عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
اشک کواکب نگر چرخ غم اندود را
گریه فراوان بود خانه پردود را
صبر گوارا کند هرچه ترا ناخوشست
ساعتی از کف بنه آب گل آلود را
بی نمکیهای دهر کار بجائی رساند
کاختر طالع کنم داغ نمکسود را
دور جمال تو شد، گوش بنظاره یافت
مشکل اگر بشنود نغمه داود را
نیست بگیتی دو چیز جست و کم یافتم
عاشق بیشکوه را آتش بی دود را
تارک ادبار ما، لایق آن گل نبود
بر سر گردون زدیم کوکب مسعود را
هر که ببوی وفا بر سر دنیا نشست
در ته دامن کشید آتش بی عود را
نقد دو عالم کلیم، بر سر دل ریختند
شوری بختم ربود، داغ نمکسود را
گریه فراوان بود خانه پردود را
صبر گوارا کند هرچه ترا ناخوشست
ساعتی از کف بنه آب گل آلود را
بی نمکیهای دهر کار بجائی رساند
کاختر طالع کنم داغ نمکسود را
دور جمال تو شد، گوش بنظاره یافت
مشکل اگر بشنود نغمه داود را
نیست بگیتی دو چیز جست و کم یافتم
عاشق بیشکوه را آتش بی دود را
تارک ادبار ما، لایق آن گل نبود
بر سر گردون زدیم کوکب مسعود را
هر که ببوی وفا بر سر دنیا نشست
در ته دامن کشید آتش بی عود را
نقد دو عالم کلیم، بر سر دل ریختند
شوری بختم ربود، داغ نمکسود را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
بر سر خود می کند ویران سرای دیده را
پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را
کی توانی ترک ما کردن که با هم الفتیست
طالع برگشته و مژگان برگردیده را
دستگاه ما کجا شایسته ی تاراج اوست
غیرزانو نیست سامانی سر شوریده را
کوه محنت سخت می کاهد مرا ساقی بده
باده ی تندی که بگدازد غم بالیده را
در زمان تیره روزی دوست دشمن می شود
بی تو مژگان می زند دامن چراغ دیده را
حاصل پرهیز زاهد نیست جز آلودگی
کرده پر خار تعلق دامن برچیده را
در ترازوی صدف گوهر نگنجد از نشاط
با گهر همسر کنم گر نکته سنجیده را
می کند تدبیر بخت بدمروت مانعست
سهل باشد چاره کردن دشمن خوابیده را
نامه ات را قاصد آورد و نمی خواند کلیم
از دلش ناید که بردارد ز راهت دیده را
پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را
کی توانی ترک ما کردن که با هم الفتیست
طالع برگشته و مژگان برگردیده را
دستگاه ما کجا شایسته ی تاراج اوست
غیرزانو نیست سامانی سر شوریده را
کوه محنت سخت می کاهد مرا ساقی بده
باده ی تندی که بگدازد غم بالیده را
در زمان تیره روزی دوست دشمن می شود
بی تو مژگان می زند دامن چراغ دیده را
حاصل پرهیز زاهد نیست جز آلودگی
کرده پر خار تعلق دامن برچیده را
در ترازوی صدف گوهر نگنجد از نشاط
با گهر همسر کنم گر نکته سنجیده را
می کند تدبیر بخت بدمروت مانعست
سهل باشد چاره کردن دشمن خوابیده را
نامه ات را قاصد آورد و نمی خواند کلیم
از دلش ناید که بردارد ز راهت دیده را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
که خریدی ز غم گردش دوران ما را
دیده گر مفت نمی داد بطوفان ما را
مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چکند
کم بها کرد تهی دستی دوران ما را
اشک این گرسنه چشمان مزه دارد هرچند
دهر بر خوان تهی ساخته مهمان ما را
در چمن دیده زنظاره گل می پوشم
تا نگیرد نمک آن لب خندان ما را
عمر آخر شد و انگاره آدم نشدیم
گرچه زود است قضا اینهمه سوهان ما را
ناصحان گر نتوانید که آزاد کنید
بفروشید بآن زلف پریشان ما را
خصمی زشت بآئینه چه نقصان دارد
چه غم ازدشمنی مردم نادان ما را
چون گهر غربت ما به ز وطن خواهد بود
دربدر گو بفکن گردش دوران ما را
چشم جادوی تو هر چند برد دل ز کلیم
باز دل می دهد آن عشوه پنهان ما را
دیده گر مفت نمی داد بطوفان ما را
مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چکند
کم بها کرد تهی دستی دوران ما را
اشک این گرسنه چشمان مزه دارد هرچند
دهر بر خوان تهی ساخته مهمان ما را
در چمن دیده زنظاره گل می پوشم
تا نگیرد نمک آن لب خندان ما را
عمر آخر شد و انگاره آدم نشدیم
گرچه زود است قضا اینهمه سوهان ما را
ناصحان گر نتوانید که آزاد کنید
بفروشید بآن زلف پریشان ما را
خصمی زشت بآئینه چه نقصان دارد
چه غم ازدشمنی مردم نادان ما را
چون گهر غربت ما به ز وطن خواهد بود
دربدر گو بفکن گردش دوران ما را
چشم جادوی تو هر چند برد دل ز کلیم
باز دل می دهد آن عشوه پنهان ما را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
ترک چشمت می کند آماجگه محراب را
ما طمع داریم ازو دلجوئی احباب را
با ستمکاران گیتی بد نمی گردد سپهر
عید قربانست دایم خانه قصاب را
منزل نزدیکتر دارد خطر هم بیشتر
می دهد دوری ساحل مژده نایاب را
عاقلانرا با خم زنجیر زلفت همسریست
یاد می گیرند ار دیوانه ها آداب را
بر ستمگر بیشتر دارد اثر تیغ ستم
عمر کوتاه از تعدی می شود سیلاب را
گر سواد زلف چندی دیرتر روشن شود
مصحف رویت نمی خواهد زخط اعراب را
زخم تیغت قبله دلهاست چسبانتر خوشست
ابروان پیوسته می باید بلی محراب را
چون هدف ما یکطرف تا چند و خلفی یکطرف
کوه از یک تیغ می نالد بنازم تاب را
یک سبب پیدا نکرد از بهر ناکامی خویش
گرچه بر هم زد کلیم این عالم اسباب را
ما طمع داریم ازو دلجوئی احباب را
با ستمکاران گیتی بد نمی گردد سپهر
عید قربانست دایم خانه قصاب را
منزل نزدیکتر دارد خطر هم بیشتر
می دهد دوری ساحل مژده نایاب را
عاقلانرا با خم زنجیر زلفت همسریست
یاد می گیرند ار دیوانه ها آداب را
بر ستمگر بیشتر دارد اثر تیغ ستم
عمر کوتاه از تعدی می شود سیلاب را
گر سواد زلف چندی دیرتر روشن شود
مصحف رویت نمی خواهد زخط اعراب را
زخم تیغت قبله دلهاست چسبانتر خوشست
ابروان پیوسته می باید بلی محراب را
چون هدف ما یکطرف تا چند و خلفی یکطرف
کوه از یک تیغ می نالد بنازم تاب را
یک سبب پیدا نکرد از بهر ناکامی خویش
گرچه بر هم زد کلیم این عالم اسباب را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
شهید آن قد رعنا وصیت کرد همدم را
که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را
اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از شادی
شود به زخم ناسورش علم سازد قد خم را
بدانی تا که شهد زندگانی نیست بی تلخی
خدا در سال عمرت داده جا ماه محرم را
درشتند اهل عالم خواه شهری خواه صحرائی
قضا ناپخته گل کردست گوئی خاک آدم را
تو هم از فیض خاموشی چو غواصان گهر یابی
نگهداری گر از بیهوده گوئی یکنفس دم را
فلک می آورد ما را برون از کوره محنت
ولی روزیکه خود بیرون کند این رخت ماتم را
بنرمی چاره داغ جفای دوستداران کن
که داخل گر نباشد موم نفعی نیست مرهم را
علاج دیده بی آب جستم از خرد، گفتا
مقابل دار با خورشید روئی چشم بی نم را
نبینی پایه پستی که کس نبود طلبکارش
شرر این آرزو دارد که یابد عمر شبنم را
بغیر از خانه ویران سازی و رخت سرا سوزی
کلیم آخر چه حاصل آتشین اشک دمادم را
که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را
اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از شادی
شود به زخم ناسورش علم سازد قد خم را
بدانی تا که شهد زندگانی نیست بی تلخی
خدا در سال عمرت داده جا ماه محرم را
درشتند اهل عالم خواه شهری خواه صحرائی
قضا ناپخته گل کردست گوئی خاک آدم را
تو هم از فیض خاموشی چو غواصان گهر یابی
نگهداری گر از بیهوده گوئی یکنفس دم را
فلک می آورد ما را برون از کوره محنت
ولی روزیکه خود بیرون کند این رخت ماتم را
