عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳
خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را، تا آن جهان رویم
نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دل‌ها‌ همی‌طپند، به دارالامان رویم
از درد چاره نیست چو اندر غریبی‌ایم
وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز
شکرستان شویم و به شکرستان رویم
این نقش‌ها نشانهٔ نقاش‌ بی‌نشان
پنهان ز چشم بد هله تا‌ بی‌نشان رویم
راهی پر از بلاست، ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که درو بر چه‌سان رویم
هر چند سایهٔ کرم شاه حافظ است
در ره همان به است که با کاروان رویم
ماییم همچو باران بر بام پرشکاف
بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم
همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست
چون راست آمدیم، چو تیر از کمان رویم
در خانه مانده‌ایم چو موشان زگربگان
گر شیرزاده‌ایم، بدان ارسلان رویم
جان آینه کنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف، با ارمغان رویم
خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این
او آنچنان که گوید، ما آنچنان رویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۴
چند روی‌ بی‌خبر؟ آخر بنگر به بام
بام چه باشد؟ بگو؟ بر فلک سبزفام
تا قمری همچو جان، جلوه شود ناگهان
صد مه و صد آفتاب، چهرهٔ او را غلام
از هوس عشق او، چرخ زند نه فلک
وز می او جان و دل نوش کند جام جام
چون به تجلی بتافت، جانب جان‌ها شتافت
بادهٔ جان شد مباح، خوردن و خفتن حرام
گفت جهان سلیم چیست خبر ای نسیم؟
گفت ندارم ز بیم جز نفسی، والسلام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵
هر که بمیرد شود دشمن او دوستکام
دشمنم از مرگ من کور شود، والسلام
آن شکرستان مرا می‌کشد اندر شکر
ای که چنین مرگ را جان و دل من غلام
در غلط افکنده است، نام و نشان خلق را
عمر شکربسته را، مرگ نهادند نام
از جهت این رسول گفت که الفقر کنز
فقر کند نام گنج، تا غلط افتند عام
وحی در ایشان بود، گنج به ویران بود
تا که زر پخته را، ره نبرد هیچ خام
گفتم ای جان ببین، زین دلم سست تنگ
گفت که زین پس ز جهل وامکش از پس لگام
تا که سرانجام تو گردد بر کام تو
توسن خنگ فلک باشد زیر تو رام
گر تو بدانی که مرگ، دارد صد باغ و برگ
هست حیات ابد، جویی‌اش از جان مدام
خامش کن، لب ببند، بی‌دهنی خای قند
نیست شو از خود که تا هست شوی زو تمام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶
امشب جان را ببر از تن چاکر تمام
تا نبود در جهان، بیش مرا نقش و نام
این دم مست توام، رطل دگر دردهم
تا بشوم محو تو، از دو جهان، والسلام
چون ز تو فانی شدم، وانچه تو دانی شدم
گیرم جام عدم، می‌کشمش جام جام
جان چو فروزد ز تو، شمع بروزد ز تو
گر بنسوزد ز تو، جمله بود خام خام
این نفسم دم به دم درده باده‌‌ی عدم
چون به عدم درشدم، خانه ندانم ز بام
چون عدمت می‌فزود، جان کندت صد سجود
ای که هزاران وجود، مر عدمت را غلام
باده دهم طاس طاس، ده زوجودم خلاص
باده شد انعام خاص، عقل شد انعام عام
موج برآر از عدم تا برباید مرا
بر لب دریا بترس، چند روم گام گام
دام شهم شمس دین، صید به تبریز کرد
من چو به دام اندرم، نیست مرا ترس دام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۸
ای تو ترش کرده رو، تا که بترسانی‌ام
بسته شکرخنده را تا که بگریانی‌ام
ترش نگردم از آنک، از تو همه شکرم
گریه نصیب تن است، من گهر جانی‌ام
در دل آتش روم، تازه و خندان شوم
همچو زر سرخ از آنک جمله زر کانی‌ام
در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم
دار مرا سنگسار زانچه من ارزانی‌ام
هیچ نشینم به عیش، هیچ نخیزم به پا
جز تو که برداری‌ام، جز تو که بنشانی‌ام
این دل من صورتی گشت و به من بنگرید
بوسه‌ همی‌داد دل بر سر و پیشانی‌ام
گفتم ای دل بگو، خیر بود، حال چیست؟
تو نه که نوری همه؟ من نه که ظلمانی‌ام
ور تو منی، من توام، خیرگی از خود ز چیست؟
مست بخندید و گفت دل که‌ نمی‌دانی‌ام
رو، مطلب تو محال، نیست زبان را مجال
سورهٔ کهفم که تو خفته فروخوانی‌ام
زود بر او درفتاد صورت من پیش دل
گفت بگو راست ای صادق ربانی‌ام
گفت که این حیرت از منظر شمس حق است
مفخر تبریزیان، آن که درو فانی‌ام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۰
بار دگر ذره‌وار، رقص کنان آمدیم
زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم
بر سر میدان عشق، چون که یکی گو شدیم
گه به کران تاختیم، گه به میان آمدیم
عشق نیاز آورد، گر تو چنانی رواست
ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم
خواجهٔ مجلس تویی، مجلسیان حاضرند
آب چو آتش بیار، ما نه بنان آمدیم
شکر که ناداشت وار از سبب زخم تو
چون که به جان آمدیم، زود به جان آمدیم
شمس حق این عشق تو، تشنهٔ خون من است
تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم
جز نمکت نشکند شورش تبریز را
فخر زمین در غمت، شور زمان آمدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱
خوش سوی ما آدمی، زانچه که ما هم خوشیم
آب حیات توایم، گر چه به شکل آتشیم
تو جو کبوتر بچه، زادهٔ این لانه‌یی
گر تو نیایی به خود، مات ازین سو کشیم
حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم
مست می‌اش می­شویم، باده ازو می‌چشیم
تیزروان همچو سیل، گر چه چو که ساکنیم
نعره‌زنان همچو رعد، گر چه چنین خامشیم
جان چو دریا تو راست، بر کف خود نه بیا
گر چه که ما همچو چرخ، بی‌گنهی می‌کشیم
زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن
کان سوی این شش جهت، خسرو این هر ششیم
در پی سرنای عشق، تیزدم و دل­نواز
کز رگ جان همچو چنگ، بهر تو در نالشیم
صحت دعوی عشق، مسند و بالش مجو
ما نه چو رنجورکان، عاشق آن بالشیم
نور فلک شمس دین، مفخر تبریز، ما
از رخ آن آفتاب، چرخ درون، مه وشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۲
بدار دست ز ریشم که باده‌یی خوردم
ز بی‌خودی سر و ریش و سبال گم کردم
زپیشگاه و زدرگاه نیستم آگاه
به پیشگاه خرابات روی آوردم
خرد که گرد برآورد از تک دریا
هزار سال دود، درنیابد او گردم
فراخ‌تر ز فلک گشت سینهٔ تنگم
لطیف‌تر ز قمر گشت چهرهٔ زردم
دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد
که من سعادت بیمار و داروی دردم
شرابخانهٔ عالم شده‌ست سینهٔ من
هزار رحمت بر سینهٔ جوامردم
هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را
که دنگ عشقم و از ننگ خویشتن فردم
چو خاک شاه شدم، ارغوان ز من رویید
چو مات شاه شدم، جمله لعب را بردم
چو دانه‌یی که بمیرد هزار خوشه شود
شدم به فضل خدا صد هزار، چون مردم
منم بهشت خدا، لیک نام من عشق است
که از فشار رهد هر دلی کش افشردم
رهد ز تیر فلک، وز سنان مریخش
هران مرید که او را به عشق پروردم
چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل
دو صد تموز بجوشید از دی سردم
خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی
هزار پرده دریدی زبان من هر دم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
نیم ز کار تو فارغ، همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم، به لطف بردارم
رخ تو را زشعاعات خویش نور دهم
سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر، بر سرت بارم
ببسته است میان لطف من به تیمارت
که دیده‌یی برکات وصال و تیمارم
هزار شربت شافی به مهر می‌جوشد
از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم
بیا به پیش که تا سرمهٔ نوت بکشم
که چشم روشن باشی به فهم اسرارم
ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید؟
که از کمال کرم دستگیر اغیارم
تو را که دزد گرفتم، سپردمت به عوان
که یافت شد به جوال تو صاع انبارم
تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی
هزار لطف در آن بود، اگر چه قهارم
نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش؟
به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم
به خلوتش همه تاویل آن بیان فرمود
که من گزاف کسی را به غم نیازارم
خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد
ولی مبر تو گمان بد، ای گرفتارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۴
همه جمال تو بینم، چو چشم باز کنم
همه شراب تو نوشم، چو لب فراز کنم
حرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حدیث تو آید، سخن دراز کنم
هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند
رهی که آن به سوی توست، ترک‌تاز کنم
اگر به دست من آید، چو خضر آب حیات
ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم
ز خارخار غم تو، چو خارچین گردم
ز نرگس و گل صدبرگ احتراز کنم
ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم
چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم
چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام
به مسجد فلک هفتمین نماز کنم
همه سعادت بینم، چو سوی نحس روم
همه حقیقت گردد، اگر مجاز کنم
مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود
چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم
چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل
چو ذره­ها همه را مست و عشق‌باز کنم
پریر عشق مرا گفت من همه نازم
همه نیاز شو آن لحظه‌یی که ناز کنم
چو ناز را بگذاری، همه نیاز شوی
من از برای تو خود را همه نیاز کنم
خموش باش، زمانی بساز با خمشی
که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۵
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم؟
درین سراب فنا چشمهٔ حیات منم؟
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی، که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپردهٔ رضات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پر و پات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که تو را ره‌زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمهٔ صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد، خلاق‌ بی‌جهات منم
اگر چراغ‌دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی، دان که کدخدات منم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۶
بیار باده که دیر است در خمار توام
اگر چه دلق کشانم، نه یار غار توام؟
بیار رطل و سبو، کارم از قدح بگذشت
غلام همت و داد بزرگوار توام
درین زمان که خمارم، مطیع من می‌باش
چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام
بیار جام انا الحق، شراب منصوری
درین زمان که چو منصور زیر دار توام
به یاد آر سخن­ها و شرط­ها که زالست
قرار دادی با من، بران قرار توام
بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی
عجب‌تر اینک درین لحظه من سوار توام
میان حلقه به ظاهر تو در دوار منی
ولی چو درنگرم نیک، در دوار توام
به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره
که من عدو قدح‌های زهربار توام
چو شیشه زان شده‌‌ام تا که جام شه باشم
شها بگیر به دستم، که دست کار توام
عجب که شیشه شکافید و می‌ نمی‌ریزد
چگونه ریزد؟ داند که بر کنار توام
اگر به قد چو کمانم، ولی ز تیر توام
چو زعفران شدم اما به لاله زار توام
چگونه کافر باشم، چو بت پرست توام؟
چگونه فاسق باشم؟ شراب‌خوار توام
بیا بیا که تو راز زمانه می‌دانی
بپوش راز دل من، که رازدار توام
چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من
گمان فتاد رخم را که هم عذار توام
شمرد مرغ دلم حلقه‌های دام تو را
از آن خویش شمارم، که در شمار توام
اگر چه در چه پستم، نه سربلند توام؟
وگر چه اشتر مستم، نه در قطار توام؟
میان خون، دل پرخون بگفت خاک تو را
اگر چه غرقهٔ خونم، نه در تغار توام؟
اگر چه مال ندارم، نه دستمال توام؟
اگر چه کار ندارم، نه مست کار توام؟
برآی مفخر آفاق شمس تبریزی
که عاشق رخ پرنور شمس‌وار توام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۷
به غم فرونروم، باز سوی یار روم
دران بهشت و گلستان و سبزه‌زار روم
ز برگ‌ریز خزان فراق سیر شدم
به گلشن ابد و سرو پایدار روم
من از شمار بشر نیستم، وداع، وداع
به نقل و مجلس و سغراق بی‌شمار روم
نمی‌شکیبد ماهی ز آب من چه کنم؟
چو آب سجده‌کنان سوی جویبار روم
به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد
همان به است که اکنون به اختیار روم
ز داد عشق بود کار و بار سلطانان
به عشق درنروم، در کدام کار روم؟
شنیده‌‌ام که امیر بتان به صید شده‌ست
اگر چه لاغری‌ام، سوی مرغزار روم
چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار
به عشق دل به دهان سگ شکار روم
چو بر براق سعادت کنون سوار شدم
به سوی سنجق سلطان کامیار روم
جهان عشق به زیر لوای سلطانی‌ست
چو از رعیت عشقم، بدان دیار روم
منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان
بدان جهان و بدان جان‌ بی‌غبار روم
غبار تن نبود، ماه جان بود آن جا
سزد سزد که بران چرخ، برق‌وار روم
اگر کلیم حلیمم، بدان درخت شوم
وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم
خموش کی هلدم تشنگی این یاران
مگر که از بر یاران به یار غار روم
