عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تا با رقیب یار دمی گرم صحبت است
آهی زدل بر آر که فرصت غنیمت است
از قصر طاقدیست و خورنق نشان نماند
کاخی که پایدار بماند محبت است
باز آمدی و نیست متاعی بغیر جان
بی چیز را زمقدم مهمان خجالت است
ای کاشکی زبیخ فکندیش باغبان
نخل وفا که میوه او جمله حسرت است
حسرت زجم نمیبرد و جام میکشد
آنرا که در زمانه بسر چشم عبرت است
درویش را که بخت نیارد گذشت چیست
سلطان زتخت اگر گذرد عین همت است
عاقل کسی که برد تمتع زدلبری
آن را که عشق نیست گرفتار غفلت است
شنعت مکن مذلت عشاق را حکیم
هر ذلتی که عشق دهد عین عزت است
اهل نظر بمعنی خوبان به بسته دل
صورت پرست چون حیوان گرم شهوت است
گر خود هوای نفس زلیخا نداشتی
بر یوسف عزیز بگو این چه تهمت است
دارای خرمنی تو و ما خوشه چین حسن
درویش را مران که خلاف مروت است
چون بنگرد دهان تو را در سخن حکیم
ناچار در دهانش انگشت حیرت است
ساقی بده شراب فرخ خیز عشق دوست
آشفته را که سخت گرفتار محنت است
هر جا که دولتی است بدوران فنا شود
ما را زگنج مهر علی طرفه دولتست
آهی زدل بر آر که فرصت غنیمت است
از قصر طاقدیست و خورنق نشان نماند
کاخی که پایدار بماند محبت است
باز آمدی و نیست متاعی بغیر جان
بی چیز را زمقدم مهمان خجالت است
ای کاشکی زبیخ فکندیش باغبان
نخل وفا که میوه او جمله حسرت است
حسرت زجم نمیبرد و جام میکشد
آنرا که در زمانه بسر چشم عبرت است
درویش را که بخت نیارد گذشت چیست
سلطان زتخت اگر گذرد عین همت است
عاقل کسی که برد تمتع زدلبری
آن را که عشق نیست گرفتار غفلت است
شنعت مکن مذلت عشاق را حکیم
هر ذلتی که عشق دهد عین عزت است
اهل نظر بمعنی خوبان به بسته دل
صورت پرست چون حیوان گرم شهوت است
گر خود هوای نفس زلیخا نداشتی
بر یوسف عزیز بگو این چه تهمت است
دارای خرمنی تو و ما خوشه چین حسن
درویش را مران که خلاف مروت است
چون بنگرد دهان تو را در سخن حکیم
ناچار در دهانش انگشت حیرت است
ساقی بده شراب فرخ خیز عشق دوست
آشفته را که سخت گرفتار محنت است
هر جا که دولتی است بدوران فنا شود
ما را زگنج مهر علی طرفه دولتست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
خون همه آفاق بخوردی و بست نیست
بردی دل و دین همه پروای کست نیست
از شورش اغیار تو را رنجه نشد طبع
تو شکری و باک زشور مگست نیست
تو خود گل نوخیزی و مغرور زحسنی
اندیشه زگلچین و غم از خار و خست نیست
مجنون بفغان است در این قافله لیلا
خوش خفته تو و گوش ببانگ جرست نیست
آئینه ای از زنگ بپرهیز خدا را
آلوده شوی بیم چو زاهل هوست نیست
ای مرغ هما با مگسی چند بپرواز
تو طوطی و هر زاغ و زغن هم قفست نیست
یرغو مبر آشفته تو جز بر در حیدر
زیرا که بجز دست خدا دادرست نیست
بردی دل و دین همه پروای کست نیست
از شورش اغیار تو را رنجه نشد طبع
تو شکری و باک زشور مگست نیست
تو خود گل نوخیزی و مغرور زحسنی
اندیشه زگلچین و غم از خار و خست نیست
مجنون بفغان است در این قافله لیلا
خوش خفته تو و گوش ببانگ جرست نیست
آئینه ای از زنگ بپرهیز خدا را
آلوده شوی بیم چو زاهل هوست نیست
ای مرغ هما با مگسی چند بپرواز
تو طوطی و هر زاغ و زغن هم قفست نیست
یرغو مبر آشفته تو جز بر در حیدر
زیرا که بجز دست خدا دادرست نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
ای خوش آن صیدی که صیاد باورام بود
خنک آنمرغ که باغش شکن دام بود
هر که لیلی دهدش سر به بیابان جنون
همچو مجنون همه جا وحش باورام بود
هر که را عقرب زلفت نکند پخته به نیش
گر چو سیماب صد آتش دهیش خام بود
عشق جانانه کند از حیوان ممتازت
ورنه در کالبد این جان غرض عام بود
ای صبا دوش پیام از که رساندی کامشب
بلبل و گل همه را گوش به پیغام بود
کف نفس از سر و جان بایدش ایکعبه عشق
هر که را درحرم تو سر احرام بود
مسلم آن نیست که کوشد بنماز و روزه
شیخنا حب علی مایه اسلام بود
