عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
مهی نشست خیال رخت به خانه چشم
تو ماهی از تو ستانیمه ماهیانه چشم
چها فتاد شنیدی ز گریه چشم مرا
در است این سخنان گوش کن فسانه چشم
گرت چو اشک نیفتد کنار عاشق خویش
چو نور چشم فرود آی در میانه چشم
از دود دل چه غم ار تیره شد سراچه جان
که روشن است از روی تو تا به خانه چشم
کسی به خاک چنان بی دریغ دانه نریخت
که ما به کوی نو درهای دانه دانه چشم
شه بتانی و شاهان چنانکه گنج نهند کمال
نهد خیال لبت لعله در خزانه چشم
تو ماهی از تو ستانیمه ماهیانه چشم
چها فتاد شنیدی ز گریه چشم مرا
در است این سخنان گوش کن فسانه چشم
گرت چو اشک نیفتد کنار عاشق خویش
چو نور چشم فرود آی در میانه چشم
از دود دل چه غم ار تیره شد سراچه جان
که روشن است از روی تو تا به خانه چشم
کسی به خاک چنان بی دریغ دانه نریخت
که ما به کوی نو درهای دانه دانه چشم
شه بتانی و شاهان چنانکه گنج نهند کمال
نهد خیال لبت لعله در خزانه چشم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
نقد جان چیست که در دامن جانان ریزم
گر بخواهد ز سر هر دو جهان برخیزم
بی گناه در همه نیغم بزند بار عزیز
ادب آنست که گردن نهم و نستیزم
رسم باشد که گریزند غلامان ز جفا
من غلام تو چنانم که کشی نگریزم
در رحمت بگشایند به رویم فردا
گر بود سلسله زلف تو دستاویزم
می برد از شکر ناب به شیرینی دست
با * حدیث لب او نکته درد آمیزم
گر گناهست چنین روی به دیدن چو کمال
من نه آنم که ازین گونه گنه پرهیزم
من که خوارزم گرفتم به سخنهای غریب
نبود میل عراق و هوس تبریز ممه
گر بخواهد ز سر هر دو جهان برخیزم
بی گناه در همه نیغم بزند بار عزیز
ادب آنست که گردن نهم و نستیزم
رسم باشد که گریزند غلامان ز جفا
من غلام تو چنانم که کشی نگریزم
در رحمت بگشایند به رویم فردا
گر بود سلسله زلف تو دستاویزم
می برد از شکر ناب به شیرینی دست
با * حدیث لب او نکته درد آمیزم
گر گناهست چنین روی به دیدن چو کمال
من نه آنم که ازین گونه گنه پرهیزم
من که خوارزم گرفتم به سخنهای غریب
نبود میل عراق و هوس تبریز ممه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
نیست جز غم بینو خوردن دیگرم
گر دهی سوگند بالله میخورم
من سگ کوی تو آنگه عار ازین
گر از آن کمتر نیم زین کمترم
خاک پایت بر سر من منتی است
باد این منت همیشه بر سرم
بگذرد جان از من آن ساعت که تو
گونی از جان بگذر و من نگذرم
غیرتم گرویده زهی خون حلال
وقت کشتن گر به رویت بنگرم
گریه دردسر همی آرد مرا
از تو گر دردسر خود می برم
جان بیار اینجا سبک گفتی کمال
بس گرانست آن سبک چون آورم
گر دهی سوگند بالله میخورم
من سگ کوی تو آنگه عار ازین
گر از آن کمتر نیم زین کمترم
خاک پایت بر سر من منتی است
باد این منت همیشه بر سرم
بگذرد جان از من آن ساعت که تو
گونی از جان بگذر و من نگذرم
غیرتم گرویده زهی خون حلال
وقت کشتن گر به رویت بنگرم
گریه دردسر همی آرد مرا
از تو گر دردسر خود می برم
جان بیار اینجا سبک گفتی کمال
بس گرانست آن سبک چون آورم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
وصف دهن تنگ تو من هیچ نگویم
چون نیست ز لطفش خبری یک سر مویم
