عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ز لوح سینه ستردیم، علم فتوا را
به آب میکده شستیم، لوث تقوا را
به بوی سنبل خلد، آستین فشان بینم
مقیدان سر زلف عنبرآسا را
میان ما و تو مشکل حکایتی ست که نیست
مرا دل و تو ندانسته ای، مدارا را
به یاد لالهٔ رخسار آتشین رویی
ز خون دیده دهم آب، کوه و صحرا را
خراب نرگس مست سهی قدان گردم
که داده اند به تاراج غمزه دلها را
به نسبت تو مگر خاطرم بیاساید
که سر به کشور دل داده شور و غوغا را
به ارمغان برسان ای صبا شمیم گلی
که سر عشق بود فاش، پیر دانا را
دلم ز جلوه ی این خلق بی اصول گرفت
خدا کند که ببینیم، رقص مینا را
ز خاک صومعه ها، بوی شید می آید
کشم به دیده، غبار در کلیسا را
ز بس رمیده دل از اهل خانقاه، حزین
به دیده می سپرم راه دیر ترسا را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
همسر بوالهوس مدان، عاشق پاکباز را
ز هر چش جفا مکن، مشرب امتیاز را
سینه حریف چون شود، آن مژهٔ دراز را
دشنه شکسته در جگر، چنگل شاهباز را
گر نبود قبول تو، جنس کساد دین و دل
از چه به غمزه داده ای، منصب ترکتاز را
تا ره هوش را زند، رطل گران بیخودی
میکده کرشمه کن، نرگس نیم باز را
زاهد حق پرست من، منکر برهمن مشو
بی خبر از حقیقتی، چاشنی مجاز را
عار ز سجدهٔ منت، چیست خدای را بگو؟
چون ز ازل تو کرده ای، ناصیه سا، نیاز را
پردهٔ هوش می درد، نغمهٔ دلکشت، حزین
بند نقاب وا مکن، خلوتیان راز را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
فریاد ناله، گر نخراشد درون ما
گرد و غبار خاطر ما، بیستون ما
جان از کسی مضایقه هرگز نکرده ایم
چون آب، بی دریغ روان است خون ما
باید ز عشق جلوهٔ برق کرشمه ای
از سوز سینه پخته نگردد جنون ما
مفت من است عشق، اگر رایگان بود
ای دل چه می کنی سخن از چند و چون ما؟
روز وصال یار، بود عید عاشقان
سال نو است و گرد تو گشتن، شگون ما
ای عشق تیشه بر سر افسردگان مزن
خوابیده چون شرر، به دل سنگ خون ما
بودیم دوش، گوش بر آواز دل حزین
دارد نوای یا صنمی، ارغنون ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
از خار جفای بت پیمان شکن ما
یک سینهٔ چاک است چو گل، پیرهن ما
در هجر تو، هر پارهٔ دل محشر داغی ست
یک غنچهٔ نشکفته ندارد چمن ما
گویا لب لعل تو دمیده ست فسونی
در گوش نی خامهٔ شیرین سخن ما
در پیش تو هر لحظه به صد رنگ برآرد
بی ساختگی های تو را ساختن ما
کو جذبهٔ معشوق که یکباره کند گم
از صفحهٔ هستی، رقم ما و من ما؟
دام نوی از حلقهٔ خط، حسن فرو چید
زنار دگر داد به ما برهمن ما
در خلوت و کثرت ز تو گفتیم و شنودیم
خالی نبود از تو دمی، انجمن ما
از جوش خط سبز، حزین آن لب میگون
خار عجبی ریخته در پیرهن ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
برق بگریخت نفس سوخته، از کشور ما
شعله گردی ست که برخاست ز خاکستر ما
کیست کز شعلهٔ خورشید، برآرد شبنم؟
دل به افسانه، جدا کی شود از دلبر ما؟
لب اگر باز کنی، چهره اگر بنمایی
گل کند جنّت ما، موج زند کوثر ما
این که در دامن صحرای جنون می بینی
لاله نبود، که گل انداخته، چشم تر ما
زندگی بخش بود مرده دلان را چون صبح