برکن ای دست خدا نقش بتانم از دل
تا بکی خانه تو وقف بر اصنام بود
بیم آشفته از رد و قبول ازلست
خلق را گرچه همه وحشت از انجام بود
خویش را متن بتو بستم بجهان خواه مخواه
سگ کوی علیم در همه جا نام بود
غیرت تو نپسندد که کمین بنده تو
در جهان در بدر از گردش ایام بود
رنج فقرم ببر و گنج مرادم در ده
زان که درویش سرا لایق انعام بود
خنک آنمرغ که باغش شکن دام بود
هر که لیلی دهدش سر به بیابان جنون
همچو مجنون همه جا وحش باورام بود
هر که را عقرب زلفت نکند پخته به نیش
گر چو سیماب صد آتش دهیش خام بود
عشق جانانه کند از حیوان ممتازت
ورنه در کالبد این جان غرض عام بود
ای صبا دوش پیام از که رساندی کامشب
بلبل و گل همه را گوش به پیغام بود
کف نفس از سر و جان بایدش ایکعبه عشق
هر که را درحرم تو سر احرام بود
مسلم آن نیست که کوشد بنماز و روزه
شیخنا حب علی مایه اسلام بود
برکن ای دست خدا نقش بتانم از دل
تا بکی خانه تو وقف بر اصنام بود
بیم آشفته از رد و قبول ازلست
خلق را گرچه همه وحشت از انجام بود
خویش را متن بتو بستم بجهان خواه مخواه
سگ کوی علیم در همه جا نام بود
غیرت تو نپسندد که کمین بنده تو
در جهان در بدر از گردش ایام بود
رنج فقرم ببر و گنج مرادم در ده
زان که درویش سرا لایق انعام بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یک دم آن را که فراغت ز دو عالم باشد
گر به کف جام سفالین بودش، جم باشد
آدم آنست که بر سیرت و خلق بشر است
آدمیت نه همین صورت آدم باشد
دوری از نوع بنی آدم از آن میجویم
که ندیدم یک ازین طایفه محرم باشد
دیو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد
میتوان گفت کز ارواح مکرم باشد
مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن
در جهان بر نبی و آل مسلم باشد
نبود سیرت و اخلاق سلیمان او را
اهرمن را به کف ار چند که خاتم باشد
دمی از عشق مکن غفلت و غافل منشین
که همه عیش جهان بسته به این دم باشد
طالب لیلیم آشفته چو مجنون در دشت
وحشی آسا ز بنی آدمم ازرم باشد
لیلی ما که بود شیر خدا مظهر حق
که طفیلی درش آدم و عالم باشد
گر به کف جام سفالین بودش، جم باشد
آدم آنست که بر سیرت و خلق بشر است
آدمیت نه همین صورت آدم باشد
دوری از نوع بنی آدم از آن میجویم
که ندیدم یک ازین طایفه محرم باشد
دیو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد
میتوان گفت کز ارواح مکرم باشد
مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن
در جهان بر نبی و آل مسلم باشد
نبود سیرت و اخلاق سلیمان او را
اهرمن را به کف ار چند که خاتم باشد
دمی از عشق مکن غفلت و غافل منشین
که همه عیش جهان بسته به این دم باشد
طالب لیلیم آشفته چو مجنون در دشت
وحشی آسا ز بنی آدمم ازرم باشد
لیلی ما که بود شیر خدا مظهر حق
که طفیلی درش آدم و عالم باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
وصل میخواست دل و کار به هجر تو کشید
از گلستان وفا جز گل حرمان ندمید
هر که یوسف بزرناسره در مصر فروخت
گر بها جان کندش پس نتوان که خرید
گنج بیرنج میسر نشود گل بیخار
گر که با گنج بود مار که باید طلبید
برو ای عقل که بی عشق نشستن نتوان
ببرای تیغ که از دوست نخواهیم برید
گر جهان آینه گردند نه بیند جز یار
هر که در آینه ی دل رخ زیبای تو دید
وصف از شکر و حلوا نتواند گفتن
هر که از آن لب شیرین سخن تلخ شنید
دوش چون جان بلبم بود لب او همه شب
امشب از حسرت آن لعل بلب جان برسید
غافل از حیله اخوان منشین ای یعقوب
گرک از دشت برون آمد و یوسف بدرید
نه همین دل شده از ناوک مژگان تو خون
نیست یک مرغ که از تیر تو در خون نطپید
فرق در عاشق و زاهد که گذارد جز عشق
عشق تمییز دهد لاجرم از پاک و پلید
از گلستان وفا جز گل حرمان ندمید
هر که یوسف بزرناسره در مصر فروخت
گر بها جان کندش پس نتوان که خرید
گنج بیرنج میسر نشود گل بیخار
گر که با گنج بود مار که باید طلبید