بنرمی چاره داغ جفای دوستداران کن
که داخل گر نباشد موم نفعی نیست مرهم را
علاج دیده بی آب جستم از خرد، گفتا
مقابل دار با خورشید روئی چشم بی نم را
نبینی پایه پستی که کس نبود طلبکارش
شرر این آرزو دارد که یابد عمر شبنم را
بغیر از خانه ویران سازی و رخت سرا سوزی
کلیم آخر چه حاصل آتشین اشک دمادم را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
قرار می برد از خلق آه و زاری ما
باین قرار اگر مانده بیقراری ما
شویم گرد و بدنبال محملش افتیم
دگر برای چه روزست خاکساری ما
خمار صحبت تو عقل و هوش از من برد
چه مستئی ز قفا داشت هوشیاری ما
تو چون روی، بره انتظار دیده خلق
بهم نیاید چون زخمهای کاری ما
بروی دشت اگر گردبادت آید پیش
ازو بپرس ز احوال بیقراری ما
کدام بار غم از خاطری زیاد آید
که دهر ننهد بر دوش بردباری ما
نمانده جان و دلی تا بیادگار دهیم
کلیم را ببر از ما به یادگاری ما
باین قرار اگر مانده بیقراری ما
شویم گرد و بدنبال محملش افتیم
دگر برای چه روزست خاکساری ما
خمار صحبت تو عقل و هوش از من برد
چه مستئی ز قفا داشت هوشیاری ما
تو چون روی، بره انتظار دیده خلق
بهم نیاید چون زخمهای کاری ما
بروی دشت اگر گردبادت آید پیش
ازو بپرس ز احوال بیقراری ما
کدام بار غم از خاطری زیاد آید
که دهر ننهد بر دوش بردباری ما
نمانده جان و دلی تا بیادگار دهیم
کلیم را ببر از ما به یادگاری ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
با هر که بد شوی فکنی از نظر مرا
منظور بودنی است بس است اینقدر مرا
بوی گلست موی دماغ ضعیف من
ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا
اشکی ز دیده ای نچکاند حدیث من
شمعم که هست دود و دمی بی اثر مرا
هر وقت هست قیمت من نقد می شود
گر می توان بهیچ ز دوران بخر مرا
چون داغ گر بقدرشناسی شوم دچار
مشکل زدست اگر بگذارد دگر مرا
طالع نگر که سبز شود هم زاشک من
خاری که دهر می شکند در جگر مرا
چون شیشه شکسته بمیخانه وجود
لب از شراب کام نگردیدتر مرا
سرمایه ای جز آبله و خار پای نیست
قسمت کنند راهزن و راهبر مرا
تنها نیم کلیم چو پروانه تیره روز
چون شمع بهره نیست ز شام و سحر مرا
منظور بودنی است بس است اینقدر مرا
بوی گلست موی دماغ ضعیف من
ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا
اشکی ز دیده ای نچکاند حدیث من
شمعم که هست دود و دمی بی اثر مرا
هر وقت هست قیمت من نقد می شود
گر می توان بهیچ ز دوران بخر مرا
چون داغ گر بقدرشناسی شوم دچار
مشکل زدست اگر بگذارد دگر مرا
طالع نگر که سبز شود هم زاشک من
خاری که دهر می شکند در جگر مرا
چون شیشه شکسته بمیخانه وجود
لب از شراب کام نگردیدتر مرا
سرمایه ای جز آبله و خار پای نیست
قسمت کنند راهزن و راهبر مرا
تنها نیم کلیم چو پروانه تیره روز
چون شمع بهره نیست ز شام و سحر مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
از آن چشمی که می داند زبان بیزبانی را
نکویان یاد می گیرند طرز نکته دانی را
بنزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی
درازی عیب می باشد قبای زندگانی را
نمی خواهی که زخمت را بمرهم احتیاج افتد
سپر از سینه کن تیر جفای آسمانی را
کنون کز رعشه پیری بجامم می نمی ماند
چه حاصل گر دهد دوران شراب کامرانی را
بسان سایه گر از ناتوانیها زمین گیرم
زهمراهان نیم واپس بنازم سخت جانی را
ز رویش دیده محرومست و گوش از مژده وصلش
که دوران بسته بر دل شاهراه شادمانی را
دلم سیمای جنگ از چهره صلح تو می یابد
بآن چشمی که بیند در تغافل همزبانی را
بود روزیکه می در پرده شب جلوه گر ماند
بظلمت گر نشان دادند آب زندگانی را
