عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
گر بی تو یک دو دم من بیمار زیستم
از غمزه تو خسته و انگاره زیستم
از من چو نیم ناز دگر داشتی دریغ
چون صید نیم کشته به ناچار زیستم
تن گرچه روز هجر زدی باز شد هلاک
شرمنده ام ز بار که بسیار زیستم
رضوان به روضة خضر به آب حیات زیست
من با خیال آن لب و رخسار زیستم
کوثر ز سنگ تربت من گر چکد رواست
چون سالها به باد لب بار زیستم
هر بار کز کرشمه مرا غمزه تو کشت
از ذوق کشتن تو دگر بار زیستم
گفتی کشم ز جمله ترا بیشتر کمال
من بیشتر برای همین کار زیستم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
گر دل طلبی از من جان هم به تو در بازم
وره دیده خون افشان آن نیز روان سازم
در پای تو غلطیدن کاریست پسندیده
کاری که چنین باشد هر دم ز سر آغازم
گفتم که چه رسم است این بر روی تو برقع گفت
رسمیست بدو خواهیم کاین رسم براندازم
گر شمع رسد در تو بگدازمش از غیرت
باری چو همی سوزم مگذار که بگدازم
از ضعف چنان گشتم کاین قصه اگر گویم
همچون پشه در گوشت هم نشنوی آوازم
زلف تو به جان و سر بستست گرو با من
تا تو بری این بازی من کمتر از بازم
گر چشم کمال از تو بر جان و جهان افتد
با مردم دون همت من بعد نپردازم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
گر دهد دستم کز آن عارض نقابش بر کنم
بوسه دو از رخ چون آفتابش بر کنم
تلخ گردد کام عیش من چو دندان طمع
از لب شیرین چو حلوای نباشه بر کنم
پیش چشم من مقابل جز خیال روی دوست
هر که زد خیمه همه میخ و طنابش بر کنم
سرو را پیش قد او باغبان گر بر نکند
و من روم با چشم گریان تا به آبش بر کنم
نرگس ار گوید مثال غمزه اش دیدم به خواب
در نظرها چشم مست تیم خوابش بر کنم
تا حدیث اوست نقل مجلس پیر مغان
دل کجا یک لحظه از نقل و شرابش بر کنم
گر شود مطرب خمش با او چو می نوشد کمال
بشکنم چشم نی و گوش ربابشه بر کنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
گر کام خود از لبت بگیرم
چون خضر به سالها نمیرم
زآن دم که تو آمدی به خاطر
فکر همه رفت از ضمیرم
دارم ز غم تو بر دل ریش
دردی که دوا نمی پذیرم
چندانکه ز من تو در نغوری
من نیز هم از تو در نفیرم
چون زلف تو گرد آیم از پای
هم زلف تو باد دستگیرم
ای باد بهار کز تو خوشبوست
مجلسی به روایح عبیرم
بگذر بخجند و گر به یاران
از من که به شهر چین اسپرم
زان برد کمال جور آن شوخ
کو محتشم است و من فقیرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
گر گذاری که با تو در نگویم
خاک پایت به چشم ها بخریم
تا ببوسیم آستان ترا
حلقه حلقه نشسته گرد دریم
گر غرامت ستانی از انصاف
سر و دیده نهاده در نظریم
گفته بک شیم ببر سوی خویش
ما از آن کوی جان چگونه بریم
اختری چون تو گر به ما گذرد
به بلندی از آسمان گذریم
کیشت از تیر شد تهی دل پر
پر دلی بین که جمله را سپریم
گر چه آتش زدی به جان کمال
در محبت هنوز نیزه تریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
گفت بار از غیر ما پوشان نظر گفتم بچشم
وآنگهی دزدیده درما مینگر گفتم بچشم
گفت اگر بابی نشان پای ما بر خاک راه
برفشان آنجا بدامنها گهر گفتم بچشم
گفت اگر بر آستانم آب خواهی زد ز اشک
هم به مژگانت بروب آن خاک در گفتم بچشم
گفت اگر سر در بیابان غمم خواهی نهاد
تشنگانرا مژده از ما بر گفتم بچشم
گفت اگر گردد لبت خشک از دم سوزان آه
باز میسازش چو شمع از گربه نر گفتم بچشم
گفت اگر گردی شبی از روی چون ما هم جدا
تا سحرگاهان ستاره میشمر گفتم بچشم
گفت اگر داری خیال در وصل ماکمال
فر این دریا به پیما سربسر گفتم بچشم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
ما با غم تو خرم و آسوده خاطربم
زآن لب به کام ما شکری نی و شاکریم
غایب نه ز چشم جهان بین ما چو نور
ا نو حاضری همیشه و ما با تو ناظریم
نظارگی به حیرته از آن صورتست و ما
حیران جان نگاری کلک مصوریم
زآن دم که نام جام بر آن لب نهاده اند
آن را که نیست معتقد باده منکریم
گفتم به دیر با تو رسم یا به کعبه گفت
