عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
در باغ چو بالایت سروی نتوان دیدن
صد سرو فدا باداه هنگام خرامیدن
ای نور الهی را از روی شما عکسی
ما آینه صانع خواهیم پرستیدن
صبح از هوس رویت رفتم به گلستان ها
باشد که کنم خود را مشغول به گل چیدن
گل ها چو مرا دیدند فریاد بر آوردند
کان گل که تو میخواهی اینجا نتوان دیدن
چون ابر همی گریم بر غنچهٔ خندان لب
تا از شکرت دیدم شیرینی خندیدن
فرهاد اگر دیدی آن چهره شیرین را
از دست شدی دستش در سنگ تراشیدن
در چشم منی نتوان خار مژه برهم زد
ترسم که گلت یا بد زحمت ز خراشیدن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
ملامت می کند دشمن مرا در عشق ورزیدن
به چشم عاشقان باید جمال شاهدان دیدن
نگردانند بدگویان مرادوراز نکورویان
به آواز سگان نتوان ز کوی دوست گردیدن
میان خلق می باید که عاشق راز نگشاید
ولی هرگز نمی شاید به گل خورشید پوشیدن
ملامت با دپندارم چووصل دوست می خواهم
به هر بادی نمی شاید چو برگ بیدلرزیدن
تورا ای ماه خرگاهی رسد بر دلبران شاهی
باید جمله خوبان را زمین پیش تو بوسیدن
از روی خوب می بینم جهان پر فتنه و غوغا
وزینجاگشت هم پیدا طریق بت پرستیدن
از عکس روی چون ماهت به شب روشن شود راهت
کسی را سوی خرگاهت نباید راه پرسیدن
تماشا را اگر روزی میان باغ بخرامی
نباشد باغبانان را دگر پروای گل چیدن
دهان غنچه خوش باشد سحر که چون شود خندان
ولی ذوقی دگر دارد لبت هنگام خندیدن
به صورت سرو می ماند به بالای خوشت لیکن
چه داند سرو بی معنی چنین شیرین خرامیدن
اگر بیرون کند بلبل ز سر سودای روی گل
بود امکان که باز آید همام از عشق ورزیدن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
تا عقل کل حیران شود برقع زرخیک سوفکن
تاروح سرگردان شود تابی در ان گیسو فکن
آورد بر شاه ختن زنگی زلفت تاختن
زان غمزه لشکرشکن تیری بدان هندوفکن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ترک مه پیکر من تا که برفت از بر من
دور از ان روی ندانم که چه شد بر سر من
تاجدا گشت زمن آنکه چو جان است مرا
واله و خسته و زار است دل غم خور من
چشم من هیچ شبی خواب نگیرد ز غمش
تا به خوناب جگر تر نکند بستر من
قصه غصه من گر برسانند به دوست
بی گمان رحم کند بر دل من دلبر من
دوست از حالت من فارغ و از دوری او
به فلک می رسد از سوز جگر آذر من
دل چه باشد که ز دلدار در یغش دارند
خاصته از یار سمن بوی پری پیکر من
روز و شب ورد همام است که ناگه روزی
جان برافشانم اگر دوست در آید بر من
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ای سواد زلف تو سودای من
روی تو خورشید مهر افزای من
دل میان زلفت و من ره نشین
فرق بین از جای او تا جای من
فتنه همسایگان شب تا سحر
در میان کوی تو غوغای من
از وصالت گرچه محرومم خوش است
با خیالت عشق بازی های من
دل به پیری هم جوانی می کند
وه ز دست این دل بر نای من
لایق حسن جهانگیر تو نیست
جز سخن های جهان پیمای من
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بر کف ماه نیکوان جام چو آفتاب بین
نرگس نیم مست او گشته ز می خراب بین
میز گلاب عارضش گشته چو گل بدرنگی می
مجلس عاشقان او پر زگل و گلاب بین