کلیم الفت بخار این چمن بهتر بود از گل
که دامن گیریش دارد نشان مهربانی را
نکویان یاد می گیرند طرز نکته دانی را
بنزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی
درازی عیب می باشد قبای زندگانی را
نمی خواهی که زخمت را بمرهم احتیاج افتد
سپر از سینه کن تیر جفای آسمانی را
کنون کز رعشه پیری بجامم می نمی ماند
چه حاصل گر دهد دوران شراب کامرانی را
بسان سایه گر از ناتوانیها زمین گیرم
زهمراهان نیم واپس بنازم سخت جانی را
ز رویش دیده محرومست و گوش از مژده وصلش
که دوران بسته بر دل شاهراه شادمانی را
دلم سیمای جنگ از چهره صلح تو می یابد
بآن چشمی که بیند در تغافل همزبانی را
بود روزیکه می در پرده شب جلوه گر ماند
بظلمت گر نشان دادند آب زندگانی را
کلیم الفت بخار این چمن بهتر بود از گل
که دامن گیریش دارد نشان مهربانی را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
کی رفیقان ره خوف و رجارا دیده است
شوق پابرجا و صبر بیوفا را دیده است
روز محشر بازگشت جان بتن از شوق تست
ورنه مسکین عمر ما این تنگنا را دیده است
گر به ما داغ محبت گرم خون باشد رواست
روز اول چشم چون واکرد ما را دیده است
چشم مستت را غم برگشته مژگان تو نیست
همچو او صد عاشق رو بر قفا را دیده است
آب حیوان نیست چون خاک قناعت سازگار
از خضر پرسیده ام کاب بقا را دیده است
از سیه روزی رهائی نیست مژگان ترا
گرچه ابرویت بسر بال هما را دیده است
دیده ما شد سفید و خاکپایت را نیافت
گرچه کاغذ گاه وصل توتیا را دیده است
نیل رخت ماتم ما در خم افلاک نیست
طالع ما مرگ چندین مدعا را دیده است
پا ز جیب و دست از دامن همی جوید کلیم
دست و پا گم کرده تا آن دست و پا را دیده است
شوق پابرجا و صبر بیوفا را دیده است
روز محشر بازگشت جان بتن از شوق تست
ورنه مسکین عمر ما این تنگنا را دیده است
گر به ما داغ محبت گرم خون باشد رواست
روز اول چشم چون واکرد ما را دیده است
چشم مستت را غم برگشته مژگان تو نیست
همچو او صد عاشق رو بر قفا را دیده است
آب حیوان نیست چون خاک قناعت سازگار
از خضر پرسیده ام کاب بقا را دیده است
از سیه روزی رهائی نیست مژگان ترا
گرچه ابرویت بسر بال هما را دیده است
دیده ما شد سفید و خاکپایت را نیافت
گرچه کاغذ گاه وصل توتیا را دیده است
نیل رخت ماتم ما در خم افلاک نیست
طالع ما مرگ چندین مدعا را دیده است
پا ز جیب و دست از دامن همی جوید کلیم
دست و پا گم کرده تا آن دست و پا را دیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
نوبهار آمد دگر دنیا خوش و دلها خوشست
خانه در رهن شراب اولیست تا صحرا خوشست
در میان نیک و بد زین بیشتر هم فرق نیست
گل بسرگرمی پسندی خار هم در پا خوشست
سربسر عمرش بتلخی هیچکس چون من نرفت
روز بر پروانه گر بد بگذرد شبها خوشست
حسن مستغنی است اما عشق می گوید بلند
خاطر خورشید از سرگرمی حربا خوشست
می کند زنجیر کار و سبزه آب روان
ایدل از زندان خود بیرون نیا جا خوشست
هیچ منظوری ببزم میکشان چون شیشه نیست
عالم آبست اینجا، سبزه مینا خوشست
پر تنک ظرفست مینا، هرزه خند افتاده جام
بد حریفانند ایشان، می کشی تنها خوشست
نام خود را رخصت سیر جهان بهر چه داد
گر بکنج عزلت خود خاطر عنقا خوشست
تا ازین خون گرم تر گردند غمخواران کلیم
گاه گاه از دوستداران شکوه بیجا خوشست
خانه در رهن شراب اولیست تا صحرا خوشست
در میان نیک و بد زین بیشتر هم فرق نیست
گل بسرگرمی پسندی خار هم در پا خوشست
سربسر عمرش بتلخی هیچکس چون من نرفت
روز بر پروانه گر بد بگذرد شبها خوشست
حسن مستغنی است اما عشق می گوید بلند
خاطر خورشید از سرگرمی حربا خوشست
می کند زنجیر کار و سبزه آب روان