آن به که نگویم به کس این راز نهانی
تا خلق ندانند که من عاشق اویم
تا زلف چو چوگان توام می برد از راه
زآن رو من سرگشته ندانم که چه گویم
جز بر گل رویت نشود دیده من باز
صد بار چو نرگس اگر از خاک برویم
با آنکه دل از دست برون شد به تمامی
بیرون نشد از دل هوس روی نکویم
در دفتر عشاق نیایم به حسابی
تا لوح وجود از رقم زهد نشویم
گفتی دل گم گشته کمال از چه نجونیه
چون بافتمش بر سر کوی تو چه جویم
چون نیست ز لطفش خبری یک سر مویم
آن به که نگویم به کس این راز نهانی
تا خلق ندانند که من عاشق اویم
تا زلف چو چوگان توام می برد از راه
زآن رو من سرگشته ندانم که چه گویم
جز بر گل رویت نشود دیده من باز
صد بار چو نرگس اگر از خاک برویم
با آنکه دل از دست برون شد به تمامی
بیرون نشد از دل هوس روی نکویم
در دفتر عشاق نیایم به حسابی
تا لوح وجود از رقم زهد نشویم
گفتی دل گم گشته کمال از چه نجونیه
چون بافتمش بر سر کوی تو چه جویم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
هر شبی تا به سحر دست دعا بگشایم
که مگر یک شبی آن بند قبا بگشایم
همچو من عقد گشانی نبود در عالم
گر گره ز ابروی آن ترک خطا بگشایم
دوست در خانه فرود آمد و من در بستم
کار بر رخ خصم در بسته چرا بگشایم
مرغ دل باز هوای سر زلفش دارد
گاه آن شد که منش بند ز پا بگشایم
همه آفاق شود مشک فشان گر نفسی
راز گیسوی تو با باد صبا بگشایم
حالیا عزم سفر دارم و را در پیش است
بار بر بسته ندانم که کجا بگشایم
چه گرهها که گشاده شود از کار کمال
گر شبی حلقه آن زلف دوتا بگشایم
که مگر یک شبی آن بند قبا بگشایم
همچو من عقد گشانی نبود در عالم
گر گره ز ابروی آن ترک خطا بگشایم
دوست در خانه فرود آمد و من در بستم
کار بر رخ خصم در بسته چرا بگشایم
مرغ دل باز هوای سر زلفش دارد
گاه آن شد که منش بند ز پا بگشایم
همه آفاق شود مشک فشان گر نفسی
راز گیسوی تو با باد صبا بگشایم
حالیا عزم سفر دارم و را در پیش است
بار بر بسته ندانم که کجا بگشایم
چه گرهها که گشاده شود از کار کمال
گر شبی حلقه آن زلف دوتا بگشایم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
هر شبی خاک درت از گریه پر خون می کنم
چهره شمعی به آب دیده گلگون میکنم
در به رویم بستی و من بر امید فتح باب
در کنار بحر دیده دم به دم خون می کنم
آه گرمم خانه دل تا نسوزاند به دم
میزنم هر ساعتش از خانه بیرون می کنم
در نگیرد گفت و گوی حاسدان در من که من
همچو شمع از سرزنش سوز دل افزون می کنم
ای ملامتگر دلم در ناله صد جا شد گرو
با چنین دل ترک سودای بتان چون میکنم
من به صد منزل ز خوارزمم جدا و ز آب چشم
همچنان نظاره مردم به جیحون میکنم
چون به فکر ابرویت کج میشود طبع کمال
بازش از نظاره روی تو موزون میکنم
چهره شمعی به آب دیده گلگون میکنم
در به رویم بستی و من بر امید فتح باب
در کنار بحر دیده دم به دم خون می کنم
آه گرمم خانه دل تا نسوزاند به دم
میزنم هر ساعتش از خانه بیرون می کنم
در نگیرد گفت و گوی حاسدان در من که من
همچو شمع از سرزنش سوز دل افزون می کنم
ای ملامتگر دلم در ناله صد جا شد گرو
با چنین دل ترک سودای بتان چون میکنم
من به صد منزل ز خوارزمم جدا و ز آب چشم