جام ز دیده ساختم اشک چو باده اندرو
بار معاشر مرا جام نگر شراب بین
تامگر از عقیق لب رنگ دهد شراب را
پیش لبش گشاده لب جام شراب ناب بین
حلقه و پیچ و تاب آن زلف پر از شکن نگر
مستی و شرم و ناز آن نرگس نیم خواب بین
من چوسؤال بوسه یی کردم از آن لب و دهن
گفت برو زنخ مزن بهر خدا جواب بین
بر سر و روی مهوشش بند دل همام را
از سر زلف سر کشش حلقه و پیچ و تاب بین
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دارم امید وصل تمنتای من ببین
طبع مشوش و دل شیدای من ببین
برگ گل و بنفشه ببویم هزار بار
بر یاد روی و مویش سودای من ببین
همرنگ روی دوست گلی جستم از چمن
گل گفت رنگ چهره زیبای من ببین
گفت این چنین محالی انصاف کل نگر
بشنیدم این حدیث تو یارای من ببین
گفتم به نارون که نمانی به قامتش
بشنید سرو و گفت که بالای من ببین
آمد خیال دلبر و بالا نمود و گفت
سرو سهی وقامت همتای من ببین
شد در بنفشه زار همام و پیام داد
نزدیک دل که خیز و بیا جای من ببین
دل گفت در میان سر زلف یار خویش
باری بیا تو مسکن و مأوای من ببین
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
حدیث زلف و خال و چشم و ابرو
نگوید جز زبان عشق نیکو
به آب دیده غسلی ده نظر را
مگر بندند آب وصل در جو
که چشمی کاو هوا آلوده باشد
نباشد محرم آن چشم و ابرو
جمال دوست را آیینه آمد
رخ زیبای وی صاحب نظر کو
کسی کز وصل او بویی ندارد
کجا باد آورده فردوس و مینو
وصالش را به جان بازی توان یافت
نیابد کس به بازی و به بازو
زهی ماهی که ترک اخترانش
بود در بندگی کمتر ز هندو
به هر مویی گرم باشد زبانی
نشاید کرد وصفش یک سر مو
چو عاجز گشتی از اوصاف حسنش
همام از حسن خلقش باز می گو
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
کشم نقد جان را به بازار او
که این است شرط خریدار او
به جان گر توان وصل او را خرید
پر از جان شود خاک بازار او
صبا گر برد بوی او سوی گل
شود جمله بر باد پندار او
بگیرید ای دوستان دست من
که از دست رفتم ز رفتار او
بگویم که ایمان عشاق چیست
یکی پر تو از نور دیدار او
چو زلفش کند دعوی کافری
میان را ببندم به زنار او
بهشتت اگر می کند آرزو
زمانی نظر کن به رخسار او
جهانی پر از آب حیوان کند
حدیثی ز لعل شکر بار او
همام از لبش گر نگوید سخن
نیابند نوقی ز گفتار او
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
چون منی را کی رسد روی جهان آرای تو
دولت چشمم بود گردی ز خاک پای تو
روی بنمودی و غوغا در جهان انداختی
تا جهان باشد مبادا ساکن از غوغای تو
روزگارم زاستخوان سر چو انگیزد غبار
چون سرم هر ذره یی دارد سر سودای تو
لایق جان عزیزی در میان جان نشین
چشم و دل را چون کنم در آب و آتش جای تو
سرو را روزی به بالای تو نسبت کرده ام
شرمساری می برم عمریست از بالای تو
خوش بیاراید هوای نو بهاری روی گل
تا نماید دل ربایی چون رخ زیبای تو
چشم من گوید به گل بیرون کن از سر این خیال
کی بود آن را که بیند روی او پروای تو
آب اگر عکست نمودی آن نمودی بیش نیست
بود می باید نمودی کی بود همتای تو
زاشک در پای خیالت گوهر افشان شد همام
گفت در چشم تو آید عقد گوهرهای تو
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
پاک چشمانند مرد روی تو