جوار مفخر آفاق شمس تبریزی
بهشت عدن بود هم در آن جوار روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۸
مرا اگر تو نخواهی، منت به جان خواهم
وگر درم نگشایی، مقیم درگاهم
چو ماهی‌ام که بیفکند موج بیرونش
به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم
کجا روم به سر خویش؟ کی دلی دارم؟
من و تن و دل من، سایهٔ شهنشاهم
به توست بیخودی‌ام، گر خراب و سرمستم
به توست آگهی من، اگر من آگاهم
نه دلربام تویی گر مرا دلی باقی‌ست؟
نه کهربام تویی گر مثل پر کاهم؟
نه از حلاوت حلوای‌ بی‌حد لب توست
که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم؟
ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم
چو هی، نشسته به پهلوی لام اللهم
ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم
چو قل هو الله مجموع غرق تنزیهم
نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم
اگر تتار غمت خشم و ترکی‌یی آرد
به عشق و صبر کمربسته همچو خرگاهم
اگر چه کاهل و بیگاه خیز قافله‌ام
به سوی توست سفرهای گاه و‌ بی‌گاهم
برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو
که زیر عقدهٔ هجرت بمانده چون ماهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۹
اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم
ز شرط‌ها بگذشتیم و رایگان کردیم
اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد
نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم؟
اگر چه بام بلند است آسمان، مگریز
چه غم خوری ز بلندی، چو نردبان کردیم
پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری
اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم
اگر چه جان مدد جسم شد، کثیفی یافت
لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم
اگر تو دیوی، ما دیو را فرشته کنیم
وگر تو گرگی، ما گرگ را شبان کردیم
تو ماهی‌یی که به بحر عسل بخواهی تاخت
هزار بارت از آن شهد در دهان کردیم
اگر چه مرغ ضعیفی، بجوی شاخ بلند
برین درخت سعادت که آشیان کردیم
بگیر ملک دو عالم، که مالک الملکیم
بیا به بزم، که شمشیر در میان کردیم
هزار ذره از این قطب آفتابی یافت
بسا قراضهٔ قلبی که ماش کان کردیم
بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم
فسردگیش ببردیم و خوش روان کردیم
گر آب روح مکدر شد اندرین گرداب
ز سیل‌ها و مددهاش خوش عنان کردیم
چرا شکفته نباشی؟ چو برگ می‌لرزی؟
چه ناامیدی از ما؟ که را زیان کردیم؟
بسا دلی که چو برگ درخت می‌لرزید
به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم
الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی
چه شد بلی تو، چون غیب را عیان کردیم؟
پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا
که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم
خموش باش که تا سر به سر زبان گردی
زبان نبود زبان تو، ما زبان کردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۱
اگر زمین و فلک را پر از سلام کنیم
وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم
وگر همای تو را هر سحر که می‌آید
ز جان و دیده و دل حلقه‌های دام کنیم
وگر هزار دل پاک را، به هر سر راه
به دست نامهٔ پرخون، به تو پیام کنیم
وگر چو نقره و زر، پاک و خالص از پی تو
میان آتش تو، منزل و مقام کنیم
به ذات پاک منزه که بعد این همه کار
به هر طرف نگرانیم، تا کدام کنیم
قرار عاقبت کار هم برین افتاد
که خویش را همه حیران و خیره نام کنیم
و آن­گهی که رسد باده‌های حیرانان
ز شیشه خانهٔ دل صد هزار جام کنیم
چو سیم بر به صفا تنگمان به بر گیرد
فلک که کرهٔ تند است، ماش رام کنیم
چو مغز روح از آن باده‌ها به جوش آید
چهار حد جهان را به تک دو گام کنیم
ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم
هزار خسرو تمغاج را غلام کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۲
به حق آن که بخواندی مرا ز گوشهٔ بام
اشارتی که بکردی به سر به جای سلام
به حق آن که گشادی کمر که می‌نروم
که شد قمر کمرت را چو من کمینه غلام
به حق آن که نداند دل خیال اندیش
مثال‌های خیال مرا به وقت پیام
به حق آن که به فراش گفته‌یی که بروب
ز چند گنده بغل خانه را برای کرام
به حق آن که گزیدی دو لب که جام بگیر
بنوش جام و رها کن حدیث پخته و خام
به حق آن که تو را دیدم و قلم افتاد
