عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
بر من بیدل اگر جور و ستم فرمودی
لطف بسیار نمودی و کرم فرمودی
تا به صاحب نظری از همه باشم افزون
سرمه چشم من از خاک قدم فرمودی
گفت پیش رقیبان دهمت صد دشنام
باز مرسوم دعاگو ز چه کم فرمودی
نامه شان پیش خودم خوان که ز دور آمده ام
چون دویدن پسرم همچو قلم فرمودی
ن ت من ز سر خوان کرم غصه و غم
گفته بودی که نفرمایم و هم فرمودی
دگر از خون دل ریش شرابم فرمای
چون کباب از جگر سوختهام فرمودی
راندیم از در و خون شد دل مکین کمال
از چه آزردن آفری حرم فرمودی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
برویت بنگرم ناگه نرنجی
بسویت بگذرم ناگه نرنجی
از وصلم حاصلی چون نیست باری
غم هجرت خورم ناگه نرنجی
جهانت بنده شد من نیز خود را
ازینها بشمرم ناگه نرنجی
تو هرجا تیغ بر گیری من آنجا
سری پیش آورم ناگه نرنجی
به هر راهی که بخرامی من آن راه
بدیده بسپرم ناگه نرنجی
بدین نازک دلی جانی تو داری
تمنایت برم ناگه نرنجی
کمال ار بگذرد بر آستانت
که من خاک درم ناگه نرنجی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۴
به مجلسی که بمستان ز لب شراب دهی
دلم ز رشک بسوزی مرا کباب دهی
سؤال بوس چه سود از توام که معلوم است
مرا ز جنبش آن لب که نی جواب دهی
شب فراق در آن آستان دو چشم مرا
چه جای خواب اگر نیز جای خواب دهی
به حسرت قدش از گریه ام چمن شد غرق
تو سرو را دگر ای باغبان چه آب دهی
کشد دلم چو کبوتر فغان ز سختی دام
چو باز طره مشکین ز ناز تاب دهی
به چشم و غمزه مفرما که مست را بزنید
به یک دو مست چه نسبت که احتساب دهی
کمال شحنه عشق از دل تو دانش خواست
چگونه باج نفس از دل خراب دهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
به باران کهن یاری نکردی
جفا کردی وفاداری نکردی
خورم گفتی غم تو تو بزی شاد
مرا غم کشت و غمخواری نکردی
دلم پیوسته میداری بر آتش
بمن زین بیش دلداری نکردی
دلا از ناله بلبل وصل گل یافت
چرا زاری بدین زاری نکردی
بچشم گرچه ماند از ظلم وخون ریز
که زیر طاق زنگاری نکردی
کسی در حال صحت خون کند کم
تو خود در عین بیماری نکردی
کمال آن چشم شوخ از خود میازار
چو هرگز مردم آزاری نکردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
تا کی ای مونس دلم بیموجی غمگین کنی
گریه های تلخ منه بینی و لب شیرین کنی
چون هلاک جان خود خواهم بزاری و دعا
ناشنیده آریو در زیر لب آمین کنی
گفته ای جانت به کام دل رسانم یا به لب
آن نخواهی کرد هرگز دانم اما این کنی
از گل روی توأم رنگی جز این حاصل نشد
کز سرشگ ارغوانی چهره ام رنگین کنی
سر به تاج سلطنت دیگر فرو نابد مرا
گر همه عمر التفاتی با من مسکین کئی
ای دل اول آستین از عقل و دست از جان فشان
گر ز خامی پنجه با آن ساعد سیمین کنی
جنت الفردوس بنمایند در خوابت کمال
گر شبی خاک در آن ماهرو بالین کنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
ترا چگونه توان گفت یوسف ثانی
ثنای حسن نو او گفت او بود ثانی
حدیث بوسف مصری که احسن القصص است
کسی بسوز نخواند چو پیر کنعانی
دلا حکایت حستش کن و شنو تحسین
گذار نه یوسف چه نه می خوانی
شنیده نقش رخش نقشیند و دفتر شست
چو بشنوی توهم ای گل ورق گردانی
بدانکه از کف پا دادیم دو بوس مرنج
بگیر بوس خود اکنون اگر پشیمانی
درت زمالش رخسار هاست مالا مال
دگر به پای تو خواهیم سود پیشانی
حقوق بندگیم گفته شهان دانند
هنوز قیمت و مقدار خود نمی دانی
رقیب گفت تو دانی کمال قیمت من
بگفتم ای دل سخنت بغضه ارزانی
ترا به ساحل دریا بصد درم بخرند
برای لنگر کشتی که پس گران جانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
ترا دیده هر بار دیدی چه بودی
که هر بار دولت مرا رخ نمودی
چه بودی گر آن لب نمک میفشاندی
وز آن سوز ریش دل ما فزودی