راه کژ بینان نباشد سوی تو
خوش نویسان را نباید در قلم
هیچ نونی خوشتر از ابروی تو
ناتوان گردم ز غیرت چون نسیم
گر بجنباند نسیمی موی تو
زنده بی رویت نمانم گر مرا
هر زمان جانی نبخشد بوی تو
دوستان از تشنگی جان می دهند
واب حیوان می رود در جوی تو
عاشقان را تا سحر باشد سماع
هرشب از بانگی سگان کوی تو
چشم خواب آلود تو خواب همام
بست آه از نرگس جادوی تو
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ای صبا آنچه شنیدی ز لب یار بگو
عاشقان محرم راز ند نه اغیار بگو
هم تو داری خبر از زلف گره بر گرهش
پیش ما قصه دل های گرفتار بگو
شرح غارتگری زلف دلاویز بکن
وصف خونریزی آن نرگس عیار بگو
همه از فتنه و آشوب نخواهم پر سید
نکته یی زان لب شیرین شکر بار بگو
گوش را چون که ز پیغام نصیبی دادی
کی بود چشم مرا وعدهٔ دیدار بگو
چون حکایت کنی از دوست من از غایت شوق
با تو صد بار بگویم که دگر بار بگو
تا که از شرم گل از غنچه نباید بیرون
صفت روی دلارام به گلزار بگو
تا دگر سرو ننازد به خرامیدن خویش
سخنی با وی ازان قامت و رفتار بگو
ای صبا بنده نوازی کن و احوال همام
وقت فرصت همه در بندگی بار بگو
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
اگر نه روی تو باشد کجا برم دنیی
تویی خلاصه دنیی و کس نگوید نی
نظر به صورت خوبان همی کنم ایشان
به پیش روی تو چون صور تند بی معنی
کسی به حسن و ملاحت بیار ما نرسد
کجاست یوسف مصری که تاکنم دعوی
نظر به روی تو کردن حرام چون باشد
که از مشاهده بخشی به عاشقان تقوی
چنین که حسن تو آوازه در جهان افکند
که التفات نماید به قصه لیلی
اگر به سر و بگوید قدت که بنده ماست
به نوق در سخن آید به صد زیان کاری
برای دیدن رویت خوش است بینایی
وگرنه چشمم نباید گشاد در دنیی
اگر تو در قلم آری به سهو نام همام
کند نظارهٔ رویت بدان دو دیده نیی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
باز ای مطرب حدیثی در میان انداختی
فتنه یی در مجلس صاحب دلان انداختی
راز ما را فاش کردی در میان خاص و عام
وین حکایت در زبان این و آن انداختی
عارفان را با پری رویان کشیدی در سماع
بلبلان مست را در گلستان انداختی
ای نگار سرو قامت تا به میدان آمدی
با تو هر عاشق که آمد در میان انداختی
فتنه را بیدار کردی زان دو چشم نیم خواب
گفت و گوی عشق بازی در جهان انداختی
گرچه انسانی خدا از نور پاکت آفرید
همچو عیسی عالمی را در گمان انداختی
تا که بشنیدیم بویی های و هویی می زدیم
روی بنمودی و ما را از زبان انداختی
عشق نگذارد که شب ها دیده را برهم نهیم
خواب ها را بر سر آب روان انداختی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
چو بالای تو گر سر وی میان بوستانستی
ازان سرو سهی بستان بهشت جاودانستی
ز وصف یک سر هویت شدی عاجز بیان من
به جای هر سر مویی مرا گر صد زبانستی
همی خواهم که او با من کند یاری چو جان با تن
جهان ما را جنا نستیگر او ما را چنانستی
به روی عالم آرایش که گر خاک کف پایش
سرمرادست میدادی به جان هم رایگانستی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
چون بگذرد به شهر چنین سرو قامتی
از هر طرف ز خلق برآید قیامتی
عالم چنان ملاحت حسنت فرو گرفت