ز دست عشق نویسم، به پیش تو ناکام
به حق آن که گمان‌های بد فرستی تو
به هدهدی که بخواهی که جان ببر زین دام
به حق حلقهٔ رندان که باده می‌نوشند
به پیش خلق هویدا، میان روز صیام
هزار شیشه شکستند و روزه‌شان نشکست
از آن که شیشه‌گر عشق ساخته‌ست آن جام
به ماه روزه، جهودانه می مخور تو به شب
بیا به بزم محمد، مدام نوش مدام
میان گفت بدم من که سست خندیدی
که ای سلیم دل آخر کشیده‌دار لگام
بگفتمش چو دهان مرا‌ نمی‌دوزی
بدوز گوش کسی را که نیست یار تمام
به حق آن که حلال است خون من بر تو
که بر عدو سخنم را حرام دار حرام
خیال من ز ملاقات شمس تبریزی
هزار صورت بیند عجب پی اعلام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۴
سماع چیست؟ ز پنهانیان دل پیغام
دل غریب بیابد زنامه‌شان آرام
شکفته گردد از این باد شاخ‌های خرد
گشاده گردد ازین زخمه در وجود، مسام
سحر رسد ز ندای خروس روحانی
ظفر رسد ز صدای نقارهٔ بهرام
عصیر جان به خم جسم تیر می‌انداخت
چو دف شنید برآرد کفی نشان قوام
حلاوتی عجبی در بدن پدید آید
که از نی و لب مطرب، شکر رسید به کام
هزار کزدم غم را کنون ببین کشته
هزار دور فرح بین، میان ما بی­جام
فسون رقیهٔ کزدم نویس، عید رسید
که هست رقیهٔ کزدم به کوی عشق مدام
ز هر طرف بجهد بی‌قرار یعقوبی
که بوی پیرهن یوسفی بیافت مشام
چو جان ما زنفخت‌ست فیه من روحی
روا بود که نفختش بود شراب و طعام
چو حشر جمله خلایق به نفخ خواهد بود
ز ذوق زمزمه بجهند مردگان ز منام
که خاک بر سر جان کسی که افسرده‌ست
اثر نگیرد از آن نفخ و کم بود ز اعدام
تن و دلی که بنوشید از این رحیق حلال
بر آتش غم هجران حرام گشت حرام
جمال صورت غیبی ز وصف بیرون است
هزار دیدهٔ روشن به وام خواه به وام
درون توست یکی مه کز آسمان خورشید
ندا‌ همی‌کندش کی منت غلام غلام
ز جیب خویش بجو مه، چو موسی عمران
نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام
سماع گرم کن و خاطر خران کم جو
که جان جان سماعی و رونق ایام
زبان خود بفروشم، هزار گوش خرم
که رفت بر سر منبر خطیب شهد کلام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۵
به گوش من برسانید هجر تلخ پیام
که خواب شیرین بر عاشقان شده‌ست حرام
بکرد بر خور و بر خواب چارتکبیری
هر آن کسی که بر او کرد عشق نیم سلام
به من نگر که بدیدم هزار آزادی
چو عشق را دل و جانم کنیزک است و غلام
عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص
اگر چه صورت و شهوت بود به پیش عوام
دلم چو زخم نیابد، رود که توبه کند
مخند بر من و بر خود، کدام توبه، کدام
زهی گناه که کفر است توبه کردن ازو
نه پس طریق گریز و نه پیش جای مقام
به چار مذهب خونش حلال و ریختنی
از آن که عشق نریزد به غیر خون کرام
بکش مرا که چو کشتی به عشق زنده شدم
خموش کردم و مردم، تمام گشت کلام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۷
بیار باده که اندر خمار خمارم
خدا گرفت مرا، زان چنین گرفتارم
بیار جام شرابی که رشک خورشید است
به جان عشق که از غیر عشق بیزارم
بیار آن که اگر جان بخوانمش حیف است
بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم
بیار آن که نگنجد درین دهان نامش
که می‌شکافد ازو شقه‌های گفتارم
بیار آن که چو او نیست، گولم و نادان
چو با وی‌ام، ملک گربزان و طرارم
بیار آن که دمی کز سرم شود خالی
سیاه و تیره شوم، گوییا ز کفارم
بیار آن که رهاند ازین بیار و میار
بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم
بیار و بازرهان سقف آسمان‌ها را
شب دراز ز دود و فغان بسیارم
بیار آن که پس مرگ من، هم از خاکم
به شکر و گفت درآرد مثال نجارم
بیار می که امین می‌ام مثال قدح
که هر چه در شکمم رفت، پاک بسپارم
نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم
گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم
به استخوان و به خونم نظر نکردندی
به روح شاه عزیزم، اگر به تن خوارم
چه نردبان که تراشیده‌ام من نجار
به بام هفتم گردون رسید رفتارم
مسیح‌وار شدم من، خرم بماند به زیر
نه در غم خرم و نی به گوش خروارم
بلیس‌وار ز آدم مبین تو آب و گلی
ببین که در پس گل صد هزار گلزارم
طلوع کرد ازین لجم شمس تبریزی
که آفتابم و سر زین وحل برون آرم
غلط مشو، چو وحل در رویم دیگربار
که برقرارم و زین روی پوش در عارم
به هر صبوح برآیم، به کوری کوران
برای کور، طلوع و غروب نگذارم