ایدل از زندان خود بیرون نیا جا خوشست
هیچ منظوری ببزم میکشان چون شیشه نیست
عالم آبست اینجا، سبزه مینا خوشست
پر تنک ظرفست مینا، هرزه خند افتاده جام
بد حریفانند ایشان، می کشی تنها خوشست
نام خود را رخصت سیر جهان بهر چه داد
گر بکنج عزلت خود خاطر عنقا خوشست
تا ازین خون گرم تر گردند غمخواران کلیم
گاه گاه از دوستداران شکوه بیجا خوشست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
دائم گله چرخ دلاورد زبان چیست
گر ناوک خاری رسدت جرم کمان چیست
بیباکی آن غمزه خونریز از آن است
کز تیر نپرسند که تقسیر کمان چیست
گر خاک نشینان فلک سیر نباشند
بر چرخ پس این جاده کاهکشان چیست
از خویش جهان را زغم خویش نهان کن
کاگه نشود لب که ترا ورد زبان چیست
آن خال که در کنج لبت کرده فروکش
گر گوشه نشین است سپاه دل و جان چیست
مرد ره اگر کرم طلب نیست درین راه
در بادیه سرگشتگی ریگ روان چیست
در پیری اگر باشد امیدی ز شکفتن
دایم گره قبضه بابروی کمان چیست
بیرون نکشم پا ز گل اشک ندامت
تا یافته ام قاعده راهروان چیست
تا هست کلیم آگهی از صرفه کارت
با عقل سبک آرزوی رطل گران چیست
گر ناوک خاری رسدت جرم کمان چیست
بیباکی آن غمزه خونریز از آن است
کز تیر نپرسند که تقسیر کمان چیست
گر خاک نشینان فلک سیر نباشند
بر چرخ پس این جاده کاهکشان چیست
از خویش جهان را زغم خویش نهان کن
کاگه نشود لب که ترا ورد زبان چیست
آن خال که در کنج لبت کرده فروکش
گر گوشه نشین است سپاه دل و جان چیست
مرد ره اگر کرم طلب نیست درین راه
در بادیه سرگشتگی ریگ روان چیست
در پیری اگر باشد امیدی ز شکفتن
دایم گره قبضه بابروی کمان چیست
بیرون نکشم پا ز گل اشک ندامت
تا یافته ام قاعده راهروان چیست
تا هست کلیم آگهی از صرفه کارت
با عقل سبک آرزوی رطل گران چیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
علاج عاشق دلگیر سیر بستان نیست
بچشم تنگدلان غنچه کم ز پیکان نیست
ز استخوان شهیدان اگر نخیزد دود
دلیل راهروان کس درین بیابان نیست
زبهر تن زرهی نیست به زنقش حصیر
برای سر سپری بهتر از گریبان نیست
حدیث تلخ از آن لب برون نمی آید
که شور طوفان در طبع آب حیوان نیست
بدور حسن تو گل از نظر چنان افتاد
که چشم رخنه دیوار بر گلستان نیست
ز راه پرخطر عشق زین عجب دارم
که سیل ریگ روانش بفکر طوفان نیست
مرا ز صحبت مینای باده شد روشن
که راز هر که تنک ظرف گشت پنهان نیست
زباد دامن، بر هم خورد محبتشان
میان شعله و شمع اتحاد چندان نیست
یکیست خانه زنجیر و خانه دنیا
درین دو خانه فراغت نصیب مهمان نیست
چگونه پای بدامان عافیت پیچی
کلیم آبله ها گر فراخ دامان نیست
بچشم تنگدلان غنچه کم ز پیکان نیست
ز استخوان شهیدان اگر نخیزد دود
دلیل راهروان کس درین بیابان نیست
زبهر تن زرهی نیست به زنقش حصیر
برای سر سپری بهتر از گریبان نیست
حدیث تلخ از آن لب برون نمی آید
که شور طوفان در طبع آب حیوان نیست
بدور حسن تو گل از نظر چنان افتاد
که چشم رخنه دیوار بر گلستان نیست
ز راه پرخطر عشق زین عجب دارم
که سیل ریگ روانش بفکر طوفان نیست
مرا ز صحبت مینای باده شد روشن
که راز هر که تنک ظرف گشت پنهان نیست
زباد دامن، بر هم خورد محبتشان
میان شعله و شمع اتحاد چندان نیست
یکیست خانه زنجیر و خانه دنیا
درین دو خانه فراغت نصیب مهمان نیست
چگونه پای بدامان عافیت پیچی
کلیم آبله ها گر فراخ دامان نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
گر آه و ناله داری در ملک عشق بابست
بدیمن شادمانی چون خانه حبابست
چشمت بخون عاشق گر تشنه است سهلست
چیزیکه می توان خواست از دوستان شرابست
دشمن ز شغل خصمی آسودگی ندارد
تا بخت دشمن ماست در آرزوی خوابست