نسیم توأم گفت عود ارنه خام است
چرا خویشتن را چنین مپستودی
چه رمزست گفتن عدم آن دهانرا
که چون او ندیدیم عدیم الوجودی
شب از دور مه را دو تا گشته دیدم
مگر خواست کردن برویت سجودی
رقیب سگت بانگ بر من نمیزد
اگر تو شبهای من میشنودی
کمال از تو جز آه دل بر نیامد
چه خواهد برآمد زخس غیر دودی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
ترکمن مه بود بترکی آی
خوش بود یکشبی به پیش من آی
دیده مه که چون رود بر بام
نو مهی هم به بام دیده برای
خانه بنده بنده خانه تست
خیر مقدم خوش آمدی فرمای
گریه عاشقان به بین ز برون
روز باران بیا به خانه در آی
خانه خالیست از میان مگریز
در به بند و میان بسته گشای
گر وفا می کنی بجای خودست
وعده های کهن به بار بجای
کرد ویران سرای و کاخ کمال
طاق ابروی دلبران سرای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
نو درد نداری و رخ زرد نداری
ای عاشق بیدرد چه نالی و چه زاری
دلها برد آن آه که از درد برآرند
فریاد ز آهی که نور بیدرد برآری
رخساره بخون مژه بنگار دم نقد
کز اشک فشان عاشق رخسار نگاری
غم روند و محنت دمد و درد برآید
بر خاک شهیدان غمش هر چه بکاری
دیدی که چه غمهاست نرا بر دل ازین بار
ای دبدن غمدیده چرا اشک نباری
تا چند بگردن بری این سر که حق اوست
آن به که بری بر درش این حق بپاری
سر چیست کمال از تو اگر می طلبد بار
گر دیده روشن طلید در نظر آری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
تو سروی و گل خندان همانکه میدانی
رخ نو شمع و شبستان همانکه میدانی
نماز شام تو پیدا شدی و شد فی الحال
ز شرم روی تو پنهان همانکه میدانی
اب تو آرزوی جان مردم است و مرا
از آن لب آرزوی جان همانکه میدانی
اگر بوصل مداوای ریش دل نکنی
رود ز دیدۂ گریان همانکه میدانی
گر به غمزه کی سعی ناوک اندازی
رسد به جان ضعیفان همانکه میدانی
مگر به باغ ز پیراهنت نسیمی رفت
که پاره کرد گریبان همانکه میدانی
دل کمال بویت همین که رفت از دست
روان شد از عقب آن همانکه می دانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
چرا به تحفه دردم همیشه ننوازی
به ناز و شیوه نسوزی مرا و نگداری
خس توایم همه کار خس چه باشد سوز
نو آتشی و توانی که کار ما سازی ت
بدست نیغ تو کار جراحت دل ریش
مام نا شده خواهم که از سر آغازی
به زیر پا شکند هرچه افتد این عجیبست
که بشکنه دلم از زیر پا نیندازی
نبرد دست به زلفت صبا به بازی نیز
حریف زیر برست و نمی خورد بازی
اگر چه سرور بستان صنوبر آمد و سرو
ترا رسد بسر سروران سرافرازی
کمال باز گزیدی هوای قامت بار
بدت میاد که مرغ بلند پروازی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
چرا هر دم از پیش ما میگریزی
شهی از گدایان چرا میگریزی
به بخیلی مگر ای بخوبی توانگر
که از عاشق بینوا میگریزی
چرانی چرا از دعاگو گریزانت
بلانی بلا از دعا میگریزی
و آن تازه برگ گلی کز لطافت
از آسیب باد صبا میگریزی
اگر او میگریزد ز چشم ای خیالش
نو بگریز بینم کجا میگریزی
کمال ار به او میگریزی ز چشمش
از یک فتنه در صد بلا میگریزی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
چشم شوخ و دل سنگین بر سیمین داری
خال مشکین رخ رنگین لب شیرین داری
تو چه دانی ز من و حال من ای شمع چگل
که چو من عاشق دل سوخته چندین داری
بی نیازی و نیازت بمن بیدله نیست
پادشاهی و فراغ از من مسکین داری
گفتة رسم وفا دارم و آئین جفا
آن نداری سر یک موی ولی این داری
ای صبا نکهت آن زلف مگر نشنیدی
که هوای چمن و برگ ریاحین داری
دعوی زنده دلی از تو تکونیست کمال
گر شب فرقت جانان بر بالین داری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
چو تو دشمن از دوست نشناختی
مرا سوختی و به او ساختی
پرداختم از دو عالم به تو
تو یک لحظه با من نپرداختی
چه شکر از لب چون شکرگویمت