کز هیچ کس امید ندارم سلامتی
در دور چشم مست تو هشیار کس نماند
تا مست عشق را کند اکنون ملامتی
چون روز گار در طلبت صرف می کنیم
ما را به روز حشر نباشد ندامتی
صاحب نظر چوروی تو را دید گفت هست
بر چشم آفتاب پرستان غرامتی
خورشید میزند نفس آتشین مگر
او را ز عاشقان تو باشد علامتی
گفتی که عاقبت بنوازم همام را
قد ضاع فی انتظارک عمرى الى متی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
گفت از برای چیدن گل در چمن شدی
کاشفته بر بنفشه و برگ سمن شدی
آخر نسیم گل اثر بوی ما نداشت
تا فتنه بر شمایل هر نارون شدی
گل را چه نسبت است بدر وی نکوی من
یوسف ندیده ای که بی پیرهن شدی
ازمات شرم باد که پیمان شکن شدی
جان را به جا گذاشتی و سوی تن شدی
تا در چمن به بوی که بی خویشتن شدی
در حسن ما بگو که چرا طعنه زن شدی
تا باشدت بهانه که بر بوی من شدی
شرمت نبود تا به کدام انجمن شدی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
بر دل از زلف چو زنجیر تو دارم بندی
نه چنان بند که آن را بگشاید پندی
من نه آنم که ازین فید خلاصی یا بم
که فتوح است مرا بند چنین دلبندی
نه چنان جان بدسر زلف تو پیوست که باز
با بدن روز قیامت بودش پیوندی
در گذشتی ز شرف سرو سهی از طوبی
قامتت سایه اگر بر سر سرو افکندی
باغبان گر گل رخسار تو دیدی دیگر
گل نکشتی ز نو و شاخ کهن برکندی
حسن خوبان جهان در نظر آوردم من
بجز از روی تو دیدم همه را مانندی
می کند بوی خوشت پرورش روح چنانک
شیر مادر نکند پرورش فرزندی
چون نیم لایق وصل تو بدان خرسندم
کالتفاتی بود از دور به هر یک چندی
گردکویت مدد چشم همام است و برین
می کنم یاد به خاک قدمت سوگندی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
توبه کردم که نخوانم دگرت ماه و پری
همه در حسرت خاکی که برو می گذری
تا به بینیم نظیرت به جهان گردیدیم
هر یکی را هوس آن که کجا می نگری
عارفان روی تو جویند نه گلهای بهشت
باز دیدم نه به اندازه نور بصری
میدهد زلف تو را باد صبا تشویشی
مگر ای باد تو از غیرت ما بی خبری
مگذر بر سر زلفش که گرفتار شوی
جان ازین دام به هم بر شده بیرون نبری
هوس آن بود که حسنت همگی در یابم
راز معشوق نگوید به نسیم سحری
می روی دیده مردم نگران از چپ و راست
هر چه دیدیم و شنیدیم از آن خوبتری
التفاتی نکند سوی کسی چشم خوشت
نیکوان را همه دیدیم تو چیزی دگری
عاشقی را که بود غیرت صحبت چو همام
عقلشان می کند اقرار به صاحب نظری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
شب دوشینه خیالت به عیادت سحری
ترسم آن لحظه که از خواب در آیی گویی
از غم تیره شب و محنت هجران چونی
بر بالین من آمد که فالان هان خبری
دادمی کام تو گر بیم رقیبم نبدی
ود که مردی ز غم عشق چو من عشوه گری
سوز و میساز که تا کام بیا بی ز لبم
که مبادا ز رقیبان به جهان در اثری
مېرمن ورز که در روی زمین نیست چو من
تا در آتش نشود عود نیابی شکری
کمر بندگیم گر ز میان بگشایی
شکری جان شکری عشوه گری خوش پسری
نیم شب واله و سرمست در آیم ز درت
در شب وصل بیندم ز دو زلفت کمری
چون شنیدم سخنش گفتم ای جان همام
خواب مستی کنم اندر بر تو تا سحری
گفت خوش باش فلان گرچه خیال است خوش است
این خیالیست که دارد به سوی من نظری