همچنان نظاره مردم به جیحون میکنم
چون به فکر ابرویت کج میشود طبع کمال
بازش از نظاره روی تو موزون میکنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
هرگاه که به ناکامی دور از لب بار افتم
چون خسته بی مرهم مجروح و نگار افتم
مخمور و خراب آمد جان بیلب نوشینش
چون می نبود لابد در رنج خمار افتم
هرجا نظر اندازم بی تو به درخت گل
از گریه به بالایش چون ابر بهار افتم
آن بار به من صد ره نزدیک ترست از من
گر دور به صد منزل از بار و دیار افتم
باشم همه شب با به در گشت مگر ناگه
با چارده ماه خود یک شب به دو چار افتم
صد موج زند اشکم از شوق کنار او
گو موج بزن دریا باشد به کنار افتم
با زاهد اگر افتم ساکن شودم گریه
چون پیش کمال آیم در ناله زار افتم
چون خسته بی مرهم مجروح و نگار افتم
مخمور و خراب آمد جان بیلب نوشینش
چون می نبود لابد در رنج خمار افتم
هرجا نظر اندازم بی تو به درخت گل
از گریه به بالایش چون ابر بهار افتم
آن بار به من صد ره نزدیک ترست از من
گر دور به صد منزل از بار و دیار افتم
باشم همه شب با به در گشت مگر ناگه
با چارده ماه خود یک شب به دو چار افتم
صد موج زند اشکم از شوق کنار او
گو موج بزن دریا باشد به کنار افتم
با زاهد اگر افتم ساکن شودم گریه
چون پیش کمال آیم در ناله زار افتم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
بار اشکم دید و شد بر من رحیم
سائلان را دوست میدارد کریم
بر بناگوشت ز مسکینی دو زلف
هر دو می افتند بر بالای سیم
چشم مستت ترک یک لخت است لیک
دل به نیع نیز می سازد دو نیم
زان سر زلف و دهان دل خون شدست
حول سود چون دال پیوندد به میم
کس نشد از چشم و زلف مستفید
کاین سواد نادرست است آن سفیم
مشورت کردند با هم صبر و غم نیست
آن سفر کرد اختبار این شد مقیم
همدم جز به درد و غم کمال
خوش بود صحبت به باران قدیم
سائلان را دوست میدارد کریم
بر بناگوشت ز مسکینی دو زلف
هر دو می افتند بر بالای سیم
چشم مستت ترک یک لخت است لیک
دل به نیع نیز می سازد دو نیم
زان سر زلف و دهان دل خون شدست
حول سود چون دال پیوندد به میم
کس نشد از چشم و زلف مستفید
کاین سواد نادرست است آن سفیم
مشورت کردند با هم صبر و غم نیست
آن سفر کرد اختبار این شد مقیم
همدم جز به درد و غم کمال
خوش بود صحبت به باران قدیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
یار من بار دگر می طلبد دانستم
عاشق زار دگر میطلبد دانستم
عارش آید دگر از یاری و غمخواری من
بار و غمخوار دگر می طلبد دانستم
خون مژگان من از نازه نیارد در چشم
چشم خونبار دگر می طلبد دانستم
رخت برچید ز سودای من آن حسن فروش
سر بازار دگر می طلبد دانستم
من تهی دست و آن دانه در بیش بهاست
او به خریدار دگر می طلبد دانستم
دی بزد نیغم و نگذاشت که بوسم آن دست
قتل من بار دگر می طلبد دانستم
غمزه را گفت که کم جو دگر آزار کمال
بر دل آزار دگر می طلبد دانستم
عاشق زار دگر میطلبد دانستم
عارش آید دگر از یاری و غمخواری من
بار و غمخوار دگر می طلبد دانستم
خون مژگان من از نازه نیارد در چشم
چشم خونبار دگر می طلبد دانستم
رخت برچید ز سودای من آن حسن فروش
سر بازار دگر می طلبد دانستم
من تهی دست و آن دانه در بیش بهاست