مگذر از فیض صفای دم جان پرور ما
گریه ساکن نکند آتش ما را در عشق
شعله یک نیزه گذشته ست چو شمع از سر ما
باده از پردهٔ شب، ساقی ما صاف کند
شفق صبح بود دُرد تَهِ ساغر ما
این سیاهی به سر ما، نه ز داغ است حزین
پرتو انداخته بر تارک ما، اختر ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بر فرازد چو علم، آه سحرگاهی ما
دو جهان پر شود از کوکبه شاهی ما
در حقیقت بر ما، بت شکنی خودشکنی ست
صیت اسلام بود، بانگ انا اللّهی ما
بس که بار غم هجر تو، گران افتاده ست
سایه، از ضعف ندارد سر همراهی ما
چون دل عرش جناب، آینه داری داریم
کو سکندر که زند کوس فلک جاهی ما؟
صف مژگان تو گر سایه به دریا فکند
خار قلاب شود در بدن ماهی ما
پیش چشم تو، ز غم گر بگدازیم چو شمع
بر تو روشن نشود محنت جانکاهی ما
حیرت عالم آب، آینه ماست حزین
ساغر باده بود صیقل آگاهی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
شور دلها بود ترانه ما
نمک دیده ها فسانه ی ما
دست پروردگان صیادیم
قفس ماست، آشیانه ما
سر رفعت به عرش می ساید
علم آه عاشقانهٔ ما
خرد افتاده بود صبح ازل
بی خود از باده شبانه ما
یادگار هزار رنگ گل است
خس و خاشاک آشیانه ما
کرده سودای عشق خانه خراب
چین زلفی، نگار خانهٔ ما!؟
در محبت دراز باد حزین
عمر غمهای جاودانه ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
طی می شود از مصرع آهی گلهٔ ما
طالع به وصال تو نویسد صلهٔ ما
یاران سبک سیر، رسیدند به منزل
چون نقش قدم، مانده به جا قافلهٔ ما
شایستهٔ برق است به صحرای ملامت
خاری که به خون تر نشد از آبلهٔ ما
پیرانه سر، آزادگی از عثثت نداربم
رگها شده درگردن ما، سلسلهٔ ما
ای بی خبران پای طلب رنجه مسازید
نزدیکتر از ماست به ما، مرحلهٔ ما
گر موج زند بر لب ما، تلخی عالم
هرگز نزند چین به جبین حوصلهٔ ما
دستان زن مستیم حزین ، تا نفسی هست
از عشق، نکونام بود سلسلهٔ ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
چند به غمزه خون کنی خاطر ناشکیب را
بر رگ جانم افکنی، طرّهٔ دلفریب را؟
این ستم دگر بود، کز تف خوی گرم تو
گریه به کام دل نشد، عاشق بی نصیب را
ناله به زیر لب گره، چند کنم که می زند
باد بهار دامنی، آتش عندلیب را
از اثر تبسّم غنچهٔ ناشکفته اش
بلبل گلستان کند، نوگل من ادیب را
خنده په زخم من چرا، شور لبت نمی زند؟
از نمک کرشمه ات، نیست خبر، رقیب را
نیست اگر پسند تو، شیوهٔ بی گنه کشی
از گنهم حساب کن، شکوهٔ بی حسیب را
گر مددی کند حزین ، فیض دم مسیح ما
نیم شبی قضا کنم، نالهٔ عندلیب را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
تا شفقی کرده ای رخ نمکین را
گل عرق آلود شرم کرده جبین را
وحشت دلهای آرمیده عجب نیست
غمزهٔ صید افکنت گشاده کمین را
کرده خرابات، چشم باده پرستت
خاطر پاک هزار گوشه نشین را
عرش برین شد زمین،که رفعت کویت
قاعده بر هم زد، آسمان و زمین را
من چه حریفم که ازتطاول زلفت
متقیان باختند ملت و دین را
دل نشود چون ز تاب رشک گزیده؟
مور خط افتاده آن لب شکرین را
در صف بزم تو نیست حاجت مطرب
زمزمه گرم است ناله های حزین را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