چون در سرا نداری، سرمایه تعلق
آنشب که آتش افتد، در خانه ماهتابست
گر چرخ برنگردد بخت کسی زبون نیست
روزم اگر سیاهست تقصیر آفتابست
محنت چو گشت عادت، جور فلک چه باشد
چون تن به بند دادی زنجیر موج آبست
تو پادشاه حسنی مشمار بوسه بر ما
زیرا که عیب شاهان دانستن حسابست
با بار منت خضر آب بقا سبک نیست
آبی که خوشگوارست از چشمه سرابست
نادانی تغافل هنگام پرده پوشی
نزد کلیم بهتر از علم صد کتابست
بدیمن شادمانی چون خانه حبابست
چشمت بخون عاشق گر تشنه است سهلست
چیزیکه می توان خواست از دوستان شرابست
دشمن ز شغل خصمی آسودگی ندارد
تا بخت دشمن ماست در آرزوی خوابست
چون در سرا نداری، سرمایه تعلق
آنشب که آتش افتد، در خانه ماهتابست
گر چرخ برنگردد بخت کسی زبون نیست
روزم اگر سیاهست تقصیر آفتابست
محنت چو گشت عادت، جور فلک چه باشد
چون تن به بند دادی زنجیر موج آبست
تو پادشاه حسنی مشمار بوسه بر ما
زیرا که عیب شاهان دانستن حسابست
با بار منت خضر آب بقا سبک نیست
آبی که خوشگوارست از چشمه سرابست
نادانی تغافل هنگام پرده پوشی
نزد کلیم بهتر از علم صد کتابست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
ضعفم مدد ز قوت صهبا گرفته است
دستم عصا ز گردن مینا گرفته است
کلک قضا مداد خط سرنوشت ما
گوئی ز درد آتش سودا گرفته است
این نه صدف زگوهر آسودگی تهیست
آهم خبر ز عالم بالا گرفته است
تخم نهال سرد شود دانه های اشک
تا قامتش بچشم دلم جا گرفته است
چیزیکه باز پس طلبند از جهان مگیر
عاقل همین کناره ز دنیا گرفته است
دارم رهی به پیش که انگشت خارها
از من حساب آبله پا گرفته است
صبحیست عارضت که دل از آب و رنگ آن
سامان اشگ ریزی شبها گرفته است
زان برق حسن کافت هر گوشه گیر شد
آتش در آشیانه عنقا گرفته است
غیر از زبان ندیده براه طلب کلیم
گر زانکه قطره داده و دریا گرفته است
دستم عصا ز گردن مینا گرفته است
کلک قضا مداد خط سرنوشت ما
گوئی ز درد آتش سودا گرفته است
این نه صدف زگوهر آسودگی تهیست
آهم خبر ز عالم بالا گرفته است
تخم نهال سرد شود دانه های اشک
تا قامتش بچشم دلم جا گرفته است
چیزیکه باز پس طلبند از جهان مگیر
عاقل همین کناره ز دنیا گرفته است
دارم رهی به پیش که انگشت خارها
از من حساب آبله پا گرفته است
صبحیست عارضت که دل از آب و رنگ آن
سامان اشگ ریزی شبها گرفته است
زان برق حسن کافت هر گوشه گیر شد
آتش در آشیانه عنقا گرفته است
غیر از زبان ندیده براه طلب کلیم
گر زانکه قطره داده و دریا گرفته است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
عارف که جا بجز سر کوی فنا نساخت
جائیکه سیل راه ندارد سرا نساخت
افلاک را بفکر من انداخت وصل او
کم بخت را سعادت بال هما نساخت
در ملک زندگی دل بیشور عشق نیست
آری بدهر کس جرس بیصدا نساخت
زان کوی پا کشیدم و رفتم ز یاد او
داروی ناگوار صبوری مرا نساخت
عاشق که چشم حسرت او وقف آن لبست
تا داشت دسترس بنمک توتیا نساخت
دانی کرا ز شیردلان، مرد گفته اند
آنرا که تنگدستی، بیدست و پا نساخت
گفتم که دل بدست من آمد زترک عشق
دل کز تو شد جدا بمن بینوا نساخت
شمشیر امتیاز جهان را برش نماند
یک جوهری درو خزف از هم جدا نساخت
در روزگار تنگدلی عام شد کلیم
زانسان که شمع در دل فانوس جا نساخت
جائیکه سیل راه ندارد سرا نساخت
افلاک را بفکر من انداخت وصل او
کم بخت را سعادت بال هما نساخت
در ملک زندگی دل بیشور عشق نیست
آری بدهر کس جرس بیصدا نساخت
زان کوی پا کشیدم و رفتم ز یاد او
داروی ناگوار صبوری مرا نساخت
عاشق که چشم حسرت او وقف آن لبست
تا داشت دسترس بنمک توتیا نساخت
دانی کرا ز شیردلان، مرد گفته اند
آنرا که تنگدستی، بیدست و پا نساخت
