتم آن زلف چو زنجیر گشاید
پیرهن لطف تنت زآنکه بپوشید چه حاصل
آستین تو دو ساعد چو به انگشت نماید
ناله و اشک چو خونابه من از دیده نبینم
این چنین ما تو کنی ای دل و اینها ز تو آید
پیش بالای نو بر طرف چمن سرو سهی را
باغبانان نگذارند که گستاخ برآید
پیش بالای نو بر طرف چمن سرو سهی را
که بسازد غزل و پر گل روی تو سراید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
زاهد از روی تو تا چند مرا توبه دهد
گو دعا کن که خدایش ز ریا توبه دهد
گفته ای بردر منه بس کن ازین ناله و آه
کس ندیدم که گدا راز دعا توبه دهد
عاشق روی نرا زین دو برون کاری نیست
با رقیبش کشد از عشق تو با توبه دهد
پیش لبهای تو از دعوی کوچک دهنی
غنچه ها را همگی باد صبا توبه دهد
شیخ در دور لب او به کسی توبه نداد
همه رفتند به میخانه کرا توبه دهد
رایگان دل برد آن ابرو و زین ناید باز
شوخ کج باز که او را ز دغا توبه دهد
مرشد آن نیست که از می دهدت توبه کمال
مرشد آنست که از تو به تو را توبه دهد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
از آن میان هیچ اگر نشان باشد
این خبر هم در آن دهانه باشد
گر میان باشد شه بزیر قبا
خرقة بنده در میان باشد
وره دهان گویمش که هست آن نیز
سخنی از سر زبان باشد
دل ز سرو روان او زنده است
همه کس زنده از روان باشد
گو برو جان و جا به او بگذار
که مرا او بجای جان باشد
عقل گفت لر به حسن آنی هست
آن قد و ابروی فلان باشد
این چه جای تأمل است کمال
الف و نون برای آن باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
ز خوان وصل تو تا با من گدا چه رسد
به جز جگر به گدایان بینوا چه رسد
البته که پر شکرست آن به هیچ کس نرسید
ازان دهان که ز هیچ است که مرا چه رسد
هزار تشنه به آبه لبی چو قطره آب
میان آن همه از قطره بما چه رسد
تو کیستی و من ای دل که جرعه زین جام
بصد چو جم نرسد تا من و تا چه رسد
چنین که بر سر کوی نو نیغ میبارد
به جز بلا بسر عاشق از هوا چه رسد
از نیزه بازی مژگان شوخ چشمانم
سنان به سینه رسید و هنوز تا چه رسد
کمال چون نرسد جز جفا ز اهل وفا
قیاس کن که ز خویان بیوفا چه رسد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
زان پیشتر که دیده جمال تو دیده بود
نقش تو در سراچه دل بر کشیده بود
از سایه پر مگس آزرده شد رخت
بهر شکر مگر سوی آن لب پریده بود
رخسار زرد عاشق آن رخ به زر خرید
او خود چو بندگان دگر زر خریده بود
یوسف بین و حسن مبین کارد در میان
آن تیغ غمزه بود که کفها بریده بود
باربد نیغ و تیر شب هجر بر سرم
دور از تو بین چها بسر من رسیده بود
گونی که بود عکس بناگوش بار و در
بر برگ گل که قطره باران چکیده بود
غارنگره معانی مجموعه کمال
دزدیده هرچه بافت سخن در جریده بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
از سوز جان من آن بیوفا چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
کسی که بر نکند سر ز خواب چشمانش
ز آه و ناله شبهای ما چه غم دارد
میان عیش و طرب پادشاه نعمت و ناز
بر آستان ز نیاز گدا چه غم دارد
دگر مرا ز بلا دوستان مترسانید
و دلی که شد همه درد از بلا چه غم دارد
بکوی او نروی زاهدا مرو هرگز
تو گر بهشت نه بینی مرا چه غم دارد
عوام نیر ملامت به عاشق ار بزنند
ز سهم لشکریان پادشا چه غم دارد
رقیب گو شنو آنچ ار در تو خواست کمال
گدای کوز سگ آشنا چه غم دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ز غمزه های نو چندانکه ناز میبارد
مرا ز هر مژه اشک نیاز می بارد
سرشک ماز تو باران نو بهاران است
که لحظه ای نستاده است و باز میبارد
بریخت پیکر محمود و چشم او در خاک
هنوز خون بفراق ایاز می بارد
ز دوری به روی تو چشم بیدارم