برو ای عقل که بی عشق نشستن نتوان
ببرای تیغ که از دوست نخواهیم برید
گر جهان آینه گردند نه بیند جز یار
هر که در آینه ی دل رخ زیبای تو دید
وصف از شکر و حلوا نتواند گفتن
هر که از آن لب شیرین سخن تلخ شنید
دوش چون جان بلبم بود لب او همه شب
امشب از حسرت آن لعل بلب جان برسید
غافل از حیله اخوان منشین ای یعقوب
گرک از دشت برون آمد و یوسف بدرید
نه همین دل شده از ناوک مژگان تو خون
نیست یک مرغ که از تیر تو در خون نطپید
فرق در عاشق و زاهد که گذارد جز عشق
عشق تمییز دهد لاجرم از پاک و پلید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
المنة لله که شب هجر سرآمد
خورشید مراد از افق وصل برآمد
گر دور بود منزل و ور راه خطرناک
غم نیست که لطف خضرم راهبر برآمد
بسمل شده امروز بداندیش و نماناد
آن تیر دعای سحری کارگر آمد
چونسوخت سراپای تو ایشمع زآتش
از سوزش پروانه ات آنگه خبر آمد
پرواز نکرده نکند شمع هلاکش
از حق مگذر دشمن پروانه پر آمد
میخور که زپا محتسب شهر در افتاد
آنروز که میخواره غمین بود سر آمد
بیدادی اگر رفت بتو هیچ عجب نیست
بس داد که از دست تو بر دادگر آمد
آن نخل که از خون دل ما شده سیراب
اکنون به رطبهای عجب بارور آمد
در خواب سر زلف تو آشفته مگردید
کامروز زهر روزش آشفته تر آمد
خورشید مراد از افق وصل برآمد
گر دور بود منزل و ور راه خطرناک
غم نیست که لطف خضرم راهبر برآمد
بسمل شده امروز بداندیش و نماناد
آن تیر دعای سحری کارگر آمد
چونسوخت سراپای تو ایشمع زآتش
از سوزش پروانه ات آنگه خبر آمد
پرواز نکرده نکند شمع هلاکش
از حق مگذر دشمن پروانه پر آمد
میخور که زپا محتسب شهر در افتاد
آنروز که میخواره غمین بود سر آمد
بیدادی اگر رفت بتو هیچ عجب نیست
بس داد که از دست تو بر دادگر آمد
آن نخل که از خون دل ما شده سیراب
اکنون به رطبهای عجب بارور آمد
در خواب سر زلف تو آشفته مگردید
کامروز زهر روزش آشفته تر آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
کشتن عاشق اگر عقاب ندارد
لیک باین قدر هم ثواب ندارد
هست حسابی بکار و روز جزائی
کار نگوئی که تو حساب ندارد
خوی برخ تست یا گلاب چکیده است
گرچه گل آتشین گلاب ندارد
چهره و زلفت مگر که ماه و سحابست
لیک مه این عنبرین سحاب ندارد
گو بکن از خون ما تو دست نگارین
پنجه سیمینش ار خضاب ندارد
خواب کند بخت من ولی بشب وصل
دیده عاشق مگو که خواب ندارد
گفت که خونت بریزم از دم خنجر
با همه طفلی چرا شتاب ندارد
ای بت شیرین نهی تو زین چه بگلگون
هست دو چشم من ار رکاب ندارد
تخم فشاندیم و آب دیده ضرورست
آه که این چشمه هیچ آب ندارد
گفتمش آشفته را جواب سلامی
گفت برو حرف تو جواب ندارد
این دل سودازده که مانده پریشان
راه بجز کوی بوتراب ندارد
لیک باین قدر هم ثواب ندارد
هست حسابی بکار و روز جزائی
کار نگوئی که تو حساب ندارد
خوی برخ تست یا گلاب چکیده است
گرچه گل آتشین گلاب ندارد
چهره و زلفت مگر که ماه و سحابست
لیک مه این عنبرین سحاب ندارد
گو بکن از خون ما تو دست نگارین
پنجه سیمینش ار خضاب ندارد
خواب کند بخت من ولی بشب وصل
دیده عاشق مگو که خواب ندارد
گفت که خونت بریزم از دم خنجر
با همه طفلی چرا شتاب ندارد
ای بت شیرین نهی تو زین چه بگلگون
هست دو چشم من ار رکاب ندارد
تخم فشاندیم و آب دیده ضرورست
آه که این چشمه هیچ آب ندارد
گفتمش آشفته را جواب سلامی
گفت برو حرف تو جواب ندارد
این دل سودازده که مانده پریشان
راه بجز کوی بوتراب ندارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
جهد کن جهد که تیرش زکمان میگذرد
هر که آن تیر و کمان دید زجان میگذرد
عمر سان میگذرد جان جهانش برکیب
جهدی ای جان که زره جان جهان میگذرد
یکجهان فتنه بیاورد چو آمد در شهر
تا چه از رفتن آن مه بجهان میگذرد
گفته بودی که زمانی به لبت لب بنهم
هان دم بازپسین است و زمان میگذرد
یک فلک اخترش افتند بلرزه چو سهیل