که چون نی بوسیم ننواختی
ز پا تا سرم رشته جان بسوخت
چو شمعم ز سر از چه بگداختی
بشاهی نشستی بملک درون
علمی ز آتش دل برافراختی
راه و رسم من بود صبر و قرار
تو آن رسم ها را برانداختی
نظر باختی با رخ او کمال
دو عالم ببر چون نکو باختی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
چو گل به لطف نو زد ان نازک اندامی
درید پیرهن نیکوئی به بد نامی
دلم بشام سر زلف نست و میترسم
که باز بشکنی این آبگینه شامی
یکی که میبرد آرام دل به شیوه چشم
چه چشم دارم ازو شیوه دلارامی
به نکهت سر زلف تو باز دم زد عود
عجب که سوخته و از سر نمی نهد خامی
شبی به حلقة ما ذکر عصمت میرفت
شدند حلقه بگوش تو عارف و عامی
کی که هیچ نبردی حدیث می به زبان
البانو دید و مثل شد بدرد آشامی
کمال اگر ز دهانش نیافتی کامی
مباش ننگدل و صبر کن بناکامی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
چه لطف است این که با من مینمائی
لب نازک پرسش می گشائی
البت جانست و جانم میفزاید
سبزی که بر لب می فزانی
خطت بر رخ نکوتر خوانده از مشک
نکر خوانند خط در روشنائی
نه عاشق را بلا آمد ز هر سو
چرا زین سر نبائی چون بلانی
جو قامت راست کردی وقت رفتن
قیامت دیدم از روز جدائی
ملولم زآشناتی رقیبان
چه بودی گر نبودی آشنائی
نمی خواهد کمال از بار جز بار
نیامرزبد درویشان گدانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
چه موجب است که هیچ التفات ما نکنی
ترحمی به غریبان بینوا نکنی
به دشمنان مخالف بسر بری باری
به دوستان وفادار جز جفا نکنی
چو کام ماندهی ز آن دهان بگو با ما
که این مضایقه با دیگران چرا نکنی
نو پادشاه جهانی و ما گدا چه سبب
که التفات به حال من گدا نکنی
به وعده چند دهی انتظار وصل مرا
چو حاجت دل بیچاره ای روا نکنی
ثواب کار من است آنکه بر نشانه دل
به نوک غمزه کشی ناوک و خطا نکنی
کمال دل شده بیگانه شد ز خویش و هنوز
تو همچنان به وصال خود آشنا نکنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
حدیث خوشی هیچ با ما نگوئی
سخن جز به شمشیر قطعا نگونی
بحل کردمت خون خود گر بنازی
کشی زودم امروز و فردا نگونی
هرآن شربت غم که دادی نخستین
بمن ده بشرطی که صهبا نگونی
چو گونی لقب نازل از آسمان شد
نهان از چه شد آب حیوان که داند
نهان از چه شد آب حیوان که داند
تو با آن دهان نکته تا نگوئی
مبادا که پابند نقش دهانت
بهر کس دگر این معما نگوئی
کمال آنچه گونی از آن روی زیبا
برویش که جز خوب و زیبا نگویی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۴
خرم آن دم که توأم مونس و همدم باشی
من بغمهای تو دلتنگ و تو خرم باشی
گر کنی پرسشم اندیشه رنجوری نیست
چه از آن درد نکونر که تو مرهم باشی
عجب آید همه کس را ز تو ای رشک پری
که بدین لطف تو از طبنت آدم باشی
تا کسی بر من مفلسی ننهد تهمت گنج
به از آن نیست که در صحبت ما کم باشی
ملک دل گیر که شاه رخت آورد خطی
که به حسن از همه خوبان تو مقدم باشی
غم هجران سبب راحت وصل است کمال
دولت وقت نو گر شاد بدین غم باشی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
خواهم بر تو بردن تن را که شد خیالی
باری برم خیالی چون نیستم وصالی
ای باد کی گذارت زآن سو مجال باشد
بیماری و نباشد دانم ترا مجالی
امروز نیست زاهد غافل ز حال رندان
کو را به هیچ وقتی وقتی نبود و حالی
چون زلف و رخ نمودی کردم سؤال بوسه
دیدم تسلل دور آمد مرا سؤالی
از زلف خویش دل را زنجیر کن مهیا
گر ابرویت نماید دیوانه را ملالی
میخواست گل که خود را مالد برآن بناگوش
آن شوخ بی ادب را بایست گوشمالی
همکاسه سگانت سازی من گدا را
گر کوزه گر بسازد از خاک من سفالی
روی نو بر نتابد از زلف سایه ای هم
داری ز سایه خود از ناز کی ملالی
دارد کمال با خود زلفش نرا مقید
دارند ماهرویان در دلبری کمالی