او به خریدار دگر می طلبد دانستم
دی بزد نیغم و نگذاشت که بوسم آن دست
قتل من بار دگر می طلبد دانستم
غمزه را گفت که کم جو دگر آزار کمال
بر دل آزار دگر می طلبد دانستم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
یک شب نسیم زلفت از حلقه شنودم
مشکین نفس برآمد آن دم ز سینه دودم
بیمی ز جان فشانی هیچم نبود چون شمع
آن شب چو آب دیده از سر گذشته بودم
من در لطافت آن گوی ذقن چه گویم
تا دیدمش ربوده از خویش در ربودم
چندانک مهر و کینته با من فزون و کم شد
در صبر و بیقراری کم کردم و فزودم
ساقی مریز جرعه تا محتسب نه بیند
داغ شراب گلگون بر خرقه کبودم
از بانگ چنگ کارم شد صد بریشم افزون
تا سوی باده نوشان در پرده ره نمودم
رفت آنکه بی تو دیگر چشم کمال خسید
آن خواب بود گوئی وقتیه که میغنودم
مشکین نفس برآمد آن دم ز سینه دودم
بیمی ز جان فشانی هیچم نبود چون شمع
آن شب چو آب دیده از سر گذشته بودم
من در لطافت آن گوی ذقن چه گویم
تا دیدمش ربوده از خویش در ربودم
چندانک مهر و کینته با من فزون و کم شد
در صبر و بیقراری کم کردم و فزودم
ساقی مریز جرعه تا محتسب نه بیند
داغ شراب گلگون بر خرقه کبودم
از بانگ چنگ کارم شد صد بریشم افزون
تا سوی باده نوشان در پرده ره نمودم
رفت آنکه بی تو دیگر چشم کمال خسید
آن خواب بود گوئی وقتیه که میغنودم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
آتش دوری دل ما بر نتابد بیش ازین
داغ هجران جان تنها برنتابد بیش ازین
تن که چون مونی شد از غم چنده بنمایم بدوست
زحمت مو چشم بینا برنتابد بیش ازین
پیش بار سرو بالا آفتاب و ماه را
دعوی خوبی به بالا برنتابد بیش ازین
همچو آب از لطف میتابد بر سیمین یار
هیچ سرو سیمتن را برنتابد بیش ازین
گل سوی او خواست شد دامنکشان گفتش صبا
دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش ازین
ما تماشایش بماهی میکنیم آنهم ز دور
نازک است آن رخ تماشا بر نتابد بیش ازین
عکس او در شیشه های اشک بین دیگر کمال
کان پری نظاره ما برنتابد بیش ازین
داغ هجران جان تنها برنتابد بیش ازین
تن که چون مونی شد از غم چنده بنمایم بدوست
زحمت مو چشم بینا برنتابد بیش ازین
پیش بار سرو بالا آفتاب و ماه را
دعوی خوبی به بالا برنتابد بیش ازین
همچو آب از لطف میتابد بر سیمین یار
هیچ سرو سیمتن را برنتابد بیش ازین
گل سوی او خواست شد دامنکشان گفتش صبا
دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش ازین
ما تماشایش بماهی میکنیم آنهم ز دور
نازک است آن رخ تماشا بر نتابد بیش ازین
عکس او در شیشه های اشک بین دیگر کمال
کان پری نظاره ما برنتابد بیش ازین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
آمد درون دل غمت دیگر نمی آید برون
سودای آن زلف سیه از سر نمی آید برون
شوق بهشت و حور عین سودای آن و فکر این
از دله برون آمد همه دلبر نمی آید برون
تا رخ نپوشی کی شود از دیده اشک ما روان
پنهان نگشته آفتاب اختر نمی آید برون
نقاش چین هر صورتی کانگیخت در بتخانه ها
هرگز ز شرم روی او از در نمی آید برون
تا دل نرفتیم از همه نقشت درو پیدا نشد
آئینه را بی صیقلی جوهر نمی آید برون
گفتی برون آی از درم بنشین به خاک آستان