گفتم که دل بدست من آمد زترک عشق
دل کز تو شد جدا بمن بینوا نساخت
شمشیر امتیاز جهان را برش نماند
یک جوهری درو خزف از هم جدا نساخت
در روزگار تنگدلی عام شد کلیم
زانسان که شمع در دل فانوس جا نساخت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
صبرم حریف دوری طاقت گداز نیست
شام غمست این سر زلف دراز نیست
گر کوتهست دست امیدم عجب مدار
در دعوی گزاف زبانم دراز نیست
برخاستن ندارد، افتادنم چو شمع
از صد نشیب بخت مرا یک فراز نیست
در دیده ایکه آن برورو جلوه می کند
یک قطره اشک نیست که آئینه ساز نیست
عادت بشام بخت سیه بسکه کرده ام
چشمم بروز چون پرپروانه باز نیست
باشد پسند اهل جهان رد اهل دل
آب قبول در گهر امتیاز نیست
آب آنقدر که دست بشوئیم از سخن
در جویبار خانه معنی طراز نیست
زینسان که در میان حوادث فتاده ایم
در معرض خطر سپر تیغ باز نیست
هر که کلیم دست دهد سر بپایش نه
وقت معینی ز پی این نماز نیست
شام غمست این سر زلف دراز نیست
گر کوتهست دست امیدم عجب مدار
در دعوی گزاف زبانم دراز نیست
برخاستن ندارد، افتادنم چو شمع
از صد نشیب بخت مرا یک فراز نیست
در دیده ایکه آن برورو جلوه می کند
یک قطره اشک نیست که آئینه ساز نیست
عادت بشام بخت سیه بسکه کرده ام
چشمم بروز چون پرپروانه باز نیست
باشد پسند اهل جهان رد اهل دل
آب قبول در گهر امتیاز نیست
آب آنقدر که دست بشوئیم از سخن
در جویبار خانه معنی طراز نیست
زینسان که در میان حوادث فتاده ایم
در معرض خطر سپر تیغ باز نیست
هر که کلیم دست دهد سر بپایش نه
وقت معینی ز پی این نماز نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
زان سینه چه راحت که ره زخم بدر نیست
بادی نخورد بر دل اگر خانه دو در نیست
با این همه تنگی که نصیب دهن اوست
داغم که چرا روزی ارباب هنر نیست
چشمت غم آن زلف سیه روز ندارد
از ماتم همسایه درین خانه خبر نیست
از خضر مکش منت بیجا، بره عشق
کز بحر ره قافله موج بدر نیست
زان غمزه بدل می رسدم از ره دیده
صد زخم که در پیش رهش سینه سپر نیست
از چرخ چه مینالی اگر بخت نداری
بی طالعی طفل ز تقصیر پدر نیست
زین صرفه که در طینت ایام سرشتند
در باغ جهان مایه اگر هست ثمر نیست
گر بار به دوزخ نگشائیم چه سازیم
ما را که مطاعی بجز از هیزم تر نیست
در خاک وطن تخم مرادی نشود سبز
بیهوده کلیم اینهمه سرگرم سفر نیست
بادی نخورد بر دل اگر خانه دو در نیست
با این همه تنگی که نصیب دهن اوست
داغم که چرا روزی ارباب هنر نیست
چشمت غم آن زلف سیه روز ندارد
از ماتم همسایه درین خانه خبر نیست
از خضر مکش منت بیجا، بره عشق
کز بحر ره قافله موج بدر نیست
زان غمزه بدل می رسدم از ره دیده
صد زخم که در پیش رهش سینه سپر نیست
از چرخ چه مینالی اگر بخت نداری
بی طالعی طفل ز تقصیر پدر نیست
زین صرفه که در طینت ایام سرشتند
در باغ جهان مایه اگر هست ثمر نیست
گر بار به دوزخ نگشائیم چه سازیم
ما را که مطاعی بجز از هیزم تر نیست
در خاک وطن تخم مرادی نشود سبز
بیهوده کلیم اینهمه سرگرم سفر نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
سردمهریهای دوران را تلافی از تبست
سوزن خار ملامتها ز نیش عقربست
نه همین ما می گدازیم از غم بخت سیاه
هر کجا روشن دلی دیدیم شمع این شبست
ناله هر جا می رسد رنگ دگر بر می کند
آتش غمخانه و باد چراغ کوکبست
بی دلان از یک نگاه گرم از جا می روند
ظرفهای طاقت ما را مگر یک قالبست
گفتگوی اهل عالم بر سر دنیا بهم
جمله یی اصلست جنگ طفلهای مکتبست
از خدا کامی اگر خواهی، به از آرام نیست
در حقیقت یک سئوالست و در او صد مطلبست
قطع راه کعبه و بتخانه در یک گام کرد
طی ارض عارف از گام فراخ مشربست