به یمن گر شبی آن برق یمان میگذرد
پیش رخسار بدیع تو بسی مختصر است
وصف عشاق که از شرح و بیان میگذرد
افتدش آتش غیرت بدهان آشفته
شمع سان نام تواش چون بزبان میگذرد
من و سودای تو از سود وزیانم چه غمست
عاشق روی تو از سود و زیان میگذرد
هر کرا داغ غلامی علی بر جبهه است
از سر سلطنت کون و مکان میگذرد
هر که آن تیر و کمان دید زجان میگذرد
عمر سان میگذرد جان جهانش برکیب
جهدی ای جان که زره جان جهان میگذرد
یکجهان فتنه بیاورد چو آمد در شهر
تا چه از رفتن آن مه بجهان میگذرد
گفته بودی که زمانی به لبت لب بنهم
هان دم بازپسین است و زمان میگذرد
یک فلک اخترش افتند بلرزه چو سهیل
به یمن گر شبی آن برق یمان میگذرد
پیش رخسار بدیع تو بسی مختصر است
وصف عشاق که از شرح و بیان میگذرد
افتدش آتش غیرت بدهان آشفته
شمع سان نام تواش چون بزبان میگذرد
من و سودای تو از سود وزیانم چه غمست
عاشق روی تو از سود و زیان میگذرد
هر کرا داغ غلامی علی بر جبهه است
از سر سلطنت کون و مکان میگذرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
عاشقان را باغ لالستان بود از داغ و درد
عاقلان در طرف بستان درهوای باغ و ورد
جنت فردوس را از آه دوزخ میکنم
آتش دوزخ کنم چون زمهریر از اشک سرد
از هوس بگذر هوا بگذار و عشق محض ورز
در جهان نفس لازم هست آری جهد مرد
خرقه عجب و تکبر را بآب می بشوی
دفتر و طومار هستی را بمستی در نورد
چون زنان تا چند در خانه پی آرایشی
مردوش در رزم نفس آی و زمیدان برمگرد
دل نیامد در فغان تا زان مژه زخمی نخورد
چنگ تا زخمی نخورد از ناخنی آهی نکرد
میتوانی سوخت چون شمعم که در شام فراق
سینه سوزانست و اشکم گرم و رنگ چهره زرد
گر خلیل آسا در آئی مطمئن در نار عشق
انبت الخضراء من نار و عندالحربرد
هر که را آشفته وش داغیست از عشق علی
گو بود داغت چو باغ ورد و درمانست درد
عاقلان در طرف بستان درهوای باغ و ورد
جنت فردوس را از آه دوزخ میکنم
آتش دوزخ کنم چون زمهریر از اشک سرد
از هوس بگذر هوا بگذار و عشق محض ورز
در جهان نفس لازم هست آری جهد مرد
خرقه عجب و تکبر را بآب می بشوی
دفتر و طومار هستی را بمستی در نورد
چون زنان تا چند در خانه پی آرایشی
مردوش در رزم نفس آی و زمیدان برمگرد
دل نیامد در فغان تا زان مژه زخمی نخورد
چنگ تا زخمی نخورد از ناخنی آهی نکرد
میتوانی سوخت چون شمعم که در شام فراق
سینه سوزانست و اشکم گرم و رنگ چهره زرد
گر خلیل آسا در آئی مطمئن در نار عشق
انبت الخضراء من نار و عندالحربرد
هر که را آشفته وش داغیست از عشق علی
گو بود داغت چو باغ ورد و درمانست درد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
چه برخیزد از این سودا کزو دایم شرر خیزد
چه سود از این عمل داری کزو دایم ضرر خیزد
هوای نفس بگذار و حدیث عقل را بشنو
که خیر از عقل میآید ولی از نفس شر خیزد
بهار طول امل ای دل زدامان عمل مگسل
چه میآید از آن عهدی کزو بوک و مکر خیزد
دگر جانوران از پیشه غیر شیر هم آمد
بنازم نیستان عشق کز وی شیر نر خیزد
اگر نه نار ابراهیم آمد گلشن رویت
چرا اندر میان آتشش گلهای برخیزد
بیا موسی بکوی عشق وارنی گوی خوش بنشین
چه کوهست اینکه هر شب نخل طورش ازکمر خیزد
نشاید خواندنش بستان چه فرقست از بیابانش
چو بید از بوستانی گر درخت بی ثمر خیزد
سپر سازند در میدان چو خیزد از کمان پیکان
حذر کن ای دل از تیری که از شست نظر خیزد
جهان دریای پرموج است و رخت ازو بساحل بر
اگر از قعر این دریا همه لعل و گهر خیزد
بود پیدا که داری آتشی چون شمع پنهانی
از این دودی که آشفته تو را هر شب زسر خیزد
بدفتر وصف حیدر مینویسی و عجب نبود
تو را گر ازنی خامه همه قند و شکر ریزد
چه سود از این عمل داری کزو دایم ضرر خیزد
هوای نفس بگذار و حدیث عقل را بشنو
که خیر از عقل میآید ولی از نفس شر خیزد
بهار طول امل ای دل زدامان عمل مگسل
چه میآید از آن عهدی کزو بوک و مکر خیزد