ما را به هر مقام که جوینده حاضریم
چون دید کز تطاول آن زلف بیقرار
شوریده روزگار و پراکنده خاطریم
ببرید زلف و گفت به افسوس با کمال
گر دیر میرسیم به خدمت مقصریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
ما به سودای تو دامن ز جهان در چیدیم
محنت عشق تو بر راحت جان بگزیدیم
پیش از آن دم که نبود از دل و جان آثاری
در میان دل و جان مهر تو می ورزیدیم
تا بغایت دل و جان مهر تو میورزیدیم
در بروی همه بستیم چو رویت دیدیم
خلق در عشق تو بروجه نصیحت ما را
هرچه گفتند شنیدیم ولی نشنیدیم
خبر سنی ما رفت در اطران جهان
تا ز میخانه عشقت قدحی نوشیدیم
عار آید دگر از خلعت شاهی ما را
دلق سودای تو ز آنروز که میپوشیدیم
راه پیمود بسی در طلب دوست کمال
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
ما چو قطع نظر از روی نکو نتوانیم
دل به بیهوده بدگوی چرا رنجانیم
محرمی کو که به صاحب غرض از ما گوید
که دگر در حق ما هرچه تو گونی آنیم
زاهد آن به که گذارد به سر خود ما را
زآنکه ما مصلحت خود به ازو میدانیم
بیش از آن نیست که او دامن آلوده ز خلق
باز می پوشد و ما باز نمی پوشانیم
به دهانت که به از قند مکرر باشد
هر حدیثی که از آن لب به دهان می رانیم
ای دل آن به که نگونی مرض خود به طبیب
که ویته صبر بفرماید و ما نتوانیم
تا نیابد کس ازین عارض ما وجه وقوف
رنگ رخساره به خون مژه میشویائیم
ما نه آنیم که گر خاک شود قالب ما
گرد سودای تو از دامن جان افشانیم
خلق گویند که رندست و نظر باز کمال
هرچه گوینده به روی تو که صد چندانیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
ما خانه دل جای تمنای تو کردیم
در خانه چراغ از رخ زیبای تو کردیم
شوریده سری جمله گرفتیم به گردن
او آنگه چو سر زلف تو سودای تو کردیم
دیدیم دل و عقل ز خود دور به صد گام
آن روز که از دور تماشای تو کردیم
از پستی و بالا همه کس نعره برآورد
هر جا که حدیث قد و بالای تو کردیم
هر لحظه به ما گرمتری از ستم و جور
تا در دل آتش زده مأوای تو کردیم
بر سینه ما چند نهد داغ فراقت
آخر نه به این سینه تمنای تو کردیم
چون رفت کمال از نظرت طلعت دلدار
قطع نظر از دیده بینای تو کردیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
ما در حریم مجلس عشاق محرمیم
با درد پار صاحبه و با ناله همدمیم
تا نوبت غلامی آن در به ما رسید
هر جا که می رویم عزیز و مکرمیم
عاقل خبر نیافت که ما را طریقه چیست
دیوانه پی نبرد که ما در چه عالمیم
در دور غصه های تو کان مستدام باد
فارغ ز شادمانی و آسوده از غمیم
از خون چو غنچه گرچه دل مالبالست
پیش لب و دهان نو خندان و خرمیم
دردسر طبیب گرانست بر سری
ما را که خسته خاطر از آسیب مرهمیم
اگر حال درد ما نکنی باور از کمال
از غم سؤال کن که شب و روز با همیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
ما را سر آنست که در پای تو افتیم
چون زلف تو بر خاک قدم های تو افتیم
بار تو بر آن خاک ره ای سایه گرانست
برخیز که تا ما همه بر جای تو افتیم
چون سایه که در پای صنوبر فتد از مهر
خواهیم که پیش قد و بالای تو افتیم
در آینه بنمای به ما روی دلارای
چون چشم تو تا مست تماشای تو افتیم
یارب چه خوش است آنکه به خون ریختن ما
فرمان دهی و ما به تقاضای تو افتیم
صد گونه چو گل روی دهد معنی نازک
ما را چو به فکر رخ زیبای تو افتیم
آزاد شود جان کمال از همه اندوه
آن لحظه که با شادی غمهای تو افتیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
ما لبت را نمک، شوان ملاحت خوانیم
خال مشکین ترا دانه دلها دانیم
در وفاداری و دلدادگی و جانبازی
آنچه گویند در این باره دو صد چندانیم
از جدائی همه دم هست شکایت ما را
بینی ار با دل پردرد چوئی نالائیم
با دلی پاکز آلایش و با صدق و صفا
جان به کف بهر نثار قدم جانانیم
ساکن کوی نگاریم چو معنا در لفظ
گر به ظاهر نگری بی سر و بی سامائیم
رمز توفیق در این است که در گلشن دهر
همچو بلبل به توانیم و پر گل خندانیم
پای بندیم به عهد خود و بر وجه کمال