دانه دام ملایک در زمین حسن تست
کس نمی داند در گوشست یا خال لبست
از طبیبان حال خود پوشیده چون دارم کلیم
جامه ام پیراهن فانوس از تاب و تبست
سوزن خار ملامتها ز نیش عقربست
نه همین ما می گدازیم از غم بخت سیاه
هر کجا روشن دلی دیدیم شمع این شبست
ناله هر جا می رسد رنگ دگر بر می کند
آتش غمخانه و باد چراغ کوکبست
بی دلان از یک نگاه گرم از جا می روند
ظرفهای طاقت ما را مگر یک قالبست
گفتگوی اهل عالم بر سر دنیا بهم
جمله یی اصلست جنگ طفلهای مکتبست
از خدا کامی اگر خواهی، به از آرام نیست
در حقیقت یک سئوالست و در او صد مطلبست
قطع راه کعبه و بتخانه در یک گام کرد
طی ارض عارف از گام فراخ مشربست
دانه دام ملایک در زمین حسن تست
کس نمی داند در گوشست یا خال لبست
از طبیبان حال خود پوشیده چون دارم کلیم
جامه ام پیراهن فانوس از تاب و تبست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
یکرنگم و در کوی دو رنگیم وطن نیست
سیلم که مدارا بکسی شیوه من نیست
افتادن دیوار کهن، نوشدن اوست
جز مرگ کسی در پی آبادی من نیست
خوبان نپسندند حق صحبت دیرین
نظاره فریبست مطاعی که کهن نیست
جام تهی و برگ خزان دیده نماید
روزیکه ز رخسار تو آئینه چمن نیست
هم طالع اشعار بلندیم به گیتی
ما را هنری بهتر از آواره شدن نیست
مستغنیم از ننگ خورش زانکه درین بزم
چون شیشه مرادست هوس وقف دهن نیست
موجم که سفر از وطنم دور نسازد
آوارگیم باعث دوری ز وطن نیست
دخل کج این شعر شناسان زمانه
گر زلف شود لایق رخسار سخن نیست
مخصوص کلیم است سیه بختی جاوید
این ابر بفرق دگری سایه فکن نیست
سیلم که مدارا بکسی شیوه من نیست
افتادن دیوار کهن، نوشدن اوست
جز مرگ کسی در پی آبادی من نیست
خوبان نپسندند حق صحبت دیرین
نظاره فریبست مطاعی که کهن نیست
جام تهی و برگ خزان دیده نماید
روزیکه ز رخسار تو آئینه چمن نیست
هم طالع اشعار بلندیم به گیتی
ما را هنری بهتر از آواره شدن نیست
مستغنیم از ننگ خورش زانکه درین بزم
چون شیشه مرادست هوس وقف دهن نیست
موجم که سفر از وطنم دور نسازد
آوارگیم باعث دوری ز وطن نیست
دخل کج این شعر شناسان زمانه
گر زلف شود لایق رخسار سخن نیست
مخصوص کلیم است سیه بختی جاوید
این ابر بفرق دگری سایه فکن نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
گر بقسمت قانعی بیش و کم دنیا یکیست
تشنه چون یک جرعه خواهد کوزه و دریا یکیست
حرص گر دهقان نباشد کشت را شبنم بسست
خوشه و خرمن به پیش چشم استغنا یکیست
کج نظر سود و زیان را امتیازی داده است
هر چه را احول دو می بیند بر بینا یکیست
ناامیدی دستگاه عیش می سازد فراخ
گر ببندی دیده کنج خانه و صحرا یکیست
غم نه پیوندی بدل دارد کزو بتوان برید
گر باصل کار بینی شیشه و خارا یکیست
ما که از افتادگی فیروز جنگ افتاده ایم
از که اندیشیم چون فتح و شکست ما یکیست
عزت و خواری که پشت و روی کار عالمست
نزد رندی کو ندارد کار با دنیا یکیست
در قفس بالا و پائینی نمی باشد کلیم
آستان و مسند دنیا بر دانا یکیست
تشنه چون یک جرعه خواهد کوزه و دریا یکیست
حرص گر دهقان نباشد کشت را شبنم بسست
خوشه و خرمن به پیش چشم استغنا یکیست
کج نظر سود و زیان را امتیازی داده است
هر چه را احول دو می بیند بر بینا یکیست
ناامیدی دستگاه عیش می سازد فراخ
گر ببندی دیده کنج خانه و صحرا یکیست
غم نه پیوندی بدل دارد کزو بتوان برید
گر باصل کار بینی شیشه و خارا یکیست
ما که از افتادگی فیروز جنگ افتاده ایم
از که اندیشیم چون فتح و شکست ما یکیست
عزت و خواری که پشت و روی کار عالمست
نزد رندی کو ندارد کار با دنیا یکیست
در قفس بالا و پائینی نمی باشد کلیم
آستان و مسند دنیا بر دانا یکیست