دگر جانوران از پیشه غیر شیر هم آمد
بنازم نیستان عشق کز وی شیر نر خیزد
اگر نه نار ابراهیم آمد گلشن رویت
چرا اندر میان آتشش گلهای برخیزد
بیا موسی بکوی عشق وارنی گوی خوش بنشین
چه کوهست اینکه هر شب نخل طورش ازکمر خیزد
نشاید خواندنش بستان چه فرقست از بیابانش
چو بید از بوستانی گر درخت بی ثمر خیزد
سپر سازند در میدان چو خیزد از کمان پیکان
حذر کن ای دل از تیری که از شست نظر خیزد
جهان دریای پرموج است و رخت ازو بساحل بر
اگر از قعر این دریا همه لعل و گهر خیزد
بود پیدا که داری آتشی چون شمع پنهانی
از این دودی که آشفته تو را هر شب زسر خیزد
بدفتر وصف حیدر مینویسی و عجب نبود
تو را گر ازنی خامه همه قند و شکر ریزد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
دو جهان در نظر پاک یکی میآید
بیندار دیو بچشمش ملکی میاید
شکر و ملح بود ضد و زافسون لبت
شد مکرر که زشکر نمکی میآید
عقل وعشقند دو سلطان وجود و ناچار
چون یکی میرود از ملک یکی میآید
عشق وارد شد و عقل و خردم کرد فرار
بر زر قلب حریفان محکی میآید
عشق در پیش زپی حب علی ره سپر است
مژده کز شاه بلشکر یزکی میآید
فرس خامه بمیدان سخن جولان زد
اسب چوبین نه عجب برق تکی میآید
بده آشفته زصهبای یقینش جامی
در مقام علی آنرا که شکی میآید
بیندار دیو بچشمش ملکی میاید
شکر و ملح بود ضد و زافسون لبت
شد مکرر که زشکر نمکی میآید
عقل وعشقند دو سلطان وجود و ناچار
چون یکی میرود از ملک یکی میآید
عشق وارد شد و عقل و خردم کرد فرار
بر زر قلب حریفان محکی میآید
عشق در پیش زپی حب علی ره سپر است
مژده کز شاه بلشکر یزکی میآید
فرس خامه بمیدان سخن جولان زد
اسب چوبین نه عجب برق تکی میآید
بده آشفته زصهبای یقینش جامی
در مقام علی آنرا که شکی میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
رقیب دعوی عامی بصحن بستان کرد
ولی ببوی گلی خود هزار دستان کرد
گرفت وعده زدشمن بشوق مقدم دوست
هوای گل نظرش وقف خار بستان کرد
زتیز هوشی اهل نظر نداشت خبر
عبث به بیهده یک عمر صرف مهمان کرد
فکند دامی وز اطراف دام دانه بریخت
فتاد باد بدستش زدانه خسران کرد
بکیش اهل طرقت نبود خدعه حلال
مگر بشیوه زهاد و غیر عنوان کرد
فریب نفس مخور گر تو آدمی هشدار
که آنچه کرد بانسان فریب شیطان کرد
بآن طمع که سر زلف تو بچنگ آرد
خیال خام وی آشفته را پریشان کرد
تو را چه کار که تو مدح خوان مولائی
هر آنچه کرد خطا با علی عمران کرد
ولی ببوی گلی خود هزار دستان کرد
گرفت وعده زدشمن بشوق مقدم دوست
هوای گل نظرش وقف خار بستان کرد
زتیز هوشی اهل نظر نداشت خبر
عبث به بیهده یک عمر صرف مهمان کرد
فکند دامی وز اطراف دام دانه بریخت
فتاد باد بدستش زدانه خسران کرد
بکیش اهل طرقت نبود خدعه حلال
مگر بشیوه زهاد و غیر عنوان کرد
فریب نفس مخور گر تو آدمی هشدار
که آنچه کرد بانسان فریب شیطان کرد
بآن طمع که سر زلف تو بچنگ آرد
خیال خام وی آشفته را پریشان کرد
تو را چه کار که تو مدح خوان مولائی
هر آنچه کرد خطا با علی عمران کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
دلی زینش مژه گر جراحتی دارد
کجا جز آن لب پر نوش راحتی دارد
ببوسد آن لب نوش و بنالد این دلریش
بنالد از نمک آن کاو جراحتی دارد
مگو که چون خم زلف تو شب بود تاری
و یا که صبح چو رویت صباحتی دارد
زکبر بگذری و ننگری بدرویشان
مگر غریب نوازی قباحتی دارد
شکر زلعل نمک خیز تو حلاوت یافت
نمک زشکر آن لب ملاحتی دارد
زرنگ و بوی تو گل دم زد و قبیح بود
به پیش چشم تو نرگس وقاحتی دارد
تو نور ایزد و زانوار تست کون و مکان
کدام عنصر زین سان سماحتی دارد
از آن شکر دهن آشفته گوید این سخنان
کجاست طوطی هندار فصاحتی دارد
مدیح خوان علی شد خموش و ناگویا
ولیک گفت رهی خوش صراحتی دارد
سیاه نامه و جز حب تو عمل نبود
چرا که نفس شریرم وقاحتی دارد
ولی نسوزدم آتش که دوستدار توام
باو محب علی کی اباحتی دارد