با دل و جان و تن و عاطفه هم پیمائیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
مرا گویند باران کیست بار تو چرا گویم
ز مهروبان کدامست اختیار نو چرا گویم
نشسته بر سر راه طلبکاری چو مشتاقان
برای کیست چندین انتظار تو چرا گویم
نماند از خوردن غمهای تو نام و نشانی هم
نگونی چیست نام غمگسار نو چرا گویم
رقیب ار گویدم کای بیخبر از کار و بار خود
به من باری بگو تا چیست کار تو چرا گویم
گرم باشد مجال نطق پیش تو به روز و شب
سخن جز از سر زلف و عذار تو چرا گویم
و اگر باز از قرار دوستی آن زلف بر گردد
چرا و چون به زلف بی قرار تو چرا گویم
اگر خون کمال آن غمزه ریزد از سر مستی
من این رنجش به چشم پر خمار تو چرا گویم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
مریض عشقم و درد تو دارم
ز دردت تا ابد سر برندارم
خطا گفتم چه درد استغفرالله
من این خود عین درمان می شمارم
غمت گوید برآر از سینه آهی
به جان اینک مرادش می برآرم
رقیب ار بی گناهم از درت راند
نه اینم من کزار آن در گذارم
به جرم آنکه روزی گفتمش ماه
هنوز از روی خویش شرمسارم
بدو گفتم کمال از غم خرابست
به گفتا گر بمیرد غم ندارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
من ترا مانده به هر بار کجا بار شوم
ور بود نیز وفادار چرا بار شوم
تو مپندار مرا در سبکی شیوه خویش
که به هر خس چو تو از باد هوا یار شوم
گر کشد هر سر موی تو جدا بار دگر
من به هر یک سر موی تو جدا یار شوم
غمزة شوخ تو در دعوی خونم کی رواست
گر گواهی بدهد من به گوا یار شوم
جان شیرین چو از آن لب نبریده ای مگسان
چه شود گر من مسکین به شما یار شوم
بی ریا سجده برم ابروی شوخی اولی
که به محراب نشینان دغا یار شوم
گفتمش چیست که هرگز نشوی بار کمال
گفت من پادشهر کی به گدا یار شوم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
من ز بویش بیخوده و دیوانه ام
گه به مسجد گاه در میخانه ام
فتنه آن غمزه عاشق کشم
کشت آن نرگس مستانه ام
تا به آن جان و جهانم آشنا
هم ز جان هم از جهان بیگانه ام
گفتهای دیوانه اویم مگوی
هرگز این گویم مگر دیوانه ام
تا بر آن دریافتم جای قرار
نمی باید دگر در خانه ام
تا غمت بنیاد ویرانی نهاد
یافت آبادی دل ویرانه ام
سر مکش از سوز ما گفتی کمال
شمع را گو اینکه من دیوانه ام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
من ز غمت خرم و به یاد تو شادم
درد تو دارم که هیچ درد مبادم
تا ورق روی تو مطالعه کردم
هرچه بخواندم همه برفت ز یادم
قصه سوز درون خویش بمردم
مردم و چون شمع در میان ننهادم
تا نبرد بوئی از تو باد صبا نیز
از دل پرخون چو غنچه لب نگشادم
روی تو دیدم شبی در آینه جام
جام می از دست و من ز پای فتادم
سعی نمودم به پای بوس نو عمری
با همه جهد آن مراد دست ندادم
از تو کمال شکسته جز تو نخواهد
زانکه مرید توأم من و تو مرادم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
من زمهرت هر سحر کز سوز دل دم میزنم
آتش جان در تو و خشک دو عالم میزنم
ای بت سنگین دل آخر سست پیمانی مکن
با من مسکین که لاف عشق محکم میزنم
گر نمی بینم خیالت ساعتی در پیش خود
خان و مان دیده را از گریه بر هم میزنم
آه جانم می کند راز دلم هر لحظه فاش
من بدین گونه گناهش نیز هر دم میزنم
تا در آن حضرت غبار ره نیاید هر زمان
بر درت پیوسته آب از چشم زمزم میزنم
من بر آن خاک دراز شوق دهان او کمال
آن سلیمانم که لاف از تخت و خاتم میزنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
من و درد تو آنگه باد مرهم
نباشد این قدر دردی مرا هم
حدیثم از کم و افزون جز این نیست
که افزون باد این درد و دوا کم
به خون ریزم اجازت چیست گفتی
اجازت اینه که بسم الله همین دم
نه بینم هرگز آن روزی که بی دوست
به بینم سینه بی غم دیده بینم غم
عجب غمخوارفه دارم که هرکس
او می خورد من میخورم غم
کمال از خون دل بنوشت فتوی
رساند آنگه بدانه دیرینه همدم
که کس بابد مرادی از تو بانی
جواب آمده که نی والله اعلم