گل داغی ز عشق او، بیاراید جهانی را
که یک خورشید بس باشد زمین و آسمانی را
خراب طاقتم در عاشقی، کز دل تپیدنها
پیاپی می دهم جام تغافل، سرگرانی را
جهانی را چو مجنون، حسن لیلی کرده صحرایی
بیابان گرد دارد یوسف ما، کاروانی را
به خاطر ره مده ساقی، دم افسردهٔ زاهد
چمن پیرا مکن ای شاخ گل، باد خزانی را
به امّیدی که گاهی گستراند سایه بر خاکم
به خون دل، به بار آوردهام سرو روانی را
تو کز ابر کف، آبی تشنه کامان را نبخشایی
چرا چون باد، دامن می زنی آتش به جانی را؟
حزین را نیست در دل، فکر سامان پر و بالی
قفس پرورده کرد آخر، غمت عرش آشیانی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
خداوندا تسلی کن، دل امّیدواران را
به الفت آشتی ده، آن قرار بی قراران را
غم دیرینه دارد الفتی با چشم گریانم
شراب کهنه مشتاق است، ابر نو بهاران را
نمک پروردهٔ عشقیم اوا داربم از لبت شوری
به مرهم آشنایی نیست، داغ دلفگاران را
سلوکم در طریق عشق با یاران به آن ماند
که مور لنگ همراهی کند، چابک سواران را
گریبان چاک باشد دلق ما تردامنان تا کی؟
به می آلوده گردان، خرقهٔ پرهیزگاران را
دل عاجز، حریف ترک چشمت کی تواند شد؟
به خون غلتانده مژگانت، صف خنجرگذاران را
حزین آسودگی صورت نبندد با سخن سنجی
کمند از ییچ و تاب خود بود، معنی شکاران را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مشکل افتاد عجب کار من حیران را
دل مگر یاد دهد، مهر و وفا جانان را
اوّل از چشم تو، خونریز نگاهی دیدم
می توان یافت ز آغاز وفا، پایان را
دو جهان، بسمل مژگان شکار افکن توست
پی صید که، دگر بر زده ای دامان را؟
پاس دلهای اسیران وفا، رسم خوشیست
سرو من، شانه مکش طرهٔ مشک افشان را
چه شود کز تو دمی خاطرم آسوده شود؟
مکش از سینهٔ من یک دو نفس پیکان را
ترک چشمت دگر از دل چه توقّع دارد؟
باج هرگز نبود، مملکت ویران را
در بهار خط آن ساقی گلچهره، حزین
زاهد آیا به چه رو، طعنه زند مستان را؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
گر در رَهِ عشق تو به کار است دل ما
دریاب که بس زار و نزار است دل ما
نگشود مرا غنچه، سرانگشت نسیمی
گویا که فراموش بهار است دل ما
در خاک تپان، غرقه به خون، چاک به دامن
از غمزهٔ آن شیر شکار است، دل ما
دل بردن ما باعث مغروری او شد
آیینهٔ خودبینی یار است دل ما
دیرینه بود، الفت دیوانه به زنجیر
با سلسله زلف تو، یار است دل ما
گر صبر بود، درد به درمان رسد آخر
فریاد که بی صبر و قرار است دل ما
ای گل تو اگر عهد و وفا سست گرفتی
هم بر سر آن عهد و قرار است دل ما
ای شاخ گل، از آرزوی طوف حریمت
سرگشته تر از باد بهار است دل ما
زین جرم،که شد پرده دَرِ راز محبت
منصور صفت، بر سر دار است دل ما
آن مرد نبردیم که در معرکه عشق
بر مرکب توفیق سوار است دل ما
داریم حزین این غزل از فیض فغانی
هر جا که رود، همره یار است دل ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
از ساده رخان در تب و تاب است دل ما
زبن آتش بی دود کباب است دل ما
جا در صدف حوصلهٔ کون و مکان نیست
آن گنج گهر را که خراب است دل ما
یک جذبه ز خورشید جهانگیر تو باید