کجا جز آن لب پر نوش راحتی دارد
ببوسد آن لب نوش و بنالد این دلریش
بنالد از نمک آن کاو جراحتی دارد
مگو که چون خم زلف تو شب بود تاری
و یا که صبح چو رویت صباحتی دارد
زکبر بگذری و ننگری بدرویشان
مگر غریب نوازی قباحتی دارد
شکر زلعل نمک خیز تو حلاوت یافت
نمک زشکر آن لب ملاحتی دارد
زرنگ و بوی تو گل دم زد و قبیح بود
به پیش چشم تو نرگس وقاحتی دارد
تو نور ایزد و زانوار تست کون و مکان
کدام عنصر زین سان سماحتی دارد
از آن شکر دهن آشفته گوید این سخنان
کجاست طوطی هندار فصاحتی دارد
مدیح خوان علی شد خموش و ناگویا
ولیک گفت رهی خوش صراحتی دارد
سیاه نامه و جز حب تو عمل نبود
چرا که نفس شریرم وقاحتی دارد
ولی نسوزدم آتش که دوستدار توام
باو محب علی کی اباحتی دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
تا مهم از خانه سر بر میزند
آفتابش بوسه بر در میزند
شکوه از صیادم این باشد که تیر
تا چرا بر صید دیگر میزند
از کمان ابروی او جستم چو تیر
ترک چشم او بخنجر میزند
من نشاندم نونهالی را بچشم
باغبان گر دم زعرعر میزند
عاشق آن نخل رطب آور بود
کاو نگارش سنگ بر سر میزند
جان فزاید غمزه ات در هر نظر
بر رگ جان گرچه نشتر میزند
عشق چون مستور ماند کافتاب
هر چه پوشی پرده سر بر میزند
شرح عشق آشفته با خامه مگو
کاین نیم آتش بدفتر میزند
شمع را چون آتش پنهان بود
لاجرم وقتی بسر در میزند
کیست آن شاعر که در اقلیم شعر
همچو سعدی سکه برزر میزند
اوست حلوائی و هر کس چون مگس
برد کانش دست بر سر میزند
بر جسارتهای آشفته به بخش
کاور قم بر نام حیدر میزند
آفتابش بوسه بر در میزند
شکوه از صیادم این باشد که تیر
تا چرا بر صید دیگر میزند
از کمان ابروی او جستم چو تیر
ترک چشم او بخنجر میزند
من نشاندم نونهالی را بچشم
باغبان گر دم زعرعر میزند
عاشق آن نخل رطب آور بود
کاو نگارش سنگ بر سر میزند
جان فزاید غمزه ات در هر نظر
بر رگ جان گرچه نشتر میزند
عشق چون مستور ماند کافتاب
هر چه پوشی پرده سر بر میزند
شرح عشق آشفته با خامه مگو
کاین نیم آتش بدفتر میزند
شمع را چون آتش پنهان بود
لاجرم وقتی بسر در میزند
کیست آن شاعر که در اقلیم شعر
همچو سعدی سکه برزر میزند
اوست حلوائی و هر کس چون مگس
برد کانش دست بر سر میزند
بر جسارتهای آشفته به بخش
کاور قم بر نام حیدر میزند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
بی رقیبت شبی ار وصل میسر گردد
در بهشت ابدت حور مقدر گردد
گرد هر شمع چو پروانه چه گردی زهوس
سگ نه بینی که همه عمر بیک در گردد
در دونان چه زنی خواجه پی لقمه نان
روزی ار روز تو باقیست مقرر گردد
مهر و کین آتش و مشکست نهان در دل مرد
زان درون سوزد وز آن بزم معطر گردد
پاک کن پاک تو خود لوح دل از نقش خلاف
کاینه لاجرم از زنگ مکدر گردد
نیست از حلقه خط تو برون راه دلم
گرچه پرگار در این دایره با سر گردد
نظر غیر نهانی چو به بستم با دوست
مژه ام بر رک دیده همه نشتر گردد
خون آشفته حرام است که صید حرم است
بر در و بام علی همچو کبوتر گردد
در بهشت ابدت حور مقدر گردد
گرد هر شمع چو پروانه چه گردی زهوس
سگ نه بینی که همه عمر بیک در گردد
در دونان چه زنی خواجه پی لقمه نان
روزی ار روز تو باقیست مقرر گردد
مهر و کین آتش و مشکست نهان در دل مرد
زان درون سوزد وز آن بزم معطر گردد
پاک کن پاک تو خود لوح دل از نقش خلاف
کاینه لاجرم از زنگ مکدر گردد
نیست از حلقه خط تو برون راه دلم
گرچه پرگار در این دایره با سر گردد
نظر غیر نهانی چو به بستم با دوست
مژه ام بر رک دیده همه نشتر گردد
خون آشفته حرام است که صید حرم است
بر در و بام علی همچو کبوتر گردد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
مگر که شهر دگر باز در نظر دارد
کز این دیار مه من سر سفر دارد
گشود مملکت پارس را به نیم الارض
بفتح ترک و عرب تا چه در نظر دارد
دو روز نیست فزون تر بمنزلی ساکن
مهم به تندروی حالت قمر دارد