شه هر چه گوید زآن سخن چاکر نمی آید برون
تا تو ترانی کی روند از کوی تو دلهای ما
نا رانده حکمی پادشا لشکر نمی آید برون
از غمزه چشم خوئیت برریش دل زد نشتری
خونها برون آمد ولی نشتر نمی آید برون
چشم کمال از تلخی هجر تو شد گوهر فشان
بی تلخی از بحرها گوهر نمی آید برون
سودای آن زلف سیه از سر نمی آید برون
شوق بهشت و حور عین سودای آن و فکر این
از دله برون آمد همه دلبر نمی آید برون
تا رخ نپوشی کی شود از دیده اشک ما روان
پنهان نگشته آفتاب اختر نمی آید برون
نقاش چین هر صورتی کانگیخت در بتخانه ها
هرگز ز شرم روی او از در نمی آید برون
تا دل نرفتیم از همه نقشت درو پیدا نشد
آئینه را بی صیقلی جوهر نمی آید برون
گفتی برون آی از درم بنشین به خاک آستان
شه هر چه گوید زآن سخن چاکر نمی آید برون
تا تو ترانی کی روند از کوی تو دلهای ما
نا رانده حکمی پادشا لشکر نمی آید برون
از غمزه چشم خوئیت برریش دل زد نشتری
خونها برون آمد ولی نشتر نمی آید برون
چشم کمال از تلخی هجر تو شد گوهر فشان
بی تلخی از بحرها گوهر نمی آید برون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
آمد لب تو باز بصد نازه در سخن
شیرین حکایتیست که گوید شکر سخن
حاجت بگفت نیست ترا چشم و غمزه هست
گر میکنی بمردم صاحب نظر سخن
دیوار گوش دارد و اغیار نیز چشم
ما چون کنیم با نوز بیرون در سخن
با گیسویت شبی که به پایان برم حدیث
خواهم گرفت با سر زلفت ز سر سخن
از ماجرای اشک منت هم شدی وقوف
گه گه اگر بگوش تو کردی گهر سخن
عاشق رخ تو دید و سخن بسته شد برو
چون شد تمام کشته نگوید دگر سخن
وصف رخت کمال چو آورد در میان
گفت از همه نکوتر و باریکتره سخن
شیرین حکایتیست که گوید شکر سخن
حاجت بگفت نیست ترا چشم و غمزه هست
گر میکنی بمردم صاحب نظر سخن
دیوار گوش دارد و اغیار نیز چشم
ما چون کنیم با نوز بیرون در سخن
با گیسویت شبی که به پایان برم حدیث
خواهم گرفت با سر زلفت ز سر سخن
از ماجرای اشک منت هم شدی وقوف
گه گه اگر بگوش تو کردی گهر سخن
عاشق رخ تو دید و سخن بسته شد برو
چون شد تمام کشته نگوید دگر سخن
وصف رخت کمال چو آورد در میان
گفت از همه نکوتر و باریکتره سخن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
ای بدل نزدیک و دور از دیدن گریان من
نیستی غایب زمانی از دل من جان من
گر نمیخواهی بوصلم شادمان باری بپرس
کان فلان چون میگذارد در غم هجران من
درد اگر اینست کز هجرت من دلخسته راست
نیست غیر از جانسپاری چاره و درمان من
دست عشقت خون من چندانکه ریزد بیگناه
گر بگیرم دامنت دست تو و دامان من
دوش دلهای رقیبان سوخت بر من همچو شمع
چون شدند آگه ز سوز و گربه پنهان من
بعد ازین شب بر درت آهسته خواهم ناله کرد
تا سگانت را نباشد زحمت از افغان من
گفته بی ما چگونه زیستی چندین کمال
راست فرمودی بلی هست این گنه برجان من
نیستی غایب زمانی از دل من جان من
گر نمیخواهی بوصلم شادمان باری بپرس
کان فلان چون میگذارد در غم هجران من
درد اگر اینست کز هجرت من دلخسته راست
نیست غیر از جانسپاری چاره و درمان من
دست عشقت خون من چندانکه ریزد بیگناه
گر بگیرم دامنت دست تو و دامان من
دوش دلهای رقیبان سوخت بر من همچو شمع
چون شدند آگه ز سوز و گربه پنهان من