چون شبنم گل، پا به رکاب است دل ما
ما جزوه کش عقل سیه نامه نگردیم
پیغمبر عشقیم و کتاب است دل ما
پیداست که در کان گهر نرخ خزف چیست
با داغ غمت، در چه حساب است دل ما؟
آیینه صفت، گرچه بود، صبح تجلی
چون درنگری، پردهٔ خواب است دل ما
ما بی خبران بادیه پیمای خیالیم
دریا کش یک دشت سراب است دل ما
بگشا به شکر خندهٔ رنگین، لب میگون
کز لعل تو در آتش و آب است دل ما
یوسف صفتان چاره ز آیینه ندارند
بستان که به بازار تو باب است دل ما
زین شعله صفیران که قفس زادهٔ عشقند
از آه حزین تو، کباب است دل ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
ای سلسلهٔ زلف تو بر پای دل ما
سودایی خال تو، سویدای دل ما
دارد به گریبان تمنا، گل امّید
از خار رهت، آبلهٔ پای دل ما
چون برگ خزان دیده به هم ربط نگیرد
از بس که ز هم ریخته اجزای دل ما
خونین جگر لالهٔ صحرای تو لیلی
داغ تو، سیه خانهٔ صحرای دل ما
بگشود ز گردن رگ جان و نگشاید
زنّار سر زلف تو، ترسای دل ما
بگشای حزین ، پرده ازین ساز که سازد
از ناله، نیِ کلک تو احیای دل ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
زد حلقه عشق، بر در دولتسرای ما
نقش مراد شد، شکن بوریای ما
از غمزهٔ تو رفت ز خونم فسردگی
جوش نشاط زد، می مرد آزمای ما
سیل عنان گسسته به دنبال می تپد
در وادیی که شوق بود، رهنمای ما
چون موج پی گسسته زند موجِ اضطراب
خاک از تپیدن دل بی دست و پای ما
خوابت شد از فسانهٔ زاهد گران، حزین
بشنو نوایی از دل درد آشنای ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از فیض ریزش مژه، تر شد دماغ ما
افتاد سایهٔ رگ ابری به باغ ما
خودکامیی ز تلخی دشنام داشتیم
شیرین تبسّمی نمکی زد به داغ ما
ما گر فسرده ایم صبا را چه می شود؟
ره گم نکرده بوی گلی، تا دماغ ما
دستش به داغ عشق، همان دور از آتش است
پروانه ای که خویش نزد بر چراغ ما
داغ دلم چو لاله پر از خون بود حزین
یا رب مباد خالی ازین می ایاغ ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
کشم آهی ز دل کامشب برد از دیده خوابش را
گذارد نعل بر آتش، سمند پرشتابش را
دلی در دست بی پروا نگار غافلی دارم
که در آتش ز خاطر می برد مستی، کبابش را
گران جان تر ز شبنم نیست، جسم ناتوان من
اگر می بود با من روی گرمی آفتابش را
به خاک راهش از نقش قدم افتاده تر بودم
چنان برداشت از خاکم که بوسیدم رکابش را
حزین جان داد و نشنید آیتی از لعل خاموشت
نپرسیدی چرا دیر آشنا، حال خرابش را؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
بیا مستانه چاک پیرهن پیش صبا بگشا
در فیضی به روی دیده های آشنا بگشا
ز ترک التفاتت، کام زهر آلوده ای دارم
به دلجویی زبان غمزهٔ شیرین ادا، بگشا
هوا تا عطسه در مغز غزالان ختن ریزد
به دامان نسیم صبح، زلف مشکسا بگشا
سوالی کن ز من تا در برت راه سخن یابم
گره از غنچهٔ منقار مرغ خوش نوا بگشا
مکن بیگانگی ساقی، حدیث آشنا سر کن
زلال زندگی گر نیست، لعل جانفزا بگشا
چرا تیر تغافل ترک چشمت در کمان دارد؟
به دلهای اسیران، شست مژگان رسا بگشا
خطر بسیار می دارد حزین ، سر در هوا بودن
رَهِ هموار می خواهی، نظر در پیش پا بگشا