خبر زحال دلم داد اشک خونینم
که تازه آمده از خانه و خبر دارد
هر آن دعا که پی ماندنش رقم کردم
ببین زبخت بدم واژگون اثر دارد
ثمر بغیر دهد نونهال نوسفرم
دریغ نخل محبت که این ثمر دارد
تو را که خرمن حسنست در کمال نصاب
زخوشه چین گدائی کجا ضرر دارد
اگر چه گلشن حسن تو را خزانی نیست
زبرق آه سحرگاهی صد شرر دارد
تو سنگدل که زآتش نمیکنی پرهیز
بترس زآتس آهی که در جگر دارد
بکن رعایت درویش گرچه سلطانی
کز آه مور سلیمان بسی حذر دارد
بکن بحلقه گیسوی خویشتن رحمی
کز آه سینه آشفته بس خطر دارد
بکن رعایت درویش خویش ای سلطان
که او زمهر علی کسوتی ببر دارد
اگر رقیب بود حیله ساز چون روباه
مگو بسوز که این بیشه شیر نر دارد
کز این دیار مه من سر سفر دارد
گشود مملکت پارس را به نیم الارض
بفتح ترک و عرب تا چه در نظر دارد
دو روز نیست فزون تر بمنزلی ساکن
مهم به تندروی حالت قمر دارد
خبر زحال دلم داد اشک خونینم
که تازه آمده از خانه و خبر دارد
هر آن دعا که پی ماندنش رقم کردم
ببین زبخت بدم واژگون اثر دارد
ثمر بغیر دهد نونهال نوسفرم
دریغ نخل محبت که این ثمر دارد
تو را که خرمن حسنست در کمال نصاب
زخوشه چین گدائی کجا ضرر دارد
اگر چه گلشن حسن تو را خزانی نیست
زبرق آه سحرگاهی صد شرر دارد
تو سنگدل که زآتش نمیکنی پرهیز
بترس زآتس آهی که در جگر دارد
بکن رعایت درویش گرچه سلطانی
کز آه مور سلیمان بسی حذر دارد
بکن بحلقه گیسوی خویشتن رحمی
کز آه سینه آشفته بس خطر دارد
بکن رعایت درویش خویش ای سلطان
که او زمهر علی کسوتی ببر دارد
اگر رقیب بود حیله ساز چون روباه
مگو بسوز که این بیشه شیر نر دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
خیزید و بمی دفتر پرهیز بشوئید
حرفی بجز از زمزمه عشق نگوئید
ای بوالهوسان نقش حقیقت ندهد رنگ
این نقش بتان را زدل و دیده بشوئید
مانند خضر در طلب چشمه حیوان
چون سبزه بهر جوی از این بعد مروئید
کعبه بقفا مانده و این راه کنشت است
بیفایده در وادی خونخوار مپوئید
دنیاست یکی طرفه نمکزار نه باغست
ریحان و گل و لاله در این شوره مجوئید
از تربت آشفته اگر لاله بروید
سودا و جنون آرد زنهار مبوئید
از وسوسه عشق مجازی بگریزید
جز مدح علی هیچ مخواهید و مگوئید
حرفی بجز از زمزمه عشق نگوئید
ای بوالهوسان نقش حقیقت ندهد رنگ
این نقش بتان را زدل و دیده بشوئید
مانند خضر در طلب چشمه حیوان
چون سبزه بهر جوی از این بعد مروئید
کعبه بقفا مانده و این راه کنشت است
بیفایده در وادی خونخوار مپوئید
دنیاست یکی طرفه نمکزار نه باغست
ریحان و گل و لاله در این شوره مجوئید
از تربت آشفته اگر لاله بروید
سودا و جنون آرد زنهار مبوئید
از وسوسه عشق مجازی بگریزید
جز مدح علی هیچ مخواهید و مگوئید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
روزگاریست که ارباب ریا معتبرند
اهل تزویر بر اصحاب صفا مفتخرند
بی بصر بوالهوسان بسکه شده محرم راز
همه در سرزنش و شنعت اهل نظرند
موی سان عاشق صادق پی دلجوئی دوست
کامجویان زمیان دست هوس در کمرند
خفته گان را زده سر کوکب طالب زافق
شب نشینان هوا خواه ستاره شمرند
نوبت بال فشانی همه با مرغ شب است
آه از این قوم در این دور که صاحب نظرند
جام اغیار لبالب زمی وصل نگار
خیل عشاق همه خسته و خونین جگرند
بسکه بیگانه فراوان شده در کشور عشق
آشنایان وفا پیشه بفکر سفرند
هر کجا سر بنهی پای نهندت بر سر
گوئی این طایفه مردن نه زجنس بشرند
هر کجا مال کنی بذل پی جان تواند
تو بآنان که دهی نفع تو را بر ضررند
یکجهان خیل منافق شده در شهری جمع
اولیای تو همانا که بملک دگرند
دست آشفته بگیر ایکه توئی دست خدا
کاین حریفان دغل جمله مطیع عمرند
اهل تزویر بر اصحاب صفا مفتخرند
بی بصر بوالهوسان بسکه شده محرم راز
همه در سرزنش و شنعت اهل نظرند
موی سان عاشق صادق پی دلجوئی دوست
کامجویان زمیان دست هوس در کمرند
خفته گان را زده سر کوکب طالب زافق