بعد ازین شب بر درت آهسته خواهم ناله کرد
تا سگانت را نباشد زحمت از افغان من
گفته بی ما چگونه زیستی چندین کمال
راست فرمودی بلی هست این گنه برجان من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
ای خوش آن باد که از کوی تو آید بر من
مشت خاک درت باز نهه بر سر من
نفروزد شبم از مه که فتد بر در و بام
خانه روشن کن و چون شمع درآ از در من
تیره جانیست دل سوخته بر دیده نشین
که بود دیده تره خانه روشنتر من
شربت وصل بده از لب جانبخش مرا
ک ز نب هجر تو بگداخت تن لاغر من
باد بیزن که کسی بر من بیماره زند
از ضعیفی چر مگس باد برد پیکر من
هیچکس گرد من خسته نگردد جز اشک
آہ و فریاد ز بر گشتگی اختر من
هر چه جز شرح غمت در قلم آورد کمال
آب چشم آمد و شست از ورق دفتر من
مشت خاک درت باز نهه بر سر من
نفروزد شبم از مه که فتد بر در و بام
خانه روشن کن و چون شمع درآ از در من
تیره جانیست دل سوخته بر دیده نشین
که بود دیده تره خانه روشنتر من
شربت وصل بده از لب جانبخش مرا
ک ز نب هجر تو بگداخت تن لاغر من
باد بیزن که کسی بر من بیماره زند
از ضعیفی چر مگس باد برد پیکر من
هیچکس گرد من خسته نگردد جز اشک
آہ و فریاد ز بر گشتگی اختر من
هر چه جز شرح غمت در قلم آورد کمال
آب چشم آمد و شست از ورق دفتر من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
ای غمت آرام جان عاشقان
از تو پر شادی جهان عاشقان
خال مشکینت سواد الوجه ماست
این بود بر رخ نشان عاشقان
بر زبانها ذکر نامت رفت حیف
این بود ورد زبان عاشقان
خادما بر زاهد افشان مروحه
گر مگس رانی ز خوان عاشقان
عاشقان از هر طرف در جوششند
کیست آیا در میان عاشقان
تا فزون از عاشقان باشم بسی
عاشقم بر عاشقان عاشقان
گر به جانان زندگی بابی کمال
زندگی بابی به جان عاشقان
از تو پر شادی جهان عاشقان
خال مشکینت سواد الوجه ماست
این بود بر رخ نشان عاشقان
بر زبانها ذکر نامت رفت حیف
این بود ورد زبان عاشقان
خادما بر زاهد افشان مروحه
گر مگس رانی ز خوان عاشقان
عاشقان از هر طرف در جوششند
کیست آیا در میان عاشقان
تا فزون از عاشقان باشم بسی
عاشقم بر عاشقان عاشقان
گر به جانان زندگی بابی کمال
زندگی بابی به جان عاشقان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
ای غمت فوت جان سوختگان
داغ عشقت نشان سوختگان
کرده عشقت هزار سینه کباب
بنا شده میزبان سوختگان
در دل و جان ما زدی آتش
سوختی خان و مان سوختگان
پیش آتش کباب گریه کند
بر دل خونچکان سوختگان
آتش جان ماه دلا نکشی
نکنی خام نان سوختگان
آگه از راز شمع پروانه است
تو چه دانی زبان سوختگان
چشم بد را سپند سوز کمال
گر بیفتی میان سوختگان
داغ عشقت نشان سوختگان
کرده عشقت هزار سینه کباب
بنا شده میزبان سوختگان
در دل و جان ما زدی آتش
سوختی خان و مان سوختگان
پیش آتش کباب گریه کند
بر دل خونچکان سوختگان
آتش جان ماه دلا نکشی
نکنی خام نان سوختگان
آگه از راز شمع پروانه است
تو چه دانی زبان سوختگان
چشم بد را سپند سوز کمال
گر بیفتی میان سوختگان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۴
ای لبت چون شکر و نقل دهان نیز چنان
دل من عاشق نام تو زبان نیز چنان
نور محض است عذار تو جبین نیز چنین