ستاره ها بشبان دراز می بارد
ز خنده هاش که میریزدم نمک به جگر
ملاحت از لب آن دلنواز میبارد
چو دوری از رخ او بی صفائی ای صوفی
گر از جبین تو نور نماز می بارد
دلیل سوختگیهاست گریه های کمال
که اشک شمع ز سوز و گداز می بارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
زلفت که بر سمن گرهی عنبرین زند
توقیع حسن بر ورق یاسمین زند
مهریست نقش خاتم دولت که آفتاب
آنرا ز مهر عارضی نو بر زمین زند
حیف است اگر به خاک سر کویت ای صنم
رضوان دم از لطافت خلد برین زند
صورتگری که نقش تو بیند غریب نیست
گر خط نسخ در رخ خوبان چین زند
ای شاهدی که شهد لبان چون قند تو
صد بار طعنه بر شکر و انگبین زند
گرد از نهاد گوشه نشینان برآورد
ترک کمانکش تو چو تیر از کمین زند
تا کی کمال را هوس خاک پای تو
آبی ز دیده بر جگر آتشین زند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
ز ماهتاب جمالت ز ماه تاب رود
چه جای ماه سخن هم در آفتاب رود
تو آن دری که از پیش نظر اگر بروی
مرا ز دیده گریان در خوشاب رود
مکن به خونه دلم چشم سرخ زآنکه کسی
طمع نکرد به خوتی که از کباب رود
بحسرتت نگرم سوی گل ولی به سراب
ز جان تشنه کجا آرزوی آب رود
کشیدم از نو جفای جهان که می دانست
که بر من از ملک رحمت این عذاب رود
چو رفت در سر او سر نو هم برو ای جان
که با تو نیز نباید که این عتاب رود
کمال چشم تو گر میپرده شب هجران
خیال خواب چنانش بزن که خواب رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
زمستی چشم او هرگز به حال ما نمی افتد
بهر جانی بیفتد مست و او قطعا نمی افتد
چو خاک ره شوم زین پس من و سودای زلف او
که خاک راه را در سر جز این سودا نمی افتد
بکویت رند دردی کش سبو بر سر بر آید خوش
چه می ها در سر است او را عجب کز پا نمی افتد
بروز صید هر نیری که اندازی و گردد گم
بیا آن در دل ما جر که دیگر جا نمی افتد
چه خوش افتاده است آن در یکتا بر بنا گوشت
که بر گل قطره باران چنین زیبا نمی افتد
از دورت کی توان دیدن چو ننمانی بما بالا
نمی بینیم مه تا چشم بر بالا نمی افتد
نخستین دیدهها افتد بران پا آنگهی سرها
به خاک پایت از تن ها سر تنها نمی افتد
نمی افتد رقیب اصلا به روی آب چشم من
چه افتادست این خشی را که در دریا نمی افتد
شبی کان مه به چرخ آید کمال آنجا فکن خود را
که صوفی در چنین رقصی بدور آنها نمی افتد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
سالها دل در هوایت بر سر هر کو دوید
از صبا نشنید ہوئی از تو و رنگی ندید
بر سر هر مویم ار تیغ جفا رائد رقیب
یک سر موی من از مهر تو نتواند برید
میدهم جان در هوای لعل جانبخشت ولیک
با چنین قلبی سیه نتوان چنان گوهر خرید
خاک آن باد فرح بخشم که از کویت وزد
صید آن مرغ هماپونم که بر بامت پرید
منزل مقصود نزدیک است و ره ایمن کمال
لیک تا آنجا ز خود گر نگذری نتوان رسید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
سر زلفت نمی خواهم که در دست صبا افتد
کز آن جانها رود بر باد و سرها زیر پا افتد
رقیب از حد برون پای از حد خود می نهد بیرون
مبادا دامن دولت که در دست گدا افتد
به چین زلفت ار گفتم حدیث مشک معذورم
پریشان گوی را اکثر سخنهای خطا افتد
فلک را با همه کوشش که سال و ماه بنماید
چنین ماهی نپندارم که اندر سالها افتد
بدل گفتم برون افتاد راز ما کنون ای دل
بگفت از دیدۂ گریان هنوزت تا چها افتد
همی خواهم که چون آبش روان جان در قدم ریزم
ولی با این همه مشکل که میل او به ما افتد
چه پرسی از کمال آخر که دور از روی اوچونی
چه باشد حال آن بلبل که از گلشن جدا افتد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
سر ما را نرسد اینکه به پای تو رسد