شب نشینان هوا خواه ستاره شمرند
نوبت بال فشانی همه با مرغ شب است
آه از این قوم در این دور که صاحب نظرند
جام اغیار لبالب زمی وصل نگار
خیل عشاق همه خسته و خونین جگرند
بسکه بیگانه فراوان شده در کشور عشق
آشنایان وفا پیشه بفکر سفرند
هر کجا سر بنهی پای نهندت بر سر
گوئی این طایفه مردن نه زجنس بشرند
هر کجا مال کنی بذل پی جان تواند
تو بآنان که دهی نفع تو را بر ضررند
یکجهان خیل منافق شده در شهری جمع
اولیای تو همانا که بملک دگرند
دست آشفته بگیر ایکه توئی دست خدا
کاین حریفان دغل جمله مطیع عمرند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
عزت شمرا ار یار تو را خوار پسندد
گل را نبود قدر چو او خار پسندد
مردود بود سبحه اگر دوست نخواهد
مقبول بود یار چو زنار پسندد
می خور بهمه روزه گرت یار بخواهد
در عید بکن تو به چو هشیار پسندد
چون چنگ دو تا کن کمری از پی طاعت
چون نی بنوای آی چو مزمار پسندد
تاریک چو شب روز اگر چهره بپوشد
از روز بسی به چو شب تار پسندد
بندم دهن از گفتن اگر خواست خموشی
صحت نکنم یاد چو بیمار پسندد
مالک بودش عشق پی حسن فروشی
گر یوسف خود بر سر بازار پسندد
مشغول چو خواهد بهمه شغل در آمیز
بگذار همه کار چو بیکار پسندد
هر صاحب حسنی نبود یوسف مصری
مقبل بود آن کاو که خریدار پسندد
در حق علی سر حقیقت مکن افشا
منصور شو آشفته اگر دار پسندد
گل را نبود قدر چو او خار پسندد
مردود بود سبحه اگر دوست نخواهد
مقبول بود یار چو زنار پسندد
می خور بهمه روزه گرت یار بخواهد
در عید بکن تو به چو هشیار پسندد
چون چنگ دو تا کن کمری از پی طاعت
چون نی بنوای آی چو مزمار پسندد
تاریک چو شب روز اگر چهره بپوشد
از روز بسی به چو شب تار پسندد
بندم دهن از گفتن اگر خواست خموشی
صحت نکنم یاد چو بیمار پسندد
مالک بودش عشق پی حسن فروشی
گر یوسف خود بر سر بازار پسندد
مشغول چو خواهد بهمه شغل در آمیز
بگذار همه کار چو بیکار پسندد
هر صاحب حسنی نبود یوسف مصری
مقبل بود آن کاو که خریدار پسندد
در حق علی سر حقیقت مکن افشا
منصور شو آشفته اگر دار پسندد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
ابر صفت همی کنم خنده و گریه کار خود
خنده زنم بکار او گریه کنم بکار خود
عمر در از صرف شد بر سر زلف مهوشان
کردم از این خیال کج تیره روزگار خود
حال تباه شد مرا نامه سیاه شد مرا
هم مگرم مدد کند دیده اشکبار خود
خوشه ای از کرم دهد صاحب خرمنی مگر
من که بباد داده ام حاصل کشتزار خود
باغ و بهار دیگران تا چه ثمر دهد مرا
وقف سموم کرده ام این همه نوبهار خود
چون نبود عمل مرا خیز و مهل کسل مرا
ساقی میکشان بده باده خوشگوار خود
یکدمم از نظر نشد طره و چهره بتان
صرف باین و ان کنم لیل خود و نهار خود
هر که بطرف گلشنی گرم حدیث با گلی
ترک مکن خدایرا صحبت گلعذار خود
تا که بدامن آوری دلبر سرو قامتی
زاشک روان بساز جود امن وهم کنار خود
ای تو ولی محترم مرحمتی که از کرم
تا من خاکی آورم بر در تو غبار خود
آشفته روسیه منم عاصی پرگنه منم
مدح علی نموده ام مایه اعتبار خود
خنده زنم بکار او گریه کنم بکار خود
عمر در از صرف شد بر سر زلف مهوشان
کردم از این خیال کج تیره روزگار خود
حال تباه شد مرا نامه سیاه شد مرا
هم مگرم مدد کند دیده اشکبار خود
خوشه ای از کرم دهد صاحب خرمنی مگر
من که بباد داده ام حاصل کشتزار خود
باغ و بهار دیگران تا چه ثمر دهد مرا
وقف سموم کرده ام این همه نوبهار خود
چون نبود عمل مرا خیز و مهل کسل مرا
ساقی میکشان بده باده خوشگوار خود
یکدمم از نظر نشد طره و چهره بتان
صرف باین و ان کنم لیل خود و نهار خود
هر که بطرف گلشنی گرم حدیث با گلی
ترک مکن خدایرا صحبت گلعذار خود
تا که بدامن آوری دلبر سرو قامتی
زاشک روان بساز جود امن وهم کنار خود
ای تو ولی محترم مرحمتی که از کرم
تا من خاکی آورم بر در تو غبار خود
آشفته روسیه منم عاصی پرگنه منم
مدح علی نموده ام مایه اعتبار خود