بر غیبیست دهان نو میان نیز چنان
شد دوانهسوی تو اشکم چو خرامان رفتی
سرو کم رفت چنین آب روان نیز چنان
گر چه گه ظاهر و گه چون دهنت پنهانی
آشکارا همه لطفی و نهان نیز چنان
زلف و ابرو اگر ایست ترا روز شکار
نیست حاجت بکمند و یکمان نیز چنان
گل ز شوق رخ نو جامه درانست به باغ
بلبل از مستی تو نعره زنان نیز چنان
گفته خون تو یک روز بریزم به یقین
در دل خسته مرا بود گمان نیز چنان
بار میخواست که بیجرم شود کشته کمال
هر چه میخواست دل یار شد آن نیز چنان
دل من عاشق نام تو زبان نیز چنان
نور محض است عذار تو جبین نیز چنین
بر غیبیست دهان نو میان نیز چنان
شد دوانهسوی تو اشکم چو خرامان رفتی
سرو کم رفت چنین آب روان نیز چنان
گر چه گه ظاهر و گه چون دهنت پنهانی
آشکارا همه لطفی و نهان نیز چنان
زلف و ابرو اگر ایست ترا روز شکار
نیست حاجت بکمند و یکمان نیز چنان
گل ز شوق رخ نو جامه درانست به باغ
بلبل از مستی تو نعره زنان نیز چنان
گفته خون تو یک روز بریزم به یقین
در دل خسته مرا بود گمان نیز چنان
بار میخواست که بیجرم شود کشته کمال
هر چه میخواست دل یار شد آن نیز چنان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
ای نهاده بار هجران بر دل پر درد من
تا چه آید بعد از این بر جان عم پرورد من
ای صبا گر بوی او داری چه داری زود باش
ورنه چون من رفته باشم در نیابی گرد من
مردم چشمم بخون دل برای روی خلق
آب و رنگی باز می آرد بروی زرد من
شب همه شب اشک میریزم بزاری همچو شمع
نسبتی دارد همانا درد او با درد من
ابرتر دامن همی گرید ز اشک گرم من
کوه سنگین دل همی نالد ز آه سرد من
در میان خاک و خون می خفتم و خون میخورم
خواب و خورد کس مبادا همچو خواب خوردمن
ای کمال آندم که با من خلوتی افتد ترا
گر تو خود جان عزیزی نیستی در خورد من
تا چه آید بعد از این بر جان عم پرورد من
ای صبا گر بوی او داری چه داری زود باش
ورنه چون من رفته باشم در نیابی گرد من
مردم چشمم بخون دل برای روی خلق
آب و رنگی باز می آرد بروی زرد من
شب همه شب اشک میریزم بزاری همچو شمع
نسبتی دارد همانا درد او با درد من
ابرتر دامن همی گرید ز اشک گرم من
کوه سنگین دل همی نالد ز آه سرد من
در میان خاک و خون می خفتم و خون میخورم
خواب و خورد کس مبادا همچو خواب خوردمن
ای کمال آندم که با من خلوتی افتد ترا
گر تو خود جان عزیزی نیستی در خورد من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
با درد تو آرمید نتوان
از داغ تو هم رهیة نتوان
گر تیغ به باره از تو بر سر
از همچو توئی برید نتوان
چون از همه دلبران گزینی
بر تو دگری گزید نتوان
رخسار چو زر چه سود مارا
وصلت چو بزر خرید نتوان
رویت مهه عید عاشقانست
هر دم مه عید دید نتوان
سیب ذقن شکر دهانان
بوسید توان گزید نتوان
گویند کمال پست کن آه
پست است سخن شنید نتوان
از داغ تو هم رهیة نتوان
گر تیغ به باره از تو بر سر
از همچو توئی برید نتوان
چون از همه دلبران گزینی
بر تو دگری گزید نتوان
رخسار چو زر چه سود مارا
وصلت چو بزر خرید نتوان
رویت مهه عید عاشقانست
هر دم مه عید دید نتوان
سیب ذقن شکر دهانان
بوسید توان گزید نتوان
گویند کمال پست کن آه
پست است سخن شنید نتوان