گر رسد دیده بروی تو برای تو رسد
بر دل و جان چو غم و درد نو سازند نصیب
جگر سوخته را داغ جفای تو رسد
بعد صد ساله جفا با من از بار جدا
گر کند عمر وفا بوی وفای تو رسد
زاهد از بیم بلا سر به دعا کرد فرو
عاشقان روی به بالا که بلای تو رسد
درد ما را نرسد مرهم و درمان ز طبیب
گر رسد دارویی از دارشفای تو رسد
بر درت می کندم منع ز دریوزه رقیب
سگ نخواهد که نصیبی بگدای تو رسد
حاجت حلقه زدن نیست درین باب کمال
این قدر بس که به آن گوش دعای تو رسد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
سرو را هر که راست می گوید
قامت بار ماست می گوید
چون دهانت کجاست می گویم
چون دهانم کجاست می گوید
خبری ز آن میان چو می پرسم
عالم السر خداست می گوید
می کنند دل حدیث بوس و کنار
دل من هرچه خواست می گوید
چشم حیلت گرش بفتوى عشق
قتل عاشق رواست می گوید
ابرویش گفت فتنه کار من است
کج نشست و راست می گوید
آن رخ آورد خط به خون کمال
خال بر خط گواست می گوید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
شبی که روی تو ما را چراغ مجلس شد
بسوختن دل پروانه وش مهوس شد
دو چشمت از دل و دین آنچه داشتم بردند
توانگری که به مستان نشست مفلس شد
ز کیمیای نظر چون تو خاک زر سازی
تفاوتی نکند گر وجود ما مس شد
دگر مرا به خیالت ز بی کسی چه ملال
چو غم رفیق و بلا یار و درد مونس شد
خوش است مطرب و ساقی و من به یک دو حریف
در این شمار که کردم رقیب سادس شد
کسی که عاقل و هشیار دیدمی محسوس
چو دید شکل تو از هوش رفت و بی حس شد
به نقش ابروی تو نیست در سراچه حسن
که دست صنع در آن طاقها مهندس شد
ز می به درد تو پرهیز ما نه از ما بود
در این جریمه سبب زاهد موسوس شد
نشد به طرز غزل هم عنان ما حافظ
اگر چه در صف سلطان ابوالفوارس شد
کمال نسخه رندی بسی مطالعه کرد
که در دقایق علم نظر مدرس شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
شبی کز آتش عشق تو جانم سوختن گیرد
چراغ دولتم آنشب ز سر افروختن گیرد
چو زلفت بایدش عمر دراز و رشته زآن افزون
گر این چاک گریبانها رفیقی دوختن گیرد
از شادی بر جهم هر دم چو گندم بر سر تا به
گر آن خط دانة دلها چو مور اندوختن گیرد
بلب بابد مگس بگرفت شیرینی فروشانرا
و لبهای تو در عشوه شکر بفروختن گیرد
زیادت میکنی سوز دل ما از شکر خنده
نمک بر ریش اگر پاشی جراحت سوختن گیرد
براه روم گفت آورد زلفم از حیش لشکر
بچین ارزان شود نافه گر آن هندو ختن گیرد
کمال این گفته گر مرغی برد بر پر بهندستان
بیاید طوطی و از نو سخن آموختن گیرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
شوخی از چشم تو عجب نبود
مردم مست را ادب نبود
پیش رویت دو زلفت طرفه فناد
از آنکه یک روز را در شب نبود
رسن زلف تو کشد دل ما
عاشقی را جز این سبب نبود
به دهان توأم ز بیم رقیب
سخنی جز بزیر لب نبود
مدعی نیست محرم در بار
خادم کعبه بولهب نبود
لقمة دوزخ است زاهد خشک
قوت آنش به جز حطب نبود
شب هجران مسوز جان کمال
بعد مردن عذاب تبه نبود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
صبا ز دوست پیامی بسوی ما آورد
بهمدمان کهن دوستی به جا آورد
رسید باد مسیحا دم ای دل بیم
بر آر سرکه طبیب آمد و دوا آورد
نه من ز گرد رهش دل به باد دادم و بس
که باد مشک ختن هم ازین هوا آورد
برای چشم ضعیف رمد گرفته ما
ز خاک مقدم محبوب توتیا آورد
خیال بار که بر سر طبیب حاذق اوست
به جان خسته دلان مژده شفا آورد
شب فراق شد ابر دو دیده در باران
چو در خیال خود آن لعل جانفزا آورد
همیشه مردم چشمم برهنه بر می گشت
ندانم این همه بارانی از کجا آورد
کمال درانه دل با کبوتری در باره
که نامه ای به تو از بار آشنا آورد